چیستا_دو
2.96K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هشتم

همه ی جهان تاریک می شود...
چیزی نمی بینم!
چیزی نمی شنوم...

مگر من، آوا متولد۱۳۷۹، در چشمان فرمانده نبودم و سارا را نگاه نمی کردم؟!

چرا یک دفعه همه چیز تاریک شد؟
چرا قلبم چنین می زند؟!
چرا دیگر به، آینه ی چشمان آن‌ مرد، راهی ندارم که بقیه‌ ماجرا را ببینم؟

چه شد...
آخرین جمله این بود که سارا پرسید:
تو با اون نامه، اجازه دادی همه، حتی لباس شخصیا، بچه های مارو به اسم‌ مخالف و ضد انقلاب، قلع و قمع کنن؟!
فقط چون خواسته هایی داشتن؟!

و ناگهان همه جا تاریک‌ شد!

گریه ام گرفته است...
چرا دیگر، آن دو را نمی بینم؟
شاید برای سردار، اتفاقی افتاده!

صدای طاها را، انگار، از دور می شنوم:
تو که همیشه ‌خوش صحبت بودی عزیزم!
می خواستی برام قصه ی هزار و یک شب بگی!

چی شد؟
چرا یه دفعه، انقدر ساکت شدی؟...

فکر کردم خسته ای، خوابیدی، بیدارت نکردم، آخه‌ چشماتو بسته بودی، منم که هر چی این آقا، پشت فرمون پرسید، نتونستم جواب بدم!نمی فهمیدم چی میگه!...

از آینه، به راننده، نگاه می کنم...

_برگرد آقا!

طاها متوجه می شود...

_یعنی چی برگردیم؟!

_باید زود برسیم خونه ی درویش، اتفاقی افتاده!

طاها با ناباوری می گوید: چی؟
تو از کجا می دونی؟!
گوشی که دست‌ منه، هیچ کسم زنگ نزد...

راننده‌ می گوید: دیگه دشت ذهابیم!

می خواهم جیغ بزنم...
حسی به‌ من می گوید‌، سارا در خطر است!
نمی دانم چه خطری...
انگار هزاران سال، با من فاصله گرفته...

باید برگردم!
همین که دیگر فرمانده، به او، نگاه نمی کند اضطراب آور است!

گوشی طاها را می گیرم...

اول سارا... مشترک مورد نظر در دسترس نیست!
حالا بناز... با همان صدای‌ قاطعش، جواب می دهد:
چیه بچه؟

_سارا جواب نمیده، نگرانشم!

_حتما داره جراحی می کنه یا بالا سر مریضه...
واقعیتو به طاها گفتی؟
واکنشش چی بود؟

صدایم می لرزد...

_بناز وقت نداریم، نمی تونم الان بگم...
گوش کن!
حتما اتفاقی برای سارا افتاده...
دیگه نمی بینمش!

_تو چقدر فضولی دختر!
کاری رو که‌ گفتم بُکن...
همه چیزو به طاها بگو!
اون عاقله...

_بناز متوجه نیستی؟
فرمانده برگشت‌ پیش سارا.
من داشتم از چشم ‌اون مرد، می دیدمشون...
سارا سوالی پرسید و دیگه هیچی ندیدم!
الانم دیگه دشت ذهابیم، نمی تونم برگردم!

بناز، گویی ناگهان، از خواب پریده باشد، می گوید:
چرا زودتر نگفتی اون مرد رفته سراغش؟ کجان؟

_مزرعه ی درویش بودن!

_خدایا! جایی که بچه شو بزرگ‌ کرد...
سارا بچه شو می فرستاد پیش درویش و خواهرش، تا خودش بره سر کار.

_بناز... تو چرا به فرمانده نگفتی که از سارا، بچه داره؟!

_چی؟ من نگفتم؟
من بلند شدم رفتم ایران، دم خونه‌شون!
خواهرِ اون سردار، همه ی نامه هارو، پاره کرده بود!

رفتم اداره ش، راهم ندادن‌!
دایی محترمت، راهم نداد!
اما‌ بالاخره دم مرز، به سردار گفتم...

الان میرم‌ خونه ی درویش!
بت زنگ می زنم...
نترس!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی