چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
449 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی

محسن گفت : با تعجب به خانم پرستار خیره شدم ، گفتم : چی ؟

پرستار گفت : فکر می کنی چرا دکتر علوی فراری شد ؟
چرا یه شبه ، در مطبشو بست ؟
رفت خارج گم وگور شد ؟
وقتی اون همه مریض داشت که براش میمردن؟
اون همه برو بیا...

نمی دونی چه گردن کلفتایی میامدن پیشش !

برای اینکه با این دختره ، مریم خانم رو هم ریخته بودن ، یه کاسبی حسابی راه انداخته بودن !

ظاهر ماجرا این بود که دختره داره مردمو هیپنوتیزم می کنه ، اما در عمل خود دکتر ، همه چیز رو ، هدایت می کرد.

فقط از جذابیت مریم استفاده می کرد.

مریم هم خب یه چیزایی یاد می گرفت !

می دونی چیکار می کردن ؟!
اونا اسراری رو از دهن کله گنده هایی که میامدن پیششون بیرون می کشیدن !

فقط هیپنوتیزم که نبود ، همه که نمی خواستن هیپنوتیزم شن.

دکتر روش های دیگه ای هم بلد بود که همه رو یه جایی ، توی تله مینداخت.

تست های زیادی داشت که از آدما می گرفت.
حدسایی می زد و بهشون یه دستی می زد که همه چیزو می دونه !

پس بهتره خودشون بگن ، که دکتر زودتر بتونه کمکشون کنه !

ورزشکارا ، بازیگرای معروف ، مدیرا ، حتی آدم های مهم دولتی ، یا خانواده هاشون... رازهایی رو لو می دادن ، چون دکتر رو ، محرم می دونستن !

جزو گروه خودشون ، حسابش میکردن !

حتی زن یکی از آدمای مهم ، به دکتر گفته بود که خیانت کرده، اما شوهرش نمی دونه...

خلاصه مطب دکتر شده بود محل اسرار نگو !

دکتر علوی با همه آدم گنده ها ، ارتباط نزدیک داشت ، فقط پیش اون می رفتن چون سفارش شده بود. یعنی امتحان شده بود...

به رازداریش ، شکی نداشتن.

برای همین گاهی برای درمان زودتر ، هیپنوتیزم هم قبول می کردن و وقتی که به هوش میامدن ، مریم ازشون حق السکوت می خواست !

وگرنه تهدید !

تازه موقع خواب ، جیباشونم خالی می کردن و بدون پول می فرستادنشون برن !

به دلیل ضبط کردن صداشون ، موقع هیپنوتیزم و برداشتن فیلم ، ازشون کلی آتو داشتن.

این یه کار کاملا مجرمانه ست !

تو اتاقی که فردی هیپنوتیزم میشه ، صدا ضبط کردن و فیلم برداری ممنوعه !

دکتر ، از زیبایی مریم استفاده می کرد و همه ی آدما رو یه جوری جلب می کرد ، که به هیپنوتیزم تن در بدن !

می گفت : هیپنوتیزور شما ، همین مریم خانم گله .
دستیار باهوشم !

اونا هم از ما بهترون بودن.

همه شون یه مقام گنده داشتن ، به شهرت دکتر و معصومیت صورت مریم ، اعتماد می کردن !

و بعد دکتر بلد بود چیزایی ازشون بکشه بیرون ، که همه آدم ها پنهان می کنن.

بعدا هم روشون نمیشد به کسی بگن چی شده و مجبور بودن مدام به دکتر حق السکوت بدن !

الان این دختره، نامزدت ، در خطره !

به خاطر اینکه فکر مبکنم مریم ، یه کاری رو ذهن نامزدت انجام داده.

انقدر از دکتر علوی یاد گرفته که ذهن این بچه رو شستشو بده !

من نمی دونم باهاش چیکار کرده ، ولی دیدم نامزدت ، حواسش درست سر جاش نیست...
انگار ترسیده ! ولی نمیدونه از چی !

من حالت چشمای مریمو می شناسم ، وقتی داشت به اون دختر جوون ، نامزدت ، نگاه میکرد..من این حالتو قبلا هم توی صورتش دیدم.
مریم مریضه...
ازش دوری کنید !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی

محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !

بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !

در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.



گفتم : مریم خیانت کرده ؟!

گفت : تو خبر نداری !

اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !

دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !

همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !

بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !

حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !

فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !

حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.

یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !

می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...

به زور کتک یا هر چی !

مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟

خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....

گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.

می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !

- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.

حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،

اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.

مریم اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !

سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !

حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.

خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...

حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !

تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !

نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش پول میشه و رفتن از ایران و...

الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !

گفتم : الان چرا ؟

گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !

یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...

ما می خندیدیم !

خب ، ظاهرا راست می گفته !

گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟

گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.

اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...

من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.

کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...

محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!

دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !

یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...

زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟

گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟

حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !

از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟

گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !

گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !

گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !

آدرس را نوشت.

محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...

باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.

سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.

گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !

گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...

اون خانم پرستاره کی بود ؟

گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...

گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...

مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟

گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟

گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.

کار بدی کردم ؟!

گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !

به چی شک کردی ؟

حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...


این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !

گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...

من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.

این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !

عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...

ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.

با من که کاری نداره...
نگران توام !

گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !

حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !

فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.

درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.

شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !

مگه نه ؟!
اون عاشقته !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی

همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.

توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...

شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !

مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟

آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....

و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !

حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!

و نازی !

نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!


و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.

شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.

شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...

مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !

تصمیم گرفتم بروم خانه.

خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.

گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.

گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...

گفتم : چیو بخشیدی ؟!


گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !

اسم زنه ، شهلا بود.


از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !

چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !

مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !

برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !

تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...


چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !

یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .

و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !

احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !


شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!

به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .

گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.

دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...

یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...

بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !

من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !

مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...

مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !

گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...

گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !

میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!

پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !

من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !

می دونی مانا...

اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.

این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !

اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...

فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .


اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،

چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...

فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.

به مریم گفتم : پولو بخشیدم !

بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !

هیچکس نمی دونه!...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی

چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟

اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...

ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم

گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...

من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟

برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !

به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...

اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...

به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.

مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .

از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...

گفتم : خونه ی محسن هست.

مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !

گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !

گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !

حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .

گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !

به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.

گفتند : همین امروز ؟

گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !

چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .

گفتند : بله ، فهمیدیم...

حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.

ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !

جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.

ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !

حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !

نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.

تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.

گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.

گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.

متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.

من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...

مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !

محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.

گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !

.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.

با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.

چادرمونم جلو کشیدیم...

فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !

گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !

ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.

گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !

گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟

گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟

گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.

گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....

اون اصلا خارج نرفته !


اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !

دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.

امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !

حتی شب تصادف تو !...

یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.

حتی توی بیمارستان تو !...

فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !

اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...

گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...

اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.

ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !

این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...

من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !

گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟

گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !

هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !

گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .

احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی

من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.

اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !

محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...

انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.

با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !

اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !

طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.

مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟

گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.

یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.

چون با کلافه گی رفت حموم.

مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!

گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !

مادرم انگار عصبانی شد...

به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟

محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.

خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.

قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟

شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:

تو به من اطمینان داری ؟

گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !

دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !

بهت اعتماد ندارم...

لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.

گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!

چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!

محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !

از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !

گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...

تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !

اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !

گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !

بچه های خونه ی کارناوال !

همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !

بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.

من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...

چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !

برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...


همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد
#چیستایثربی

بچه های کارناوال که توی ترک اعتیادن ، کافی ان که اونا رو فراری بدن.

می دونم ، چون شیوه هاشونو می دونم.
با اونا زندگی کردم...

شاید معتاد شده باشن ، ولی رفاقتشون واقعیه...لااقل با من !

فقط میخوام یه چیزی رو بدونم.
گفتی که به من اعتماد نداری...
خب پس چه حسی به من داری که اومدی خونه ی من ؟ اصلا چرا اینجا ؟

با چه اعتمادی اومدی اصلا ؟
اونم با مادرت ؟

از کجا معلوم که من قاتل نباشم ؟!
یا سرکرده ی همه ی اونا ؟
یا جاسوسشون !

سوال سختی بود !
غافلگیر شدم...

گفتم : حس اینکه ، حس اینکه...

نتوانستم چیزی بگویم...

گاهی در دلت ، حسش می کنی ، ولی به زبان نمی آید.

گفتم : وای...
چرا مادرم تو دستشویی گیر کرده ؟
نیومد؟!...
حالش بد نشده باشه ؟!

محسن گفت : آخ ، ببخشید ، یادم رفت !
اون دستشویی ، درش از بیرون خرابه ، قفل میشه !...

به طرف دستشویی دوید.

نفس راحتی کشیدم...

درب توالت ، به دادم رسید.

چه حسی به او داشتم ؟

انگار وسط یک ظهر تابستان ، یک عطر خوشبو بزنم...فقط همین حس !

خوشبو ، ملایم ، خنک و کمی آرامش بخش...
همین !...

مادرم و محسن رسیدند.

گفتم : باشه !
من تا بیست و چهار ساعت ، به تو اطمینان
می کنم و فرض رو بر این میذارم که میخوای کمک کنی !...

خوبه ؟...

بعدشو دیگه نمی دونم !
قولی نمیدم !

گفت : کم نیست ؟
گفتم : نخیر ، زیادتم هست...

یه چیزی یادم آمد !

گفتم : یادمه وقتی داداش ، کلافه ، دنبال اون چیز می گشت ، ذهنم یه دفعه پرید.

دیگه تو خونه نبودم...

یاد شهر بازی افتادم که پدرم ، بچه گیامون ما رو می برد...

برادرم ، ترس از ارتفاع داشت.
سوار نمی شد ، فقط اون پایین وایمیساد و ما رو نگاه می کرد...

چرا این الان یادم اومد ؟!

آهان... چون هر بار می گفت :
بازم میخواین سوار شین ؟
کم نیست ؟

محسن ناگهان داد زد : آفرین... خودشه !

من و مادرم با تعجب گفتیم : چی ؟!
چی خودشه ؟!

گفت : تو هر وقت ، ذهنت میخواد از چیزی فرار کنه ، بی اختیار ، میری تو گذشته !

مثل روز مسابقه ی ما ، که گفتی خاطرات هولت می دادن جلو!
و متوجه مردم و اطرافت نبودی !

حالا اگه دوباره سوار اسکیت شی...


اگه ما ، من و تو ، دو نفره تنهایی با هم مسابقه بدیم ، و من جدی بخوام تو رو ، توی اسکیت له کنم ، یادت میاد که داداشت اون روز ، دنبال چی می گشت؟... درسته؟ احتمالا یادت میاد.

خیلی چیزای دیگه هم یادت میاد !
من مطمئنم...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی

محسن گفت : یعنی اگه دوباره پاتو بذاری رو اسکیت ، همه چیز حله !
ذهنت موقع سرعت ، آزاد میشه !

گفتم : من اسکیت یادم نیست !
گفت : یه کم راه بری ، یادت میاد.

گفتم : من از سرعت ، دیگه می ترسم.
نمی دونم قبلا چی بودم ، ولی می دونم دیگه چی نیستم !

گفت : من دستاتو می گیرم پا به پات میام ، تا جایی که اونقدر سرعت بگیری که به پات نرسم.

گفتم : نمی تونم دستامو بدم به تو !
نمی تونم به هیچ غریبه ای اعتماد کنم.

گفت : پس غریبه نباش !

رو به مادرم کرد و گفت :

خانم ! اجازه دارم ، دخترتونو ، در کمال احترام ازتون خواستگاری کنم ؟

من و مادرم یک لحظه شوکه شدیم.

بخصوص چهره ی معصوم مادرم ، که انگار ناگهان ، خبر جنگ جهانی سوم را شنیده بود !

محسن ادامه داد : زندگی من شاید الان فقیرانه باشه ، ولی همیشه اینجوری نمی مونه ! من هدف دارم ..میدونم کجا دارم میرم ....

مادرم نگاهی به من و نگاهی به محسن کرد و گفت : والله من شناخت زیادی از شما ندارم ، اما ازتون بدی هم ندیدم. همیشه حس میکردم به دخترم علاقه دارید ، ولی در نهایت ادب و احترام...

مانا الان به یه کمک احتیاج داره . به یه همدم قابل اعتماد.

اگه خودش قبول کنه ، من حرفی ندارم. اون دختر مستقلیه.

محسن رو به من کرد...

گفتم : چی ؟
زنت بشم ؟

اگه حافظه م سر جاش بیاد و بفهمم ازت متنفرم چی ؟

گفت : اگه حافظه ت سر جاش بیاد ، و بفهمی عاشقمی و همیشه عاشقم بودی ، چی ؟

گفتم : قول میدی اگه اینجور نباشه بذاری برم ؟
گفت : معلومه !

گفتم : پس...
اگه ازدواج کنیم ، تو همه جا ، با منی ؟...

کمک می کنی گذشته یادم بیاد و اونا به من آسیبی نزنن ؟!

گفت : الانشم همینم ،
فقط الان منع شرعی دارم...

مثلا نمی تونم راحت بغلت کنم و از دست اونا فراریت بدم یا به عنوان همسر قانونیت ، دنبال کارات برم یا اینکه ..
سکوت کرد،
سرخ شد !

چند لحظه ، هیچکدام چیزی نگفتیم ...

به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کرده ام.
نجیب بود و زیبا ، با چشمانی پر از غرور و همدردی .

یک تصمیم ، در یک لحظه ، برای یک عمر ؟

نه هیچ تصمیمی ، برای همه ی عمر نیست.

هر وقت بخواهی ، می توانی برگردی !

شاید چیزهایی را از دست بدهی ، اما راهی برای برگشت هست.

گفتم : قبول می کنم.

به یک شرط !...

مهریه ی من !

با تعجب گفت : خب چی هست ؟
گفتم : حدس بزن !

لبخند زد و گفت : نمی دونم ! از تو ، همه چیز بر میاد.


گفتم : اگه کار به جدایی ما کشید ، اگه فهمیدم دروغ گفتی ، یا سرمو شیره مالیدی ، یا جزو دار و دسته ای هستی ، باید تا آخر عمر ، همه چیز رو ول کنی و تو کارناوال ، بین اون بچه ها زندگی کنی.

برام فرق نمی کنه معلمشون شی یا معتاد شی...

نباید از اونجا بیرون بیای !
هیچوقت...

مثل یه نوع حصر خانگی میمونه !

هم اسکیت ، قهرمانی ، تیم ملی و زندگی با مادرت رو فراموش میکنی ، هم خیال اینکه با یه دختر سالم دیگه، آشنا شی و گولش بزنی ، یا تو زندگیت ، به جایی برسی ...

من این مهرو ازت نمیگیرم ، مگه بفهمم دروغ گفتی...

اونوقت دیگه نباید، از خونه ی کارناوال بیرون بیای !...

گفت : قبول !

گفتم : خب برای عروسی باید چی کار کرد ؟

مادرم گفت : مطمئنی چی کار می کنی دخترم؟ پشیمون نشی !

گفتم : گمانم دارم یه معلم پیدا می کنم که هم مهربونه ، هم جسور !

حیف که عاشقش نیستم هنوز !

ببینم می تونه کاری کنه عاشقش هم بشم ، مادر جون !

بعد با هم بریم به جنگ دنیا ؟!

البته اگه شما راضی باشین !
چون بدون ازدواج ، ظاهرا حتی نمی تونیم اینجا بمونیم !

دورمون هم که پر از گرگه...
در لباس جونورای اهلی !

و خب ، چرا دروغ بگم ؟
صدایم را کمی پایین آوردم.

خودمونیم ، بدک نیست این پسر ...مگه نه مادر؟!... میگه عاشق هم بودیم ...

یک درصدم ، حرفش درست باشه ، شاید ارزش ریسک کردن رو داشته باشه .

عشق جای خودش...شاید خیلی چیزا بتونیم به هم یاد بدیم... و عشق ، چیزی نیست که تو زندگی آدم ، بی دلیل پیش بیاد !

جوونمرده و جذاب !
مگه نه مادر ؟

محسن لبخند زد...
دلش نمیخواست من متوجه شوم ، ولی دیدم...

دلم می خواست آن لحظه بغلم کند !

بلند شد به سمتم آمد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.

گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.

با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...

فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.

چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.

شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.

عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...

همه را این پسر داشت !

یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.

البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.

آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !

گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !

محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:


" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "

آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!

گویی همه جا بودند و نبودند...

داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !

من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.

ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.

تا اینکه آن روز رسید...

شب سوم ماندن ما بود.

محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.

روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !


قلبم لرزید !...

یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟

جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !

خب مادرم چه ؟

مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.

می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.

پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.

و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !

و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..

دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !

دست کم به محسن حس داشتم...

دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...

اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :

بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ