چیستا_دو
3.01K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_پنجم

عشق، همیشه کودک است‌ و همین، زیبایش می کند.

وقتی فرمانده، ما را از ماشینش پیاده می کند، خوشحال می شوم.
تحمل سکوت او، برایم سخت است..‌.

یک مرد کرد حلبچه، ما را سوار می کند...
فارسی نمی داند، خیالم راحت است که می توانم تا سر پل ذهاب، همه ی ماجرا را مثل یک‌ قصه، برای طاها خلاصه کنم، طوری که شوکه نشود!
و بداند عمه اش چقدر به یاری او، برای پیوند مغز استخوان نیاز دارد...

اما قبل از شروع، انگار، وارد نگاه فرمانده می شوم!

او را می بینم، که به نزد سارا باز می گردد...
پس بیرون کردن ما از ماشین، بهانه بوده!...
او می دانسته که اگر اینبار هم، پشتش را به سارا کند و برود، دیگر ممکن نیست، هرگز او را ببیند!

حالا او را می بینم که‌ مقابل سارا ایستاده!
نه مثل یک‌ فرمانده، که مثل مردی که زمانی، عاشق این زن بوده است!

سارا می گوید: نمی خوام حرف بزنم.

مرد می گوید: سارا، هفده سال فرار کافی نیست؟

سارا با تعجب، به او نگاه می کند:
کدوممون فرار کرد؟! من یا تو؟
من به سنگ سنگِ اون کوه، قسم خوردم که عاشقتم، ولی تو‌ رفتی!

_می دونی که شغل دیگه ای، به من دادن...
شغلی مهم، بدون مرز، همیشه در سفر!

_ من به جوانمردیت، ایمان داشتم اما تو‌ رفتی!
بچه ی ما...

_سارا جانم، اون‌ بچه، تخیل تو بود!چون دوست داشتی از من بچه دارشی!
من‌ و تو اون شب... ما‌ که نتونستیم!

_دکتر گفت، من باکره ام و حامله...
گفت تو موارد شبیه من‌، پیش میاد.
بهت گفتم بیا بریم آزمایش بدیم، بچه ی خودته...
سعیدم بهت گفت، ولی نیامدی!
چرا؟ تو که می دونستی من دروغ نمیگم!

_اتفاقاتی افتاد...
شغلم، ماموریتم و درجه‌م عوض شد!

_من قد یه درجه برات ارزش نداشتم؟من و بچه ت؟

_تو به سعید پیغام دادی که من، طرفت نیام! من‌ فکر کردم...

_بله! وقتی چند بار خواستم بیای و نیامدی، این‌ پیامو دادم...
من نمی خواستم تو زورکی، پدر بچه ای باشی که‌ باورش نداری!
و بعد، اون حقایق... سعید بهم گفت...
اونم تازه فهمیده بود!

_چی؟

_سعید بهت نگفت؟

_نه...فقط ازم دور شد!

_خدای من... ۷۸!
جریان حمله به کوی دانشگاه!
حمله‌ به اون دانشجوهای بی‌پناه...
تو هم جزء امضاکنندگان ‌نامه ای بودی که اون بچه هارو‌‌‌‌، فتنه می دونست!

تورو همیشه، مرد حق می دونستم، هیچوقت باور نمی کردم چنین نامه ای رو امضاءکرده باشی!

ولی سال۸۰، سعید امضای تو رو دیده بود!
من نمی دونستم با کی طرفم!
با یه رزمنده ی شجاع‌ مومن؟ یا یه موجود کینه ای که همه رو، دشمن می دونه!

_اون تنها امضایی بود که من بخاطر دوستام‌ انجام‌ دادم!
می دونم سعید، از اون‌ نامه شوکه شد، اماکاش همه ی حقیقتو می دونست!‌ کاش می پرسید!

من، خواهرشو‌ نجات دادم، خواهر سعیدو، تو زندان!
که آوا‌ رو، حامله بود!
یه‌زن ‌ ۱۸ساله‌ ی کُرد!
یه دانشجوی تندرو روزنامه نگاری، که دستگیر شده بود و پرونده ش سنگین بود.
خواهرِ سعید، که مادر آواست...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_ششم

هیچکس نمی تواند آسان باور کند که معشوقش را اشتباه انتخاب کرده یا اشتباه از آب درآمده!

هیچکس، نمی خواهد باور کند، کسی را که دوست دارد، نباید دوست می داشته!

معنای زندگی ما، به همین لحظه های کوتاه است، جایی میان شک و یقین...

هیچکس نمی خواهد به مرحله ی شک برسد، چون آنوقت، خیلی چیزهای دیگر هم، زیر سوال می رود!

سارا حال خوبی ندارد، درک می کنم!سارا چیزهایی فهمیده که آزارش می دهد، اما سارا، چیزهایی هم فهمیده که هنوز، از آن ها مطمئن نیست...

آن ها را نمی فهمم!
از چشم فرمانده، من ذهن سارا را، نمی توانم بخوانم، ولی آشفتگی او را می بینم!

چند قدم جلو می رود، برمی گردد و داد می زند!
سارای همیشه آرام، داد می زند:
_کجا بودی، وقتی بچه ت بدنیا آمد مَرد؟
ده بار صدا زدن، پدر این بچه، کجاست؟
صدای تورو نشنیدم!
غیب شده بودی؟

من، توی بیمارستان، بچه مو بدنیا آوردم، ثبت رسمی شده، جاسوسای تو کجا بودن؟
خودت کجا بودی پدر مهربون؟
تو که معتقدی، برای خانواده ت، همه چیزو، سنگ تموم گذاشتی؟

من خانواده ی تو نبودم؟!
من زن رسمی تو نبودم؟
بچه ی من، بچه ی تو نبود؟

سارا می لرزد...
مرد مثل مجسمه، بی حرکت است، نه ناراحت است، و نه پشیمان!
مطمئن است که حال سارا، خوب نیست!

می گوید: سارا جان، شاید لازمه با هم یه‌ دکتر بریم...
من‌ حرفامو بزنم، تو هم، حرفاتو بزن، ببینیم کدوم درست میگیم...

من سال ها قدم به قدم دنبالت بودم، تو هرگز حامله نبودی!
توی هیچ بیمارستانی نزاییدی!
تو، دکتر بینظیری هستی، ولی حتی دکترا هم می تونن دچار...

سارا می گوید:
دچار چی، توهُم؟! جنون؟!
من سالمم مرد!
من به سلامتِ همون شبم، که عقدم کردی!

چطور شک کردی این بچه مال توئه؟تو که می دونی، من قبل از تو و بعد از تو...
اصلا همیشه، فقط مالِ تو بودم!
مال تو هم، انگار نبودم!
مال هیچکس نبودم!

مرد، لحظه ای به زمین، خیره می شود، نمی داند چه بگوید!

_هنوز منو دوست داری سارا؟

این تنها جمله ای بود که سارا انتظار شنیدنش را ندارد!

_الان اینو می پرسی مرد؟!
بعد از این همه سال که پات وایسادم!
برای چی اصلا می پرسی؟
چرا تحقیرم می کنی؟
چرا منو، بچه فرض می کنی؟

من دیگه سارای شونزده ساله، وسط صحرا نیستم که خواهرم، کولم باشه و تو نجاتش بدی!
الان هر دو، وسط معرکه ایم!

اگه پای نجات دادن باشه، من بیشتر از تو، می تونم آدمارو نجات بدم!دشت ذهاب، به من احتیاج دارن، دارم میرم اونجا، اونوقت می پرسی، تورو دوست دارم؟

انتظار داری به پات بیفتم؟
انتظار داری بگم بیا بغلم کن!
عقلتو از دست دادی فرمانده؟

عمرِ ما دیگه برنمی گرده!
من هنوز زن رسمیتم!
اما دلم نمی خواد، حتی دستت به دستم بخوره!
چرا منو احمق فرض می کنی؟!

_تو منو کثیف فرض می کنی سارا!...
تو بودی که اول، فرار کردی!‌
روز عقدمون، با گروه دشمن من، دوست شدی!
اگه بچه ای بود، منو، لایق پدریش نمی دیدی!
تو فکر می کنی، من یه آدمکشِ آدم فروشم؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت66
#قسمت_شصت_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هفتم

می گویند عشق را از هر دست بدهی، از همان دست یا دست دیگر می گیری، اماگاهی این اتفاق نمی افتد...
گاهی وقت ها عشق را می دهی، اما عشق را نمی گیری!

از دست راست باید عشق را بدهی، یا از دست چپ؟
اصلا با دست باید داد، یا با قلبت؟شاید هم، با فکرت؟!

هیچکس نمی داند چرا بعضی عشق ها به جواب می رسد و برخی به سنگ می خورد!

سارا در شگفت مانده است!
مردی که مقابلش ایستاده و به طور جدی نگاهش می کند، آیا با تمام قلبش، معتقد است که او حامله نبوده و هرگز از او بچه دار نشده؟

سارا لحظه ای شک می کند...
این مرد، که نمازِ سروقتش، یک دقیقه دیر نمی شود...
این مرد که دروغگویی را گناه کبیره می داند...
این مرد که فریب را، فقط، در سیاست جایز می داند، آن هم نامش را دروغ نمی گذارد و می گوید، نامش، تدبیر است، اینگونه مقابل چشمان همسرش، دروغ می گوید؟!

چه بر سر او آمده است؟
آیا دچار فراموشی شده؟
ضربه ای دیده است؟

سارا مقابلش می ایستد، به چشمانش نگاه می کند و می گوید:
به چشمهام نگاه کن!
تصویر هیچ بچه ای رو توی چشمای من نمی بینی؟!

مرد نگاه می کند و سرش را به علامت تاسف تکان می دهد!

واقعا نمی بیند؟!

سارا بی اختیار، دستش را بالا می برد، می خواهد در گوش مرد، سیلی بزند، یک سیلی جانانه!

باید این مرد، از او سیلی بخورد تا یادش بیاید!
اگر پدر است، اگر نام خودش را، زمانی پدر گذاشته...
اما نمی تواند!

مرد می گوید: بزن!
دست های تو، جرات نداره زن؟

سارا می گوید: نه، دست های من، غیرت نداره!
بدبختی من‌ اینه...
دستای من، جلوی تو یکی، غیرت نداره!

شاید دستای من، حرمت، نگه می داره...
حرمت دستی که زمانی، نوازشت می کرد!
حرمت دستی که به دستِ تو داده شد، تا یک‌ عمر، کنارت باشه!

تو چطور یادت نمیاد؟

تمام دوران حاملگی من، بناز برای تو نامه نوشت...
از من با شکم بزرگ، عکس انداخت و با نامه ی من برات فرستاد...
از تو خواهش کردم بیای زیر درختای بید، منو ببینی!

مرد می گوید: نه! بناز، هیچوقت برای من، عکسی نفرستاد و نه هیچ نامه ای از تو!
فکر کردم به خاطر اعتقادات سیاسی اون و دوستاش، از من بیزار شدی!

سارا مانده است چه بگوید...
پس نمی دونی از من، بچه داری؟

مرد می گوید: بچه؟...کو؟ کجاست؟!اگه بچه ای باشه باید کنارِ تو بوده باشه!‌
من‌ از دور، زیر نظرت داشتم، هرگز بچه ای نبود!
نه با تو و نه با بناز!

_یعنی تو کُل ماجرارو نمی دونی؟!

مرد با بی صبری می گوید:
خب تو بگو، بدونم!

و در چشم هایش، اشکی جمع می شود که سارا، لحظه ای شک می کند!نکند هر دو بازی خورده باشند!
سارا باور نمی کند که او بتواند چنین ماهرانه، نقش بازی کند!

_تو اون نامه رو بر ضدِ دانشجوها، امضاء کردی... مگه نه؟!

_سارا خواهش می کنم!
همه ی سرلشکرای کشور من امضاء کردن و هدف اون نامه، فقط، یه هشدار بود‌!

_هشداری که مجوز قلع و قمع بچه هارو، به همه می داد!
حتی به لباس شخصیا... درسته؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#قسمت_شصت_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هشتم

همه ی جهان تاریک می شود...
چیزی نمی بینم!
چیزی نمی شنوم...

مگر من، آوا متولد۱۳۷۹، در چشمان فرمانده نبودم و سارا را نگاه نمی کردم؟!

چرا یک دفعه همه چیز تاریک شد؟
چرا قلبم چنین می زند؟!
چرا دیگر به، آینه ی چشمان آن‌ مرد، راهی ندارم که بقیه‌ ماجرا را ببینم؟

چه شد...
آخرین جمله این بود که سارا پرسید:
تو با اون نامه، اجازه دادی همه، حتی لباس شخصیا، بچه های مارو به اسم‌ مخالف و ضد انقلاب، قلع و قمع کنن؟!
فقط چون خواسته هایی داشتن؟!

و ناگهان همه جا تاریک‌ شد!

گریه ام گرفته است...
چرا دیگر، آن دو را نمی بینم؟
شاید برای سردار، اتفاقی افتاده!

صدای طاها را، انگار، از دور می شنوم:
تو که همیشه ‌خوش صحبت بودی عزیزم!
می خواستی برام قصه ی هزار و یک شب بگی!

چی شد؟
چرا یه دفعه، انقدر ساکت شدی؟...

فکر کردم خسته ای، خوابیدی، بیدارت نکردم، آخه‌ چشماتو بسته بودی، منم که هر چی این آقا، پشت فرمون پرسید، نتونستم جواب بدم!نمی فهمیدم چی میگه!...

از آینه، به راننده، نگاه می کنم...

_برگرد آقا!

طاها متوجه می شود...

_یعنی چی برگردیم؟!

_باید زود برسیم خونه ی درویش، اتفاقی افتاده!

طاها با ناباوری می گوید: چی؟
تو از کجا می دونی؟!
گوشی که دست‌ منه، هیچ کسم زنگ نزد...

راننده‌ می گوید: دیگه دشت ذهابیم!

می خواهم جیغ بزنم...
حسی به‌ من می گوید‌، سارا در خطر است!
نمی دانم چه خطری...
انگار هزاران سال، با من فاصله گرفته...

باید برگردم!
همین که دیگر فرمانده، به او، نگاه نمی کند اضطراب آور است!

گوشی طاها را می گیرم...

اول سارا... مشترک مورد نظر در دسترس نیست!
حالا بناز... با همان صدای‌ قاطعش، جواب می دهد:
چیه بچه؟

_سارا جواب نمیده، نگرانشم!

_حتما داره جراحی می کنه یا بالا سر مریضه...
واقعیتو به طاها گفتی؟
واکنشش چی بود؟

صدایم می لرزد...

_بناز وقت نداریم، نمی تونم الان بگم...
گوش کن!
حتما اتفاقی برای سارا افتاده...
دیگه نمی بینمش!

_تو چقدر فضولی دختر!
کاری رو که‌ گفتم بُکن...
همه چیزو به طاها بگو!
اون عاقله...

_بناز متوجه نیستی؟
فرمانده برگشت‌ پیش سارا.
من داشتم از چشم ‌اون مرد، می دیدمشون...
سارا سوالی پرسید و دیگه هیچی ندیدم!
الانم دیگه دشت ذهابیم، نمی تونم برگردم!

بناز، گویی ناگهان، از خواب پریده باشد، می گوید:
چرا زودتر نگفتی اون مرد رفته سراغش؟ کجان؟

_مزرعه ی درویش بودن!

_خدایا! جایی که بچه شو بزرگ‌ کرد...
سارا بچه شو می فرستاد پیش درویش و خواهرش، تا خودش بره سر کار.

_بناز... تو چرا به فرمانده نگفتی که از سارا، بچه داره؟!

_چی؟ من نگفتم؟
من بلند شدم رفتم ایران، دم خونه‌شون!
خواهرِ اون سردار، همه ی نامه هارو، پاره کرده بود!

رفتم اداره ش، راهم ندادن‌!
دایی محترمت، راهم نداد!
اما‌ بالاخره دم مرز، به سردار گفتم...

الان میرم‌ خونه ی درویش!
بت زنگ می زنم...
نترس!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_نهم

بناز زنگ نمی زند!

به دشت ذهاب می رسیم...
انگار به هیچ کجا!

پدرم مرا می بوسد، مادرم‌، در آغوشم، گریه می کند.
آرزو زار می زند...

چرا من کورم؟
چرا کَرَم؟
چرا چیزی نمی بینم و نمی شنوم؟!
چرا دلم می خواهد داد بزنم؟!

آرزو، در گوشم می گوید:
خواهر، من عاشق شدم!

چرا چشم های آرزو، مرا یادِ سارای عاشق می اندازد؟
خدایا سارا چه شد؟

آرزو نجوا می کند:
این یه رازه...
من عاشق دینِ مسیح شدم!
نباید به کسی بگی!
من بینشون بودم‌ این‌ چند وقت...
کمکای مردمو، تو کلیسا، جمع می کردیم.
دینشون، دین عشقه...
من هدفمو پیدا کردم خواهری!

طوری نگاهش می کنم که می ترسد!
حرف هایش را نمی فهمم...

پدرم داد می زند:
آوا رو خسته نکنید!

طاها می خواهد مرا به اتاق کوچکش ببرد...
دایی سعید را، از دور، در لباس مشکی می بینم...
دست طاها را، رها می کنم، می دوم...

_دایی!

در آغوش دایی، زارزار گریه می کنم‌...
او هم با من‌ می گرید.

بوی گذشته را می دهد...
بوی لباس سربازی!
بوی گیسوان جوان بناز، سارا، طاهای کوچک و آن مرد... فرمانده!

دایی می گوید:
چی شده آوا؟
چرا اینجوری گریه می کنی؟!

می گویم: دایی اشکاتو پاک کن!

_پاک کردم دخترم!

_به چشم های‌ من نگاه کن دایی!

دایی سعید لبخند می زند...

_چیشده دختر گل؟

دیگر صدای دایی را نمی شنوم!
وارد چشمهایش شده ام...
به گذشته برمی گردم!
به دوران بارداری سارا...

سردار، تنها در کوهستان منتظر است، سرگردان و غمگین است!
منتظر کسی است...

بناز می آید...

_چته مرد؟

_بچه مو‌ پس بده!
خواهرم مریض شده از گریه.

_بچه ی ماست!
بچه ی برادرمه.

_قرار بود من بزرگش کنم!
چرا اومدی بچه رو دزدیدی؟!
اون فقط‌ پنج سالشه!
کُردی بلد نیست...
به ما عادت کرده!

_جوجه ی پنج ساله ی کُرد، برای خودش، مردیه، حالا!

_ما قرار گذاشتیم!

_تو قرارو شکستی مرد!
گفتم اینو میدم، سارا رو آزاد کنی!

اون‌ موقع نمی تونستم نوزاد، بزرگ‌ کنم، عزادارِ داداش بودم و زنش...
باید انتقامشونو می گرفتم.

الان هر دومون، به چیزی که می خواستیم، رسیدیم!
تو سارارو داری! زنته، ازت حامله ست!منم، بچه برادرمو می خوام...
الان دیگه می تونم‌ نگهش دارم!

_من اون بچه‌رو‌ دوست دارم!

_بی خود....
تو فقط یه‌ عشق داری!
سارا!
و بعدم بچه تون...

هربار، ته نامه نوشتم، طاهارو، آماده کنید، میام میبرمش!
خواهرت و اون سعید، نامه هارو پاره کردن، مجبور شدم خودم بیام!

_خواهرم، عاشق طاهاست!
بزرگش کرده.

_بیخود کرده!
من از زنت، خوشم‌ میامد، نه خواهرت!طاهارو دستِ زنت دادم، نه تو!

طاها، مال من مرد!
سارا و بچه ش، مال تو!
چشم در برابر چشم!

_نمی تونم طاهارو، بهت بدم بناز!
نمی تونم اون طفل معصومو بذارم‌، مثل خودت بزرگ کنی!

_من‌ چمه مگه؟
الان فرمانده ام‌...
تو رفتی دنبال عشق و خانواده، من نرفتم!

_طاهارو پس بده، بچه دزد!

_بچه ی برادرمه‌!
دزد، تویی!

_گفتم طاها رو بیار، وگرنه‌...

_وگرنه چی؟
دوئل می کنیم؟!
خوبه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت69
#قسمت_شصت_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت70
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد

من، آوا، دخترکی هستم که به اندازه ی زمان عمر کرده ام.

همه چیز را می بینم و می فهمم، فقط کافیست که به چشم یا آینه ی قلب افرادی نگاه کنم که از آن ماجرا باخبرند...
من در قلب و ذهن آن ها هستم!

از بعد از زلزله، این اتفاق برای من افتاد.

اکنون آن مرد را می بینم...
فرمانده ی ایرانی را در دل کوه، که به بناز می گوید:
_نکن‌ بناز!‌‌
این‌ کارو با خودت نکن!
نذار یه عمر، با کینه زندگی کنی!
نذار آدم بده ی این قصه‌، تو باشی!

و بناز می خندد...

_اگه قراره این بچه، یه روز کشته شه، ترجیح‌ میدم بخاطر هدف پدرش بمیره، تا‌ بخاطر تو...
کم بچه ها رو به کشتن ندادی!

فرمانده می گوید:
جنگ همیشه قربانی داده!
خودت‌ فرمانده ای، می دونی...
بچه ها خالص ترن، همیشه اول میرسن لب خط!
تقصیر من نیست!

_چرا تقصیر توئه!
اگه به تو باشه این‌ جنگ، هیچوقت تموم نمیشه!
این تنها کاریه که بلدی‌ مَرد!
حتی بهتر از عشق ورزی به خواهر بیچاره ی من، که عاشق دیوانه ای مثل تو شده!تو معنی محبت رو نمیفهمی!
فقط وظیفه...

اگه منو، وسط صحرا، نجات دادی یه بچه بودم، وظیفه می گفت نجاتم‌ بدی...
چون دشمنمون مشترک بود، بعثیا!

حالا اگه‌ مخالفت، حرف بزنم و بگم پاتو از سرزمین من‌ بکش بیرون، دیگه نجاتم نمیدی...
دشمنتم!
وظیفه ته که ماشه رو بکشی!

تو هیچ کاری رو، با دلت، انجام نمیدی!شرطی شدی مرد... نمیفهمی؟
دشمن و غیر دشمن...
آدما برای تو، همین دو دسته ان...
و هر کی به تو "بله قربان" نگه، دشمنه!

_ تو چی بناز؟
تو هم، که از بچه گیت، داری میجنگی!

_من، دست خالی دارم میجنگم، که یه روز، توی خاکی، زندگی کنم، که‌ پای همه ی بیگانه‌ ها، ازش بریده شه...
تو نمیفهمی مرد!
کشور پولدارت، پشتته و ازت، حمایت می کنه...

باشه‌! من اشتباه کردم طاهارو بهت‌ دادم، بچه بودم و‌حسی بش نداشتم، الان دارم!

_خب الان، ما‌ هم، دوسش داریم!
طاها به خواهر و برادرش، عادت کرده...

_و لابد به تو؟!

_بله، منو دوست داره!

_ممکن‌ نیست!
تو کِی خونه بودی که اون‌ بچه رو دیده باشی؟
از اینجا برو!
خواهرمو، ازم گرفتی، بسه!

بناز‌،‌‌ اسلحه را، به سمت مرد می گیرد...

_ برو!

_می دونی نمیرم بناز!

و طاها‌ی کوچک را می بینم که معلوم نیست‌ ناگهان ازکجا گریخته!

_نزن! بابامو نزن!

و خود را، بغل فرمانده‌ می اندازد و دست کوچکش را‌، جلوی صورت مرد، می گیرد...

_نزن بابامو!

فرمانده می گوید:
داریم بازی می کنیم پسرم!
تفنگش، اسباب بازیه!

_نه بابایی!
خودم دیدم یکی رو زد!
ازش خون اومد، راستکیه...
بابا این هی، به من میگه، قلعه شنی درست کن، بعد، با لگد میزنه، قلعه مو خراب می کنه، میگه یکی دیگه!
من ازش می ترسم، منو ببر خونه!

مرد، به بناز نگاه می کند...

_بچه رو می برم، به سارا بگو میام دنبالش!

_مگه خواب سارا رو ببینی دیگه، ایرانی!

و می خندد....
از آن خنده ها، که در کوه می پیچد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت70
#قسمت_هفتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_یکم

برف نیست، باد نیست، باران‌ نیست...
این بناز است که بالای تپه ایستاده و به آب خروشان تیر می زند؟!

جنگ نیست، دشمن‌ نیست، حریفی نیست...

_بانو بناز چه شده؟

این بناز است که برای اولین بار، در عمرش، قطره اشکی را از چشمش، پاک می کند و گیسوان طلاییش در باد، مثل گندمزاری بی مترسک، کلاغان را صدا می کند.

_بانو بناز‌ چه شده؟
فرمانده ی زیبا، بناز آل طاها، چه شده؟

بنازِ جوان، دری را می زند.
خواهر درویش می گوید:
بیا تو!

درویش، هنوز میانه سال است، اما پاهایش ضعیف...
به پنجره، تکیه داده.

به بناز می گوید:‌
زنی مثل تو، گریه نمی کنه!
تو حتی بعد از اون ماجرای یازده سالگیت، گریه نکردی!

_بانو بناز چه شده؟

بناز می گوید:
به سارا چطوری بگم!
اصلا چی بگم؟
اون دختر حامله ست!
دووم نمیاره!

درویش می گوید:
باید، دووم بیاره و با قدرت، بچه شو بزرگ کنه!
حالا که طاهارو دادی رفت، فقط این بچه مونده.
باید همه بش کمک کنیم بچه شو بزرگ کنه، الان بهش، ماجرارو نگو!

بناز، از پنجره ی درویش نگاه می کند...

صحنه ای را که همه جا خبرش پیچیده، باز می ببند!

صبح زفاف...
سارا با زخمی ها می رود و دوتایشان، نجات پیدا می کنند...
وقتی به کلبه برمی گردد، شوهرش نیست!
حتی یک‌ یادداشت نگذاشته!
ناپدید شده...
انگار هرگز نبوده!

صدای صلوات ها، پشت پنجره ی درویش، قطع نمی شود!

بناز نگاه می کند...
به کسی مدال می دهند، به مردی با دستی که هنوز، جای گلوله اش، خوب نشده!

سردار، سرلشکر می شود!
درست بعد از اینکه کلبه را رها‌ کرده و با پزشکش، به ایران برمی گردد.

سعید صادقی، سرلشکر را تنها پیدا می کند...

_قربان، همسرتون بارداره. منتظرتونه، کلی نامه...

_پاره شون کن...
من همسری ندارم!

_ولی قربان! سارا...

_این خانم، خودشو به من هدیه کرد و هدیه رو قبول می کنن!
بین ما اتفاق جدی نیفتاد...
توی جنگ، عقد مصلحتی زیاده.
مردِ جنگ که تا آخر عمر، پای یه زن نمی شینه!

_چی؟ مگه دوستش نداشتین؟

_مرد جنگ به هیچ زنی، وابسته نمیشه!این یعنی اسارت!
تمایل اول، از سمت ایشون بود، از بچه گیش...

من عَقدش کردم، چون گناه داشت، دلم سوخت!
اتفاق جدی بین ما نیفتاد!
یه عقد، روی کاغذ بود...

_قربان من درباره ی زن رسمیتون، حرف می زنم، سارا!

_هی این اسمو تکرار نکن صادقی!
تو می دونی که وقتی سارا، اسیرِ اون یهودیِ دو رگه بود، من با زندانیای اونا،
معاوضه ش نکردم!
اون مرد جاسوس، می دونست داره می میره، دلش برای سارا سوخت و خودش سارا رو، پس آورد، بدون اینکه پولی از ما بخواد!

به سارا نگفت، ولی ما که می دونیم!
برای آزادی سارا، من کاری نکردم!
مرد جنگ، عشقِ زن نمیشناسه، اما هدیه رو قبول می کنه!

و در ذهنش می گوید:
گرچه سارا، بدنش تمکین نکرد، من درکش نکردم!

سعید می گوید:
شاید اون مردِ یهودی بیشتر از شما، سارا رو می فهمید!‌
شما عوض شدید قربان یا...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_دوم

برف نیست، باد نیست، باران نیست...

این چه کسی است که در سحرگاه تاریک، به آب کف آلود رودخانه، سنگ می اندازد؟!

فرمانده ی ایرانیست‌‌‌!
اینجا کجا و او کجا؟

اینجا، نه خانه ی اوست، نه پایگاهش.

اینجا کجای دنیاست؟
منتظر چیست؟
منتظر کدام رزم؟

سارا، آهسته مثل پروانه ای، نزدیک می شود، آنقدر نرم می آید که فرمانده، غافلگیر می شود.

_سلام آقا‌!

_من همسرتم...
هنوز، منو آقا صدا می کنی‌؟!
اون شب، به اسم خودم صدام می کردی!

شِکم سارا، هنوز کوچک است...
فرمانده بی اختیار، به آن خیره می شود.

سارا، پیراهن نرم سفیدی به تن دارد.
مثل قاصدک، شال نازکش را باد، بیرحمانه، عقب می زند...
عطر گیسوانش، با عطر گل های یک روزه ی کوهستان، درهم می آمیزد.

مرد می گوید:
همه چیزو بهت گفتن‌؟

_چیزایی که باید می گفتن‌‌.

_و تو باور کردی؟

_من به دلم نگاه می کنم...
تا وقتی عاشقت باشم، فقط صدای خودتو باور م یکنم!
بهم گفتن سرلشکر شدی...

_گوش کن عزیزم!
همین الان که ما داریم حرف می زنیم، چند نفرشون می تونن از اون پنجره ی کذایی، ما رو ببینن...

فقط می دونم اصلِ کاری، خواهر درویشه!
اون از بچگی، طرد شده!
چون می تونسته چیزایی رو ببینه که دیگران نمی بینن...
مجبور شدم کاری کنم‌،‌ البته موقت...

_چی؟

_ اونا قدرت هایی دارن، ولی منم، دست‌ بسته نیستم.
داستانش مفصله...
از خدا مَستوری می خوام‌...
و اونا موقتا، هیچی نمی بینن، تا یه مدت... نه همیشه!

من توی جنگ، چند شب ماه مُحرم، برای‌ غواصامون، از خدا مستوری، خواستم و شد...
بعدش، گاهی تکرار شد...
وقتی پاک باشم، وقتی برای خدا، خالص باشم...

از این به بعد، من و تو، باید در مستوری، همو ببینیم..
می دونم سخته، ولی هیچکس نباید بفهمه که ما هنوز، زن و شوهریم!

_چرا منو نمیبری خونه ت؟

_اونجا تحت نظره سارا...
امن نیست!
بچه هام و خواهرم، هنوز بهت عادت ندارن، بهت سخت می گذره، چون منم، خونه نیستم‌!

من تا وقتی تو بخوای کنارتم، توی خونه ای که فقط برای تو میسازم!
فقط باید، یه راز بمونه.

هر وقت اونا دارن نگاهت می کنن‌ و هر وقت من نتونستم کاری کنم‌ که مستور بشیم، باید با هم دعوا کنیم...
اونا، باید فکر کنن ما دشمنیم!
میفهمی؟

_چرا؟

_چون همه شون می خوان این وصلت، بهم بخوره، خانمی!
من کشورمو دوست دارم و شغل جدیدو، قبول کردم!
توی این شغل، باید، ناپدید باشم، و همه ش در سفر!
باید، مدام از یه جا برم‌ جای دیگه!
مثل سایه.
تو با بچه، نمی تونی با من‌ باشی، خطرناکه!

حالام، خواستن تو روطلاق بدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و با یه ایرانی هم‌ سطح خودم، فامیل شم!
قبول نکردم، فقط، بشون گفتم تو برام‌، تموم شدی‌، حتی به سعید!

می دونم، تو هم، خواهرتو دوست داری، ولی بناز، منو، یه آدمکش دست‌ نشانده می دونه‌‌، نه یه سرباز!
الان بیا بغلم... وقت کمه!

و سارا، به آغوش او، پناه می برد...
گویی پروانه ای، کوهی را آرام‌ می کند.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت73
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_سوم

ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد....

این جمله ی من نیست، جمله ی شکسپیر است.
ولی نمیدانم چرا آن لحظه که در چشمان دایی نگاه می کردم و قصه ی سارا، بناز، فرمانده و گذشته ی آن ها را می دیدم، مدام این جمله، در ذهنم تکرار می شد.
"ما نمیدانیم چه خواهیم شد!"

حالا چرا هیچ نمی بینم؟

دایی می گوید:
آوا تو حالت خوبه؟
برای چی اینجوری زل زدی به من؟
نکنه تو...هم؟!

می گویم: بله، منم می تونم چیزایی ببینم، اما چرا الان، دیگه نمی بینم دایی؟همه جا تاریکه!

دایی سعید می گوید:
چون منم دیگه، بقیه شو نمی دونم!

_یعنی شما اونموقع، خودت اونجا بودی؟

_بله! من اونجا پنهان شده بودم...
من و خانمم، خونه ی آل طاها مهمون بودیم، سارا که نیمه شب رفت بیرون، من شک کردم!
بناز، از من خواسته بود که اون ایام، حواسم به سارا باشه.
از وقتی خبرِ سرلشکر شدن اون مردرو، بهش گفتم وسارا، انگار اصلا نشنید!
شب، دنبالش رفتم، دیدم که با فرمانده ست!
یه کم وایسادم...

_چقدر؟

_تا وقتی که با هم‌ رفتن تو خاکریز...
بقیه ش نه به من ربطی داشت، نه می خواستم بدونم!
من دیگه هیچی ندیدم، برگشتم.

فکر می کنم سارا تا صبح با فرمانده بود...
وقتی اومد، خواهرش بناز، عصبی بود.

بهش گفت: آشفته ای!

سارا بهش گفت، تو خاکریز بوده، با یه مریض بدتر از خودش‌.‌

من چنین چیزایی شنیدم و دیگه هیچی... هیچی!

"ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد!"

سارا و فرمانده، اکنون کجا بودند؟

اگر "مستوری"، قانون ندیدن آن ها با هم است، پس حالا با هم بودند!...
چه می کردند؟ و چه می گفتند؟!

و این مرد، فرمانده، نمی دانم چرا کینه ی او، در دلم ریشه دوانده!
این حس، از کجا آمده؟
و چرا بناز، همه ی حقیقت را، به من نگفت؟!

دایی می گوید:
انقدر به گذشته فکر نکن!
وقتی قوم لوط، باید فرار می کردند، خدا دستور داد:
هیچکدومتون به عقب، نگاه نکنید!
وگرنه به ستونی از نمک، بدل میشید!
زن لوط، گوش نکرد، برگشت، نگاه کرد و سنگ شد!
بقیه زنده موندن!
گذشته تموم شده!

_آدم، باید گذشته رو بدونه، تا بتونه در مورد حال و آینده، درست تصمیم بگیره، دایی!...

شما هم با فرمانده قطع رابطه کردید، چرا؟
من حسم، بهش خوب نیست، ولی شما، حتما چیزای بیشتری می دونی!

می گوید:
نمی خوام گذشته رو، هم بزنم، همونطور که حاضر نیستم با اون مرد دیگه، حرف بزنم!
وقتی پسرم تو این زلزله، از دستم رفت، خواست جلو بیاد، من اجازه ندادم!

_خب، حتما دلیلی داره؟

_حتما همه ی کارای آدم دلیلی داره آوا، ولی من نمی خوام دیگه، گذشته یادم بیاد.

صدای طاها را شنیدم که مرا صدا می کرد...

_آوا جان، باید استراحت کنی!

رویم را برگرداندم، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!

وارد چشمان طاها شدم...
این اتفاق، غیر ممکن بود!

طاها در نوزادی، به فرمانده سپرده شد و بعد هم، با خانواده ی او، زندگی می کرد.

این چه صحنه ی تکان دهنده ای بود که در چشمانش می دیدم؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت73
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#قصه
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_چهارم

دلم نمی خواهد دروغ بگویم.
طاها، تو را‌ دوست دارم...

و حالا، در چشمان تو هستم و تو خودت نمی دانی...
نمی دانی یا نمی بینی که مستوری فرمانده، در چشمان نجیب تو، بی اثر‌ است.

فرمانده به سارا نزدیک می شود...

سارا باز می پرسد:
تو اون نامه رو، امضا کردی، درسته؟

_بله!

_چرا؟

_من برای این انقلاب زندگیمو گذاشتم سارا...
هر چیزی که حس کنم مانع رشدشه، وظیمه مه کاری کنم!
باید هشدار می دادیم که بچه ها رو کنترل کنن...

_اما اون، یه هشدار ساده نبود.
بچه ها رو قلع و قمع کردن.
زندان بردن و عده ای مُردن!...

_از اون نامه، اشتباه، برداشت شد...

_چرا نمیگی تو اشتباه کردی؟

_آره...منم انسانم و یه جاهایی اشتباه می کنم، همونطور که تو ممکنه اشتباه کنی، یا بناز...
مهم اینه از اشتباهمون، درس بگیریم و دفعه بعد، درست تر قدم برداریم.

من دیگه بعد از اون، هیچ نامه ای رو امضاء نکردم...
در هیچ حرکت دسته جمعی شرکت نکردم!

می بینم که فرمانده به سارا، نزدیک می شود...
گویی در چشمان سیاه طاها، فرمانده هرگز مستور و پنهان نیست.
اما خودِ طاها نمی بیند.

فرمانده دست سارا را با محبت می گیرد.

_سارا، چرا از من فرار می کنی؟!
پنج ساله هر جا می خوام ببینمت، نمیای!جواب تلفن نمیدی.
موضوع چیه؟!

سارا هیچ نمی گوید...
مرد به خودش جرات می دهد و
دست سارا را می بوسد.

_چی شده سارای من ؟

_سارا، نفسش در سینه حبس است.

من هم...

ما چیزی می بینیم که فرمانده نمی بیند!

سارا، سرش را روی شانه فرمانده ‌
می گذارد و آهسته می گوید:
تو رو خدا تکون نخور!
اون اینجاست.
درست پشت سرت...

کمی دورتر، کسی با اسلحه، فرمانده را نشانه رفته.

_مادرم رو ول کن!

نفسم بالا‌ نمی آید...

آن مرد تفنگ به دست، همان پسر جوانِ راننده است...
پسری با موی روشن، راننده ی فرمانده!...
همان که شکل تمام معصومان جهان است!

فرمانده، آهسته می گوید:
_ بچه، تو وردست منی...
روی من، اسلحه می کشی؟
مگه نمی گفتی می خوای شاگردی کنی؟
من به زور، اجازه دادم بشینی پشت فرمون!
هنوز هجده سالت نشده رضا!

_امسال هیجده سالم میشه...
اسمم رضا نیست!
بهمن، متولد زمستان ۱۳۷۹
فامیلمم اونی نیست که می دونی!
خودت می دونی که من فامیل ندارم!

حالا تو خوب گوش کن فرمانده!
حق نداری به مادرم دست بزنی!
مگه اینکه بش بگی، چرا اومدی غرب؟

مرد، مکثی می کند...

_فکر می کنی از مرگ می ترسم، پسر؟

_نه، تو از هیچی نمی ترسی!...
حتی مرگ خانواده ت!
حتی مرگ مادرم...

گوش کن مادر!
اون نیومده غرب، تا به زلزله زده ها کمک‌ کنه... یا هر دروغی که گفته!
اومده خاله بناز و گروهشو‌، منهدم کنه...

از سیزده سالگی کنارشم، پس می دونم..‌.
همونطور که تو و بناز تربیتم کردید...

خاک من، ناموس من!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت75
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#رمان
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_پنجم

فرمانده به پسرک نگاه می کند، می گوید:
برای چی منو تعقیب می کنی بچه؟

بهمن کمی اسلحه را پایین می آورد...

_شما گفتین، همیشه مثل سایه دنبالتون باشم.
کاری رو می کنم که شما گفتید...

گفتید که یه مرید واقعی همیشه مثل سایه، دنبال مرادشه.
این پنج سال سایه تون بودم، نه؟

هر کی می گفت این پسر بچه کیه؟می گفتید، "از آشناهاست"...

هنوز به سن سربازی نرسیدم...
ولی منو همیشه همه جا بردید.

خب چرا اینجا نه؟
چرا تو خلوت شما و مادرم نه؟!
من که می دونم شما پدرمید، و سارا، مادرم...
پس چرا دوستش ندارید؟
چرا بهش دروغ میگید؟

_مودب باش بچه!
دروغ چیه؟
من و تو، قرار بود سرباز باشیم...
مادرت پزشکه!
تحمل شنیدن یه چیزایی رو نداره!
صبح عقدمون، بخاطر دو‌ تا دشمن زخمی، منو ول کرد و رفت... مادرت، کارش با ما فرق داره...

_بناز، خواهرشه... خانواده شه، اگه برای تو عزیز نیست، برای ما هست...
چرا نمیگی کی هستی؟!
چی رو پنهان می کنی؟
می ترسی مادرم، ازت متنفر شه؟!
خب بذار بشه، حداقل بدونه با کی ازدواج کرده!

مرد می گوید:
سارا اگه بدونه من چیکار می کنم، از من متنفر نمیشه.
اون می دونه یه سرباز، دنیای خودشو داره!

سارا می گوید:
کدوم‌ دنیا؟
دنیایی که بخواد من، پسرم یا خانواده مو، ویران کنه؟
من این دنیا رو‌ نمی خوام...

همیشه می گفتی، بناز، منو به تو بدبین کرده!
پسرت چی؟
اونم داره منو، بدبین می کنه؟


فرمانده، نفس عمیقی می کشد...

_ببین خانمم، بناز چیکار می کنه؟!
روی من، اسلحه میکِشه؟
پس منم باید رو اون اسلحه بکشم!

بهمن داد می زند:
نه! این، یکی نیست!
بناز، تو خاکِ خودش، روی تو، اسلحه میکشه، ولی شما وارد خاک اون شدی!

فرمانده می گوید:
بچه جون، تو از سیاست، چی میفهمی؟اگه بخوان کل این کشورارو تیکه تیکه کنن، همه میفتیم به جون هم...
اینجوری فقط دشمنمون سود می کنه...
تا سال ها، هم اسلحه شو، اینجا میفروشه، هم نفت مارو میبره، هم نفت اونا رو!
تو چی میفهمی؟

بناز نمیفهمه استقلالش به چه بهایی تموم میشه!
من اومدم فقط‌ باهاش حرف بزنم...
انهدام؟
من اگه می خواستم، منهدمش کنم، که...

سارا می گوید:
سال ها پیش کرده بودی؟!
من می دونم تو سال ها پیش سعی کردی از بینشون ببری، ولی کنار کشیدی!
حتی خواستی از این منطقه بری، یه نفر دیگه، جای تو اومد...

من همه ی اینارو می دونم، ولی حالا واقعا برگشتی که بنازو، ارشاد کنی؟!

بناز، یه فرمانده، هم شأن توئه!
ممکنه رای بیاره و وارد مجلس شه...
چه جوری به خودت، حق میدی تو مسائل یه ملت دیگه، اینجوری دخالت کنی؟

فرمانده می گوید:
اینجا میزگرد سیاسیه، یا دیدار خانوادگی؟

بهمن می گوید:
هر موضوع خانوادگی، سیاسیه، درسته؟این جمله خودته!
این جمله ایه که تو این پنج سال یادم دادی!
هر مورد شخصیِ یه سرباز، سیاسیه!

فرمانده می گوید:
بهمن، من خیلی چیزای دیگه هم به تویاد دادم.

_حالا وقت درس پس دادنه قربان!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت75
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت76
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_ششم

فرمانده می گوید:
آفرین! وقت درس پس دادنه، راه ما، راه بزرگای دینمونه... جهاد!

بهمن، نگاه خیره‌ای به پدرش می اندازد.

_من از اهداف تو بیزارم!
جنگ سلطه گرانه دوست ندارم!
طرفدارِ خاله بنازم...
اون لااقل داره از هویت و فرهنگ خودش، دفاع می کنه.
از مردمش!

هر وقت اومدن تو کشورت، پاشونو گذاشتن رو خِرخِرت و گفتن این کارو بکن و اون کارو نکن! می تونی اسلحه بکشی!

حالا‌ از همینجا برمی گردیم!
تونیومدی اینجا کاری انجام بدی...
اومدی کارارو بهم بزنی!

بذار مادرم آرامش داشته باشه...
پنج سال، تورو ندیده، یه کم آرام بوده، به کارش و پزشکیش رسیده.
آشفته ش نکن!
از اینجا برو...

سارا می گوید:
بهمن، با پدرت اینجوری حرف نزن!
من دوسِش دارم، زمانی، این مرد رو دوست داشتم!

بهمن می گوید:
یه زمان دور که نمیشناختیش...!

فرمانده به سارا نگاه می کند...

سارا حرفش را ادامه نمی دهد، نگاهش را بالا نمی برد!
نمی خواهد با چشمان مرد مواجه شود.

بهمن می گوید:
من حالا باید چیکار کنم؟
این پدرمه، باید براش احترام قائل باشم، پنج سال، بالای سرم بوده و حق پدری به گردنم داره...

اما من باید همه ی خلافاشو ندید‌‌ بگیرم؟باید همه جا، لال شم که چه کارایی کرده؟

خب من این پنج سال، به قول خودش، مثل سایه، دنبال این مرشدِ قهرمان بودم.
معامله هایی کرده که خلافه...
از دید من‌ کثیفه!

به اسم دیگران، پول هایی جابجا کرده، فقط برای حفظ قدرت نظامی!
برای داشتن یه عالمه سرباز مسلح...
برای خرید اسلحه!
برای پیدا کردن حامی، تو کشورهای منطقه، حتی آفریقا!...‌

خب من چرا باید، درباره ی همه ی اینا سکوت کنم؟

اون‌ دنبال کشور گشاییه! این دینه؟!

_من دنبال تمدن بزرگ اسلامی، در سراسر جهانم‌!
برای همین، از جوونیم سرباز شدم و زندگیمو گذاشتم.

_اگه مردم‌ جهان نخوان‌چی؟!
اونا دین خودشونو دارن،
زندگی خودشونو دارن!
کی گفته، تو مسئول صدور تمدن اسلامی به کل جهانی؟

_دینم، پیامبرم و خب،‌ همه ی اعتقادِ زندگیم!
جهان، فقط زیر سایه اسلام‌ و شیعه، به رستگاری میرسه!

_من حوصله ی بحث بی‌نتیجه رو ندارم پدر، فرمانده!
هر کی هستی!
تا وقتی، فقط خودتو محق می دونی، بحث، بی خوده...

من میرم دشت ذهاب، حداقل اونجا شاید کاری از دستم بربیاد.

سارا می گوید:
منم بات میام پسرم، می خواستم برم، اما اینجام، کلی زخمی داشتیم...
باید آوا و طاهارو، زودتر ببریم پیش بناز. برای پیوند!

فرمانده می گوید:
بناز، فقط می خواد طاهارو از من، دور کنه!
چیزیش نیست این زن!
پیوند مغز استخوان؟!
هیچوقت باور نمی کنم، بناز که مثل گلوله سربی، از کوه پایین میپره، داره میمیره؟!

اون، طاهارو می خواد...
همیشه می دونستم یه روز، این‌ اتفاق میافته!
می دونستم خواهرت، دست از سر اون بچه برنمی داره!

شما بهمن رو دارید، با طاها چیکار دارید؟!

بهمن می گوید:
آقا... بهشون بگو!
بگو چرا‌ آوا، شکل زن اول توئه!
وقتشه بدونن!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت76
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_هفتم

من‌ نشنیدم فرمانده به بهمن چه گفت،
و آیا اصلا چیزی گفت؟

من، بناز را می بینم که روی تپه ای، ایستاده و به آن سه نفر می نگرد.

در نگاه خالی اش، هیچ چیز نیست...
نه خشم، نه نفرت، نه خشونت، نه ترس و نه حتی محبت...
هیچ حس انسانی!

او، فقط مطمئن است! زمانی که دوازده سال اول زندگی بهمن، صرف او کرده، حالا دارد جواب می گیرد.
نونهالش در خاک ریشه دوانده و اکنون، دارد شکوفه می دهد...

بهمنِ او، اسحه به سمت پدر می گیرد و او را وادار به گفتن حقیقت می کند!

بهمن او...
فرزند‌خواهرش...
فرزندی که در اعماق دلش می خواست، خودش مادرش باشد!

بناز، از دور، به آن ها می نگرد، گویی که فرمانروایی به ملتش...
و می داند که آن ها همان کار را می کنند که او می خواهد.

فرمانده به سارا می گوید:
همه با هم میریم دشت ذهاب.
بهمن هنوز قانونا شاگرد منه و تو همسرم...
لازم نیست مردم، چیزی درباره ی هویت بهمن بدونن...
ما اونجا فقط کمک می کنیم.
الان نمی خوام با بناز حرف بزنم.

سارا می گوید:
بناز هرگز به حرفات گوش نمیده.
اون به حرف هیچکس گوش نمیده...

فرمانده می گوید:
پس موندنمون اینجا بیفایده ست.
بریم دشت ذهاب!
منم اونجا، چند کار ناتمام دارم...

بهمن می گوید:
مربوط به آواست؟

یه بار به من گفتی: زنت به خوابت اومده و بهت گفته، یک‌ روز دوباره، در برابرت ظاهر میشه...
روزی که تو یا یه کار خیلی خوب کردی، یا یه کار خیلی بد.‌.. !

وقتی عکس آوا رو، برای اولین بار،
توی گوشیت فرستادن، جلوی عروسیشونو گرفتی!...
می خواستی ببینی چکار کردی! نه؟

آوا، شکل زن اولته. می دونی...

فرمانده، خیره به بهمن نگاه می کند.

باز تاریک می شود...

مستوری است؟
حتی در چشمان طاها؟

طاها می گوید:
_بخواب عزیزم!
چرا زل زدی به من؟
خسته ای...

_طاها... هیچوقت از اون زن، برام حرف نزدی...
همون زن که نجاتت داد، مادر بچه های سردار...

_خب من خیلی کوچک بودم که اون اتفاق افتاد، چیزی یادم نمیاد.
ما عادت کردیم به مِهری خانم، بگیم مادر، اون مارو، بزرگ کرد!
کسی مادرته که برات رنج‌کشیده...

لازم نبود روز خواستگاری همه ی اینارو بگم...
پدرت گیج‌ می شد...
هیچ کدومشونم که مادر واقعی من نیستن!

به من گفته بودن مادرم تو سوریه، با پدرم عروسی کرده!
فکر می کردم ساراست، اما تو میگی نیست!

_سارا و بناز عمه های توان.
متاسفانه بعثیا، مادر و پدرتو...

_خواهش می کنم آوا...
من به خانواده م عادت کردم.
مهم نیست کرد باشم، عرب، یا هر چی!خانواده ی آدم جاییکه دلش اونجاست.
من دلم اینجاست. خانواده دیگه ای نمی خوام!

_من شکل کیم طاها؟
زنِ سردار؟

_یه کم، ولی بیشتر شکل برادرشی!
برادر زنِ سردار...
چند سال از خواهرش کوچکتر بود.

عکسش به دیوار خونه ست!
گمانم لبنان، شهید شد.
ازدواج نکرده بود!

سردار، عکسشو همیشه با خودش داره، راستی چرا شکل اونی؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_هشتم

زمان گاهی فقط در جا می زند.
من، میان برزخ مانده ام.
طاها خواب است...
همه خوابند.

آهسته لباس می پوشم...
میان ویرانه های شهری، که زمانی خانه ی مادری ام بود، قدم می زنم.

ذهنم را مرتب می کنم...
مادرِ من در حوالی سال ۷۸، وقتی پدرم در جریان کوی دانشگاه، ماموریت روزنامه نگاری در تهران داشته، باردار بوده...
سراسیمه، راهی تهران می شود.
در تهران مقابل زندان پدر، شلوغ می کند، هیاهو به پا می کند، او را دستگیر می کنند، و بعد به یاری سعید صادقی، برادرش و وساطت فرمانده، آزاد می شود.

یک چیزی این وسط، جور در نمیاید...
اگر او تیر ۷۸، در زندان باردار بوده، من چطور مهر ۷۹ بدنیا آمده ام؟

قطعا نمی توانسته مرا باردار باشد، اما آرزو را هم نمی توانست باردار باشد... آرزو متولد فرودین ۷۸ است.
یعنی قبل از ماجرای کوی دانشگاه، قبل از تیرماه!

صداهایی در سرم می شنوم.
شبیه صدای خواهر درویش...
انگار او در سرم می خندد.

باید با کسی صحبت کنم.
کسی که حقیقت را بداند.
دایی سعید!
او حتما همه چیز را می داند، ولی هرگز به من نخواهد گفت و نمی گذارد من وارد چشمهایش شوم...

بی هدف راه می روم‌.
آن ها می رسند...
نزدیک صبح است.
سارا، فرمانده و بهمن...
با دیدن من میان ویرانه ها، تعجب می کنند.

می گویم: خوابم نمی برد.
چشمانشان تاریک است، گویی هیچکدام، چیزی نمی دانند.

فرمانده را صدا می کنم...

_آقا... باید با شماحرف بزنم.

سارا و بهمن به اتاقک ما می روند.
فرمانده بزحمت چشمهایش را باز نگه داشته است.
معلوم است که خسته است.

می گویم:
شنیدم عکس برادر خانمتون، همیشه همراهتونه... میشه ببینم؟!

با تعجب می گوید:
برای چی؟

و گویی نگاه مرا می خواند.
عکس را از میان کیف جیبی اش نشانم می دهد.

پسری جوان، شکل من، موهایش رنگ موهای من... و لبخندش در عکس، شکل لبخند من!

فرمانده، فقط آهسته می گوید:
خیلی شبیه خواهرش بود.

گریه ام می گیرد...
"من چرا شبیه اونام؟!
این مرد کی بوده؟

فرمانده، عکس را از من می گیرد و نگاه می کند:
وقتی مادرت اومد تهران، دنبال پدرت... فقط یه دختر هفده ساله بود.
این ‌پسر، اون موقع یه جوون بود که هنوز شغلی نداشت.
یاسر ما، بیست سالش بود، یه جوون لباس شخصی... همین!

تحت تاثیر من بود.
هنوز نمی دونست می خواد چکاره شه!اما جریان امضا و نامه‌رو می دونست.
نامه ی سردارا...

اون بچه، بدون اینکه بدونه چیکار می کنه، مادرت رو به دردسر انداخت، خودش نفهمید چیکار می کنه.

یه بچه ی بیست ساله، که فقط می خواست کسی جلوش به مقدساتش، فحش نده!

مادرت عصبانی بود، حرف های خطرناکی می زد، یاسر کتکش زد.
مادرت، از خودش دفاع کرد، با سنگ، یاسر رو زد؛ گرفتنش، بردنش حبس.

هنوز مادر و پدرت ازدواج نکرده بودن، نامزد بودن...
پدرت، اون موقع فقط، استاد مادرت بود.
اما حکم‌ مادرت، بد سنگین شد!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
به علی گفتم:
تو از در پارکینگ‌ بیا
خانه ی ظفر دو در داشت.

زن همسایه داد زد :
دزد...دزد....

علی میخواست فرار کند




ولی همه همسایه ها کوچه را پر کرده بودند.
علی گفت : دزد چیه ؟ من پیک موتوری ام
زن‌همسایه گفت : چرا مثل دزدا از در پارکینگ خودتوتو سُر دادی تو؟
چرا آیفون طبقه ای که کار داری نزدی؟!😂😂😂
این آخرین بار است
شما من و علی را دوباره میبینید!🌹
قول داده بودم همه داستان را بگویم
ولی چون پای افراد حقیقی وسط بود سکوت کردم
حالا در کانال خصوصی من

مهلت ثبت نام تا جمعه دیگر
و تمام

#پستچی_دو
#چیستایثربی
اینستاگرام
@postchi_chista_yasrebi
البته اینستاگرام آن ، مختص ثبت‌نام کنندگان است .


@ccch999
تلگرام _ثبت نام
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
خیلی اصرار داشتید
که پستچی دو را میخواهید
این کتاب مشکلات حقوقی دارد، که فعلا امکان‌چاپ آن نیست
اگر میخواهید در فضای مجازی
به آن بپیوندید،
یک‌‌ تست میکنیم تا ببینیم اصرارتان واقعا چقدر حقیقی بود‌عزیزان.
این قصه کانال مخصوص خود را پیدا کرده است.کانال شارژی نیست!ثبت نام اندک اولیه دارد.
و دیگر میماند شما و کتابخوانی راستین...
#پستچی_دوم
اثری از
#چیستایثربی
شرایط ثبت نام در کانال این قصه :
لطفا با ایدی زیر در تلگرام تماس بگیرید و صبور باشید
@ccch999
فقط از امروز تا دو هفته مهلت دارید.
تابه حد نصاب برسیم شروع میکنیم

هر کتاب ، یک‌دنیای جدید است
و #پستچی ، نوستالژی عاشقانه ی همه ماست.
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان

#قسمت_هفتاد_و_نهم

من از چشم فرمانده عبور می کنم...
نمی تواند و نمی خواهد مانعم شود.

مادرم، دختر جوانی است، حدود
هفده ساله ،شکل آرزو...
موها و چشمهایش، خیلی شبیه خواهرم آرزوست.
یک معصومیت خاص شرقی!

گوشه ی سلول نشسته، زنان دیگری هم، در‌‌‌‌‌ بند او، هستند.
مادرم از همه، کوچک تر است، زنِ نگهبان را صدا می کند.

خانم! به خانواده‌م خبر دادین من‌ اینجام؟داداشم وکیله... الان باید اینجا باشه.

زن نگهبان می گوید:
حتما بهش زنگ‌ زدن،‌ ولی گمانم‌ تو‌ یکی، وکیل لازم نداری دختر!

با سنگ زدی، صورت جوون مردمو پاره کردی، فحش نجسی ام که دادی!...

اوضاعت با وکیلم، درست نمیشه!

_اون جوون مردم، جلوی درِ زندان، به من‌ حمله کرد!

استادِ من، نامزدمه..‌.
روزنامه ی سلام، کار می کنه،
شنیدم برای اعتراض، بازداشتش کردن!

من از شهرستان اومدم، از حال نامزدم‌ جویاشم. خب نگران بودم!

اون‌ پسرِ لباس شخصی، یه دفعه، شروع کرد به فحش دادن به ما!
با موتورش، داشت می رفت تو شکم‌ من...

مادر من، خودش، همسر شهیده!
اون پسره، به چه حق به من میگه "معاند"؟
من‌ فقط، دو کلمه جوابشو دادم، اما اون‌ منو گرفت زیر لگد!

برای دفاع خودم مجبور شدم یه کلوخ بزنم تو صورتش...
زخمش سطحیه. چیزیش نشده!
باید داداشمو ببینم، برای نامزدم‌ نگرانم.

نگهبان می گوید:
حلال زاده بود!
گمانم دارن صدات می کنن!

مادرم را از سلول بیرون می برند.
برادرش سعید صادقی، فرمانده و آن‌ پسرک‌ لباس شخصی، یاسر، آنجا هستند.

صورت یاسر بخیه خورده، به مادرم نگاه نمی کند.

سعید به مادرم می گوید:
خوبی؟ چرا صورتت‌ کبوده؟
بیرون زدنت یا اینجا؟

مادرم می گوید:
تنم داغونه!
این‌ پسره، انقدر لگد زد تو کلیه هام، نمی تونم وایسم...

یاسر، رویش را برمی گرداند، انگار که چیزی نمی شنود.
فقط بلند، خطاب به فرمانده می گوید:
دشمن‌ این نظام، باید اعدام شه...

کسی که به مرادِ من فحاشی کنه، جاش سینه قبرستونه!
خودم میفرستمش!

فرمانده، به یاسر می گوید:
تو الان برو بیرون!

یاسر داد می زند:
من تا حکمِ این دختر، اجرا نشه، بیرون نمیرم!
اون به من گفت، مزدور!
حالا خدا نشونش میده، مزدور کیه!

مهم نیست که برادرش، دوست شما یا پسر شهید بوده‌!
خودش که یه ولگرد ضد نظامه!

من اومدم ببینم اگه قراره دادگاهی براش تشکیل شه، زودتر...

مادرم، نگاهش نمی کند...

سعید به خواهرش می گوید:
استادت، حالش خوبه، تعهد داده تا آخر‌‌ عمر، دیگه کار روزنامه نگاری نکنه‌‌...
احتمالا آزاد میشه!

یاسر داد می زند:
ولی این دختر، حکمش تیره!
من شاهد دارم چیا گفت...
اون معانده!

سعید، به یاسر نگاه می کند:
پسرجان، این دختر، هفده سالشه!
نگران نامزدش بود، همون موقع که اینا، پشت در زندان بودن و التماس می کردن عزیزاشونو ببینن، تو رسیدی و شروع کردی این بچه رو زدن!
معاندچیه؟

یاسر می گوید:
و من شاکی خصوصی ام سردار...
رضایت نمیدم!
حکم معاند، حبس ابده یا اعدام!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار

#قسمت_هشتاد

نشسته بود کنار دیوار بند...
دلش می لرزید، نه فقط برای استادش، که او را دوست داشت، نه فقط برای خودش، که نگاه های سنگین بازجویان، روی جان جوانش، آزارش می داد، حس شومی به جانش افتاده بود.

آن شب قرار بود اتفاقی بیفتد.
اتفاقی بد...
قلبش تند می زد.

وقتی اسمش را خواندند، شک نکرد که فاجعه، در راه است.

به دختر کناری اش، نگاه کرد.
دختر زیبایی بود.
یک‌ دانشجوی اصفهانی، در خوابگاه تهران.‌

دختر اصفهانی گفت:
قوی باش دختر کُرد!
اونا می خوان صدای دادتو بشنون!
و غلط کردنتو!
هر کاری کردن فقط، داد نزن! باشه؟

در هفده سالگی، با قدم های لرزان به طرف در رفت...
به طرف تاریکی!
نمی دانست برادرش و آن سردار، کجا هستند!

دستی در تاریکی، او راهُل داد:
_بخواب رو شکم!

یک زن بود...

_می دونی توهین به مقدسات، جرمش چیه؟
خیلی در حقت، لطف داشتن که فعلا به همین رضایت دادن!
هشتاد ضربه، برات خیلی کمه...
گمانم آشنا داشتی، وگرنه جرم های کمتر از تو، حکم سنگین تری گرفتن...

تنش لرزید...
تا حالا در خانواده، هرگز کتک نخورده بود، چه برسد به شلاق!

با صدای آهسته گفت:
می خوام وکیلمو ببینم... برادرمو!

زن خندید:
فعلا ممنوع الملاقاتی!
کجایی دختر؟!
تو به سَرورات، فحش دادی، با سنگ زدی، صورت یه جوونو ناکار کردی!
پررویی هم می کنی؟

دخترک را زمین انداخت...

دخترک جوان یادش نیست دردِ ضربه ی اول، چقدر مثل مرگ، ناگهانی بود!

داد نزد...
زبانش را گاز گرفت، خون، از کنار لبش جاری شد.

دوم، سوم... نه! مرگ هم انقدر، طول نمی کشد.

زن با نفرت می زد و می شمرد.
به هفتم نرسیده بود که دخترک، در گوشش، صدای سوتی شنید.

دیگر نه حسی داشت، نه در آن تاریکی چیزی می دید، یا می شنید...
بیهوش شد.

وقتی چشمانش را باز کرد نمی دانست کجاست!
کف زمین سرد بود، می لرزید.
تمام تنش بوی خون و کثافت می داد.

پوتین های مردی را دید، آهسته زیر لب گفت:
آب می خوام...

مرد گفت:
فکر کردم مُردی!
با این جثه ی لاغرت، چقدر سگ جونی دختر!

صدا، آشنا بود...
دخترک نمی توانست ببیند.

یاسر گفت:
من اون شب شنیدم زیر لگدای من چی زر زدی!
اگه بهشون بگم، حُکمت مرگه...

دخترک دوباره گفت:
یه کم آب!

یاسر داد زد:
از مرگ نمی ترسی لعنتی؟

_من برای تو می ترسم مَرد!
من از خدا، برای تو می ترسم!

من یه بچه ی ناراحت‌ و عصبانی بودم، زیر لگدای تو...
با یه سنگ، سعی کردم از خودم دفاع کنم که نمیرم!
اما تو، چه جوری می خوای از نگاه خدا، بری کنار؟

یاسر نگاهش کرد:
_یعنی چی؟

_یعنی همه ی عمرت، خدا، به خاطر ظلمی که به من‌ کردی، به توخیره میشه!
شک نکن!

یاسر، بالای سرِ دختر ایستاد...

_سجده کن‌!‌
توبه کن بچه!
اونوقت‌ می ذارم بری...
هفتاد بار، سجده ی عفو، همین حالا!
شروع کن... زود!

مرد آمد لگد بزند، دختر نفهمید چگونه پای مرد را، گاز گرفت!

نفهمید‌ یاسر، چگونه زمین افتاد، روی قلب او!

حتی نشد جیغ بکشد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#قسمت_هشتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی