چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from Chista777
#عصر_یک_تابستان
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌ دریای پر از ماهی نقره ای دیدم، که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
❤️💗یک #داستان کوتاه

#دختر

درست نمیدانم از کجا شروع شد!
یادم میآید در رختخوابم خوابیده بودم
روی زمین
روی تشکم
سالهاست نمیتوانم روی تخت بخوابم

نوری مرا بیدار کرد
نور سرخ رنگی بود از اتاق روبرو...

من هرگز چراغ خواب قرمز نداشتم!

باید بلند میشدم
باید میدیدم آن نور چیست!

صدای وزوزی داخل خانه پبچیده بود.
من سالها بود به آن اتاق روبرو نرفته بودم.
گمانم از زمان طلاقم به بعد.
هزاران سال پیش!

هر جور خاک و خاشاک و موجود مزاحمی میتوانست در آن اتاق باشد !

بخصوص خاطرات خطرناک...
ولی باید می رفتم.

صدای وزوز ؛ مثل پازازیت رادیو در خانه پیچیده بود
و مرا یاد فیلمهای جنگی دهه شصت انداخت.

نور سرخ قطع نمیشد.
نوری کوچک؛
مثل یک شعله ی کبریت‌ یا یک زخم.

در اتاق نیمه باز بود.
بازش کردم.

یک بی سیم کودکانه جلوی در اتاق افتاده بود ؛

با نور سرخ چراغش و صدای وزوز و پازایت از آن میامد.

این بی‌سیم اسباب بازی را در پنج سالگی دخترم برایش خریده بودم.

بیست و دو سال پیش...
عمری بود!

اصلا شهری که دخترم الان در آن است نمیدانم کجاست...

بی سیم را در کودکی اش گم کرده بودیم

اماحالا اینجا بود و باطری داشت !

بعد از ۲۲ سال!
آن را برداشتم.

گفتم : الو....دخترم تویی؟

صدای کودکانه ای گفت :
من یه دختر شش ساله ام‌ ایرانی ام‌‌‌‌‌‌‌...
اما شناسنامه ندارم.


گفتم : اسمت چیه ؟
گفت : اسمم دختره....همین!
و ادامه داد :

من میدونم تو مریض شدی.
شاید حرفت رو باور نکنن.

ولی بهشون حرفهامو بگو
تو کارِت نوشتنه
اینا رو بنویس‌...

بگو من میخوام سال بعد برم مدرسه.
دوست دارم درس بخونم
خدا بهم زندگی داده
میخوام زنده بمونم

من روی خط مرزی زندگی میکنم
بگو انقدر منو نکشن!

هر روز من و خواهر برادرامو میکشن...
و فرداش با درد ؛ دوباره زنده میشیم

آماده ی یه جور مرگ دیگه !

بگو منم آدمم.

یه دختر بلوچ که فقط میخواد زندگی کنه ؛
درس بخونه ، شاد باشه

نه اینکه هر روز بمیره.

اینها رو به تو گفتم ؛

چون میدونم هر چقدر مریض باشی ؛ نویسنده ای؛
دل خودت هم شکسته و حرفام رو مینویسی.

آخرش گفت :

بهشون بگو خدای همه ی ما یکیست.
خدا جان داده....
چرا جان ما را میگیرید؟!

چرا هر روز ما را میکشید؟!

صدا قطع شد
و آن نور سرخ‌‌‌‌‌...

بی‌سیم کودکی دخترم را روی میز گذاشتم .
و تا این را ننوشتم ؛ میدانستم خوابم نخواهد رفت.

ماجرای امشب به همین سادگی بود...

آیا " دختر " فردا هم میمیرد؟

آیا هر صبح باید بمیرد؟
آیا نجات نزدیک نیست ؟!

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستانک
#داستان_کوتاه

#بلوچ
#بلوچستان
https://www.instagram.com/p/C2QyHgECZ8s/?igsh=d2s1ZXAyejNheTYz