چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
449 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Chista Yasrebi:
چیستایثربی:
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_ویکم
#چیستایثربی

نیکان باز گفت: بفرمایید داخل....خانم دکتر میخوان سخنرانی کنن! وقت جا زدن نبود.دیگر دیر شده بود.نیکان و من ؛ روی کاناپه نشستیم سهراب روی زمین؛ به دیوار تکیه داد.چیستا روی صندلی...نفس عمیقی کشید و گفت :

بهار چهار سال پیش، دخترم باپدرش رفته بود سفر . تلفن زنگ خورد. ساعت دوی شب... ترسیدم ؛ فکر کردم ؛ نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده باشه!، نیکان بود ! تعجب کردم ! بعضی وقتا ؛ اون ساعت شب به هم پیام میدادیم؛ اما تلفن ؛ نه! خیلی حالش بد بود. زیادی خورده بود ؛ داشت گریه میکرد...


خب در شرایط عادی ؛ گاهی دچار حمله ی خاطرات میشد. ترس ؛ استرس...بچه که بود ؛ بعد از ماجرای مادرش ؛ مدتی تحت درمان بود ؛ خودش بم گفته بود. بخصوص اعدام باباش...تاثیر بدی رو بچه گذاشته بود ؛ اما هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه ! از من خواست برم پیشش ! تا حالا خونه ش نرفته بودم ؛ خونه ی دوستامم به زور میرفتم ؛ چه برسه همکارای مردم ! ولی التماس کرد؛ میگفت: اگه نرم ؛ انقدر میخوره تا بمیره. میدونستم به این وضع که میافته یعنی حالش واقعا بده ! فکرکردم اگه بیمار دیگه م وضعیتش اورژانسی بود ؛ یه سری کوتاه میرفتم و برمیگشتم ؛ آژانس گرفتم ؛ از اون برجهای وحشتناک بود.منم ترس از دربسته؛ اونم تو آسانسور! رسیدم طبقه 23... درو باز کرد.زیر پیرهنی رکابی تنش بود ؛ خوشم نیامد. بوی بد مشروب و سیگار و ادکلن گرونقیمت مردونه ؛ خونه رو پر کرده بود. بهش گفتم: باز چی شده که هوس کشتن خودتو پیدا کردی؟! گفت : نقشی که دوست داشتم ؛ دادن یکی دیگه ! نقش مال من بود ؛ گفتن چهره ت زیادی ظریفه ! به این نقش نمیخوره! همیشه یه بهانه ای هست؛ پول میخوان کثافتا!..اولاش میدادم ؛ حالا دیگه نه! آمد باز بنوشد ؛ بطری را از دستش گرفتم ؛ حس خواهر بزرگی پیدا کرده بودم ، بش گفتم: ببین همه ی زندگی که سینما نیست! یه کم کتاب بخون؛ ورزش کن ؛ کلاسای مختلف برو ؛ زبان بخون ؛ صدای خوندنتم که بد نیست ؛ تو شاخه های مختلف فعال باش ! خندید! از آن خنده های عصبی که قطع نمیشد ؛ گفتم : چیه! گفت: هر مردی دوی شب زنگ برنه؛ میری خونه ش ؟!نصیحتش میکنی؟ جا خوردم .... گفتم: نخیر ! اولا ما دوست و همکاریم.......ثانیا من مشاورتم ؛ فکر کردم ؛ حالت واقعا بده ؛ اومدم ! الانم میرم... گفت: حالم که بد هست...اما فکر نمیکردم بیای! ماهیامو دیدی؟ گفتم : از آکواریوم خوشم نمیاد !
گفت:چرا ؟ بیچاره ها تو یه وجب جا ؛ شنا میکنن ؛ اوج زیبایین ؛ ولی جا ندارن ، مثل من ! خنده م گرفت! چه اعتماد به نفسی! "مثل من"

گفت: بیا بریم بالا ؛ ماهیارو ببینیم...گفتم:نه ! گفت: عیدا مادرم از کنار خیابون ؛ یه ماهی قرمز ؛ برام میخرید. میگفت ؛ مواظبش باش، اما روز دوم ؛ سوم عید؛ ماهیم باد میکرد ؛ میامد رو آب! مامان میگفت مرده! من میگفتم : کاریش نکردم که...هر روز آبشو عوض کردم ! مامان میگفت : میدونم ؛ ظریفن ؛ خودشون میمیرن! ناگهان زد زیر گریه....اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد...گریه امانش نمی داد.دلم سوخت...نمیتوانستم گریه ی هیچکسی را راحت ببینم ؛ چه برسه به یه مرد! اونم همکار و دوستم !.... گفت: کاش انقدر ظریف نبودن! دختره رو خیلی دوست داشتم ..تو میدونی کیو میگم ، سه سال با هم بودیم......چرا رفت خارج؟ آخه چرا ؟ اونم یه دفعه؟! چرا یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟؟


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات#رمان


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی در اینستاگرام

/یثربی_چیستا/به لاتین در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این قصه ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_تلگرام اوست.کتاب ثبت شده است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که که همه ی قسمتها را پشت هم میخواهند...
@chista_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستایثربی

آن معبر نورانی در کنج کوه بلند ؛ همیشه به من آرامش می داد.

برای همه دعا کردم ، حتی برای خودم !
کمی سبک شدم.

از پیچ کوه پایین آمدم ؛ پایم را به خیابان گذاشتم.
باز هم زندگی عادی...

ناگهان ، ماشین محسن را آن سوی خیابان دیدم...

یعنی منتظرم بود ؟
از کی ؟

چیزی در قلبم ، فرو ریخت.
شاید حس خوب اینکه یکی ، منتظرت باشد ، ساعتها !
چه حس عزیزی بود !
هرگز تجربه اش نکرده بودم !

برای اولین بار ، بدون ترس و دغدغه ، پایم را در خیابان تاریک گذاشتم.

می دانستم تردد ماشین و موتور ، به این سمت ، ممنوع است.

از آن سوی محسن ، ماشین ها شروع می شد و زندگی و تمام جهان...

می خواستم به او بگویم که چقدر عزیز است !

محسن ، در ماشین را ، ناگهان ، باز کرد.

انگار داشت داد می کشید !
انگار سر جهان داد می کشید !

نفهمیدم چرا ؟!
چه شده ؟!....
این منم ؟!
این منم که کف خیابان افتاده ام ؟....

این خون من است که روی سنگفرش شب ؛ به رنگ سیاه دیده می شود ؟
نه رنگ گل سرخ ؟

به خودم نهیب می زنم :
" بلندشو دختر !
آدم با یک افتادن که نمی میرد ؛ بلند می شود ! ..."

به خودم می گویم : یه کم ، خونه....
نترس !

ولی از کجا ؟!
این همه خون ؟
از من ؟!... چرا ؟

من که فقط رفته بودم دعا بخوانم !

آخرین چیزی که یادم می آید ، فریاد های محسن است :
" نفس بکش !...
نفس بکش مانا !
یا ابوالفضل !
بمون مانا !
نفس بکش"...

چیزی نیست دخترم !...
انگار صدای پدرم است که از زبان محسن به گوشم می رسد...
"چیزی نیست. نترس !..."

و صدای کسی که داد می زند :
" موتوره ممنوع آمد... مغز دختره رو له کرد !
خوبه گرفتنش !"

و دیگری : "طفلی داره جون میده کف خیابون !
به اورژانس نمی کشه کارش..."

و سومی : " آقا ببرینش بیمارستان ؛ اورژانس اینجا دیر میاد ! میمیره ها !" ....

دیگر ، چیزی یادم نیست ، جز صدای قل قل کتری ، تاریکی ؛ سکوت ؛ خواب...خواب خوب...

با بوی دست های محسن ، عطر گل سرخ...
کسی صدایم کرد ، سلام...

حامد بود !

گفتم : سلام !
من مردم ؟!
گفت : نه هنوز !
گفتم : سردمه !
گفت : تازه اولشه.
گرم میشی... چشماتو ببند !

بستم...
.
محسن داد می زد : نخواب ؛ نخواب !...
داریم میرسیم بیمارستان.
نخواب گلم !...
نخواب مانا جان !

" گل سرخ ؛ زمستان ها می خوابد ، محسن جان ! بگذار کمی بخوابم...
من خیلی کم خوابیده ام "

"یا خدا ؛ یا خدا... نخواب ! "

دیگر صدای محسن را نمی شنیدم ؛ پدرم گفت :
"شب به خیر گلم !" .

و در اتاقم را بست ، و همه جا تاریک شد.
پدر که شب به خیر بگوید ؛ یعنی باید خوابید ؛ دیگر سردم نبود ؛ دیگر صدای حامد هم نبود ؛ گل سرخ ، به خواب رفته بود.


این قسمت را به #مادرم تقدیم می کنم #دخترت_چیستا

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه_و_یکم

گمان نمی کنم خودِ خدا هم این شب ها، یادش برود!

رنج، از ما، یک موجود ابدی می سازد و سارا رنج می کشد و آن فرمانده هم، رنج می کشد...

حتی مرد جاسوسِ چشم آبی، رنج می کشد...
می داند بیمار است!
سال هاست‌ پیش پزشکی نمی رود که خبرهای بد را، دیرتر بشنود!
شاید پس از ماموریت بعدی!
اما حالا، دکتری، کنارش است، که مستقیم در چشم های او نگاه می کند و می فهمد که او‌مریض است!

سارا، علائم را کنار هم‌ می چیند...
ناخوشی را می شناسد!

مرد ازنگاه سارا می گریزد...
سارا از او، امان خواسته است.
او به سارا نزدیک‌ نمی شود!

از این دکتر می ترسد!
از بدن بیمار خودش می ترسد!
می ترسد اگر زیاد به این دکتر، نزدیک شود،‌ دکتر، اعماق وجودش را ببیند و بیماری اش را بشناسد!

برای سارا، واضح است...
فقط یک آزمایش خون مانده!

سارا، چشم بسته هم‌ می فهمد، که مرد چشم آبی، چقدر ناخوش احوال است!
و از دور، رشد سرطان خون‌ را، در بدن‌ مرد حس می کند.

مرد قرار است به سارا، دست نزند!همینکه سارا، بیماری اش را به زبان نمی آورد، برایش کافیست!
حتی نمی خواهد آزمایش خون بدهد!
نمی خواهد بداند چقدر دیگر، مهلت زیستن دارد!

قرار بود سارا را دم‌ مرز، آزاد کند، نکرد!
دستور‌ رئیسشان، عوض شده، وقتی او، ناگهان، از دهانش می پرد:
خانم دکتری را، گروگان‌ گرفته‌ ام که دوست فرمانده ی ایرانیست!

آن ها به فکر معامله می افتند!
دکتر آل طاها، در برابر شش جاسوسی که در زندان های ایران‌ دارند!

سارا، وقتی می شنود، می خندد!

_جانِ من، به اندازه ی شش نفر، ارزش نداره...
اون، فقط، یه سردار جنگه!
کل سیاستِ کشورش، دست اون‌نیست!

جاسوسای شمارو آزاد نمی کنن!
من اینجا موندنی شدم‌پس!
کی می دونه؟
شاید، سرنوشت این بوده...

و فرمانده، درخلوت، به سعید صادقی می گوید:
شرط دیگه ای نذاشتن؟

سعید، برگه ی فکس را نشان می دهد...
مهر و سربرگ درستی دارد.
هر دو سکوت می کنند...

سعید می گوید:
خب نمی تونیم اون‌ شش نفرو به اونا بدیم قربان‌!
سارا، ایرانی نیست و...

فرمانده می گوید:
مساله اینه که اگر هم من بخوام‌، افراد دیگه ای، باید دستور این‌ مبادله رو بدن، اونا اینکارو نمی کنن!...

و حس می کند لباس‌ فُرم سرداری اش برایش تنگ شده!
دگمه ی کتش را باز می کند تا نفس بکشد!

سعید صادقی، متوجه حال بدِ او می شود...
می گوید: من می تونم درباره ی وضعیت‌ سارا، باشون‌ حرف بزنم و بگم...

فرمانده می گوید:
هر چی بگی، سارا که فعلا زن من نیست!
اونا، قبول نمی کنن‌!

سارا، در سلولی، نشسته است...

_نمی خواستم اینجوری، به دردسرت بندازم فرمانده...
اگه برم پیش خدا، اولین اسمی که فکر می کنم یادم بیاد، اسم‌ تو باشه!
یه مرد ناجی، وسط صحرا!
شاید قسمت ما، فعلا دوریه!

در‌ زندانِ آن هاست و همه از صلابت نگاهش، می گریزند...

این طرف، فرمانده، آرام و قرار ندارد، ولی همه، فقط او را، دوست دارند...
آن دخترک‌ کرد، برایشان مهم‌ نیست.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی