چیستا_دو
3.02K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
قسمت چهارم
#غریبه
#داستان_کوتاه
#قسمت_پایانی
ما را از واقعیتی که بر ماگذشت،گریزی نیست!
از حمله مغول تاکنون
#مادر فقط
#وطن است و بس!
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول

من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام‌ می بینم ‌و برای همین از یادم نمی رود.

همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.

در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک‌ بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.

عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک‌ آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...

پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!

نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها ‌می شنیدم.

دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!

می گوید:
وکیلم؟

می گویم:
بله؟!

بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.

مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!

به من‌ نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!

می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟

پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.

می گویم:
آخر من، یک‌ بچه در خانه دارم.

پرستار می گوید:
بزرگ‌ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!

می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!

پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!

ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!

ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.

گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟

گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم‌ خانه.

گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...

این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.

جلو آمد:
کمکم‌ می کنی؟

_من؟!

می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.


ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم

می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟

نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش‌ می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!

تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!

تو به من کمک‌ کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!

می گویم:
چیکار کنم آخه؟

_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...

پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"

مرد از پشت، گردنش را می گیرد...

_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند‌‌‌.

جلو‌ می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.

مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.

می گوید:
چیکار کردی‌ احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!

حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...

می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!

زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!

می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟

آدم مهمیه، بهت‌دروغ گفت!
اونه ‌که دستور اعدام ها رو میده...

می گویم:
مگه با‌ دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟

در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!

من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست.‌..

لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!

معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...


ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان

آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.

سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.

تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموش‌کرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!

با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم‌ نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.

دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.

گفت:
دیر شد...

گفتم:
برای چی برگشتی؟

گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک‌ نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.

گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟

_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ‌ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به‌ قتل رسیده اند!

گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...

گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک‌ روز مرد آن ها بودم...
تا به این‌ نتیجه رسیدم که‌ ضد مردم ‌خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...

عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد‌.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!

ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین‌ حالا! جلوی چشمانشان!

گفتم:
ما را می کشند‌...

در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند‌‌‌‌‌، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:

او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.

یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...

و‌ گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان‌ نام معروف و زیبا؟

لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!

آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم‌ شدیم...


پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#چیستا
#مینیمالها
#قسمت_اول

دیشب خواب دیدم که با مارکز ازدواج کرده ام، گابریل گارسیا مارکز، برنده ی نوبل ادبی، همان که صد سال تنهایی را نوشته بود، نویسنده ی آمریکای لاتین، اهل کلمبیا.

خیلی تصادفی همدیگر را در یک مهمانی دیدیم.

کتاب "عشق سال های وبا" در دستم بود و داشتم با شوق آن را می خواندم، که سایه ی مردی را روی کاغذ احساس کردم.
سرم را که بالا کردم مارکز بود!

گفت: کتابمو دوست داری؟
گفتم: خیلی!

و آنقدر ذوق زده شده بودم که یادم رفت سلام دهم!
در همان نگاه اول شناختمش، همان مارکز همیشگی، با همان سیبیل معروف و آن چشمان کنجکاو و موشکاف، چشمان یک خبرنگار دقیق...

گفتم: یه جاهایی شبیه عشق، تو کشور منه!

و بدون اینکه بپرسد من کجایی هستم، گفت: با من عروسی می کنی؟
گفتم: بله، چرا که نه!

و خودم نفهمیدم چه گفتم، اما می دانستم ازدواج با مارکز حتما خیلی باید رویایی باشد.
او مرد قصه های من است، مردی که با قصه هایش از کودکی بزرگ شدم...

ما عروسی کردیم، آنقدر گل آورده بودند که دیگر همدیگر را نمی دیدیم، همه جا پر از گل بود و بوی گل.

مارکز گفت: بیا از اینجا بریم، من عطسه م گرفته.

در هیچ هتلی ما را راه ندادند، در هیچ مسافرخانه، در هیچ پانسیون یا اتاقی.
نه شناسنامه داشتیم، نه عقدنامه ی درست و حسابی!

مارکز گفت: کجا برویم؟ اینجا جایی، پارکی؟
گفتم: چرا یه پارک کوچیک دم خونه ی ما هست، البته اگه نگهبانش نباشه!
یه نگهبان خیلی بداخلاق داره، نمیذاره شب پسر دختر برن تو.
گفت: ما که پسر دختر نیستیم، پیرمرد، پیرزنیم! بیا بریم...

خنده ام گرفت، آخر‌ من پیرزن نبودم!مارکز هم جوان بود و زیبا. از دید من او هیچ وقت پیر نمی شد.
مگر می شود مردی که آن قصه های زیبا را می نویسد، پیر شود؟!
و حالا او همسر من بود و من یکی از دلبرکان زیبای او، اسم یکی از کتابهایش دلبرکان زیبا!

مارکز گفت: اینه؟
گفتم: آره.

زیر یک درخت بید مرا بوسید!
خداروشکر می کردم که نگهبان خواب است.
بوسه اش بیشتر پدرانه بود، تا شبیه بوسه ی یک‌ همسر.
پر از مهر بود و شور و زندگی!
پر از توجه و حمایت و احترام.
خیلی بوسه اش را دوست داشتم و دیگر نفهمیدم چگونه صبح شد و صدای کلاغ ها را شنیدم و فهمیدم صبح شده.

گفتم: مارکز جان، صبح شده و ما باید برگردیم خونه، چون دخترم صبحونه میخواد و باید بره دانشگاه.

گفت: اگه دانشگاه میره، مگه تو صبحونه شو درست می کنی؟!

گفتم: بله، تازه باید از خوابم بیدارش کنم وگرنه ممکنه خواب بمونه!

مارکز گفت: باشه برگردیم.

وقتی که برگشتیم، اصلا حواسم نبود که شال از سرم افتاده!
از دور، کبیر آقای سوپری را دیدم...

#ادامه‌_دارد

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم

کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...

او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.

دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!

از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟

گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.

گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟

گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!

گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟

گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...

گفت:‌ بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!

مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟

گفتم: صیغه نامه می خواد!

گفت: صیغه چیه؟

گفتم: یه جور نامه ست.

گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.

گفتم: نه، نامه از من می خواد!

گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!

گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.

به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م‌ محضره الان!

بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!

مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!

گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!

مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!

گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.

مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!

و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...

#ادامه_دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی

دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...

کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!

احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!

به مارکز گفتم: باید قایم شی!

گفت: کجا؟

گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...

یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...

مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!

گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!

و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!

تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.

دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟

گفتم: بوی چی؟!

گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!

گفتم: خیالاتی شدی!

گفت: صبح کجا بودی؟

گفتم: رفته بودم نون بخرم.

گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟

گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.

گفت: کو نون؟!

گفتم: جا گذاشتم!

دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟

و به اتاقش رفت...

به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...


شوهرم نبود... غیب شده بود!

گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!

من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!


با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!

نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!

باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."

با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.

هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو،‌ چی گم کردی؟

گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!

گفت: کتابش؟

گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟

الان باز حالم بد میشه!
می دونی که‌ من فوبیای گم‌ کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟

عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.

آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود

و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،

انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.

مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!

#پایان

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم

مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.

وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،


یا ابدا به روی خودتان‌نیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،

یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.

مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...

حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟


یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک‌ گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....


آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...

جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!



من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!

اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.

می تواند تا‌ بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.

در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...

در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.

پس گشتن ، بی فایده بود‌.

دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.

آن مرد هم‌ نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.

وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.

زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...

حتی اجازه نمی داد سلام دهم.

وقتی نفسش گرفت‌ و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:

ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟

ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!

گفتم: زنِ کی؟

گیج شده بودم...

_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟

گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!

فریاد زد: ارواح ننه ت!

همه ی گناهکارا اینو میگن:

کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن

.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...

ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!

یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!


اسم من، پرستو نیست.

مرسده از آن طرف فریاد زد:


می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...

و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.

آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.


دو‌پلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟

من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...


از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟


بیگناهی واژه ی سختیست.

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم

این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.

پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!

گفت: پس شما بیاید بیرون.

دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...

پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!

گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟

گفت: بله، می دونین علتش چیه؟

گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...

پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!

گفتم: مارکز اینو گفته؟

گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.

گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.

چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟

پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!

میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!

شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...

چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟

گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!

هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟

ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!

گفتم:‌ خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!

گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!

گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!

اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!

اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.

پلیس گفت:

خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.

آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!

نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...

مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.

تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!

من نمی فهمیدم چه می گوید!

تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،

بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.

حس کردم مضحکه شده ام!

راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!

من یا مارکز؟

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم

زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.

در اتاقی که بودم مارکز را‌ نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...

یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد‌.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!

بازجو، پس از قرنی رسید...

حتی‌ از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.

بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!

گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟

گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!

ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.

سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.

گفتم: کجاست؟ آفریقا؟

گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.

داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!

حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!

سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!

چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک‌ کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.

بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟

_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک‌ پارک‌ کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.

آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟

مارکز گفت: سی؛ سینیور.

نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.

بازجو به من گفت:
بعدش؟

_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.

بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟

مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم

اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.

_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!

بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...

گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!

گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده‌ و همون موقع، رفتن بیرون!

گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!

مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!

گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟‌‌!

بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!

نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!

مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟

گفتم:‌ من؟!
کدوم‌ سردار؟ هشت سال؟

مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟

اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!

گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!

مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک‌ خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هشتم

گیج تر شده بودم، صحبت های بازپرس را نمی شنیدم و نمی فهمیدم.

یک سردار دفاع مقدس، در کمد خانه ی ما چه می کند!


کمدی که همسرم، سال ها پیش، به دلیل رطوبت و موش ها، مسدودش کرد و آن را با چوب، میخ کاری کرد و بست.

به خودم گفتم:

شاید مارکز داره یه قصه مینویسه که موضوعش اینه!


شاید برای همین بود که زنش فکر می کرد من سوژه شو دزدیدم.
شاید...


به مارکز گفتم:

آقای مارکز، شما خودتون این سردار رو دیدید؟
صداشو شنیدید؟


مارکز گفت: دیدمش!
اومد جلو، از توی کمد، موهای مشکی براقی داشت، جوون بود، شاید سی و چند ساله.

گفت: باید بره عملیات!

ناگهان یاد عبدی افتادم!

عبدی، جوانی بود که دو هفته یکبار میامد، راه پله را تمیز می کرد، شیشه ها را پاک‌ می کرد
و می رفت.


پدرش در جنگ مفقودالاثر شده بود.
همیشه لباس های پدرش را می پوشید و می گفت:

من سردار جنگم، عملیات دارم!

مادرش می گفت:

بذار به همین، دلش خوش باشه.


پدرش دو دست لباس فرم داشت.

عبدی، یک دست لباس پدرش رو می پوشید و می گفت:

من سردار جنگم!
پله ها را جارو می زد و در همان حال، می گفت:
مرگ بر پله ها، مرگ بر شیشه ها!


گفتم: شاید عبدی بوده!

مارکز انگار فکرم را می خواند...

_عبدی تو خونه ی شما شب می مونه؟


گفتم: والا تو این خونه، همه میان و میرن...
عبدی یه بچه ست!

مارکز گفت: سی و چند ساله ست!

گفتم: از نظر ذهنی بچه ست،
فکر می کنه سردار جنگه،
خیال می کنه پدرشه!


ولی مثل پدرش نیست.
پدرش از ایران دفاع کرد، نذاشت دشمن وارد خاکش شه.
اماعبدی هیچ کاری نمی کنه، جز آرزوی مرگ برای همه!


لگد زدن به در و دیوار، و فحش دادن به همه!

حتی وقتی داره پله هارو جارو می زنه، به پله ها و ما فحش میده!

من هیچوقت به جز کلمه ی مرگ، از دهنش، چیز دیگه ای نشنیدم.


مارکز گفت: بله با منم با لحنی صحبت می کرد که انگار داشت بهم فحش میداد!
یعنی ممکنه که کارگر شما، تو کمد خونه تون...

گفتم: شاید کمد رو سوراخ کرده باشه!
مادرش راست میگه که حالش خوب نیست.

ببینید اون‌ باید بره بیمارستان!منو چرا گرفتید؟!
عبدی رو پیدا کنید...
اون خطرناکه!

مارکز گفت: رفت...

گفتم: کجا؟

بازپرس گفت: مگه جاشو به کسی میگه؟!

گفتم: پس اونه که هی میاد و میره....


مارکزگفت: از پشت کمد، رفت بیرون.

گفتم: پس کمد رو شکسته!


مارکز گفت: حتی اگه عبدی باشه، شما باید گزارش بدی که یه غریبه توی خونه تونه!


گفتم: اون اتاق پر لباس و کتابه، وسایل همسر سابقم، جهیزیه ی مادرم و خیلی چیزا....

من نمی تونم بفهمم عبدی کی میاد!
اما این مشخصاتی که میگید، خودِ عبدیه.


عبدیه که به زمین و زمان فحش میده.
اون اسلحه داره، فشنگ نداره،
ولی اسلحه پدرش، همیشه تو جیبشه!
میگه من سردار جنگم!
مرگ بر همه!

حتی نمی دونه جنگ چیه!نمی دونه دشمن کیه.
فکر می کنه همه دشمنن!

عبدی رو اینجوری بارآوردن. کسی که همه براش، اعدامی ان...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_نهم


مارکز گفت:
باید این پسر‌ رو زودتر پیدا کنیم.

پدرش، سردار جنگ بوده، یا بالاتر.... به ما چه؟!

مهم اینه که این پسر، الان مریضه، قدرت کار مناسب یا درس خوندن نداره، تنها کاری که از دستش برمیاد، همینه!


حتما مادرش، مریض حال تر از اونه، وقتی میبینه پسرش اینجوری شده!

یه پسر سی ساله، الان باید به یه جایی رسیده باشه، به خصوص که‌ بچه ی یه خانواده ی نظامیه،
ولی اون فقط‌، خشونت بلده!

همه رو با اسلحه ش می ترسونه،
آدم ها رو تهدید به مرگ می کنه.

البته منو تهدید نکرد، ولی اگه یه ذره دیگه، اونجا می موندم، اینکار رو می کرد!


حالا مهم اینه که اتفاقی برای دیگران نیفته، چون همه مثل ما نمی دونن که اسلحه ی اون؛فشنگ نداره...
ممکنه‌‌ باهاش برخورد کنن!


بازپرس حرف مارکز را تایید کرد و گفت:
بله، ما تو هندورابی، به هیچ وجه نمیذاریم که افراد با خودشون سلاح‌ حمل کنن، نه سلاح گرم و نه سرد...
اونجا همه همدلیم و‌ برابر!

هیچکس، هیات حاکمه نیست!همه با هم، تقسیم کار می کنیم.

همه حق دارن نظرشون رو بگن و این نظرات به همه پرسی گذاشته میشه.

همه، حق کار دارن، چون همه حق زندگی دارن.

ما توی هندورابی، فقیر نداریم، ثروتمند هم نداریم.
همه، مثل همیم.

من چنین جامعه ای رو دوست دارم....

ببینید، این بچه ی سردار، الان زیر خط فقره...
تو سی سالگی، داره راه پله تمیز می کنه و شیشه میشوره.

کار عیب نیست، ولی اون می تونست با کمی تحصیل، شغل بهتری پیدا کنه....

معلومه تحصیلاتشو ول کرده و کسی حواسش، بهش نبوده...

اعصابش بهم ریخته که میاد تو کمد مردم!...

به قول سینیور مارکز، وقتی دیگران رو تهدید کنه، ممکنه دیگران بترسن و یه بلایی سرش بیارن، پس بهتره زودتر پیداش کنیم!

تلفن بازپرس زنگ زد...

رنگش پرید و گفت:
اتفاقی افتاده!

سوار ماشین بازپرس شدیم و مقابل خانه ی ما ایستادیم.


زن طبقه ی اول، بی حجاب، در خیابان ایستاده بود و فریاد می کشید:
مردم، یه مرد، تو خونه ی منه... میخواد منو بکشه!

زن، تازه به این ساختمان آمده بود و هرگز قبل از آن عبدی را ندیده بود!


عبدی با اسلحه اش از خانه، بیرون دوید و گفت:
باید بمیری!

زن گفت:
برای چی دیوونه؟!

و پشت بازپرس‌ پنهان شد...

بازپرس گفت:
چی شده؟

عبدی گفت:
این زن، جاسوسه!
باید، اعدام شه!

زن گفت:
جاسوس باباته!

عبدی گفت:
به بابای من فحش میدی مهره ی فاسد؟
براندازِ نجس؟
حالا مطمئنم جاسوسی!

بگو ببینم، برای کی کار می کنی؟‌
دو تابعیتی هستی، آره؟‌!

چقدر بهت پول میدن که خبر بفرستی اونور؟
اعتراف کن!
تا نزدمت، اعتراف کن که جاسوسی!

از صبح تا حالا پشت لپ تاپت نشستی، گزارش رد می کنی؟!


آقایون شما بگید!

یه زن عادی، از صبح تا شب، بدون کارِ خونه، میشینه پای سیستم؟
نه بچه ای، نه آشپزی، نه شوهرداری!
شوهرتم دیدم بیچاره املت میخوره.
خجالت‌ نمیکشی؟

صبح زود، خودم اعدامت می کنم تا شوهرتم، خبردار نشه!
یه مفسد کمتر، بهتر!


مارکز جلو رفت! سمت عبدی.
ترسیدم...


#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی


مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.

مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!

خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!

عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد‌‌ موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.

بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!

هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.

گفتن پله و شیشه بشورم...

از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...

یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به‌ اجاره مونم‌ نمیرسه!

برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!

میگن منم مثل اون مریضم....


_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.

_مثلا چیکار؟

_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...


تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!

عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟

مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...

عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!

مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟

زندگیتون مال خودتون باشه؟

کسی بهتون‌ زور نگه؟

مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!

دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!

یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!

سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....


توی هندورابی، دسترنج‌ خودتونو‌ می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...

ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!

تو می دونی من کیم، درسته؟!

_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!


مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!

تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!

اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!

عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم‌ خونه ی مردم، قول میدم!

مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.

ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.

میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...

عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!

بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟

عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!

من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....

بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!

همه با هم رفتند...

شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...

با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:

سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!

فیبر کمد‌ را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!

با گلوله ای میان قلبش...


#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi