چیستا_دو
2.99K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت

حالا، من سارا هستم.
جای سارا فریاد می کشم...

همسرم دست مرا می کشد.
_بیا بریم سارا!
اینا حتما یه گروهن...
بقیه شون، الان می ریزن اینجا، منتظر‌ ما بودن!

از دست همسرم فرار می کنم و به طرف آن ها می دوم...

_دوتاشون هنوز نفس می کشن!

روی آن ها خم می شوم، دوتاشون زنده ان!
یکی تموم کرده...

_باید‌ ببریمشون بیمارستان!
گلوله خورده تو ریه ش، باید سریع برسونیمش اتاق عمل، ماسک اکسیژن‌ می خوام...
من باید، باشون برم...

جعبه ی کمک های اولیه‌م‌ کو؟
داد می زنم: من چه دکتری ام؟ هیچی ندارم...
هیچی ندارم‌ کمکشون کنم!

خم می شوم‌ و به یکی از آن ها، تنفس مصنوعی می دهم.

همسرم داد می زند:
سارا اینا دشمنن!
اینا‌، من و تو رو، آبکش می کردن...
اگه تو نمی زدی، اونا می زدن!
دیدی که تیر زدن به دست‌ من!...
تیرشون خطارفت، وگرنه الان من‌ و تو زنده نبودیم!

این جنگه سارا... بفهم!
باید از اینجا بریم...
کار اینا تمومه!

_نه، هنوز دوتاشون زنده ان!
کار من نجات آدماست...
لعنت به کلماتی که مارو تبرئه کنه! لعنت به کلمه ی جنگ...
باید نجاتشون بدم!

_کارِ‌ تو، نجاتِ آدماست سارا...
من نه!
من یه سربازم...
دشمنمو، نجات نمی دم!
من میرم... سربازام، درخطرن!

_ راه ما از‌ هم، جدا‌ میشه، نه؟

همسرم‌ به من نگاه‌ دردناکی می کند:
اگه تو بمونی، آره، جدا میشه!
و می رود...

بالای سرِ دو زخمی ایستاده ام، نمی دانم چه کنم!
یکیشان بیهوش است، دیگری با چشمانی پر از التماس، به من نگاه می کند، نمی تواندحرف بزند، گلوله به شکمش خورده.

خدایا‌‌! این خیلی بچه ست!
چرا؟ چرا می خواستن ما را بکشن؟

نفس زنان، زیرلب می گوید:
تو رو نمی خواستم بکشم، فقط اونو...
دستور‌ بود!

این بچه‌، همزبانِ من است!
خدایا، من چه کردم؟

فریاد می زنم کسی اینجا نیست کمک کنه؟
من دو تا زخمی دارم!

ساکنان کوهپایه صدای گلوله را شنیده اند، دارند خود را به بالای تپه می رسانند...
کمک می کنند، زخمی ها را می بریم.

بالای سر زخمی ها فریاد می کشم:
زنده بمونین!
نفس بکشین!
توروخدا نفس بکشین‌!

دو مَرد به آن ها، تنفس مصنوعی می دهند...

به بیمارستان می رسیم...
اینجا من همسرِ کسی نیستم، عشق کسی نیستم، عاشق کسی نیستم!همان دختر شانزده ساله ای هستم که با خودم عهد کردم تا آخر عمر، جانِ مردم را نجات دهم...

من سارای پزشک هستم و دو بیمار دارم که باید نجات پیدا کنند!
مهم نیست یکی از آن سه نفر مُرده، مهم این است دو نفر دیگر می توانند نمی رند!

من آن مرد را نمی بینم، همسرم را...
مطمئنم دیگر به سمت من باز نخواهد گشت.
مهم نیست!
من اینجا، دکتر هستم و باید، جان این دو نفر را نجات دهم.

لعنت به هر چیزی که آدم ها را سنگدل کند!
لعنت به هر چیزی که جان آدم ها را بگیرد!
لعنت به هر چیزی که جنگ ها را به دنیا بیاورد!
لعنت به من، اگر عشق باعث شود که یادم برود آدم ها را، قبل از عشق، دوست داشتم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#قسمت_شصتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی