چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سی

آدم ها وقتی دلشان می گیرد، راهشان را می گیرند و می روند.
جاده که تمام شد، باز هم می روند...

شاید به خورشید برسند،
شاید به ابر،
شاید به مه،
شاید به خواب و بعد از خواب بیدار شوند و ببینند که همه چیز خواب بوده است!

سرلشکر موروشن و بناز، همینطور راهشان را گرفته و می رفتند.
هیچ کدامشان به خاک و اقلیم همدیگر تعلق نداشتند.
هر دو، در لباس‌چریک، فقط‌ باید جلو می رفتند.

زمینِ مین گذاری شده به اندازه ی کافی خطرناک بود و اگر مقصر را پیدا می کردند، بناز آل طاها با شکنجه اعدام می شد و گروهش از هم می پاشید!

مرد، به او گفت:
تمام هدفت، فقط از بین بردن بعثیاست؟!

بناز گفت:
هر کسی که پاشو تو خاکم بذاره!
و تکرار کرد هرکس! حتی رفقای تو!

مرد موروشن گفت:
خب، تو می تونستی کار سردار رو تموم کنی، دم خیمه.
غافلگیرش کردی، آدماشو کشته بودی ولی تیرش نزدی!

بناز گفت:
یه بار نجاتم داد، فکر می کنم مشت زد‌ رو سینه م و نفسم برگشت، بعد خواهرم بهش علاقه پیدا کرد.
نمی دونم چرا نتونستم ماشه رو بکشم!
برای یه چریک، احساسات احمقانه ست!حتی نسبت به تو... که برام عزیزی!

مرد گفت:
خب حالا کجا میریم؟

بناز گفت:
این بستگی به تو داره...
من میرم تا آخر دنیا، تو اگه همپایی بیا!

سرلشکر لبخند زد و شانه ی بناز را مثل کودکی فشرد و گفت:
هنوز مثل بچه گیات، شیرین حرف میزنی.

بناز گفت:
تو هم هنوز، مثل اون‌ زمان، بوی باروت خوبی میدی...
بوی یه آدم شجاع!
حال می کنم با این بوی باروت.

آن طرف مرز، سردار با عصبانیت با زنش حرف می زد...

_من هیچوقت نذاشتم تو کار نظامی دخالت کنی، کار تو، تو خونه ست.

گفتی می خوای خیریه بزنی، گفتم، باشه...
گفتی می خوای به بچه های بی سرپرست برسی، گفتم، باشه...
هر چیزی که گفتی، من مخالفت نکردم.

جنگ حیطه ی منه!
تو حق نداشتی بیای اینجا، اونم با یه سرباز پیر، که معلوم نیست به من هنوز وفاداره یا نه!

همسر سردار لبخندی زد و گفت:
من بخاطر تو اومدم، ولی دست خودم نبود، از من خواستن بیام!

سردار داد زد:
کی؟ کی زن آدمو میاره وسط معرکه جنگ؟!
ممکن بود کشته شی...
اونور دیوار لبنان می دونی کیان؟

زن گفت:
بله می دونم! دشمنای شمان...
کسی از من خواهش کرد بیام و تو رو نجات بدم...
نذارم این عملیات رو انجام بدی!
راست می گفت، با انتحاری هیچ فرقی نداشت، سارا بود!

توسط سعید برام پیام فرستاد و سعید صادقی نقشه تونو بهم گفت...
تو و بقیه کشته می شدین، شکی نبود...

سارا؛ جون تو رو نجات داد!
سارا پیغام‌ داد که هیچی شمارو منصرف نمی کنه، مگه حضور من!
فکرشم نمی کردم اسیر‌شم!

سردار گفت:
خب اسیر شدی و من یکی از مهمترین گروگانامو از دست دادم و نقشه م بر باد رفت!
باید حالا از سارا تشکر کنم؟
اون‌ زندانی منه یا جاسوس من؟
اصلا کدوم یکی، زندانی اون یکیه؟!

زن سردار، لبخندی زد و گفت:
هردوتون زندانی همید!
فکر می کنی نمی شناسمت؟
جنگ، اینه. قواعد خودشو داره!
خودت همیشه می گفتی....
مگه نه؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#قسمت_صد_و_سی
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی