چیستا_دو
2.96K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_دوازده
#چیستایثربی


فقط به چیستا نگو!نمیدانم عطر کداممان بود که گفتم :باشه!

آن شب؛ مثل انتظار برزخ ؛ بر من گذشت.چشم میبستم ؛ چشمهایش را میدیدم ؛ چشم باز میکردم؛ چشمهایش را میدیدم ؛ روی تخت مینشستم؛ صدایش را میشنیدم..."این فقط یه رازه ؛ یه راز بین من و تو ! "...چه خوب است آدم با کسی راز مشترک پنهانی داشته باشد! هرگز این حس را تجربه نکرده بودم ؛ و حالا ؛ قرار بود این اتفاق بیفتد! نسبت به معلم آلمانی ام؛ احساس گناه میکردم ؛ ولی ته دلم میگفتم : او هم ؛ همه ی رازهای زندگیش را که به من نگفته ! اصلا قرار نیست که همه ی رازهایمان را به هم بگوییم ؛ آدمها باید کمی "یواشکی"برای خود؛ داشته باشند..این هم "یواشکی" کوچک من؛ که روز بعد فهمیدم ؛ چندان هم کوچک نبود ! در دفتر خصوصی اش؛ چند کوچه بالاتر از قبلی نشسته بودیم ؛ رنگش کمی پریده بود. بوی عود با بوی یاسهای بهاری در آمیخته بود ؛ پنجره نیمه باز بود ؛ نسیم خنکی بوی بهار را میآورد و شاخه سروی؛ مدام با گوشه ی پرده؛ بازیگوشی میکرد. او ؛ سراسر مشکی پوشیده بود. در چشمهایش ؛ غمی بود که تا بحال ندیده بودم ؛ دلم خواست بلند شوم و تمام گلدانهای کوچک کنار ایوانش را آب دهم ؛ و شاخه های سرو پشت پنجره اش را ؛ نوازش کنم ؛ کاری کنم تا او آرامش پیدا کند؛ آنقدر که بتواند حرف بزند ؛ من قرصم را خورده بودم و دردی نداشتم ؛ قرص او چه بود؟! سایه ی سنگین خاطرات در نگاهش؛ مرا یاد غروبهای دلگیر سیدنی انداخت که از پنجره به چشم اندازی نگاه میکردم که مال من نبود! ناگهان حرف زد: راستش من یه خواهر داشتم ؛ تو سن و سال تو! شوخ و شیطون. یه کمم شبیه تو ! گفتم؛ خب؛ خیلی خوبه! و چون سکوت کرد و نمیدانستم چه بگویم: ادامه دادم: خواهر شیطون داشتن ؛ خیلی خوبه؛ گفت:دیگه نیست! حالا من سکوت کردم.اصلا دوست نداشتم مرده باشد ؛ و مرا جای خواهر مرده اش بخواهد...یا بخواهد نزدیک من باشد تا یاد آن مرحوم بیفتد؛ گفت: رفت..گفتم: کجا؟ گفت: نمیدونم ؛ کاش میدونستم؛ کاش هر سه تامون ؛ من و مادر و پدرم میدونستیم... عاشق شد ؛ خیلی بچه بود هنوز؛ شونزده؛ شایدم هفده....حامله شد.مرده وادارش کرد سقط کنه.یواشکی...ما هیچی نمیدونستیم.مرده خیلی بزرگتر بود.سکوت کرد...احساس کردم دارم تمام سروهای پشت پنجره را میجوم.... دهانم تلخ شده بود و دل درد داشت از عرق کف دستم شروع میشد ؛ گفت: سقط کرد؛ بعدش یه مدت مریض شد ؛ بستریش کردیم ؛ یه اسایشگاه خوب؛ اما فرار کرد! هیچ ردی ازش پیدا نکردیم. الان هفت ساله؛ مرده رو چند بار پلیس گرفته و باز جویی کرده ؛ هیچی نمیدونه ؛مرده ؛ زن و بچه داره؛ با یه شغل مهم؛ ولی واقعا نمیدونه !...انگار راست میگه...خواهرم فرار کرده؛ اون چرا باید بدونه؟!....


#او_یک_زن
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
#ادبیات


دوستان عزیز؛ لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام او را بیاوریم. حق معنوی نویسنده، مانند حقوق سایر اصناف؛ محترم است.سپاس
@chista_yasrebi
کانال رسمی

@chista_2
کانال قصه
@Chista_Yasrebi


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی

روی صندلی عقب ماشین محسن ؛ دراز کشیده بودم ؛ یک ترانه ی ملایم خارجی پخش میشد ؛ از آینه نگاهم نمیکرد؛ حرف هم نمیزد ؛ آدرس را گم کرده بود. ادا نبود ؛ واقعا محله ی ما را بلد نبود!


داشتم شک میکردم آیا این همان پسریست که صبح دیروز با موتور و کلاه کاسکت عقب مینای ما آمده بود؟!

به خانه رسیدیم ؛ گفتم : ممنونم؛ ببخشید ؛ مزاحمت من هم ؛ بیخود بود.
گفت: پات خوب میشه و دوباره میای کلاس...

اسکیت عالم خاصی داره!

گفتم: چه عالمی؟! آش و لاش کردن مردم؟ گفت: رهایی! تجربه ش میکنی.

البته اگه زنده بمونی!
چون آمپولاتو نزدی ؛
گفتم :من میرم دیگه...
گفت: تا آسانسور میام...

گفتم:آسانسور نداره این خونه ی قدیمی.
؛ چهار طبقه باید برم بالا...
گفت : نمیتونی! پات بخیه خورده؛ فشار ممنوع! پس من کمکت میکنم.

چاره ای نبود؛ پله ها زیاد بود.گفتم : صبر کن! آیفون را زدم؛ مینا جواب داد؛
گفتم : ببین ؛ پای من آسیب دیده ؛ بیا کمک کن !
شال نازکی روی سرش بود؛ سریع رسید ؛ تا محسن را دم در دید ؛ سلام آهسته ای زیر لب داد و رنگ از رویش پرید.

محسن با تعجب گفت: آشنایید؟!
گفتم : فامیلیم !

فکر کردم شما آشناترید!


رابطه ی محسن و مینا ؛ اصلا دوستانه به نظر نمی آمد ؛ چه برسد به عاشقانه!

محسن ؛ با تعجب نگاهم کرد؛ چشمانش داشت لشکر کشی میکرد ؛ آماده ی حمله بود!

گفتم: یعنی همو نمیشناسین؟!

محسن گفت: ایشون ؛ دو جلسه شاگرد من بودن ؛ بعدم رفتن دفتر پیست ؛ از من شکایت کردن و رفتن....همین!...

دیگه ندیدمشون تا امشب....!

مینا گفت : خب من که به اسکیت علاقه ای نداشتم ؛ به زور مادرم بود...

محسن گفت : من که چیزی نگفتم ! مختارین که برین!... اما اون شکایت بچه گانه....

گفتم : بریم بالا ؛ این خانمه ؛ لای در رو باز کرده ؛ داره همه حرفامونو گوش میده!...
بازم شدیم سینمای خانگی این خانمه!! دو دقیقه دیگه به آقا محسن میگه ؛ باید شناسنامه نشون بدی!

زن همسایه ؛ صدایم را شنید ؛ گفت : گفت: وا ؛ خب خونه مه! باید بدونم کی میاد ؛ کی میره ؛ شاید دزد باشه اصلا ! بیا و خوبی کن ! پرروها !

مینا گفت: کارت شناسایی تقدیم کنیم خدمتتون؟!

زن با عصبانیت ؛ در را بست و ناسزایی گفت ؛ مطمین بودم پشت در ؛ فالگوش ایستاده است! بالا رفتیم...

محسن یک دستم ؛ و مینا دست دیگرم را گرفته بودند. من کمی معذب بودم ؛ اما برای محسن عادی بود ؛ به خاطر شغلش ؛ مسول جان و سلامت شاگردانش بود ؛ و بارها موقع زمین خوردن یا از زمین بلند کردن ؛ دست شاگردانش را از هر سنی گرفته بود ؛ مثل دکتر ؛ دیگر محرم شاگردانش شده بود....


گفت: ماشالله با این درد ؛ خوب میای بالا ها !

مینا گفت: شما باز استادی کردی ؛ یکی رو از اسکیت؛ زده کردی؟! ....

لحن حرف زدنش ؛ نیشدار و پرخاشگرانه بود ؛ هر چه بود ؛ نمیتوانست عاشق محسن باشد! دشمن ؛ چرا....

در پاگرد طبقه سوم ؛ حس کردم در خانه ی طبقه ی سوم ؛ نیمه باز شد ؛ داخل خانه ی حامد ؛ تاریک بود ؛ ولی مطمین بودم که حامد ما را نگاه میکند.


محسن دم در طبقه ی سوم گفت : خب من دیگه برم ؛ همه ی همسایه هاتونو بیدار کردیم...

گفتم: زحمت زیاد دادم ؛ بفرمایید چای ! محسن گفت: نه؛ ممنون.... دیروقته!

حامد؛ ناگهان ؛ از روی ویلچرش در تاریکی گفت : سلام ....دیر کردید ؛ نگراتون بودم !

کمی جلو آمد.محسن او را شناخت؛ گفت: آقای حامد مردانی ؟! ایول!....


قهرمان ما کجا ؟! اینجا کجا؟! و با چنان اشتیاقی دست داد ؛ و گونه ی حامد را بوسید که همه ی ما را از یاد برد....

حامد به محسن گفت: میشه تو آپارتمان من یه کم حرف بزنیم؟

محسن گفت: مانا خانم آسیب دیده ؛ باید استراحت کنه.

حامد گفت: خانما نه ؛ با شما کار داشتم ؛ مربی اسکیتشونید دیگه...
مگه نه ؟!
محسن مردد بود ؛ ولی بالاخره قبول کرد ....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی


هر گونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ؛ ممکن است.


کانال قصه
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_دوازدهم
نویسنده: #چیستایثربی

با "کاش" و "شاید" هیچ چیز تغییر نمی کند و هیچ چیز به عقب بر نمی گردد.
آدم ها برای بودنشان در جایی دلیل دارند، همانگونه که برای نبودنشان!

این دلایل را همیشه بعدها می فهمیم...
حکمت برخی چیزها را هم شاید هرگز نفهمیم، اما می دانیم بی حکمت نیست!

حضور من، پشت در اتاق آلیس، و در زدن های من، باعث شد صدا قطع شود...

چند دقیقه ای طول کشید تا ابل در را باز کرد.
موهایش کمی آشفته بود، ولی سر و وضعش مرتب بود و بوی تند ادکلنی می داد که مرا یاد بیمارستان میانداخت.

با خشم گفت: چیه؟!

گفتم: یه صداهایی شنیدم!

گفت: به ما چه تو خوابت نمیره...
ما هم باید لال مونی بگیریم؟

گفتم: صدا از اینجا میامد.
فکر می کنم آلیس داد می زد.

سکوت شد...

ابل با یک‌ دستش به در، به من خیره شد.
گفت: تو اصلا می دونی کار چیه؟
می دونی که اگه یک روز کارتو انجام ندی، صد روز عقب میافتی؟
می دونی رقابت تو بازار کار، به ثانیه ها بستگی داره؟

با تعجب گفتم: ببخشید، یعنی شما الان داشتید کار می کردید؟!
چه کارِ پر سر و صدایی!

همانطور در چهره ی من خیره ماند...

گفت: اطراف خونه ی ما، خونه های دانشجویی زیاده.
ترسیدم بری بیرون، قاطی اونا، بلایی سرت بیاد!
بد کردم نگهت داشتم؟
چرا نمیذاری به حال خودمون باشیم؟فردا صبح میری خونه ت و همه چیز تموم میشه!
حالا اجازه میدی کارمونو بکنیم؟

مکثی کردم...

گفت: برو دیگه آیدا!

حس می کردم کف دست هایش، تخم مرغ، املت می کنند، از بس، از شدت خشم، داغ و برافروخته بود.
نرفتم...

اختر، پایین پله ها ایستاده بود و نگاه می کرد.

ابل گفت: اختر بیا اینو ببر!

اختر گفت: چموشه! نمیاد!
از اول گفتم بچه ی این خانواده رو وارد زندگیت نکن!
اینم مثل باباشه!

گفتم: حق ندارین پشت بابای من حرف بزنین!
اگه به گفتن باشه، منم خیلی حرف ها دارم بگم.

ابل، خنده ی عصبی کرد و گفت:
جدی؟
مثلا چی؟

خودم راکنترل کردم چیزی درباره ی بچه مستخدم نگویم!
من فعلا درباره ی کار ابل، کنجکاو شده بودم.

گفتم: شما آلیسو زندانی کردین!
نمیذارین هیچ‌جا بره!

ابل دوباره خنده ای عصبی کرد و گفت:
آلیس جان، یه لحظه بیا!

صدای پای آلیس را شنیدم که نزدیک شد، معلوم بود کفش پاشنه بلند، به پا دارد.
کنار ابل ایستاد، به من نگاه نمی کرد...
به نقطه ای دور دست خیره بود، لباس مجلسی نازکی تنش بود با چکمه های بلند.

آرایشش به همان غلظت بود که عصر، خودش را درست کرده بود.
فقط رژلب و ریملش، روی صورتش مالیده بود.
معلوم بود که گریه کرده!
موهای شرابی بلندش از دو طرف، روی شانه هایش ریخته بود.

گفتم: چی شده آلیس جان؟

گفت: ببخشید صدا کردیم!
این کارِ شبانه ی ماست.

_کدوم کار؟

_همین دعوا... تا کاری رو که می خواد نکنم‌، منو ول‌ نمی کنه!
کار هر شبشه!

هر شب، یه لباس جدید، یه شوی جدید...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ