چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت50
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه

چه خوب شد که بناز، دیگر سکوت کرد...

حالا خودم هستم و
این آینه، که مرا به گذشته می برد.
به سال ۱۳۷۹...
سال تولد من!
سالِ سختِ سارای کردستان و تیر خوردن فرمانده ی ایرانی!

می بینم که فرمانده، به سختی از جایش، بلند می شود...

همه خوابیده اند...
بناز اما نمی تواند بخوابد، با‌ پلک نیمه بسته، فرمانده‌ مجروح را می بیند که به زحمت، لباس فُرمش را می پوشد.

در تاریکی و سکوت...
از کسی کمک نمی خواهد.

روزِ هشتم دزدیده شدن سارا است‌ و
هنوز، خبری نیست!

فرمانده آهسته و با درد، از بیمارستان، بیرون می رود.
کنار رود می رسد...
همانجا که سارا، هشت روز پیش، سرش را در آب کرده و از دردِ عشقی پنهان، گریه می کرد.

فرمانده سنگی برمی دارد و به آب می اندازد و سنگی دیگر و سنگی دیگر...

نسیمِ نیمه شبی، بوی گیسوان سارا را می آورد...
فرمانده، مقابل شط، زانو می زند و با صدای بلند، خدا را، می خواند...

داد می زند:
آخه این دختر، عزیزِ من بود...
سکوت کردم، به حرمتِ کارم، به حرمتِ این لباس...
کجایی خدا؟!
تو که هستی!
تو رو که ندزدیدن...
به دادِش برس!

و برای اولین بار، پس از مرگ همسرش، به گریه می افتد...

اشک های او را برای مرگ‌ همسرش، کسی ندیده بود، اما این‌ بار، همه می بینند...
مرغان‌ دریا، ماهی ها، ماه، ابرها و بناز، از دور!

در یاد همه می ماند شبی، که مردی تنها، در تاریکی، بر لبِ آب می گرید!

همان موقع، سارا، جاده ها و کوه ها آن طرف تر، دستش را، داخل نهری می کند که بشوید...
لحظه ای مکث می کند...
اشکِ مرد را، در آب، حس می کند.
اشکِ آن مردِ تنها را...

نفس عمیقی می کشد، گیسوانش را به باد می سپارد و دستش را، در آب نگه می دارد، گویی فرمانده، دستش را گرفته و‌ نمی تواند دستش را رها کند و از آب، بیرون بیاورد!

با خودش می گوید:
خوب شد دیگه جلوی چشمت نیستم!
اذیت می شدی، حالا راحتی!

و مرد، این سو، در آب، اشک‌ می ریزد...

_خدا، می سپرمش به خودت!
بخاطر تو، می خواستم فراموشش کنم!
که نگن هوا و هوس...
اما این هوا و هوس نیست!
هدیه ی توست...
نفس توست...
خودِ عشقه...
امانت توست!

نذر کردم اگه پیدا شه، هر بلایی هم، سرش اومده باشه، جلوی تمام دنیا، وایسم و با افتخار، باهاش ازدواج کنم...

رسمی و با احترام...
همونطور که شایسته ی دلِ عاشقشه!

و این طرفِ آب، سارا، یاد شب اولی می افتد که مردِ دو رگه ی چشم آبی، او را ربوده بود...

شب است، راننده خواب است.
مرد به او، نزدیک می شود...

سارا، سنگ تیزی را که در مشتش، پنهان کرده، فشار می دهد...
از خدایش، کمک می خواهد.

مرد می گوید:
حیف نیست، دختر به این زیبایی، تنها باشه؟
اون مرد ایرانی، قدرِ تو رو نمی دونه!

_تو خدا نداری مرد؟

مرد می گوید:
چرا ندارم؟
مگه فقط شما مسلمونا، خدا دارید؟!

_پس به خدات قسمت میدم، جلوتر نیای!
من می تونم کمکت کنم!
تو، تمام راه، خون دماغ بودی!
سخت مریضی، نه؟!
کمکت می کنم!
بهت قول میدم!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت50
#قسمت_پنجاه
#قسمت_پنجاه_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی