Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
.ما نمیتوانیم زمان را جلو یا عقب ببریم.
آنچه گذشته ؛ گذشته است.
اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!
مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.
سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.
سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.
پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.
گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد
حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶
و این #هیچ خیلی زیباست.
اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.
وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛
و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....
این خیلی جالب است!....
نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️
برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .
جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.
این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک نسل و نسلهای بعدش را روایت کند.
این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.
من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.
دلیلش را آخر کتاب میفهمید.
اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.
آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛
و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.
وقتش ؛ اکنون است.
چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود ...
او همه چیز را میداند و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.
پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.
خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد...
#یاعلی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ
#پستچی_جدید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی
این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .
😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
آنچه گذشته ؛ گذشته است.
اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!
مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.
سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.
سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.
پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.
گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد
حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶
و این #هیچ خیلی زیباست.
اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.
وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛
و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....
این خیلی جالب است!....
نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️
برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .
جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.
این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک نسل و نسلهای بعدش را روایت کند.
این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.
من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.
دلیلش را آخر کتاب میفهمید.
اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.
آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛
و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.
وقتش ؛ اکنون است.
چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود ...
او همه چیز را میداند و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.
پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.
خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد...
#یاعلی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ
#پستچی_جدید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی
این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .
😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==