چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_یکم

کاش‌ دنیا کمی با عاشقان‌، مهربان تر بود!

_بعد چی شد؟ بگید!

_بشین‌ تو ماشین، دختر!‌

چشم های مرد، دیگر تاریک‌ شده است، گویی از درون، گریه می کند یا خشمگین است!
نمی توانم واردِ چشمهایش شوم و سارا را، ببینم!

با بناز خداحافظی نمی کنم...
می گویم: زود برمی گردم!

طاها، در ماشین‌، دستم را می گیرد.

_خوبی؟

فرم‌ صورتش، چقدر شبیه بناز است و چشم های سیاهش، شبیه سارا!

_خوبم!

و دلم‌ می خواهد داد بزنم که پس، سارا چی شد؟
اون دختر عاشق؟

مردی که روی صندلی جلو نشسته است، صدا و سکوت را، با هم، خفه‌ می کند...

انگار کسی جرات ندارد در حضورش، نه حرف بزند، و نه ساکت باشد!
من طلسم را می شکنم...

می گویم: طاها، هیچ می دونستی دایی من... سعید صادقی و پدر شما، با هم دوست صمیمی ان؟
رابطه شون، سرپل ذهاب، خوب بود؟!طفلی دایی که سوگوار پسر خونده شه!پسر خانمش...

مرد، نه آینه را، نگاه می کند، نه مرا!سکوت مطلق...
انگار وجود ندارم!

طاها می گوید: نه عزیزم... دوست نیستن!
دایی شما، حتی حاضر نشد، ایشونو ببینه!
حتی برای خاکسپاری، گفت پدرم حق ندارن بیان!

تعجب می کنم!...

_پس زمان خیلی چیزا رو عوض کرده!باید دید چی شده که رفیق گل گلاب ایشون، ازش برگشته؟

طاها با تعجب، نگاهم می کند...

تو حالت خوبه آوا جان؟!
دایی تو، کِی با پدر من‌ دوست‌ بوده؟
تو این‌ یه ماه که سرپل ذهاب بودم، داییت حتی حاضر نشد منو بپذیره!
منو، مقصر گم شدن تو می دونست!
اسم پدرمم‌ که میامد، داییت، روشو، برمی گردوند!

_ای وای چرا؟

_نمی دونم، از خودشون بپرس!

فرمانده می گوید:
به شما بچه ها، ربطی نداره!

می گویم: ببخشید...آینده ی این‌ کشور دستِ ماست! نه؟
همیشه می گید: جوونای ما عاشق شهادتن...
پس این جوونا، حق دارن، قبل از شهادت، یه کم، گذشته رو هم بدونن! نه؟

طاها خنده اش می گیرد...

_عزیزم، پدرم هیچوقت زور نکرده کسی بره جنگ!

_پسرای خودشو زور نکرده!
ببین چند تا از پسرای رفقاش، الان زنده ان؟
بخدا اگه بشماری، انگشتای یه دست نمیشن!...
هر کی، شهید میشه، شنیدم، پدرت به کُلِ خانواده ش، هدیه میده! و عکساشونو، به دیوار اتاقش میزنه...‌

طاها، دستم را فشار می دهد!
یعنی ساکت!

دلم می خواهد همان موقع بگویم: این، پدر تو نیست! از او، دفاع نکن!
ولی جلوی پسر راننده، نمی خواهم حرف بزنم...
این‌ پسرک به نظرم، جاسوس فرمانده است. مدام، از آینه، به من و طاها، نگاه می کند.

می گویم: طاها می خوام کردی یادت بدم!
به داییم، به کردی تسلیت بگی!

آن مرد، تحملش تمام می شود، به من می گوید:
میشه ساکت شی؟

_نه... می خوام قبل از رفتن، یه سر بریم خونه ی درویش!
به سارا، از گوشیِ بناز، زنگ زدم.
می خوام ازش، تشکر و خداحافظی کنم!

فرمانده به‌ راننده می گوید:
خونه ی درویش نمیریم، جاده رو عوض کن، زود!

پسر می گوید: الان خیلی نزدیکیم قربان!ببینید! درویشم‌، کنار جاده وایساده، با خواهرش... و سارا خانم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#قسمت_شصت_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی