چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
سرود ملی
#ای_ایران چگونه پدید آمد؟

یشینهٔ این ترانه ، به دوران پر تلاطم #جنگ_جهانی_دوم در ایران باز می‌گردد. در این زمان، سپتامبر ۱۹۴۱، متفقین ایران را اشغال کرده‌بودند.



ایدهٔ این شعر از دیدن وضعیت اسفبار کشور، به خصوص اهتزاز پرچم متفقین از پادگان استرآباد در آن دروان به شاعر الهام شد.

#گل‌_گلاب در این باره گفته است: ‌‎ در سال ۱۹۴۴، در شرایطی که چکمه‌های نیروهای اشغال‌گر هر وطن‌پرستی را می‌لرزاند، من ایدهٔ این شعر به ذهنم رسید. بخصوص وقتی ضربه ی چکمه انگلیسیها را روی صورت هموطنانم میدیدم...

در صورتیکه وطنم ، اعلام بیطرفی کرده بود و سربازان متفقین حرمت کشور ما را نگه نداشتند!



سپس پروفسور خالقی ، موسیقی آن را نوشت و در برابر همهٔ مقاومت‌های سیاسی، این ترانه راه خود را به دل و روح مردم پیدا کرد. ویژگی برجستهٔ شعر «ای ایران» آن است که همهٔ واژگان آن به زبان
#پارسی است و در آن هیچ واژه بیگانه‌ای به کار نرفته‌است ، جز چهار کلمه که ریشه غیر فارسی یا عربی دارند ، که آن هم شاعران وقت ، ایرادی بر آن وارد نکرده اند ، چون آن لغتها ، در زبان فارسی جا افتاده بود.



این ترانه ،شاید هرگز ، سرود رسمی و ملی کشور نشد ،


ولی از هر سرود دیگری ، ایرانیان داخل و جهان ، بیشتر قبولش دارند ،چون از سوز دل و #عشق_به_ایران نوشته شده است، نه به سفارش فردی یا ارگانی!....


حس ناب و بی بدیل :#وطن_مادر_ماست...


نخستین اجرای آن، در ۲۷ مهرماه ۱۳۲۳ در تالار دبستان نظامی دانشکدهٔ افسری با صدای
#غلامحسین_بنان در خیابان
#استانبول دو شب متوالی برگزار شد. سرود «ای ایران» آنقدر اثر کرد که شنوندگان ، تکرار آن را خواستار شدند و سه بار تجدید شد.


استقبال و تأثیر این سرود باعث شد که وزیر فرهنگ وقت، هیئت نوازندگان را به مرکز پخش صدا دعوت کرد تا صفحه‌ای از آن ضبط و همه روزه از رادیو تهران پخش شود. اجرای اولیه این اثر ملی نایاب است.

#ای_ایران در فضای
#حماسی ساخته شده است.

#حسین_گل_گلاب
#شاعر_ای_ایران

#موسیقی:
#روح_الله_خالقی

#چیستا_یثربی
#وطن_پرستی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی




کانال رسمی
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#خواب_گل_سرخ
قسمت 87
هم اکنون پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
این بخش در نیمه،جاتمام شد و فردا ادامه دارد

#چیستایثربی
کانال رسمی
آدرس پیج :بالای عکس پست
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
امروز ، فردا ، و شاید حتی پس فردا
#پایان نسخه مجازی



#خواب_گل_سرخ
در
#اینستاگرام_چیستایثربی

دوستان اینستاگرام من با نام فامیلم شروع میشود.ادرسش در زیر می آید.



#خواب_گل_سرخ
در اعتراض به حرکت ارشاد مشهد که مانع مراسم امضای کتاب و دیدار فالورهایم شد ، پشت درهای بسته ی اینستاگرام انجام میشود...

تا اطلاع ثانوی ، به نشانه ی اعتراض ، اکانت اینستاگرام من ، #خصوصی است هردو اینستاگرامم.
رسمی و خصوصی.

ممنون از همراهی ثابتقدمان


نگویید خصوصی چیست
دانش خود را کمی بالا ببرید!

#خصوصی یعنی فقط فالورهای من در اینستاگرام میتوانند بخوانند!



در اعتراض به حرکت
#اداره ارشاد
#مشهد ، داستان هایم را کنار.خیابان میگذارم.حتی داستان جایزه گرفته امام رضا را.
عاشقانه تاهشت بشمار


روز را اعلام میکنم.هر کسی میخواهد بیاید بردارد.....من سهم کمی از ناشر دارم ، همان را خیرات میکنم...



#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد
قسمت_نهم
#قسمت_آخر
هم اکنون
پیج
#اینستاگرام_چیستایثربی
کلیپ فیلم :
" مایلید برقصیم؟"

بابازی ریچارد گی یر_جنیفر لوپز
#چیستایثربی
بزودی دو قسمت آخر در کانال هم میاید
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی