چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
449 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی

گفتم: تو دروغ میگی! امکان نداره چیستا عاشق پسری مثل تو ؛ یا همسن تو بشه! چرا میخوای درباره ش دروغ بگی؟ کم پشتش حرف میزنن ؟ دیدم تو محل کارش؛ چطوری میخوان داغون نشونش بدن!......نیکان میخواست غلت بزند؛ از درد فریاد زد.به طرفش دویدم؛ گفت: باور نمیکنی بش زنگ بزن ! حالش از من و تو بدتره! علیرضای احمق ! گوشی را ازکیفم درآوردم ؛چهل و یک میس کال از طرف چیستا!... سایلنت بودم ،زنگ زدم. با اولین زنگ ؛ برداشت.نگران بود!" نلی جان کجایی؟" خوبی؟ گفتم:سلام بله.ببخشید نشد بگم! گفت:مهم نیست.اونجاست؟ گفتم آره؛دستش..گفت:میدونم؛ علیرضا یه چیزایی گفت....ماجرای فیلم و شبنم و .... ببین! توبرو ! فقط فرار کن! وقتی خوابه برو. بعد همه چیزو بت میگم؛ گفتم: الان به من نیاز داره.گفت: نلی گوش بده! اشاره کنه صد نفر پرستاریشو میکنن ؛ به تو نیاز نداره؛ کارت داره عزیزم که نگهت داشته.تا دیر نشده برو!.. چی بت گفتن؟ گفته من عاشقش بودم؟ همکارم بود؛ بعد ازم کمک خواست برای مشاوره !میگفت مریضه...من دو ماه حرفاشو شنیدم! باید زود از اونجا بری! گفتم:چه جور مریضی؟! چیزی از پشت به کمرم خورد.گوشی از دستم افتاد.گمانم در جا خردشد.بطری خالی نیکان بود.گفتم: دیوونه دردم گرفت!ممکن بود بخوره تو سرم! گفت:دست چپم نشونه گیریش خوبه! گفتم: چته؟! گفت:جایی نمیری میفهمی؟ منو بااین وضع تنها نمیذاری! گفتم :چرا میگه مریضی؟! گفت: از خودش بپرس؛ روانشناسه؛ بعدا بت میگه؛ ولی الان نه !الان مراقب من باش. فقط من! الان واقعا مریضم...گفتم: چرا بم گفتی شبنم؟! گفت: تب داشتم؛ حتما یه لحظه یاد اون افتادم...حالا میخوام برم دستشویی؛ باید کمکم کنی.گفتم : من؟! خب نمیشه که! گفت:من درددارم دختر! گفتم:کو دستشویی؟گفت: تو حیاط. زیر بغلش را گرفتم.به زحمت راه میرفت.ناله ای کرد.یواشتر برو! خدایا چکار کنم با این؟ چیستا چی میگفت؟ گوشیمم که شکست! گفتم: برای این کارا میذاشتی دوستت بمونه. گفت: تو هم دوست من؛ در این دستشویی؛ با لگد وامیشه؛ اگه مارمولک پرید جیغ نزن! لگد زدم؛ باز شد. لبخندی زد وگفت: از من میترسی؟ گفتم: نه! ترس نه؛ اما درست نیست، من که نرس حرفه ای نیستم. میرم تو کلبه؛ گفت: کجا؟.... من کمک لازم دارم.با یه دست که نمیتونم...سرخ شده بودم. داد زدم: من نمیتونم اینجا کمکت کنم ! صدای آشنایی از دور شنیدم: چیزی شده خانم؟خدایا! سهراب بود.با همان لباس آنروزش....بیرون باغ ایستاده بود.گفت:سلام خانم؛ ا...شمایید نلی خانم!؟ باز همو دیدیم ! گفتم:آره ؛ خدارو شکر! اینجا کار میکنی؟گفت: دو هفته جای دوستم اینجا کشیک دارم؛ گفتم: چه خوب! خدا رسوندت...مثل اون دفعه! آره؛ به کمک نیاز دارم، اون تو یه نفر...نیکان داد زد: با کی حرف میزنی؟ گفتم؛ آقا سهراب ؛ آقای محیط بان. ایشونو که یادته؟سکوت شد.حتی کلاغها سکوت کردند.مرسی آقا سهراب؛ دستش شکسته...سهراب گفت:شما برین تو خونه. وارد کلبه شدم. چیزی روی زمین افتاده بود. آشنا بود...



#او_یک_زن
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام رسمی نویسنده ؛ بلامانع است.حقوق نویسنده نیز ؛ مثل سایر اصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میکنید.

#چیستایثربی
#کانال_رسمی

@chista_yasrebi

@chista_2

دومی ؛ کانال قصه است.صرفا برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتهای این داستان را پشت هم و در یک کانال داشته باشند.
#درود
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی

حامد رویش را برگرداند که من معذب نباشم ؛ اشک در چشمهایم جمع شده بود.
معلوم بود من هم مثل هر آدم دیگری غصه هایی داشتم ؛ اما نمیخواستم آنجا بگویم ؛ جلوی حامد!...

و اصلا چرا باید میگفتم؟ او نمیتوانست به من کمک کند ؛ گفتم : هرکی دردای خودشو داره...درد خودتونو اضافه نکنین آقا حامد !

خواستم بلند شوم ؛ پایم به لبه ویلچرش گیر کرد؛ نزدیک بود روی ویلچرش بیفتم ؛ اما زود خودم را کنترل کردم ؛

محسن که احساس میکردم شش دنگ حواسش پیش ماست ؛ گفت: میدونی استعداد فوق العاده ای در زمین خوردن داری ؟!

گفتم : و دربلند شدن ! راحت بلند میشم! به طرف در رفتم ؛
به حامد گفتم : نگران مینام ! نه زنگ میزنه ؛ نه گوشی جواب میده ؛ آدم نمیدونه این بچه کجاست! محسن گفت: جای بدی نیست ؛ نگران نباش!

گفتم:مگه تو میدونی کجاست؟حالا جز عسل و آقای صاحبخانه که هنوز بازی میکردند ؛ همه درگیر همدیگر شده بودیم ؛ مریم رفته بود چای بیاورد.

محسن گفت: میدونم ولی یه رازه!
گفتم : تو با دخترخاله ی من راز داری؟! یعنی چی؟
گفت: با اون نه...با یکی دیگه!

نمیتونم بگم ؛ فقط نگران نباشین....همین! با عصبانیت داد زدم : نگران نباشیم؟! دختره امانته دست من! بگو کجاست ببینم ؟

حامد میخواست آرامم کند ؛ اما آن لحظه میتوانستم محسن را بکشم ؛ داشتم از اضطراب میمردم و او آرام بود ؛ انگار نه انگار که من نگران مینا بودم...
.
محسن گفت:با دوستشه.....دوستشم شاگرد من بوده ! فرید...از اون بچه مایه داراست ؛ اما فراری از خونه.... درسشو ول کرده...افتاده تو کار مواد! گفتم : اونوقت این موادی ؛ با مینای ما دوسته؟!

محسن لبخند یک دزد دریایی را زد ؛ گفتم : عاشق همن ؟گفت: رفیقن!

باید حرفش را باور میکردم؟ یعنی مینا معتاد شده بود؟یا وارد کار قاچاق؟ گفتم : منو ببر اونجا !

گفت: نمیشه ؛ آدم رفیقاشو لو نمیده! اونجا پاتوق همه ی بچه های ماست! نمیخوان لو برن!

داد زدم : من مسول این دخترم ؛ میفهمی؟ فامیل منه ! منو ببر اونجا ! چطوری میگی جاش امنه؟ وقتی توی گروه معتاداست؟!
محسن گفت: میگم امنه ؛ چون خودش پاکه ؛مینا هنوز نمیکشه! گفتم: قلبم درد گرفت از این زندگی!
حامد با سر به محسن اشاره کرد که مرا ببرد؛ دم درگفت : نباید با مینا خشن باشی!
گفتم: میدونم ؛ ولی باید جلوش وایسم ؛ حامد آهسته گفت:شما رازت رو به من نگفتی ! ولی من رازمو بت میگم مانا خانم.....
میدونی همیشه مریم رو دوست داشتم؛ از بچه گیش ؛ تنها عشق و امید زندگیم بوده ؛ نمیخوام یه عمر به پام بسوزه !
اون لایق یه زندگی عاشقانه ست! میخوام عاشق شه...
گفتم : اونکه عاشق شماست!
گفت: نه! به من عادت داره ؛ مثل یه داداش واقعی ! من عشقو میفهمم؛ مریم بهم وابسته ست؛ اما عشق؟.... نه! براش سخته بتونه عاشق مردی شه که یه عمر براش برادری کرده!


میخوام تا دیر نشده به کسی که خوشبختش میکنه ؛ برسه!

من پرستار و دلسوز نمیخوام !
شادی اونو میخوام !
کمکم میکنی؟
گفتم: آره ؛ اما بلد نیستم ؛
گفت: خوبم بلدی!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.


#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: #چیستایثربی


دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد، جز اینکه یک زن از پشت سر به من نزدیک شد و بازویم را گرفت.
شاید اختر بود!
تا آمدم بجنبم، آمپول را زده بود...

وقتی چشمانم را باز کردم در آن خانه ی پنج طبقه بودم...
پس مرا به زور برده بودند!

دنبال ابل می گشتم...
او فامیل بود، باید مرا نجات می داد!
من فقط می خواستم برای آلیس کار کنم. آن‌ هم برای کمی تجربه!

دنبال آلیس گشتم، دنبال الناز گشتم.
آن خانه پر از زن بود.
زن هایی با لباس های متفاوت، رنگ موهای متفاوت و قیافه های عجیب و غریب!
یکی سر تا پا مشکی پوشیده بود، یکی لباس محلی...

اصلا نمی فهمیدم اینجا کجاست!
همه آراسته بودند، اما هرکس به سبک خود.
شاید ساده ترین آن ها من بودم!

ابل را پیدا کردم، داشت با آلیس حرف می زد...

_منو برگردون!
برای چی منو آوردی اینجا؟
می دونی مادرم بیمارستانه!

_برای آرامش آوردمت اینجا.
حال مادرت بهتر شده.
وقتی کاملا خوب شد، تو هم برمی گردی!

_اینجا کجاست؟

_شهر ما، شهر زن ها...
اینجا بهت خوش می گذره.
بستگی داره چه سِمتی رو قبول کنی!یعنی نشون بدی که شایستگی چه سِمتی رو داری.

_یعنی چی؟

_خب همه ی زنای اینجا یه شغلی دارن توی این شهر.
آلیس شهردار اینجاست، الناز معاون شهرداره، یکی نماینده ی مجلسه، اون یکی جزو شورای شهره.
ما اینجا رئیس جمهور هم داریم و...

_و چی؟

_خب یه شورا لازمه، نه؟
رئیس جمهور نمی تونه همه ی تصمیمات رو، خودش بگیره.
در واقع ما یک شورای نظارت داریم، نظارت به رازها و قوانینمون که رئیس جمهور، باید طبق اون، عمل کنه.

_رئیس جمهور کیه؟

_من!

_فکر کردم فقط زنا اینجا، سِمت دارن؟

_فقط یه مرد هست که رئیس جمهوره، اونم منم!
آره من رئیس جمهور شهر زنام!
ولی به رای زنا انتخاب شدم.
خودمو تحمیل نکردم!
رای آوردم و این یعنی دموکراسی...

خب حالا شهردار آلیس، بهت میگه که چیکار باید کنی.

این را گفت و دور شد...

به آلیس گفتم: تو منو گول زدی نه؟
من دوستت داشتم، بخاطر تو اومدم.
به من گفتن چند شخصیتی هستی!
به من دروغ گفتن؟!

آلیس گفت: اینجا یاد می گیریم که خودمون باشیم!

_پس فرارت از خونه و همه چیز، نمایشی بود؟!

_رئیس جمهور تعیین می کنه من چیکار کنم.
اون گفته بود باید فرار کنم و بعد برگردم.
خب کاری که رئیس جمهورت میگه‌ باید انجام بدی وگرنه دچار دردسر میشی.
ما به رئیس جمهور رای دادیم.
ابل رو رئیس جمهور کردیم، درصورتیکه می تونستیم یکی از خانم هارو رئیس جمهور کنیم.

_وظیفه ی من چیه؟

_فعلا تازه واردی.
تو یه شهروند معمولی هستی.
یه شهروند درجه ی دو یا سه!
فعلا کار خاصی نمی تونم بهت بدم، جز خزانه داری!
کارمند خزانه داری باش.

_یعنی چی؟
من اصلا حساب کتاب بلد نیستم!

_اونجا خانمی به اسم شهین همه کاره ست!
تو زیر دست اون کار می کنی.

زنی که لباس محلی پوشیده بود، جلو آمد...

_شهین هستم، رئیست!
بیا! سخت نیست...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ