Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
و زندگی ، درختی است بلند و تناور ،
که ما فقط، یکبار ، در سایه اش ، مینشینیم !
.
و تمام عاشقانه های جهان ،
همان یکبار به دنیا می آیند ،
و تمام رنجهای جهان ... . .
سپس خاطره میشویم ،
در سایه سار درخت ،
برای نسلهای بعد ...
.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نویسنده
#رمان
#نمایشنامه
#فیلمنامه
#نقد_ادبی
#نقد_هنری
#زن
#مادر
#اعتراض
#کلیپ
#موسیقی
#موزیک
#موزیک_ویدیو
.
#مونیکابلوچی
#مونیکا_بلوچی
#ونسان_کسل
رمان
#داستان
#قصه
#آوا_متولد۱۳۷۹ .
داستان #عاشقی و #عصیان .
.
.
هشدار نویسنده :
دوستانی که ناراحتند یا به هر دلیل ، اعصابشان ،ضعیف شده ، مطلقا قسمت ۱۶ رمان پاورقی #آوا را نخوانند !
.
.
...
صفحه ، پرایوت است.
قصه ای در کانال نمی آید.
.
فالور جدید پذیرفته نمیشود...
از این پس خیلی مراقبم .
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novelist
#Ava
#Novel
https://www.instagram.com/p/Br3H8B5AZDE5Bvk10gOD4xerO2cYUpQ7aRWVx80/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xm7nz5qny92y
که ما فقط، یکبار ، در سایه اش ، مینشینیم !
.
و تمام عاشقانه های جهان ،
همان یکبار به دنیا می آیند ،
و تمام رنجهای جهان ... . .
سپس خاطره میشویم ،
در سایه سار درخت ،
برای نسلهای بعد ...
.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نویسنده
#رمان
#نمایشنامه
#فیلمنامه
#نقد_ادبی
#نقد_هنری
#زن
#مادر
#اعتراض
#کلیپ
#موسیقی
#موزیک
#موزیک_ویدیو
.
#مونیکابلوچی
#مونیکا_بلوچی
#ونسان_کسل
رمان
#داستان
#قصه
#آوا_متولد۱۳۷۹ .
داستان #عاشقی و #عصیان .
.
.
هشدار نویسنده :
دوستانی که ناراحتند یا به هر دلیل ، اعصابشان ،ضعیف شده ، مطلقا قسمت ۱۶ رمان پاورقی #آوا را نخوانند !
.
.
...
صفحه ، پرایوت است.
قصه ای در کانال نمی آید.
.
فالور جدید پذیرفته نمیشود...
از این پس خیلی مراقبم .
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novelist
#Ava
#Novel
https://www.instagram.com/p/Br3H8B5AZDE5Bvk10gOD4xerO2cYUpQ7aRWVx80/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xm7nz5qny92y
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
تقدیم به درد #نوشتن و تقدیم به تنهاترین آنسانهای روی زمین : به #نویسندگان تقدیم به همیشه استاد اردلان سرفراز استاد بهترین #عاشقانه ها . . #چیستا_یثربی #چیستایثربی #چیستا #کلیپ #موسیقی #موزیک #موزیک_ویدیو #ترانه سرا #اردلان_سرفراز موسیقی #حسن_شماعی_زاده تنظیم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#38#چیستا_یثربی#موسیقی#محمد_اصفهانی شب شد.شبی تیره تر از تمام شبهای عمرم!شب زلزله که فرمانده آبها،مرا گروگانگرفت،بیهوش بودم،اما این بانوی فرمانده گیسو طلا،بیهوشم نمیکند!جلوی آینه اش،نشسته است،فاتح و بردبار.نه قصه میگوید،نه حرف میزند،رازی رامیداند…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
جهان اگر شکل تو بود تاحال مرا هزار بار کشته بود ! خوب است که جهان شکل تو نیست برخی از زیباییها بیرحمیست! #مینیمال #شعر_کوتاه از #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #موقت #ویدیو #کلیپ #موسیقی نام موسیقی : #داستان_عشق #موزیک #ویدیو #بازیگران #بازیگران_جهان #فیلم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
خندیدم...
شاید خنده ی عصبی بود.
گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!
گفت :
اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...
گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !
و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...
لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...
نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :
__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!
از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی...
بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !
هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !
دستش را گرفتم :
_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...
من بازم صبر میکنم!
دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،
اولین بار بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...
گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !
گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...
سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.
گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...
اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !
الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ، الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م ، نگه دارم !
گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !
فقط این مدالو ، جایی نشون نده!
ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!
گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...
و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...
ساعتش بزرگ و زیبا بود ،
سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !
حواسم به ساعتش پرت شد که ...
#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#books
برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.
آیدی، جهت ثبتنام این قصه درتلگرام:
@ccch999
#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
شاید خنده ی عصبی بود.
گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!
گفت :
اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...
گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !
و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...
لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...
نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :
__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!
از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی...
بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !
هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !
دستش را گرفتم :
_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...
من بازم صبر میکنم!
دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،
اولین بار بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...
گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !
گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...
سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.
گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...
اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !
الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ، الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م ، نگه دارم !
گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !
فقط این مدالو ، جایی نشون نده!
ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!
گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...
و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...
ساعتش بزرگ و زیبا بود ،
سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !
حواسم به ساعتش پرت شد که ...
#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#books
برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.
آیدی، جهت ثبتنام این قصه درتلگرام:
@ccch999
#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
nefrin/artosh
mybestsong.blogfa.com
آرتوش
درد و نفرین بر سفر
#پستچی دو
#پستچی_دو
#جلد_دوم پستچی
قسمت پانزدهم
اکنون
ادمین کانال خصوصی پستچی دو
@ccch999
لطفا این قسمت را کودکان نخوانند.
#درد_و_نفرین_بر_سفر
#خواننده : #آرتوش
#شاعر : #پرویز_وکیلی
#موسیقی : #پرویز_مقصدی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
درد و نفرین بر سفر
#پستچی دو
#پستچی_دو
#جلد_دوم پستچی
قسمت پانزدهم
اکنون
ادمین کانال خصوصی پستچی دو
@ccch999
لطفا این قسمت را کودکان نخوانند.
#درد_و_نفرین_بر_سفر
#خواننده : #آرتوش
#شاعر : #پرویز_وکیلی
#موسیقی : #پرویز_مقصدی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chista چیستایثربی
کاش امروز ، فردا بود کاش امروز ، دیروز بود. .... . کاش هر وقت و هر جا بود ، به جز امروز .. . . . . . اما حالا هم، با یاد تو زندگی زیباست ... . با عشق تو از دور ، جوان میشوم شاد میشوم ، . و بهار در تنم ، در رگ پر طپش دستم، با نام تو ، جاریست . . . . . کاش…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
به نام حضرت عشق
💙💙
در زدند...
میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.
به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!
حدسم درست بود.
احضاریه بود...
مامور ، خودکار را دستم داد.
نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.
عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،
نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!
لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.
بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...
" این زن دیوانه است! "
.
علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.
گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!
از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟
از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟
لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.
عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...
همه از پنجره ؛ خیره بودند.
گفت :
احضاریه رو بخون!....
آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....
ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
.
تا آخر همین هفته
و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...
با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....
آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...
هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
#نویسندگان_ایرانی
ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی
#themailman
#book
#bestseller
#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon
#موزیک
#موسیقی
#historiadeunamor
این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
💙💙
در زدند...
میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.
به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!
حدسم درست بود.
احضاریه بود...
مامور ، خودکار را دستم داد.
نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.
عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،
نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!
لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.
بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...
" این زن دیوانه است! "
.
علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.
گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!
از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟
از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟
لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.
عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...
همه از پنجره ؛ خیره بودند.
گفت :
احضاریه رو بخون!....
آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....
ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
.
تا آخر همین هفته
و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...
با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....
آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...
هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
#نویسندگان_ایرانی
ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی
#themailman
#book
#bestseller
#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon
#موزیک
#موسیقی
#historiadeunamor
این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
فرازی از رمان جدید#چیستا_یثربی#نداشتن
نداشتن، واژه ی سختی است. من نمی توانم تعریفش کنم، چون با آن بزرگ شدم و نمی دانم تعریف متضادش چیست....
روز تولد من، پدرم یکی از مستخدمان ما را از خانه بیرون کرد. کوچک بودم دلیلش را نمی دانستم.
جایش زری آمد که مرا دوست داشت...
پدر او را هم بیرون کرد. پس او را هم دیگر نداشتیم.
سه اردک در حوض بودند...
یکی یکی بی دلیل مردند.
جسدهایشان آمد روی آب...
پدرم گفت: مگر اردک در آب خفه می شود!...
پس آن ها را هم دیگر نداشتیم...
یک ساعت پیش به آقایی پیام دادم و خواهش کردم که با من به یک مکان اداری بیاید که در آن خیلی اذیت می شدم.
گفت: راستش دندان درد دارم...
صدای دادهای زنش می آمد...
دو دقیقه بعد بلاک شدم.
پس او را هم دیگر ندارم!
نداشتن، یعنی یک حالت سرخوشی که به هر چیزی در زندگیت عادت کنی...
یادم است نوجوان بودم که استادم را دیدم، از دور با اساتید دیگر داشت می آمد...
من خیره بودم، او نگاهم نمی کرد.
در دوره ی ماخیره شدن بد بود...
.
نزدیک ما که رسیدند، نزدیک بود حرف بزنم، بگویم آقا من از سوم راهنمایی با شعرهای شما زندگی می کنم...
دوستم گفت: زشته!
چه فکری می کنه؟
استادان به داخل اتاقشان رفتند و در را بستند.
در که بسته شد، انگار دنیا بسته شد.
.
انگار یک نفر به من گفت: ول معطلی چیستا!
این درها که بسته می شوند، دیگر روی تو باز نمی شوند،
مگر خودت در را باز کنی و وارد شوی.
و
اینگونه بود که زندگی من در آن لحظه، ساعت سه و چهل دقیقه بعدازظهر در پارک شهر تهران؛ برای ابد ؛ عوض شد!..
.
#چیستایثربی
#موسیقی : #مرتضی_پاشایی
این رمان به نوعی، #هنر_درمانی است و به شکل #کانال_خصوصی در واتساپ و تلگرام خواهد آمد رمان دو زبانه است.دکتر#لعیا_متین_پارسا ترجمه انگلیسی کار را انجام داده است
ادمین تلگرام :@ccch999
ادمین واتساپ: 09122026792
ثبت نام تا اوایل مهر.
دوستتان دارم.
#کتاب#نشر
#مترجم:
#LaiyaMatinParsa
#Not_to_have
Not to have is a difficult word I
cannot define it as I grew up by it and I do not know its opposite. My dad dismissed one of our maids on my birthday . I was too young and did not know its reason , she was replaced by Zarei who loved me .Dad dismissed her too so we did not have her anymore. There were three ducks in the pond which died of no reason , their dead bodies were floating on water .My dad asked : can ducks be drowned in water? so I did not have them anymore .I sent a message to a man an hour ago and..
نداشتن، واژه ی سختی است. من نمی توانم تعریفش کنم، چون با آن بزرگ شدم و نمی دانم تعریف متضادش چیست....
روز تولد من، پدرم یکی از مستخدمان ما را از خانه بیرون کرد. کوچک بودم دلیلش را نمی دانستم.
جایش زری آمد که مرا دوست داشت...
پدر او را هم بیرون کرد. پس او را هم دیگر نداشتیم.
سه اردک در حوض بودند...
یکی یکی بی دلیل مردند.
جسدهایشان آمد روی آب...
پدرم گفت: مگر اردک در آب خفه می شود!...
پس آن ها را هم دیگر نداشتیم...
یک ساعت پیش به آقایی پیام دادم و خواهش کردم که با من به یک مکان اداری بیاید که در آن خیلی اذیت می شدم.
گفت: راستش دندان درد دارم...
صدای دادهای زنش می آمد...
دو دقیقه بعد بلاک شدم.
پس او را هم دیگر ندارم!
نداشتن، یعنی یک حالت سرخوشی که به هر چیزی در زندگیت عادت کنی...
یادم است نوجوان بودم که استادم را دیدم، از دور با اساتید دیگر داشت می آمد...
من خیره بودم، او نگاهم نمی کرد.
در دوره ی ماخیره شدن بد بود...
.
نزدیک ما که رسیدند، نزدیک بود حرف بزنم، بگویم آقا من از سوم راهنمایی با شعرهای شما زندگی می کنم...
دوستم گفت: زشته!
چه فکری می کنه؟
استادان به داخل اتاقشان رفتند و در را بستند.
در که بسته شد، انگار دنیا بسته شد.
.
انگار یک نفر به من گفت: ول معطلی چیستا!
این درها که بسته می شوند، دیگر روی تو باز نمی شوند،
مگر خودت در را باز کنی و وارد شوی.
و
اینگونه بود که زندگی من در آن لحظه، ساعت سه و چهل دقیقه بعدازظهر در پارک شهر تهران؛ برای ابد ؛ عوض شد!..
.
#چیستایثربی
#موسیقی : #مرتضی_پاشایی
این رمان به نوعی، #هنر_درمانی است و به شکل #کانال_خصوصی در واتساپ و تلگرام خواهد آمد رمان دو زبانه است.دکتر#لعیا_متین_پارسا ترجمه انگلیسی کار را انجام داده است
ادمین تلگرام :@ccch999
ادمین واتساپ: 09122026792
ثبت نام تا اوایل مهر.
دوستتان دارم.
#کتاب#نشر
#مترجم:
#LaiyaMatinParsa
#Not_to_have
Not to have is a difficult word I
cannot define it as I grew up by it and I do not know its opposite. My dad dismissed one of our maids on my birthday . I was too young and did not know its reason , she was replaced by Zarei who loved me .Dad dismissed her too so we did not have her anymore. There were three ducks in the pond which died of no reason , their dead bodies were floating on water .My dad asked : can ducks be drowned in water? so I did not have them anymore .I sent a message to a man an hour ago and..