خودکامگی، موجب تباهی است
از نظر فردوسی قدرت مطلقه به ظلم و تباهی میانجامد.
چاره دفع بلای خودکامگی تقسیم قدرت است، این را در سراسرِ شاهنامه میتوان دید. از دوره اساطیری پیشدادیان، که پادشاه خود پهلوان و رهبرِ قوم بود چون بگذریم، در ادوارِ بعدی قدرتِ مطلق به دست پادشاه نیست. در دورهی کیانی تا پایانِ عصرِ کیخسرو، پهلوانان شریکِ قدرتِ پادشاه هستند و از گشتاسب تا یزدگرد، موبدان.
پادشاهان، آسایش این جهانی ایرانیان را تأمین میکردند و موبدان راهِ رستگاری آنجهانی را به مردم نشان میدادند و هردو نیرو در خدمت بهروزی و نیکسرانجامی ایرانیان بود. در شاهنامه، پادشاه مظهر استقلالِ کشور و حافظ ایران در برابر هجوم خارجی است. اعلام جنگ و صلح با اوست.
پهلوانان در جنگ با دشمن فرمانبردارِ او هستند، اما نوکرِ چشم و گوش بسته او نیستند. پهلوانان در عین وفاداری به شاه، وجدان بیدارِ ملت و مظهرِ آزادگی و گردنفرازی هستند و اگر پادشاه از اصول صحیحِ شهریاری و دادگری پای فراتر گذارد در برابر او مردانه میایستند. نمونههای ایستادگی پهلوانان مخصوصاً رستم را در برابر شاهانی چون کاووس و گشتاسب و سخنان تند پهلوانان را خطاب به آن شاهان میبینیم. وقتی کیکاووس با سبکسری و به فریبِ ابلیس، چهار عقاب را به تخت بست و به نیروی آنها به آسمان رفت و در بیشهای در آمل به زمین افتاد، گودرز او را چنین سرزنش کرد:
بدو گفت گودرز بیمارستان
تو را جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کَس، بیهُده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سِپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندر آن
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی، اکنون برهمن شدی
به جنگِ زمین سر به سر تاختی
کنون بآسمان نیز پرداختی
کاووس جوابی ندارد، شرمسار میشود و از کاخ بیرون میرود. یک بار دیگر هنگامی که رستم خبر کشته شدن دست پروردهاش سیاوش، شاهزادهی بیگناه را میشنود، به آهنگ کینخواهی از تورانیان از نیمروز حرکت میکند. ابتدا به درگاهِ کاووس میرود و با خشم و خروش او را خوار میسازد.
چو آمد برِ تختِ کاووس ِکی
سرش بود پُرخاک و پُرخاک پی
بدو گفت خوی بد، ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد به بار
تو را مهرِ سودابه و بدخُوی
ز سر برگرفت افسرِ خسروی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
کاووس با شرمساری در برابر سخنان جهانپهلوانِ خشمگین، جز اشک ریختن چارهای ندارد. رستم از آنجا به سراغ سودابه میرود و او را میکشد و کاووس از جای خود نمیجنبد
به خنجر به دو نیمه کردش به راه
نجنبید بر تخت کاووسشاه
با این نمونهها میبینید که شاهنامه، ستایش شاهان نیست، ستایش ایران و ایرانیان و پهلوانانِ ایران است. هیچ پادشاهی در شاهنامه از رستم که نمادِ یک ایرانی آرمانی است بزرگتر نیست و این نکته در همان عصر فردوسی هم بر همگان روشن بوده است. از اینجاست که در حکایت تاریخ سیستان میخوانیم که محمود به فردوسی میگوید: همه شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم
#فردوسی_زندگی_اندیشه_و_شعر_او صفحه ۲۲۱
#محمدامین_ریاحی
✅دریچه کتاب
@daricheketab
از نظر فردوسی قدرت مطلقه به ظلم و تباهی میانجامد.
چاره دفع بلای خودکامگی تقسیم قدرت است، این را در سراسرِ شاهنامه میتوان دید. از دوره اساطیری پیشدادیان، که پادشاه خود پهلوان و رهبرِ قوم بود چون بگذریم، در ادوارِ بعدی قدرتِ مطلق به دست پادشاه نیست. در دورهی کیانی تا پایانِ عصرِ کیخسرو، پهلوانان شریکِ قدرتِ پادشاه هستند و از گشتاسب تا یزدگرد، موبدان.
پادشاهان، آسایش این جهانی ایرانیان را تأمین میکردند و موبدان راهِ رستگاری آنجهانی را به مردم نشان میدادند و هردو نیرو در خدمت بهروزی و نیکسرانجامی ایرانیان بود. در شاهنامه، پادشاه مظهر استقلالِ کشور و حافظ ایران در برابر هجوم خارجی است. اعلام جنگ و صلح با اوست.
پهلوانان در جنگ با دشمن فرمانبردارِ او هستند، اما نوکرِ چشم و گوش بسته او نیستند. پهلوانان در عین وفاداری به شاه، وجدان بیدارِ ملت و مظهرِ آزادگی و گردنفرازی هستند و اگر پادشاه از اصول صحیحِ شهریاری و دادگری پای فراتر گذارد در برابر او مردانه میایستند. نمونههای ایستادگی پهلوانان مخصوصاً رستم را در برابر شاهانی چون کاووس و گشتاسب و سخنان تند پهلوانان را خطاب به آن شاهان میبینیم. وقتی کیکاووس با سبکسری و به فریبِ ابلیس، چهار عقاب را به تخت بست و به نیروی آنها به آسمان رفت و در بیشهای در آمل به زمین افتاد، گودرز او را چنین سرزنش کرد:
بدو گفت گودرز بیمارستان
تو را جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کَس، بیهُده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سِپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندر آن
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی، اکنون برهمن شدی
به جنگِ زمین سر به سر تاختی
کنون بآسمان نیز پرداختی
کاووس جوابی ندارد، شرمسار میشود و از کاخ بیرون میرود. یک بار دیگر هنگامی که رستم خبر کشته شدن دست پروردهاش سیاوش، شاهزادهی بیگناه را میشنود، به آهنگ کینخواهی از تورانیان از نیمروز حرکت میکند. ابتدا به درگاهِ کاووس میرود و با خشم و خروش او را خوار میسازد.
چو آمد برِ تختِ کاووس ِکی
سرش بود پُرخاک و پُرخاک پی
بدو گفت خوی بد، ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد به بار
تو را مهرِ سودابه و بدخُوی
ز سر برگرفت افسرِ خسروی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
کاووس با شرمساری در برابر سخنان جهانپهلوانِ خشمگین، جز اشک ریختن چارهای ندارد. رستم از آنجا به سراغ سودابه میرود و او را میکشد و کاووس از جای خود نمیجنبد
به خنجر به دو نیمه کردش به راه
نجنبید بر تخت کاووسشاه
با این نمونهها میبینید که شاهنامه، ستایش شاهان نیست، ستایش ایران و ایرانیان و پهلوانانِ ایران است. هیچ پادشاهی در شاهنامه از رستم که نمادِ یک ایرانی آرمانی است بزرگتر نیست و این نکته در همان عصر فردوسی هم بر همگان روشن بوده است. از اینجاست که در حکایت تاریخ سیستان میخوانیم که محمود به فردوسی میگوید: همه شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم
#فردوسی_زندگی_اندیشه_و_شعر_او صفحه ۲۲۱
#محمدامین_ریاحی
✅دریچه کتاب
@daricheketab