#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_ششم
تو مثل شب، شبیخون می زنی به صبح زندگیم...
کاش همه ی راهزنان، مثل تو بودند!
من جای سارا، لرزم گرفته است.
به مسلسل کنار دیوار نگاه می کنم.
_چرا مسلسلو شب عروسیمون، آوردی تو اتاق؟
_نمی تونم بذارمش زیر بارون سارا جان، خراب میشه...
بعدم، لازمه اینجا باشه!
_چرا لازمه؟
چرا شب عقد ما، مسلسل لازمه؟
_چون همیشه باید، با من باشه!همونطور که خواهرت بناز، هیچوقت، اسلحه شو از خودش دور نمی کنه.
برای محافظت از تو، کشورم، خودم و سربازام...
سارا، خنده اش می گیرد...
_پس هووی منه این؟...
الان جا می ندازم بخوابی.
مسلسلو میارم تو رختخواب!
خودم می خوام یه کم قدم بزنم!
بارونِ کوهستانو دوست دارم.
_خودتو لوس نکن سارا!
_جدی میگم... اسم کوچیکتو میگم، ناراحت نمیشی؟
_نه!
_دوست دارم این اسمو هی بگم!
تو برای من، نه فرمانده ای، نه هیچکس دیگه!
همینی... همین اسمی که پدرت، روت گذاشته!
فرمانده، به چشمان سارا نگاه می کند...
چه چیزی در وجود این زن، آشوب به پا کرده است؟
مرد، دستش را جلو می آورد و با تمام جراتی که در هیچ جنگی نداشته است، سارا را به سمت خودش می کشد!
تمام جرات یک رزمنده...
با مهربانی سرِ سارا را، در آغوشش نوازش می کند، مثل یک پدر.
_آروم سارا جان! چی شده؟
صدای قلب سارا را، مثل گنجشکی گریزان و ترسیده، می شنود.
_ببینمت!
سارا، صورتش را روی شانه مرد پنهان می کند، اما مرد، قطره های اشک را حس می کند.
_چی شده عزیزم؟
چرا گریه می کنی؟
من فکر کردم همو دوست داریم!سارای من...
سارا، به چشمان مرد، نگاه نمی کند، در آغوش او، فقط می لرزد، مرد، با محبت، نوازشش می کند.
لرزش سارا، اصلا طبیعی نیست!
تنش، داغ است. تب دارد...
می گوید: من زندگیتو دوست دارم، کاش می شد زندگی یه نفر دیگه رو دزدید!
الانم که زنتم، مسلسلت کنارمونه.
من همیشه دومی، می مونم!
مرد بلند می شود.
مسلسل را، از کنار دیوار، برمی دارد...
در اتاق را باز می کند و بیرون می رود.
سارا می ترسد...
_کجا میری؟
منو، تو این اتاق، تنها نذار!
مرد، زیر لب می گوید:
تو می خواستی بری پیاده روی!
میرم مسلسلو بذارم تو ماشین.
ماشین دوره، تا بالا نمیاد، می دونی!
سارا داد می زند: خودت گفتی بی مسلسل خطرناکه...
باید کنارت باشه!
نگاهِ مرد، مثل برق گرفتگی، سارا را، لال می کند...
_میگی هووته!
نمی خوام امشب هووت، بین ما باشه!
ناگهان سارا چیزی می گوید که نباید به یک سرباز بگوید!
هرگز نباید بگوید...
_تا حالا، با این، چندتا آدم کشتی؟شمردی؟
سکوت سنگین...
مرد، فقط نگاهش می کند و می رود.
هنوز بوی دست مرد، روی گیسوانِ شبرنگ ساراست!
مرد، زیر باران دور می شود...
سارا داد می زند: نرو!
اما مرد، دیگر رفته است...
سارا به سمت او می دود. نزدیک رود، به او می رسد...
باران، حجله ی زیباییست، سارا دست مرد را می گیرد.
_نرو!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت56
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_ششم
تو مثل شب، شبیخون می زنی به صبح زندگیم...
کاش همه ی راهزنان، مثل تو بودند!
من جای سارا، لرزم گرفته است.
به مسلسل کنار دیوار نگاه می کنم.
_چرا مسلسلو شب عروسیمون، آوردی تو اتاق؟
_نمی تونم بذارمش زیر بارون سارا جان، خراب میشه...
بعدم، لازمه اینجا باشه!
_چرا لازمه؟
چرا شب عقد ما، مسلسل لازمه؟
_چون همیشه باید، با من باشه!همونطور که خواهرت بناز، هیچوقت، اسلحه شو از خودش دور نمی کنه.
برای محافظت از تو، کشورم، خودم و سربازام...
سارا، خنده اش می گیرد...
_پس هووی منه این؟...
الان جا می ندازم بخوابی.
مسلسلو میارم تو رختخواب!
خودم می خوام یه کم قدم بزنم!
بارونِ کوهستانو دوست دارم.
_خودتو لوس نکن سارا!
_جدی میگم... اسم کوچیکتو میگم، ناراحت نمیشی؟
_نه!
_دوست دارم این اسمو هی بگم!
تو برای من، نه فرمانده ای، نه هیچکس دیگه!
همینی... همین اسمی که پدرت، روت گذاشته!
فرمانده، به چشمان سارا نگاه می کند...
چه چیزی در وجود این زن، آشوب به پا کرده است؟
مرد، دستش را جلو می آورد و با تمام جراتی که در هیچ جنگی نداشته است، سارا را به سمت خودش می کشد!
تمام جرات یک رزمنده...
با مهربانی سرِ سارا را، در آغوشش نوازش می کند، مثل یک پدر.
_آروم سارا جان! چی شده؟
صدای قلب سارا را، مثل گنجشکی گریزان و ترسیده، می شنود.
_ببینمت!
سارا، صورتش را روی شانه مرد پنهان می کند، اما مرد، قطره های اشک را حس می کند.
_چی شده عزیزم؟
چرا گریه می کنی؟
من فکر کردم همو دوست داریم!سارای من...
سارا، به چشمان مرد، نگاه نمی کند، در آغوش او، فقط می لرزد، مرد، با محبت، نوازشش می کند.
لرزش سارا، اصلا طبیعی نیست!
تنش، داغ است. تب دارد...
می گوید: من زندگیتو دوست دارم، کاش می شد زندگی یه نفر دیگه رو دزدید!
الانم که زنتم، مسلسلت کنارمونه.
من همیشه دومی، می مونم!
مرد بلند می شود.
مسلسل را، از کنار دیوار، برمی دارد...
در اتاق را باز می کند و بیرون می رود.
سارا می ترسد...
_کجا میری؟
منو، تو این اتاق، تنها نذار!
مرد، زیر لب می گوید:
تو می خواستی بری پیاده روی!
میرم مسلسلو بذارم تو ماشین.
ماشین دوره، تا بالا نمیاد، می دونی!
سارا داد می زند: خودت گفتی بی مسلسل خطرناکه...
باید کنارت باشه!
نگاهِ مرد، مثل برق گرفتگی، سارا را، لال می کند...
_میگی هووته!
نمی خوام امشب هووت، بین ما باشه!
ناگهان سارا چیزی می گوید که نباید به یک سرباز بگوید!
هرگز نباید بگوید...
_تا حالا، با این، چندتا آدم کشتی؟شمردی؟
سکوت سنگین...
مرد، فقط نگاهش می کند و می رود.
هنوز بوی دست مرد، روی گیسوانِ شبرنگ ساراست!
مرد، زیر باران دور می شود...
سارا داد می زند: نرو!
اما مرد، دیگر رفته است...
سارا به سمت او می دود. نزدیک رود، به او می رسد...
باران، حجله ی زیباییست، سارا دست مرد را می گیرد.
_نرو!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2