چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی

چیستا گفت:مگه اسم مادرت؛ شبنم بود؟ شهرام به آسمان نگاه کرد ؛ گفت: چقدر ستاره! اون بالاها ؛ خبریه امشب؟عروسیه؟!
چیستا گفت:همون شهرامی که هیچوقت جواب نمیده!بریم آقا سهراب! دور شدند؛ انگار به دو ستاره درآسمان کبود؛ تبدیل شدند و محو شدند...

من ماندم و شهرام؛ روی کاناپه نشسته بود، به روبرویش خیره بود.کنارش نشستم: گفتم: اگه دلت نخواد راجع به مادرت حرف بزنی، مجبور نیستی! آهی کشید وگفت: هفده سالش بود که به دنیا آمدم؛عاشق هم شدن؛ فامیلا همو میشناختن؛ موافق بودن؛ و اونام زود عروسی کردن؛ مادرم ظریف بود.موهای فرفری؛چشمای عسلی؛ یه جورایی شکل تو...به خصوص وقتی میخندی! خیلی دوسش داشتم؛ عاشقانه...بعد از اون ماجرا مریض شدم؛ اما مادر قول داد؛ هر جورشده؛ یه پول گنده جور میکنه و پدرو نجات میده.....هی میگفت :بعد هفت روز پدرت برمیگرده خونه؛ قول دادن پولو بگیرن؛ ولش کنن.... هر چی دکترش گفت: باید استراحت کنی ! گوش نکرد؛ از صبح روز بعد اون اتفاق ؛ دم اون دیوار بلند بودیم که توش سوراخ داشت؛ مثل پنجره ی کوچیک! مادرم یه چادر سرش میکرد؛ سرشو میکرد؛ تو سوراخ حرف میزد؛ وقتی به مادرم گفتن ممکنه بشه محکومیتشو خرید؛ سر از پا نمیشناخت، نقشه کشیده بود سریع از ایران بریم ؛ شب اعدام؛ تنها چیزی که یادم میاد، مادر حلقه شو در آورد؛ گذاشت تو مشت پدر؛ گفت: تا دوباره همو ببینیم، این حلقه پیش تو باشه! من از پسرت خوب مراقبت میکنم؛ قول میدم ؛ مثل خودت بارش میارم ؛ یه مرد ؛ یه مرد واقعی....نذاشتن همو ببوسن! اما دستاشونو ؛ نمیتونستن از هم جدا کنن...انقدر پدرو زدن ؛ که دست مادر از دستش ول شد.حلقه ؛ رو زمین افتاد، من دویدم؛ برش داشتم، مامان گریه میکرد، نفهمید . پدر داد زد؛ مهتاب؛ زیرخاکم که باشم ؛ تو بالای مزارم میتابی ؛ قلبم میطپه اون زیر ! مهتابم...


پدرو بردن؛ یه خانم منو برد بیرون ؛ گفت: الان مادرت میاد؛ مادرو ؛ به زور فرستادن بیرون! آسمون؛
؛ مثل امشب پر ستاره بود. من و مادر ؛ همو بغل کردیم؛ مادرسعی کرد گوشامو بگیره. نذاشتم: گفت؛ آواز بخونیم؟! من خوب بلد نبودم ؛ اون صداشو بلند کرد....منم، پشتش ؛ گمونم صداش تا آسمون میرفت؛ تا خود خدا.

یه شب مهتاب؛ /ماه میومد تو خواب/منو میبره /کوچه به کوچه/ باغ انگوری، باغ آلوچه../ اونجاش رسید؛ که باید داد میزد. /"منو میبره ؛ ته اون دره..."/ اونجا که شبا یکه وتنها/...با صدای بلند خوند..با تمام وجودش ؛ رگهاش ؛خونش ؛ حنجره ش...اونور ؛ صدای شلیک آمد.

لرزیدم!...رفتم زیر چادر مادرم...مادر آوازش را قطع نکرد؛ فقط بغلم کرد؛ فشارم داد و ادامه داد:

"تک درخت بید؛... شاد و پر امید"؛

حتی وقتی به زور؛ سوارماشینمان کردند ؛ هنوز میخواند ؛ راننده؛ مردی جا افتاده بود. از آینه گاهی مادرم را با شرم نگاه میکرد و سریع نگاهش را میگرفت....؛ مشتعلی بود ! حاج آقای ده فرستاده بودش عقب ما ؛ دیگه؛ خونه ای نداشتیم... مادرم تا خود ده ؛ خوند. از جلوی کلبه مان که رد شدیم ؛ مادرم بغضش ترکید... زد زیر گریه!.... داد زد: حمید! صخره به صخره؛ دریا به دریا؛ دنبالت میام...

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا/ به #لاتین در
#اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام او بلا مانع است.کتاب ثبت شده است.ممنون که رعایت میفرمایید.



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
سه هفته گذشته ؟
سه روز ؟!...سه سال ؟... یا سه قرن ؟
نمی دانم...

ذهن من، دیگر باهیچ تاریخی پیش نمی رود.

من کنار پنجره ام و به باران در یقه ی بارانی مردی نگاه می کنم که چند لحظه پیش از زیر پنجره گذشت.

این روزها ، هوا زود تاریک می شود.
دیگر شش عصر ، هوا تاریک است.
زمستان است...

من در زمستان ، سرما و شب را دوست دارم ، چون کمتر کسی مزاحمم می شود ،
تا بپرسد چرا سر کار نمی روی ؟
تا بپرسد چرا خودت را در خانه زندانی کرده ای ؟!
چرا دوستان سابقت را که می شناسی،نمی بینی !
دارالترجمه چطور ؟... چرا کار نمی کنی ؟!

فعلا از پس انداز کمی که من و مادرم داشتیم ، استفاده می کنیم.
و البته از کمک های آن خانم جوان ، که می گوید نامش مریم است.
که البته او هم از همسرش می گیرد
که میگوید نامش حامد است.
"آقا حامد" یعنی ! حوصله ی گفتن این الفاظ را ندارم!

حوصله ی آن ها را هم ندارم.
زیادی محبت می کنند و آن بچه ی کوچکشان ، عسل !خیلی مزاحم می شود.

از ترسش، در را از داخل قفل می کنم !...خلوت همسایه محترم است و من به فکر کردن نیاز دارم.

بین همه ی این آدم ها فقط ، یک نفر را دیگر ندیدم.
همان پسر جوان با موی بلند تابدار.

شاید می دانست که باید برود...
شاید درست ترین کار را ، او انجام داد.

اما من که نمی توانم همسایه ها را از خانه یشان بیرون کنم.
آن ها هم که مادرم را می شناسند،با من کار ندارند.

مریم می گوید: می خواهم مادرت را ببینم ، برای مادرت، غذا آورده ام ، برای مادرت دارو آورده ام،بس است!
و مادرم با روی خوش از آن ها استقبال می کند.

مادرم آن ها را دوست دارد ، من هم مادرم را.
اما دوستان محل کار،یا دوره دانشگاهم را نمیپذیرم...

هر چیزی که مرا به یاد گذشته ای می اندازد ، که یادم نیست، از آن میگریزم!

گاهی وقت ها ، وقتی همه خوابند...
وقتی می دانم دیگر کسی در کوچه و خیابان مرا نمی شناسد و صدایم نمی کند ، "مانا خوبی ؟" ،
به خیابان می روم و در کوچه راه می روم.

نزدیک خانه ی ما ، سه کوچه آن طرف تر، یک میدان گرد کوچک است باچند درخت و نیمکت.
آنجا می نشینم و به رو به رویم خیره می شوم.

کنارم یک درخت بلند سرو است.
می گویند سرو هیچوقت رنگ سبز زیبایش را از دست نمی دهد، هرگز خزان زده نمی شود.

به او حسادت می کنم، ولی من واقعا لذت بردن ، خندیدن ، عاشق شدن و مفاهیم این چنینی را دیگر نمی فهمم.

پیش خودم می گویم :
این مردم که در کوچه و خیابان راه می روند به چه می خندند !
اصلا موضوعی مگر برای خنده هست ؟
یا این پسر دخترها که دست هم را می گیرند ، مگر می شود آدم همین طوری عاشق کسی شود !

اصلا عاشق شدن یعنی چه !

من کلمات را می شناسم ، اما معنای کلمات را از یاد برده ام.

من نمی دانم معنای عاشق شدن ، معنای خندیدن ، معنای محبت به دیگران چیست !

آن دختر بچه ، عسل را با خشونت از خانه بیرون می کنم...

به سکوت نیاز دارم...
فقط مادرم را می توانم ببینم.
او هم بیشتر وقتها، در اتاقش است.

حس می کنم مرا دوست دارد ،مرا بخشیده،
ولی خب ، این تمام زندگی من نبود! چیزهایی گم شده بود.

آن شب هم روی صندلی آن میدان نشسته بودم.

یک پسر و یک دختر رو به روی من نشسته بودند ، خیلی تنگ هم ، دست در دست هم.
شاید سرهایشان روی شانه ی هم...
پچ پچ می کردند.

دلم می خواست بلند شوم بروم تا می خورند کتکشان بزنم و بگویم :
برای چه با هم پچ پچ می کنید؟
اصلا معنای حرف هایی را که می گویید ، می فهمید ؟
چرا چرت و پرت می گویید !
شما حتی معنی عشق را نمی دانید!

اما این من بودم که معنی عشق را کاملا از یاد برده بودم...

باد می وزید،می دانستم باران خواهد گرفت و من بارانی یا ژاکت نپوشیده بودم.
سردم بود...

کسی کنارم نشست ، بدون کلام !
با خودم فکر کردم یک بی ادب دیگر...
معمولا وقتی یک خانم تنها نشسته ، اجازه
می گیرند.

سرش را در کلاه بارانی اش پوشانده بود.

آمدم بلند شوم...
با صدای آهسته گفت : بشین!
نشستم !

قدرتی در صدایش بود ، که مرا به نشستن محکوم می کرد.

انگار هم هیات منصفه بود، هم قاضی و آنجا؛ یک دادگاه!

گفت :پروازت یادته ؟
گفتم :چرته!

گفت چی چرته ؟
گفتم : اینکه میگن ، تو کما یه نفر با من حرف زده و یه چیزایی گفته ، همش چرته ، من هیچی یادم نمیاد.

گفت : کی میگه ؟
کی کمای خودش یادشه که کمای تو یادش باشه؟

گفتم : یه نفر می گفت.
گفت : هر کی گفته، اشتباه کرده!
من با آقا حامد هم حرف زدم ،

اونم مدتی تو یه نوع کما بود،
ولی هیچی یادش نمیاد!

گفتم :خب! پس جریان چی بوده ؟
گفت : چی ، چی بوده ؟

گفتم : من قراره چیکار کنم تو این دنیا که برگشتم ؟!
من از چیزی لذت نمی برم،هیچی از اطرافم نمیفهمم.
شما کی هستید ؟!

نگاهم کرد.
برق از تنم رد شد !

همان پسر مو تابداربود !

گفتم :
به چه حقی می شینید کنار من؟بدون اینکه اجازه بگیرید.من میخواستم تنهاباشم !
#ادامه 🔰

⬇️⬇️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
برای اینکه یه آدم ، یه شبه از اون همه احساس ؛ عاطفه و محبت و مسولیت ، تبدیل به این ربات بشه ، منو می کشه. تو گیاهی زندگی نکن...هر جور دلت خواست ؛ زندگی کن !

من محسن نیستم ، اگه تو رو دوباره به انسان تبدیل نکنم!
گفتم : حرف اضافه نزن ! این کار ، کار خداست!

خداست که می تونه ما رو آدم کنه. اون سرنوشت ما رو مینویسه ! گفتم خدا؟! ..همینطوری اومد دهنم. خدا دقیقا چیه؟!

گفت : یادت نیست خدا چیه ؟!
من برای کمک اومدم مانا...این موقتیه.
اثر اون تصادف لعنتیه...خدا الان صداتو میشنوه.

گفتم:نمیخوام بشنوه ، بعد با موتور ، مغزمو له کنه؟! این خدا مال خودت !
دنبال من نیا..هیچوقت !

بارانی اش را روی زمین پرت کردم.
دویدم...

دنبالم دوید.

خیلی زود به من رسید؛ بند مانتویم را گرفت و گفت :
- لازم باشه دستتو می گیرم و میپیچونم ! مثل معلم هلن کلر...

من معلم سختگیری ام.... یادت رفته؟ باید یه چیزی یادت بیاد. حتی معنی درد!

لازم باشه کاری می کنم گریه کنی ،
لازم باشه کاری می کنم درد رو حس کنی.

باید از یه جایی شروع کنیم ، نه ؟!

گفتم :خفه شو؛ آمدم بند مانتویم را از دستش آزاد کنم ،
دستم را محکم پیچاند،
دستکشش، خیس باران بود. دستم داشت
می شکست، ولی چیزی حس نمیکردم ؛ فقط دیدم اشکم درآمده ، و به گریه افتاده ام ! ...

داد زدم ، کثافت... دردم میاد!



گفت : خدا رو شکر ! بالاخره معنی درد، یادت اومد؟

کمکت میکنم دختر ؛ حالا کم کم همه چیز یادت میاد.

آب از انتهای موهایش میچکید ...

حسی نداشتم ؛ جز حس گم شده ی درد ، که در وجودم زنده کرده بود.حق نداشت...شاید نمیخواستم درد را به یاد بیاورم، شاد به نظر میرسید .لگدی محکم به پایش زدم و فرار کردم ...

همانطور که میدویدم ، یک نفر انگار صدایم کرد ، جوابش را ندادم ؛ تا در خانه، یکنفس دویدم...زنگ زدم...دو بار، سه بار ؛ ده بار کسی در را باز نکرد.

کلید یادم رفته بود. به در کوبیدم .زن همسایه در را باز کرد.

گفت : ای وای ، موش آب کشیده شدی که دختر!
بی اختیار در آغوشش به گریه افتادم !


گفت: چی شده ؟!...
گفتم: فقط مادرمو یادم میاد و درد دستمو.. یه دیوونه ، دستمو پیچوند...کلیدم جا مونده.

گفت : این ساعت نرو بیرون !
بیا بریم خونه ی ما دستتو بذارم تو آب گرم ؛ آروم شه. مادرت حتما خوابه !

گفتم : آروم؟.....
آروم یعنی چی ؟!

پشت او ، بی اختیار وارد خانه شدم ...



از پنجره ی پذیرایی ، دوباره پسرک را دیدم ؛ با موهای خیسش ، پشت در... کلاه بارانی اش ، سرش نبود ...
خیس آب بود !

مثل شیطان از پشت پنجره ، لبخند میزد. پرده را کشیدم !...

من الان چه گفتم : شیطان؟!
گفتم : خانم؟ ...شیطان کیه ؟!

زن با حوله و آب گرم آمد . گفت :
شیطون دشمن خداست...


گفتم : پس حتما اون ، دشمن خداست...

پس حتما خدا ، طرف منه ؛ پسره ی لعنتی! ...

آی دستم !...

زن همسایه گفت : یه کم درد داره...

گفتم : درد؟! پس این درده؟ ...

داره درد رو یادم میاد... آره ؛ یادم میاد...

مردک شیطان !.....






#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی




#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_ششم

تو مثل شب، شبیخون می زنی به صبح زندگیم...
کاش همه ی راهزنان، مثل تو بودند!

من‌ جای سارا، لرزم گرفته است.
به‌ مسلسل کنار دیوار نگاه می کنم.

_چرا مسلسلو شب عروسیمون، آوردی تو اتاق؟

_نمی تونم بذارمش زیر بارون سارا جان، خراب میشه...
بعدم، لازمه اینجا باشه!

_چرا لازمه؟
چرا شب عقد ما، مسلسل لازمه؟

_چون همیشه باید، با من باشه!همونطور که خواهرت بناز، هیچوقت، اسلحه شو از خودش دور نمی کنه.
برای محافظت از تو، کشورم، خودم و سربازام...

سارا، خنده اش می گیرد...

_پس هووی منه این؟...
الان جا می ندازم بخوابی.
مسلسلو‌ میارم تو رختخواب!
خودم می خوام یه کم قدم بزنم!
بارونِ کوهستانو دوست دارم.

_خودتو لوس نکن سارا!

_جدی میگم... اسم‌ کوچیکتو میگم، ناراحت‌ نمیشی؟

_نه!

_دوست دارم این اسمو هی بگم!
تو برای من، نه فرمانده ای، نه هیچکس دیگه!
همینی... همین اسمی که‌ پدرت، روت گذاشته!

فرمانده، به چشمان سارا نگاه می کند...
چه چیزی در وجود این زن، آشوب به پا کرده است؟

مرد، دستش را جلو می آورد و با تمام‌ جراتی که در هیچ جنگی نداشته است، سارا را به سمت خودش می کشد!
تمام جرات یک رزمنده...

با مهربانی سرِ سارا را، در آغوشش نوازش می کند، مثل یک‌ پدر.

_آروم سارا جان! چی شده؟

صدای قلب سارا را، مثل گنجشکی گریزان و ترسیده، می شنود.

_ببینمت!

سارا، صورتش را روی شانه مرد پنهان می کند، اما مرد‌، قطره های اشک را حس می کند.

_چی شده عزیزم؟
چرا گریه می کنی؟
من فکر کردم همو دوست داریم!سارای من...

سارا، به چشمان مرد، نگاه نمی کند، در آغوش او، فقط می لرزد، مرد، با محبت، نوازشش می کند.

لرزش سارا، اصلا طبیعی نیست!
تنش، داغ است. تب دارد...

می گوید: من زندگیتو دوست دارم، کاش می شد زندگی یه نفر دیگه رو دزدید!
الانم که زنتم، مسلسلت کنارمونه.
من همیشه دومی، می مونم!

مرد بلند می شود.
مسلسل را، از کنار دیوار، برمی دارد...
در اتاق را باز می کند و بیرون‌ می رود.

سارا می ترسد...

_کجا میری؟
منو، تو این‌ اتاق، تنها نذار!

مرد، زیر لب می گوید:
تو می خواستی بری پیاده روی!
میرم مسلسلو بذارم تو‌ ماشین.
ماشین دوره، تا بالا‌ نمیاد، می دونی!

سارا داد می زند: خودت گفتی بی مسلسل خطرناکه...
باید کنارت‌ باشه!

نگاهِ مرد، مثل برق گرفتگی، سارا را، لال می کند...

_میگی هووته!
نمی خوام امشب هووت، بین ما باشه!

ناگهان سارا چیزی می گوید که‌ نباید به یک‌ سرباز بگوید!
هرگز نباید بگوید...

_تا حالا، با این، چندتا آدم‌ کشتی؟شمردی؟

سکوت سنگین...

مرد، فقط نگاهش می کند و می رود.
هنوز بوی دست مرد،‌ روی گیسوانِ شبرنگ ساراست!

مرد، زیر باران‌ دور می شود...

سارا داد می زند: نرو!

اما مرد، دیگر رفته است...

سارا به سمت او می دود.‌ نزدیک رود، به او می رسد...

باران، حجله ی زیباییست، سارا دست مرد را می گیرد.

_نرو!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی