Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#عصر_یک_تابستان
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یک دریای پر از ماهی نقره ای دیدم، که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یک دریای پر از ماهی نقره ای دیدم، که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
من دو داستان #ناتمام دارم.
#آوا و
#یادداشتهای_آیدا .
بقیه همه #کتاب شده اند.
#آوا_متولد۱۳۷۹ هرگز مجوز چاپ در ایران نمیگیرد. این را #شما به من گفتید.
آخر یک زن که درباره ی دو سردار، نباید بنویسد....مگر این زن؛ خودی است؟
خوشحالم به آخر آوا نرسیدم ، چون مرگ برنامه ریزی شده ی فرمانده، در پایان داستان ، حس دردناکی در من ایجاد میکرد.من از اول به چند نفر از دوستان گفته بودم در پایان این داستان ؛ دو نفر میمیرند.
استوری هم گذاشتم. یکی از آنها، قهرمان اصلی داستان، یا فرمانده بود.
اینکه چگونه میمیرد ؛ بماند!
داستان که ناتمام ماند،
از همسرش بپرسید.
اما نفر دوم :
یک زن در این داستان میمیرد وحتما حدس میزنید چه کسی!
بهر حال تا ابد، نمیتوان جاسوس دو طرفه باقی ماند!
#یادداشتهای_آیدا. فعلا متوقف شده است.نمیخواهم هیچ خانواده ای به خاطر #رمان من از هم بپاشد و این خاندان ما "یثربی" ها بود
رمان #نداشتن و از هفته بعد#استاد_اقاقیا در کانال خصوصی من ادامه خواهد داشت.
من دو رمان نیمه کاره دارم.
شما صدها سناریوی ضعیف نیمه کاره!
از اعدام ناگهانی #شهلا_جاهد و #ریحانه_جباری و...
تا پرونده ی نیمه کاره #میترا_استاد،#پلاسکو #سانچی#هواپیمای_اوکراین #آزاده_نامداری و حالا هم پدری که میگویید از نظر روانی سالم است، اما هر روز، به یک قتل جدید موهن اعتراف میکند!
او را مثل ریحانه جباری کتک نزده اید و مثل شهلا جاهد،اعدامش نمیکنید!
نه!
اجازه دهید باور نکنم!
به عنوان یک #روانشناس ؛ متاسف میشوم وقتی میگویید والدین#بابک_خرمدین ،کاملا از نظر روانی، سالمند!
این #بازی را با مردم ادامه ندهید!
.به اندازه ی کافی ؛ سوالِ بیجواب، برایشان مطرح کرده اید و پرونده ها را ناتمام گذاشته اید !
ضد ونقیضهایی که میگویید؛ یادداشت میکنم.
مثل پرونده #نجفی و میترا استاد!
تکذیبهایی که میکنید ؛ و تناقضهایی که برای درمانده کردن ذهن مردم به رخ میکشید، در ضعیف ترین سناریوهای آماتوری هم اتفاق نمیافتد.
یکبار میگویید؛ از این اسلحه نبوده!
یکبار دیگر میگویید: از همان اسلحه بوده!
یکبار میگویید پرونده یک زن تنها، خودکشی نبوده!
باردیگر میگویید:
اشتباهی صد عدد قرص خورده!دقیقا صدتا.
حتما شمرده اید!
با وجود اینکه زن؛ عاشق دخترش بوده و مطمئنم هیچ مادر عاشقی؛ این کار را نمیکند.
حالا هم پرونده مرحوم #بابک_خرم_دین را طوری نشان داده اید که بچه ها میترسند؛ در خانه بخوابند!
هر روز هم که بر دسته گلهایی که قاتل به آب داده ، افزوده میشود!
نکنید!
#کارزار ها خاموش نمیشوند.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#انتخابات
https://www.instagram.com/p/CPEoH5AlcFA/?utm_medium=share_sheet
#آوا و
#یادداشتهای_آیدا .
بقیه همه #کتاب شده اند.
#آوا_متولد۱۳۷۹ هرگز مجوز چاپ در ایران نمیگیرد. این را #شما به من گفتید.
آخر یک زن که درباره ی دو سردار، نباید بنویسد....مگر این زن؛ خودی است؟
خوشحالم به آخر آوا نرسیدم ، چون مرگ برنامه ریزی شده ی فرمانده، در پایان داستان ، حس دردناکی در من ایجاد میکرد.من از اول به چند نفر از دوستان گفته بودم در پایان این داستان ؛ دو نفر میمیرند.
استوری هم گذاشتم. یکی از آنها، قهرمان اصلی داستان، یا فرمانده بود.
اینکه چگونه میمیرد ؛ بماند!
داستان که ناتمام ماند،
از همسرش بپرسید.
اما نفر دوم :
یک زن در این داستان میمیرد وحتما حدس میزنید چه کسی!
بهر حال تا ابد، نمیتوان جاسوس دو طرفه باقی ماند!
#یادداشتهای_آیدا. فعلا متوقف شده است.نمیخواهم هیچ خانواده ای به خاطر #رمان من از هم بپاشد و این خاندان ما "یثربی" ها بود
رمان #نداشتن و از هفته بعد#استاد_اقاقیا در کانال خصوصی من ادامه خواهد داشت.
من دو رمان نیمه کاره دارم.
شما صدها سناریوی ضعیف نیمه کاره!
از اعدام ناگهانی #شهلا_جاهد و #ریحانه_جباری و...
تا پرونده ی نیمه کاره #میترا_استاد،#پلاسکو #سانچی#هواپیمای_اوکراین #آزاده_نامداری و حالا هم پدری که میگویید از نظر روانی سالم است، اما هر روز، به یک قتل جدید موهن اعتراف میکند!
او را مثل ریحانه جباری کتک نزده اید و مثل شهلا جاهد،اعدامش نمیکنید!
نه!
اجازه دهید باور نکنم!
به عنوان یک #روانشناس ؛ متاسف میشوم وقتی میگویید والدین#بابک_خرمدین ،کاملا از نظر روانی، سالمند!
این #بازی را با مردم ادامه ندهید!
.به اندازه ی کافی ؛ سوالِ بیجواب، برایشان مطرح کرده اید و پرونده ها را ناتمام گذاشته اید !
ضد ونقیضهایی که میگویید؛ یادداشت میکنم.
مثل پرونده #نجفی و میترا استاد!
تکذیبهایی که میکنید ؛ و تناقضهایی که برای درمانده کردن ذهن مردم به رخ میکشید، در ضعیف ترین سناریوهای آماتوری هم اتفاق نمیافتد.
یکبار میگویید؛ از این اسلحه نبوده!
یکبار دیگر میگویید: از همان اسلحه بوده!
یکبار میگویید پرونده یک زن تنها، خودکشی نبوده!
باردیگر میگویید:
اشتباهی صد عدد قرص خورده!دقیقا صدتا.
حتما شمرده اید!
با وجود اینکه زن؛ عاشق دخترش بوده و مطمئنم هیچ مادر عاشقی؛ این کار را نمیکند.
حالا هم پرونده مرحوم #بابک_خرم_دین را طوری نشان داده اید که بچه ها میترسند؛ در خانه بخوابند!
هر روز هم که بر دسته گلهایی که قاتل به آب داده ، افزوده میشود!
نکنید!
#کارزار ها خاموش نمیشوند.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#انتخابات
https://www.instagram.com/p/CPEoH5AlcFA/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوستان عزبزم
امشب اولین قسمت
#رمان #استاد_اقاقیا شروع میشود
به امید صاحب کلمه
کسی هست برای رمان👇👇👇👇
#استاد_اقاقیا
ثبت نام کرده باشه ولی لینک نگرفته باشه؟؟؟؟
داستان
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@ccch999
ادمین✋👇
@ccch999
امشب اولین قسمت
#رمان #استاد_اقاقیا شروع میشود
به امید صاحب کلمه
کسی هست برای رمان👇👇👇👇
#استاد_اقاقیا
ثبت نام کرده باشه ولی لینک نگرفته باشه؟؟؟؟
داستان
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@ccch999
ادمین✋👇
@ccch999
Forwarded from رمان " استاد اقاقیا" _نوشته چیستایثربی
بقیه از پارت اول☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
گفتم : چه بهتر....من دوست دارم شوهرم ؛ ازم خیلی بزرگتر باشه!
اونا میگن من رختخوابمو گاهی خیس میکنم...
تو خواب ،حرف میزنم؛ دندون قروچه میرم.جامو تو اتاق انباری میندازن ؛ باز صدای دندون قروچه مو میشنون....
میگن من تا سه سالگی حرف نمیزدم.بعدم ناقصم!
...
گفت : چه نقصی؟!
گفتم : قول میدی به کسی نگی؟
گفت : قول ! قول مقدس آتشنشانی...
گفتم: بگو جون نازی و کاظم...دو قلوهای منن...
گفت : جون نازی و کاظم!
آهسته؛ پای جورابدارم را؛ از روی پای بدون جورابم برداشتم.
انتظار داشتم مثل همه؛ عقب تر بنشیند ؛ یا مثل فامیل و دوستان؛ وحشت کند!
یا رنگش بپرد...
اما رفتارش عادی بود.
گفت خب چیه؟ ...یه انگشتت از روی پات در اومده....آدم که نکشتی!
گفتم: همه بهم میگن دخترِ شیطان !
میگن پای دختر شیطان این شکلیه....
بدم میاد اینو میگن.
گفت:
شیطان کِی زن گرفت؛ کِی بچه دار شد ، ما نفهمیدیم؟
و لبخند شیرینی زد.
بعد ، دست خودش را مقابلم باز کرد، چهار انگشت داشت!
گفتم : پس آخریش کو؟
گفت : تو یه عملیات قطع شد!
مهم نیست .من کارمو دوست دارم و ادامه میدم....مهم دل خود آدمه که باید از زندگیش لذت ببره !
گفتم: پس شاید من و تو فامیلیم!
گفت : آره....کی میدونه؟!
حالا این خوشگلا رو ؛ به من معرفی میکنی؟
گفتم : این نیلوفره؛ شعر میگه...خواننده ها ؛ شعراشو میخونن....
مثلا تمام شعرای عارف؛ مال نیلوفره...
ایندومی ؛ کاملیاست.
عاشق بحث و سیاست و دیده شدنه....خوشگله ، نه؟!
موهاش خوشگله؛ اما همه ی عروسکام باش بدن ؛ نمیدونم چرا !...
این ثمینه است.درسخون گروهمونه....اماحیف ؛ جز درسش ؛ هیچوقت با من حرف نمیزنه....
این شهره ست...دگمه شو بزنی، برات اواز انگلیسی میخونه.
داییم از امریکا آورده.... مژه هاش واقعیه!
همه بهش حسودی میکنن....اخه همه جاش انگار واقعیه... انگشت پاش هم، ناقص نیست... بهش حسودیم میشه...
کریم داشت با دقت گوش میداد
که پدرم از بالکن داد زد :
هِی مردک ! با دختر من چه کار داری...گمشو از اینجا !
کریم هول کرد گفت:
هیچی آقای دکتر...
دنبال جورابش میگشتیم
پدرم سرخ شد ؛ باخشم گفت :
پس پاشو دیدی؟!.... چه شکر خوریا !.....
اگه یه جا، فقط بگی پای دختر من ؛ شبیه پای جنه ، خودم میکشمت!
کریم گفت: خیلی از فرشته ها پاهاشون این شکلیه... جن چیه؟!
و از جایش بلند شد
گفت: بچه ها زیادن.
کمکتون میکنن خونه تمیز شه .من دیگه باید برم .
جلوی پدرم نمیتوانستم بگویم :
"پس با من ازدواج نمیکنی؟!
بابغض گفتم:
"پس اونکار رو با من نمیکنی؟"
این حرف من، پدرم را عصبی تر میکرد.
مرد جوان؛ سرخ شد.
پدرم کمربندش را در آورد و از پله های بالکن به سمت حیاط دوید و گفت:
الان پلیس خبر میکنم، مردک مریض!
دختر من از این حرفها ، بلد نبود...میخواستی باش چیکار کنی؟!
گلاویز شدند...
من ترسیده بودم و فقط پشت هم داد میزدم :
آقا کریم ؛ با من اون کار رو نمیکنی؟
با من اونکار رو نمیکنی؟!همون که گفتی اگه همسن بودیم، میکردی؟!
باز منظورم " ازدواج " بود!
همسایه ها جمع شده بودند.
این اولین روزی بود که تمام محل مرا دیدند، شناختند و دیگر از یادشان نرفتم.
کریم چند سال بعد ؛ در جریان عملیات سینما رکس آبادان؛ به خاطر نجات جان مردم ؛ از دنیا رفت.خفه گی با دود در سینما و سوختگی.
.
یک روز، تصادفی خبر را از مادرم شنیدم ...
داشت به مادر بزرگم میگفت.مادر بزرگم فاتحه ای برایش خواند.
گفتم:
پس اخرش هم ؛ با من ؛ اون کار را
نکرد! طفلکی اون، طفلکی من...
منظورم همان "ازدواج "بود.
ولی مادر که نمیدانست موضوع چیست؛ فقط گفت:
بابا ؛ تو رو باید ببرن بیمارستان روانی والله!
داره انقلاب میشه!
همه چیز درست میشه...
از شرِ سرمایه داری خانواده پدرت راحت میشم....
کتابهام مجوز میگیره!
کارگرا به سر و سامونی میرسن
من دلم میخواد برگردم دانشگاه...
مادرم عاشق پزشکی بود!
من گفتم :
مامان؛ راستی فامیل واقعی کریم، چی بود ؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد وگفت :
_کریم؟
کدوم کریم؟!
و رفت که شبنامه ای بنویسد.
این ایام ؛ همه ی ذوقش همین بود.
سه سال بود از کریم آقامون بیخبر بودم.
و حالا اینطوری؟!
رسمش نبود!
به بچهها چه میگفتم؟
به نازی و کاظم نگاه کردم ؛ گفتم :
اسم پدر خونده تون؛ کریم بود!
درسته هرگز با من، اون کار رو نکرد،
ولی اون یه مرد واقعی بود!
یه مرد شجاع ، پاک و مردم دوست که از انگشت ناقص یه دختر بچه نمیترسید !
ناگهان زدم زیر گریه...
حس کردم بچه هام بی پدر شدن....
پایان قسمت اول
#کتاب
#رمان
استاد اقاقیا
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری مکتوب؛ صوتی و تصویری این داستان، فقط منوط به اجازه ی نویسنده است.
ادمین کانال
#استاد_اقاقیا
@ccch999
گفتم : چه بهتر....من دوست دارم شوهرم ؛ ازم خیلی بزرگتر باشه!
اونا میگن من رختخوابمو گاهی خیس میکنم...
تو خواب ،حرف میزنم؛ دندون قروچه میرم.جامو تو اتاق انباری میندازن ؛ باز صدای دندون قروچه مو میشنون....
میگن من تا سه سالگی حرف نمیزدم.بعدم ناقصم!
...
گفت : چه نقصی؟!
گفتم : قول میدی به کسی نگی؟
گفت : قول ! قول مقدس آتشنشانی...
گفتم: بگو جون نازی و کاظم...دو قلوهای منن...
گفت : جون نازی و کاظم!
آهسته؛ پای جورابدارم را؛ از روی پای بدون جورابم برداشتم.
انتظار داشتم مثل همه؛ عقب تر بنشیند ؛ یا مثل فامیل و دوستان؛ وحشت کند!
یا رنگش بپرد...
اما رفتارش عادی بود.
گفت خب چیه؟ ...یه انگشتت از روی پات در اومده....آدم که نکشتی!
گفتم: همه بهم میگن دخترِ شیطان !
میگن پای دختر شیطان این شکلیه....
بدم میاد اینو میگن.
گفت:
شیطان کِی زن گرفت؛ کِی بچه دار شد ، ما نفهمیدیم؟
و لبخند شیرینی زد.
بعد ، دست خودش را مقابلم باز کرد، چهار انگشت داشت!
گفتم : پس آخریش کو؟
گفت : تو یه عملیات قطع شد!
مهم نیست .من کارمو دوست دارم و ادامه میدم....مهم دل خود آدمه که باید از زندگیش لذت ببره !
گفتم: پس شاید من و تو فامیلیم!
گفت : آره....کی میدونه؟!
حالا این خوشگلا رو ؛ به من معرفی میکنی؟
گفتم : این نیلوفره؛ شعر میگه...خواننده ها ؛ شعراشو میخونن....
مثلا تمام شعرای عارف؛ مال نیلوفره...
ایندومی ؛ کاملیاست.
عاشق بحث و سیاست و دیده شدنه....خوشگله ، نه؟!
موهاش خوشگله؛ اما همه ی عروسکام باش بدن ؛ نمیدونم چرا !...
این ثمینه است.درسخون گروهمونه....اماحیف ؛ جز درسش ؛ هیچوقت با من حرف نمیزنه....
این شهره ست...دگمه شو بزنی، برات اواز انگلیسی میخونه.
داییم از امریکا آورده.... مژه هاش واقعیه!
همه بهش حسودی میکنن....اخه همه جاش انگار واقعیه... انگشت پاش هم، ناقص نیست... بهش حسودیم میشه...
کریم داشت با دقت گوش میداد
که پدرم از بالکن داد زد :
هِی مردک ! با دختر من چه کار داری...گمشو از اینجا !
کریم هول کرد گفت:
هیچی آقای دکتر...
دنبال جورابش میگشتیم
پدرم سرخ شد ؛ باخشم گفت :
پس پاشو دیدی؟!.... چه شکر خوریا !.....
اگه یه جا، فقط بگی پای دختر من ؛ شبیه پای جنه ، خودم میکشمت!
کریم گفت: خیلی از فرشته ها پاهاشون این شکلیه... جن چیه؟!
و از جایش بلند شد
گفت: بچه ها زیادن.
کمکتون میکنن خونه تمیز شه .من دیگه باید برم .
جلوی پدرم نمیتوانستم بگویم :
"پس با من ازدواج نمیکنی؟!
بابغض گفتم:
"پس اونکار رو با من نمیکنی؟"
این حرف من، پدرم را عصبی تر میکرد.
مرد جوان؛ سرخ شد.
پدرم کمربندش را در آورد و از پله های بالکن به سمت حیاط دوید و گفت:
الان پلیس خبر میکنم، مردک مریض!
دختر من از این حرفها ، بلد نبود...میخواستی باش چیکار کنی؟!
گلاویز شدند...
من ترسیده بودم و فقط پشت هم داد میزدم :
آقا کریم ؛ با من اون کار رو نمیکنی؟
با من اونکار رو نمیکنی؟!همون که گفتی اگه همسن بودیم، میکردی؟!
باز منظورم " ازدواج " بود!
همسایه ها جمع شده بودند.
این اولین روزی بود که تمام محل مرا دیدند، شناختند و دیگر از یادشان نرفتم.
کریم چند سال بعد ؛ در جریان عملیات سینما رکس آبادان؛ به خاطر نجات جان مردم ؛ از دنیا رفت.خفه گی با دود در سینما و سوختگی.
.
یک روز، تصادفی خبر را از مادرم شنیدم ...
داشت به مادر بزرگم میگفت.مادر بزرگم فاتحه ای برایش خواند.
گفتم:
پس اخرش هم ؛ با من ؛ اون کار را
نکرد! طفلکی اون، طفلکی من...
منظورم همان "ازدواج "بود.
ولی مادر که نمیدانست موضوع چیست؛ فقط گفت:
بابا ؛ تو رو باید ببرن بیمارستان روانی والله!
داره انقلاب میشه!
همه چیز درست میشه...
از شرِ سرمایه داری خانواده پدرت راحت میشم....
کتابهام مجوز میگیره!
کارگرا به سر و سامونی میرسن
من دلم میخواد برگردم دانشگاه...
مادرم عاشق پزشکی بود!
من گفتم :
مامان؛ راستی فامیل واقعی کریم، چی بود ؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد وگفت :
_کریم؟
کدوم کریم؟!
و رفت که شبنامه ای بنویسد.
این ایام ؛ همه ی ذوقش همین بود.
سه سال بود از کریم آقامون بیخبر بودم.
و حالا اینطوری؟!
رسمش نبود!
به بچهها چه میگفتم؟
به نازی و کاظم نگاه کردم ؛ گفتم :
اسم پدر خونده تون؛ کریم بود!
درسته هرگز با من، اون کار رو نکرد،
ولی اون یه مرد واقعی بود!
یه مرد شجاع ، پاک و مردم دوست که از انگشت ناقص یه دختر بچه نمیترسید !
ناگهان زدم زیر گریه...
حس کردم بچه هام بی پدر شدن....
پایان قسمت اول
#کتاب
#رمان
استاد اقاقیا
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری مکتوب؛ صوتی و تصویری این داستان، فقط منوط به اجازه ی نویسنده است.
ادمین کانال
#استاد_اقاقیا
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان
#داستان
#قصه
#کتاب
#
#نداشتن
قسمت جدید
امشب در کانال خودش
ادمین کانال
@ccch999
فیلم انتخابی
سکانسی از
#شکارچی_گوزن
بابازی
#رابرت_دنیرو
#مریل_استریپ
#داستان
#قصه
#کتاب
#
#نداشتن
قسمت جدید
امشب در کانال خودش
ادمین کانال
@ccch999
فیلم انتخابی
سکانسی از
#شکارچی_گوزن
بابازی
#رابرت_دنیرو
#مریل_استریپ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اگر ننویسی دردش با تو میماند
_نمی توانم
....اگر راست میگویی بگو خدا خودش این ماجرا را بنویسد. انجام نمیدهد....میدهد ؟
.....
_این قلم مال تو....
جوهرش تمام شد برمیگردم....
_نرو مرد !نرو ...
من توان هیج کاری را ندارم !
_تو قلم داری..
برمیگردم.....
برمیگردم
برمیگردم
برمیگردم
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
فقط افرادی که ثبت نام کرده اند ؛ وارد گروه و پیج مخصوص خواهند شد
#فریدون_فروغی
#همیشه_غائب
تقدیم به بانوان
#سارا_آل_طاها
#بناز_آل_طاها
#روژانو
#آوین
و #آوا
و کسی که در خواب به من قلم داد و گفت :
تمامش کن !
#قصه را تمام کن....
https://www.instagram.com/p/CTFivrYAdTF/?utm_medium=share_sheet
_نمی توانم
....اگر راست میگویی بگو خدا خودش این ماجرا را بنویسد. انجام نمیدهد....میدهد ؟
.....
_این قلم مال تو....
جوهرش تمام شد برمیگردم....
_نرو مرد !نرو ...
من توان هیج کاری را ندارم !
_تو قلم داری..
برمیگردم.....
برمیگردم
برمیگردم
برمیگردم
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
فقط افرادی که ثبت نام کرده اند ؛ وارد گروه و پیج مخصوص خواهند شد
#فریدون_فروغی
#همیشه_غائب
تقدیم به بانوان
#سارا_آل_طاها
#بناز_آل_طاها
#روژانو
#آوین
و #آوا
و کسی که در خواب به من قلم داد و گفت :
تمامش کن !
#قصه را تمام کن....
https://www.instagram.com/p/CTFivrYAdTF/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#پستچی#قسمت_اول
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
عشق ، آن است که فراموش نشود ...
عشق تعهد است ،
احترام و همدلی است ،
و محبت و طپش دل....
این هفته ؛ بالاخره در تعطیلات آخر هفته؛ #سمینار_عشق ما با نگاهی به فیلم #غرور_وتعصب برگزار میشود.
ممنون از کسانی که اعلام آمادگی کرده اند. برای شرکت در این گردهمایی دو ساعته در #واتساپ
#ادمین واتساپ
09122026792
ادمین تلگرام
@ccch999
#جین_آستین
#کایرا_نایتلی
#جو_رایت
#سمینار_عشق. با نگاهی به فیلمی که سالها ، نمادِ نوعی خاص از عشق بوده....
عشقی شرافتمندانه ، با غرور
و گاه لجبازی و سکوت...
#غرور_و_تعصب
غرور
جین آستین
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#رمانخوانی
#گروه
https://www.instagram.com/p/CUhrX8hDUWB/?utm_medium=share_sheet
عشق تعهد است ،
احترام و همدلی است ،
و محبت و طپش دل....
این هفته ؛ بالاخره در تعطیلات آخر هفته؛ #سمینار_عشق ما با نگاهی به فیلم #غرور_وتعصب برگزار میشود.
ممنون از کسانی که اعلام آمادگی کرده اند. برای شرکت در این گردهمایی دو ساعته در #واتساپ
#ادمین واتساپ
09122026792
ادمین تلگرام
@ccch999
#جین_آستین
#کایرا_نایتلی
#جو_رایت
#سمینار_عشق. با نگاهی به فیلمی که سالها ، نمادِ نوعی خاص از عشق بوده....
عشقی شرافتمندانه ، با غرور
و گاه لجبازی و سکوت...
#غرور_و_تعصب
غرور
جین آستین
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#رمانخوانی
#گروه
https://www.instagram.com/p/CUhrX8hDUWB/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اگر ناگهان در دنیای معمولی ات ؛ زلزله ای رخ دهد و تبدیل به موجودی شوی که نمیخواهی یا نمیخواستی ؛ آنوقت باید خودت را با شرایط جدید ؛ سازگار کنی.
باید قوانین دنیای جدید را بیاموزی.
دنیای غولها و جادوگران.
بقا ؛ قانون حیات است.
من اگر تبدیل به موجودی شوم که باید برای بقاء و زندگی بجنگم ؛ قطعا میجنگم.
حتی اگر کارهایی کنم که قبلا اصلا تصورش را نمیکردم !
گاهی زمانه آدم را بیرحم میکند.
اما در اعماق دلم ؛ هنوز به روشنی، مومنم.
میجنگم و میجنگم،
تا آن روشنای زیر ابر ؛ روزی تجلی کند،
و باور دارم که روزی چنین میشود.
در دنیای سراسر بیرحمی ؛ فقط نباید لبخند زد.
گاهی باید قوانین بیرحمی را هم یاد گرفت.
برای بقاء ؛ تمام آموزه ها به درد میخورد.
برای همین سریال #جادوگر را با علاقه میبینم.
#thewitcher
ضمنا، بیماری ناشناخته ای پیدا کرده ام!
هنوز میدانم نام بیماری چیست.
پستچی ها میترسند به در خانه ی ما بیایند!
اینها شبیه پستچیهای نسل من نیستند!
همه برای خودشان ، تیپ و شمایل یک بازیگر حرفه ای را دارند.
اصلا گیج شده ام.
نمیدانم چرا هر روز یک فرد جدید می آید!
پستچی خودمان چه شد؟!
چرا همه، بسته را میدهند و فرار میکنند؟
حالا مثل قدیم نیست که باید با خودکار امضاء کنیم ؛ باید با انگشت ؛ روی موبایلشان امضاء کنیم!
انگار میخواهند به زور موبایل را ، از زیر دستم بکشند و بگریزند.
همه ی اینها از وقتی شروع شد که اداره پست ؛ چند عدد#کتاب پستچی، از من خرید که به پستچیهایش هدیه دهد.
تا اسمم را میگویم، برق میگیردشان!
یکی از آنها که از ماشینش پیاده هم نشد!
او یکی ماشین داشت ؛ نه موتور .
مجبور شدم بروم کنار شیشه ی ماشین ؛ روی گوشی اش امضاء کنم.
چنان پا را روی گاز گذاشت وگریخت، انگار مار دیده است!
نکند همه ی اینها فکر میکنند من بیکار خانه نشسته ام ؛ عاشق پستچی ها شوم؟
باید ببینم این بیماری چیست!
من چرا دلم میخواهد با آنها حرف بزنم؟
آیا بیمارم؟
یا نسل پستچی ها،خیلی عجول شده اند!
تا میایم نامشان را بپرسم ؛ میگریزند!
آخر من بدون نام ؛ چگونه سلام دهم؟
چگونه با آدمها حرف بزنم ؟
چگونه در جامعه ای که دیگر نمیشناسم ، منتظرجوانهای عزیزی بمانم که پیام آورِ ما هستند ؟
من بدون نگاه و نام افراد،حس میکنم وجود ندارم.
تازگیها هر بار که#پستچی میاید؛ فکر میکنم نامرئی ام!
تا میگویم :" ببخشید ؛ نام شماچیست ؟"
انگار عاشقانه ترین جمله ای است که در عمرشان شنیده اند!
لبخندی میزنند ؛ و با موتور یا ماشینشان میگریزند!
"ببخشید ، نام شما چیست؟"
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
موسیقی کلیپ
انتخاب خودم
#موسیقی
#میشل_استروگف
https://www.instagram.com/p/CU7ekpCjBVn/?utm_medium=share_sheet
باید قوانین دنیای جدید را بیاموزی.
دنیای غولها و جادوگران.
بقا ؛ قانون حیات است.
من اگر تبدیل به موجودی شوم که باید برای بقاء و زندگی بجنگم ؛ قطعا میجنگم.
حتی اگر کارهایی کنم که قبلا اصلا تصورش را نمیکردم !
گاهی زمانه آدم را بیرحم میکند.
اما در اعماق دلم ؛ هنوز به روشنی، مومنم.
میجنگم و میجنگم،
تا آن روشنای زیر ابر ؛ روزی تجلی کند،
و باور دارم که روزی چنین میشود.
در دنیای سراسر بیرحمی ؛ فقط نباید لبخند زد.
گاهی باید قوانین بیرحمی را هم یاد گرفت.
برای بقاء ؛ تمام آموزه ها به درد میخورد.
برای همین سریال #جادوگر را با علاقه میبینم.
#thewitcher
ضمنا، بیماری ناشناخته ای پیدا کرده ام!
هنوز میدانم نام بیماری چیست.
پستچی ها میترسند به در خانه ی ما بیایند!
اینها شبیه پستچیهای نسل من نیستند!
همه برای خودشان ، تیپ و شمایل یک بازیگر حرفه ای را دارند.
اصلا گیج شده ام.
نمیدانم چرا هر روز یک فرد جدید می آید!
پستچی خودمان چه شد؟!
چرا همه، بسته را میدهند و فرار میکنند؟
حالا مثل قدیم نیست که باید با خودکار امضاء کنیم ؛ باید با انگشت ؛ روی موبایلشان امضاء کنیم!
انگار میخواهند به زور موبایل را ، از زیر دستم بکشند و بگریزند.
همه ی اینها از وقتی شروع شد که اداره پست ؛ چند عدد#کتاب پستچی، از من خرید که به پستچیهایش هدیه دهد.
تا اسمم را میگویم، برق میگیردشان!
یکی از آنها که از ماشینش پیاده هم نشد!
او یکی ماشین داشت ؛ نه موتور .
مجبور شدم بروم کنار شیشه ی ماشین ؛ روی گوشی اش امضاء کنم.
چنان پا را روی گاز گذاشت وگریخت، انگار مار دیده است!
نکند همه ی اینها فکر میکنند من بیکار خانه نشسته ام ؛ عاشق پستچی ها شوم؟
باید ببینم این بیماری چیست!
من چرا دلم میخواهد با آنها حرف بزنم؟
آیا بیمارم؟
یا نسل پستچی ها،خیلی عجول شده اند!
تا میایم نامشان را بپرسم ؛ میگریزند!
آخر من بدون نام ؛ چگونه سلام دهم؟
چگونه با آدمها حرف بزنم ؟
چگونه در جامعه ای که دیگر نمیشناسم ، منتظرجوانهای عزیزی بمانم که پیام آورِ ما هستند ؟
من بدون نگاه و نام افراد،حس میکنم وجود ندارم.
تازگیها هر بار که#پستچی میاید؛ فکر میکنم نامرئی ام!
تا میگویم :" ببخشید ؛ نام شماچیست ؟"
انگار عاشقانه ترین جمله ای است که در عمرشان شنیده اند!
لبخندی میزنند ؛ و با موتور یا ماشینشان میگریزند!
"ببخشید ، نام شما چیست؟"
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
موسیقی کلیپ
انتخاب خودم
#موسیقی
#میشل_استروگف
https://www.instagram.com/p/CU7ekpCjBVn/?utm_medium=share_sheet