چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from رمان " استاد اقاقیا" _نوشته چیستایثربی
#رمان
#داستان
#قصه


#استاد_قاقیا
نویسنده
#چیستایثربی




شش سالم بود که خانه ی ما برای اولین بار آتش گرفت...خوب یادم است شعله های بلند ؛ از اجاق گاز شروع شد و تا دم در زبانه میکشید.

پدرم خانه نبود.
من بودم ، مادرم؛ مادربزرگم و داداشم...

ماموران آتش نشانی آمدند. همه را از پنجره ی طبقه اول؛ فراری دادند.
چون زبانه های نورانی آتش؛ راه در خروجی را مسدود کرده بود.


مادرم داد زد: چیستا ! چیستا کو؟
دخترم....خدا

جوابی ندادم.

داشتم مگنولیا ؛ مژگان ؛ الیزا ؛ نیلو ، شهره ،کاملیا؛ نیلوفر ، ثمینه؛ آینه و بقیه عروسکهایم را در ساک پلاستیکی خرید مادرم میریختم که نجاتشان دهم.



انها عشق من بودند.نباید زنده زنده میسوختند!
مرد آتش نشان داد زد :
من چیزی نمیبینم. بچه توی اون اتاقی؟
جواب ندادم.

چون سرفه ام گرفته بود ...
مرد آمد.
هیچ قسمت از وجودش را نمیدیدم جز سیاهی‌. فقط میدانستم انجاست.


به زور مرا بغل کرد.
ساک عروسکها از دستم افتاد‌‌.

صدای جیغهای مادرم را میشنیدم که مرا مدام؛ صدا میکرد.

مامور آتش نشانی مرا از پنجره سالن؛ به همکار دیگرش داد و همکارش مرا از نرده های ایوان پایین برد.

فقط صدای تارزان را کم داشتیم.خیلی پروازمان تا زمین؛ لذت بخش بود‌...

همه در حیاط بودند.

ماموران داشتند آتش راخاموش میکردند.

مادرم پشت سرهم میگفت:
به خدا من کاری نکردم.همون‌ کپسول گاز همیشگیمون بود.
یه دفعه از اجاق ، شعله زد بالا، گرفت به پرده ها...

مادربزرگم و همسایه ها لب حوض‌ ما نشسته بودند و سعی میکردند به او دلداری دهند.

برادرم مثل جادو شده ها ؛ به روبرویش خیره بود و مدام میگفت : پدرم کی میاد ؟ پدر کی میاد‌؟!

مادر بزرگ ؛ مادرِ مادرم گفت : آروم باش پسرم...بهش زنگ زدن ؛ تو راهه. داره میاد...

مادرم اشکش را پاک کرد.گیسوان عسلی روشنش روی صورت زیبایش ریخته بود.

گفت: بخدا من کاری نکردم! گاز رو باز کردم ناهار بپزم...خداکنه تابلوهای نقاشی سعید نسوخته باشه...عتیقه بود!

من ناگهان داد زدم :
مژگان؛ مگنولیا ؛ نازی ؛ الیزا؛ آینه ،ثمینه و بقیه شون جون داشتن؛ بامن حرف میزدن...حالا زنده زنده سوختن!...قالی و نقاشی که روح ندارن! ایشالله سوخته باشن، دلم خنک‌شه!

مادرم جوابم را نداد.انگار وجود نداشتم.

آن آقای آتش نشان که مرا از اتاق بیرون کشیده بود ؛ حالا داشت از پنجره بیرون میامد.

آتش خاموش شده بود. همه جا بوی دود بود. میتوانستم آن مرد را خفه کنم
من‌حاضر بودم کنار نازی و کاظم و مگنولیا و آینه بمیرم.

به چه حق؛ ساک عروسکها را از دست من گرفت و از پنجره پرتم کرد بیرون‌؟!

صدای بوق بنز پدرم آمد.

برادرم ، با شوق دوید و در پارکینگ را برای پدرم باز کرد.

پدر سراسیمه و آشفته بود.معلوم بود از خبر؛ شوکه شده است‌.

داد زد: همه تون خوبید؟

مادرم دوباره زد زیر گریه.
گفت : من فقط کبریت زدم، یه دفعه شعله، گُر گرفت...گرفت به پرده.... دیگه نفهمیدم چی شد!

پدرم گفت : من‌میرم تو...

میدانستم میخواهد برود قالیها و تابلوهایش را ببیند که سالم هستند یانه! کتابخانه ی عظیمش ؛ خوشبخانه طبقه دوم بود...
و آتش به آنجا نرسیده بود‌.

پشت پدرم ، همه رفتند .
من با لج؛ لب حوض کم‌ عمق طویلمان‌، وسط شمشادها نشستم و شروع کردم به سنگ انداختن داخل آب.‌‌‌..‌فحش بلد نبودم.احمق و بیشعور؛ تنها فحشهایی بود که بلد بودم! و آنها راهم زیر لب میگفتم.مرد آتش نشان دودی شده بود.
شبیه حاجی فیروزها...کمی آنطرفتر نشستم.نمیخواستم نگاهش کنم.

مرد چیزی را لب حوض گذاشت.همه سالم بودند..‌.

فقط یک کلمه گفت: تو مهمتر از اینا بودی!
داد زدم : نه!

صورتش را با آب حوض شست.تازه دیدم جوان است و به نظرم کمی شکل "داریوش خواننده" بود!

خواست برود داخل.‌‌ گفت: همینجا میمونی؟
گفتم : بله.

گفت : یه لنگه از جورابات؛ در آمده....
پای جوراب دارم را روی پای دیگرم گذاشتم،چون نمیخواستم چیزی مربوط به من را کشف کند‌.
گفت : من میرم تو.
باید کمکشون کنم..


شانه ام را بالا انداختم و خود را به بیتفاوتی زدم.
داشت وارد خانه میشد که داد زدم :
راستی اسمت چی بود؟!

گفت : من کریمم....کریم آتش نشان...

باز خودم را به بیتفاوتی زدم
داشت وارد خانه میشد داد زدم :

اقا کریم ؛ با من عروسی میکنی؟!

بابام میگه ، من هیچوقت عروس نمیشم...

کریم؛ نه خندید؛ نه رفت ؛ نه مسخره ام کرد!

گفت: شما پولدارید خانم زیبا.. شما رو به من نمیدن!

گفتم : من که‌پولدار نیستم ! زیبام نیستم...

بابام پولداره. اون که نمیخواد زنت بشه....من برات غذاهای خوب میپزم...بچه های خوشگل میارم
قول میدم!

جوان برگشت؛ کنار من نشست و
گفت:

چرا بابات میگه هیچکس با دختر شیرینی مثل تو عروسی نمیکنه؟!
اگه تو همسن من بودی؛حتما باهات عروسی میکردم.

باعصبانیت گفتم :
نه خیر دروغه!
تو هم عروسی نمیکردی....اگه راست میگی الان عروسی کن!

گفت : من بیست و دو سالمه دختر عزیزم.👇👇
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان
#داستان
#قصه
#کتاب


#

#نداشتن

قسمت جدید
امشب در کانال خودش
ادمین کانال
@ccch999

فیلم ‌ انتخابی
سکانسی از
#شکارچی_گوزن
بابازی
#رابرت_دنیرو
#مریل_استریپ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
میگویند امروز #روز_دختر است ؟
نمیدانم!
من‌روی روزها اسم نمیگذارم.
چون هر روز ؛ روزِ همه چیز است عزیزان من.
من دختری را میشناسم که سلحشور تمام خطرهای جهان بود!تمام سرسره های بلند پارک را فتح میکرد و با تاب کوچکی، به آسمان خدا میرفت.
ابر و آتش و باد و خاک ؛ در برابرش مطیع بودند.
و من فکر میکردم : مادر خوبی هستم.
تا اینکه یک روز ، آن دخترک سیه چشم ؛ به من گفت:

موهایم را شانه میکنی؟
مثل این است که به یک پرنده بگویی؛ در آب شنا میکنی؟
خیلی ترسیدم!
من شانه کردن گیسوان زیبای تو را بلد نبودم!
میترسیدم دردت بیاید،
اما تو مثل نوزادی ات ؛ ترس را از من‌گرفتی وگفتی:
آرام ؛ آرام...
به آرامش دریا،در یک صبح آفتابی تابستان؛
آرامش کوه، زیر آسمان های رنگارنگ،
آرامش جوجه گنجشک ؛ در لانه ی مادرش ،
که پشت اتاقمان؛ جیک‌جیک کنان ؛ برای مادرش دلبری میکند.

آرامش ابر که سُر میخورد روی گونه هایت؛
وقتی که خوابی‌‌‌‌!

آرامش‌،اعتراف عشق است ؛ وقتی دیگر نمیترسی!
آرامش چشم سیاه پرسشگر توست، که به من خیره شده ای
جوابت‌ را نمیدانم

ومهم نیست!
ما مقصر نیستیم،
همه چیز را یاد نگرفتیم
گاهی میترسم.

تو یادم میدهی چقدر آرام ؛ گیسوان ابریشمینت را شانه کنم!
میگویی: ترس ندارد.
میگویم : دردت میاید!
میگویی : خب بیاید.دردی که مادر بدهد؛حالم را خوب میکند.‌

گیسوان بلندت، یلدای بی انتهای من است.
و هیچکس نمیداند من در این بیشه ی تاریک؛چه زیبا گم شده ام!
میان شانه کردن گیسوانت ؛ راه گم کرده ام،
و گنج یافته ام.

تا تو میایی
دستم را آرام میگیری
و میگویی:
راه اینجاست
نزدیک توست!
دخترم؛
کاش کسی به من،
شانه کردن گیسوی تو را یاد داده بود

اما اینبار هم ؛ خودت یادم دادی!
گفتی: مادر، نترس! شانه کن!
حتی اگر دردم بیاید،
من دست تو را میخواهم!
اگر یاد بگیری شانه کنی، بی آنکه بترسی،
یاد میگیری زندگی کنی، بی آنکه مدام عذر بخواهی!

تو قشنگترین شکلِ تنهایی منی!
زیباترین شیوه ی عصیان من
در بیشه ی شبرنگ گیسوانت، آنقدر راه میروم که صبح شود.

تو یادم دادی،
مادر بودن،سخت است
اما عشق #مادر_فرزندی
"سخت" را زیبا میکند،
مثل زندگی!

بیا گیسوانت را شانه کنم دخترم!
تو به من شانه بخشیدی،
تو به من گیسوانت را هدیه کردی،
و دیگر سکوت...
راه را باز گذاشتی،
که من در وزش گیسوانت، خودم را دوست داشته باشم.
کاری که هرگز بلد نبودم!

گاهی دوست داشتنها ؛ از آغوش گرفتنی ساده و شانه کردن موهای جوان دخترکی، آغاز میشود.
از چه میترسیدم؟
تو همان قصه ای که شبی، خدا، در گوشم گفت‌ و تو بدنیا آمدی.
بهترین‌#قصه‌ تویی!

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#روز_دختر
https://www.instagram.com/p/CP_pGXuFXzg/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اگر ننویسی دردش با تو میماند

_نمی توانم

....اگر راست میگویی بگو خدا خودش این ماجرا را بنویسد. انجام نمیدهد....میدهد ؟
.....

_این قلم مال تو....
جوهرش تمام شد برمیگردم....

_نرو مرد !نرو ...
من توان هیج کاری را ندارم !

_تو قلم داری‌..‌‌
برمیگردم.....

برمیگردم
برمیگردم
برمیگردم

#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

تلگرام

@ccch999

واتساپ
09122026792

#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#دور_همخوانی

فقط افرادی که ثبت نام کرده اند ؛ وارد گروه و پیج مخصوص خواهند شد

#فریدون_فروغی
#همیشه_غائب

تقدیم به بانوان
#سارا_آل_طاها
#بناز_آل_طاها

#روژانو
#آوین
و #آوا

و کسی که در خواب به من قلم داد و گفت :
تمامش کن !

#قصه را تمام کن....
https://www.instagram.com/p/CTFivrYAdTF/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
مامان ؛ آخرین لبخند چه شکلیه ؟
_عزیزم ؛ لبخند، آخری نداره!

همیشه قشنگه
به زیبایی لبخندِ تو، الان ...

_مامان‌ عشق ، چه شکلیه؟
_یه حس قشنگ و ابدی ؛ مثل زندگی
مثل نور چشمهای تو....درخشان!

بزرگ شدی خودت میفهمی...

_من بزرگ نمیشم مامان...
شاید ابر شم ؛ اما بزرگ نمیشم !

اونا الان ما رو میزنن....
با دو تا موشک!

ولی چرا مامان؟
چرا؟!
____________________

به احترام ۱۷۶ پرنده....

یادشان ؛ استوارتر از عمر این جهان فرسوده

یک روز ؛ یک نگاه آنها برای شهادت دادن کافیست.

و آن‌روز میرسد.
من یقین دارم
حتی وقتی هیچکدام از ما زنده نباشیم.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#پرواز_اوکراین
#دیالوگ
بخشی از یک‌ #نمایشنامه که برای آنها نوشتم

#موزیک
#قصه_عشق
#فرانسیس_ِلی

#lovestory
#ps752
@ps752justice
#ukranianflight

On January 8, 2020, the Kyiv-bound UIA Boeing 737 crashed shortly after taking off from Tehran on January 8, killing all 176 people on board, mostly Iranian and Canadian citizens.
Iran said the plane was hit by an anti-aircraft missile due to human error; but they never explain which error?

Ukraine International Airlines flight PS752 was hit by two missiles after taking off from Tehran on 8 January 2020. All 176 people on board died. .
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CYXqPQUKtRH/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
من سال۹۸، چند نفر را باهم از دست دادم.
درفواصل نزدیک.

همان موقع برای ورکشاپ نمایشنامه نویسی به کیش دعوت شدم وفقط یادم است بد حال بودم.
همین یادم است،
و اینکه دخترم با من بود و قایق؛سوار شدیم
ومن از آب میترسم!
میدانیدکه،
رمان #شیدا_و_صوفی راخوانده اید.‌

نیمه شبِ صبحی که پروازِ برگشت داشتیم ، درهتل حالم بد شد.
به خانم مهربانی به نام طوبی؛ پیام دادم:
تهوع دارم وقرص اعصاب میخواهم.
درشهر کیش بدون نسخه دکتر، قرص آرام بخش نمیدهند و من قرصی نداشتم.او نمیتوانست کاری کند‌!

دخترم سرخوش بود.عاشق آب است.سرِشب،کنار آب بودیم،برای خداحافظی با کیش که دخترم دوستش داشت.
گفت:مرا باز ببر کنار آب!
و بلندشد.
سه نصفه شب؟!با آن حال من؟!
بوی جسد سوخته در بینی ام،دهانم، قلبم...سرم کلاه رفته بود.
دروغ گفته بودند وحقیقت را شنیده بودم و در سکوت،درد میکشیدم.
نفهمیدم چه شد که به جان دخترم افتادم.
آنقدر ناگهانی بود که نتوانست از خودش دفاع کند‌،وگرنه دفاع راخوب بلد است‌.
بهتر از حمله ی من.
از مدیریت هتل در زدند.
قطعا سه نصفه شب فکر کردند اتفاقی افتاده‌!
جواب ندادیم.
در را باز نکردیم.خود را به خواب زدیم !
اتفاق افتاده بود.تمام شده بود.همه چیز!

"دیگر چگونه میتوان به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد؟ "‌ فروغ فرخزاد عزیز؟

در تمام طول پرواز؛ دخترم روی شانه ام خواب بود؛آنقدر گریه کردم که لباسش خیس شد.
تمام عمرم را با یک‌ دروغ هدر دادم.
حالا فهمیده بودم!

دلم میخواست همانجا،میان ابرهابمانم و تمام شوم.
ابر شوم.
سوگند خوردم وقتی برگشتم، رمانی به نام #نداشتن را شروع کنم و کردم.

طول کشید. آنقدر سخت بود که‌‌ نمیشد پشت هم نوشت.لگن مادر شکست و...

حالا هر قسمت این رمان؛ در کانال خصوصی؛ اعترافی است سخت.
به دروغی که عمر ما را گرفت!
دست کم عمر مرا.‌‌‌‌‌‌

من جان گذاشتم...
اماببینید دروغها با ما چه میکنند!
بی اعتمادمان میکنند ؛
و این یعنی نداشتن هیچ چیز!
حتی امید.

آدم به جایی میرسد که دیگر هیچ چیز نمیخواهد.

عزیزی در این پیج هست که برای کار باید ببینمش؛ولی هر بار او را میبینم یاد آب و دریا میافتم ؛

مدام روز قرار را عقب میاندازم.
ببخشیدآقا!
اما من؛ هر بار ‌که شما را میبینم، انگار به اعماق آب؛
میافتم.
و نمیتوانم نفس بکشم!

و بد مدتها دوباره بدحالم.
نمیدانم چرا...
یا میدانم و سکوت میکنم.
و این دردناکتر است.‌‌

#آگاهی درد دارد...

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#دلنوشته
#ویدئو#تاتریها

#عکس
#تاار شعر باعاطفه تهرانی عزیز و دخترم

#کتاب#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZVzZg8KCkQ/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار

#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_اول

من‌ آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.

مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.

حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!

پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.

داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند‌.

فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.‌‌‌

همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.

لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.

خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!

ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!

جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!

با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.

سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک‌.

به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟

در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!

گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.

نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.

گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.

عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!

یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...

گفتم: من یادم نمیاد!
گفت‌: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم‌
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد‌.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی‌ حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میاد‌خونه‌.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
نداشتن
قسمت سیزدهم
در کانالش منتشر شد


#نداشتن
#رمان
#رمان_خوانی


#داستان
#قصه
#داستان_بلند


#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایدی ادمین رمان نداشتن
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
قسمت‌۱۴ نداشتن در
سه پارت
در کاتالش منتشر شد

#قصه
#داستان
#رمان
#چیستا_یثربی


ادمین کانتل تداشتن
@ccch999