#او_یکزن
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد...چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا دروغ گفتم؛ گفتم:" میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم." چیستاگفت: زیربرف؟ گفتم: برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم. امروز دیگه اوردوز کردم. چیستا گفت: پس زود بیا ! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛ صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که مرا زودتر به یارم برساند......برف انگار به جاده ای بلوری بدل شد و من روی آن ؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم. ماه ؛ چراغ روشنی من شد. مهتابش را، چراغ و فانوس راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم؛ و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت ؛ و انگار پیش درآمد نمایش جدیدی در زندگی من بود.....انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم ! باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیل ازدواجش را میفهمیدم.... درقفل بود. مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا در را باز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت: اینجا چکار میکنی؟گفتم :کارت دارم، تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت: تو ماشین میخوابم؛ تا نیومدن عقبش ؛تمومش کنید! عبای خیسم را در آوردم. برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.گفت: موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست. گفت: برای چی اومدی؟ گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم ؛ جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم! گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم: خودت میدونی!..... از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛ یه جاذبه ای به سمتت حس کردم ؛ من لجبازم. خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم؛ ولی نشد؛مدام تو ذهنم بودی..... حس میکردم دوری ما دیگه ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!... خودت حقیقو بم بگو. بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی ! دست کم یه ذره.... یه کمی! ......نه؟! گفت: خیس شدی.میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛ گفت: نلی من؛ یه چیزایی هست که ادم؛ حسش میکنه. باش زندگی میکنه؛ ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه...نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن! خودت میدونی !..... میگن احساسات زنانه!... خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم: چرا میخندی؟ گفت: خودم.حقشون بود!بذار..... فکر کنن من ترنسم....یه عمر دروغ شنیدم! حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم...
#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
اشتراک این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را باهم داشته باشند.درود
@chista_2
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد...چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا دروغ گفتم؛ گفتم:" میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم." چیستاگفت: زیربرف؟ گفتم: برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم. امروز دیگه اوردوز کردم. چیستا گفت: پس زود بیا ! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛ صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که مرا زودتر به یارم برساند......برف انگار به جاده ای بلوری بدل شد و من روی آن ؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم. ماه ؛ چراغ روشنی من شد. مهتابش را، چراغ و فانوس راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم؛ و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت ؛ و انگار پیش درآمد نمایش جدیدی در زندگی من بود.....انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم ! باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیل ازدواجش را میفهمیدم.... درقفل بود. مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا در را باز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت: اینجا چکار میکنی؟گفتم :کارت دارم، تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت: تو ماشین میخوابم؛ تا نیومدن عقبش ؛تمومش کنید! عبای خیسم را در آوردم. برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.گفت: موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست. گفت: برای چی اومدی؟ گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم ؛ جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم! گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم: خودت میدونی!..... از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛ یه جاذبه ای به سمتت حس کردم ؛ من لجبازم. خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم؛ ولی نشد؛مدام تو ذهنم بودی..... حس میکردم دوری ما دیگه ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!... خودت حقیقو بم بگو. بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی ! دست کم یه ذره.... یه کمی! ......نه؟! گفت: خیس شدی.میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛ گفت: نلی من؛ یه چیزایی هست که ادم؛ حسش میکنه. باش زندگی میکنه؛ ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه...نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن! خودت میدونی !..... میگن احساسات زنانه!... خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم: چرا میخندی؟ گفت: خودم.حقشون بود!بذار..... فکر کنن من ترنسم....یه عمر دروغ شنیدم! حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم...
#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
اشتراک این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را باهم داشته باشند.درود
@chista_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛...
کاش مینا داد نمی زد...
کاش کسی به من نمی گفت : "ازش جلو افتادی" !
این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛...
رشته ی افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !
ناگهان سست شدم ! ...
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.
مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !...
او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛...پابه پای ما می آمدند....
مرا طوری نگاه می کردند ؛ که گویی شوالیه ی تاریکی را !...
آنها ؛ مرگ مرا می خواستند !
قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !
از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛...
اما فاصله نزدیک است ؛...
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !
این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم...
از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !
یاد حرف های فرید افتادم ؛ که می گفت:
گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛...
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک ؛ و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !
باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !
ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت...
گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد
می کشیدند !
به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت ؛ و گفت :
آفرین ؛ خوبه !
گفتم : ممنون ! و لال شدم...
این چه جمله ای بود وسط مسابقه ؟! که محسن پرسید؟!
آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !
گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟
گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !
و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید...
فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند...
خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :
" اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری به حالت خمیده ؛ روی زانوانت بنشین ! "...
روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !
نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !
دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !
گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!
گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟!
مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!....
چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟
گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راه دیگه ای نداشتن !
گفت : اگه من یه کم ؛ دیر می رسیدم ؟!...
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛...
کاش مینا داد نمی زد...
کاش کسی به من نمی گفت : "ازش جلو افتادی" !
این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛...
رشته ی افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !
ناگهان سست شدم ! ...
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.
مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !...
او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛...پابه پای ما می آمدند....
مرا طوری نگاه می کردند ؛ که گویی شوالیه ی تاریکی را !...
آنها ؛ مرگ مرا می خواستند !
قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !
از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛...
اما فاصله نزدیک است ؛...
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !
این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم...
از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !
یاد حرف های فرید افتادم ؛ که می گفت:
گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛...
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک ؛ و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !
باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !
ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت...
گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد
می کشیدند !
به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت ؛ و گفت :
آفرین ؛ خوبه !
گفتم : ممنون ! و لال شدم...
این چه جمله ای بود وسط مسابقه ؟! که محسن پرسید؟!
آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !
گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟
گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !
و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید...
فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند...
خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :
" اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری به حالت خمیده ؛ روی زانوانت بنشین ! "...
روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !
نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !
دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !
گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!
گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟!
مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!....
چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟
گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راه دیگه ای نداشتن !
گفت : اگه من یه کم ؛ دیر می رسیدم ؟!...
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هفتم
هیچکس نمی تواند بگوید که هرگز مقصر نبوده است...
هیچکس نمی تواند بگوید که همه ی کارهایش درست بوده!
آدم سیاه و سفید نداریم، این کنش ها و واکنش های ماست که در لحظه، از ما آدم خوب یا بد می سازد!
اگر به شب آبگیر برگردم، رفتار من کودکانه بود!
حالا که به دور نگاه می کنم، دیگر آن رفتارها را تکرار نمی کنم، ولی آن شب، یک دخترکِ تازه عروس عاشق، شاید حق داشت.
حالا زمان فرق کرده...
رنج کشیده ام!
بناز، در را می بندد و می گوید:
سارا می گفت قلمت، مثل روح خود ماست، یه اسب اصیل، تو دشت پر از دشمن!
می گویم: سارا از کجا، متنای منو خونده؟
می گوید: نمی دونم...
اون، دو کلمه با کسی حرف بزنه، همه چیزو می فهمه، حالام فهمیده قلم تو خوبه!
من احتیاج دارم یکی به کردی بنویسه، بعد به انگلیسی ترجمه میشه!
فوریه، سه روز دیگه، باید جایی باشم و قول دادم تو رو هم بفرستم خونه ت.
کار خاصی باهات ندارم، جز اینکه با قلم دلت، همون قلمی که سارا میگه، چیزایی رو که من میگم بنویسی.
تمام چیزایی رو که تا حالا شنیدی، فراموش کن دختر!
می گویم: پدرشوهر من، پدر پسر تو، مرد خوبیه نه؟
می گوید: پسر من؟!
می گویم: مگه طاها پسر تو نیست؟
می خندد!
خنده ای کشدار و طولانی...
از همان خنده های معروف بناز!
که تا هفت صحرا شنیده می شود!
می گوید: اون جوجه خروس؟
معلومه نه!
می گویم: پسر ساراست؟
می گوید: نه دختر، نه!
فکر کردی که چنین موجودی، می تونه از سارا بدنیا اومده باشه؟
لحظه ای شک می کنم...
می گویم: بچه ی کیه؟
شوهر من، بچه ی کیه؟
می گوید: عجله نکن بچه!
به اونجا هم می رسیم، می خوام، از یه ذره قبل ترش شروع کنم.
می گویم: من تا ندونم شوهرم، پسر کیه اصلا نمی تونم بنویسم!
من تا حالا فکر می کردم، اون پسر ساراست، یا پسر تو!
دوباره می گوید: اون جوجه خروس؟!
_میشه این کلمه رو، هی تکرار نکنی!
سکوت می کند...
_باشه! از اول شروع می کنیم، من با دایی تو، سرباز سعید صادقی، طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده، از اون کمپ فرار کردم.
سعید هرگز مبارز نشد!
هیچوقت هم رزم ما نبود!
همیشه شک داشت... تو برزخ بود!
یاد هفت تا دوستش میفتاد که من کشته بودم!
و می گفت: به هرحال اونا، رفقای من بودن، من با قاتلشون، ازدواج کردم!
من سرش داد می زدم، می گفتم:
اون خطبه ای که اون پیرمرد، تو کمپ دشمن، به زورِ یه دیکتاتور، برای ما خوند، برای من بی ارزشه!
تو آزادی که بری!
تو شوهر من نیستی، هیچ جا هم ننوشتن!
می گفت:خدا!...
می گفتم: در پیشگاه خدا هم، جز دیکتاتوری اون سردار، چیزی ننوشتن!
نه من به اون ازدواج راضی بودم، نه تو!
این فقط یه نقشه بود برای اینکه من فرار کنم...
بله سعید کمک کرد، اما بعدش...
داییت به ما خیانت کرد!
_یعنی چی؟
_بعد از یه مدت، سعید، جاسوسِ اون سردار شد!
دیر فهمیدم، بین عقل ودلش نتونسته بود کنار بیاد...
ظاهرش، عاشق من بود، ولی عقلش، تو پایگاه، مونده بود.
برای اون سردار، خبر می برد.
پسرک... سعید!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#قسمت_سی__و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت37
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هفتم
هیچکس نمی تواند بگوید که هرگز مقصر نبوده است...
هیچکس نمی تواند بگوید که همه ی کارهایش درست بوده!
آدم سیاه و سفید نداریم، این کنش ها و واکنش های ماست که در لحظه، از ما آدم خوب یا بد می سازد!
اگر به شب آبگیر برگردم، رفتار من کودکانه بود!
حالا که به دور نگاه می کنم، دیگر آن رفتارها را تکرار نمی کنم، ولی آن شب، یک دخترکِ تازه عروس عاشق، شاید حق داشت.
حالا زمان فرق کرده...
رنج کشیده ام!
بناز، در را می بندد و می گوید:
سارا می گفت قلمت، مثل روح خود ماست، یه اسب اصیل، تو دشت پر از دشمن!
می گویم: سارا از کجا، متنای منو خونده؟
می گوید: نمی دونم...
اون، دو کلمه با کسی حرف بزنه، همه چیزو می فهمه، حالام فهمیده قلم تو خوبه!
من احتیاج دارم یکی به کردی بنویسه، بعد به انگلیسی ترجمه میشه!
فوریه، سه روز دیگه، باید جایی باشم و قول دادم تو رو هم بفرستم خونه ت.
کار خاصی باهات ندارم، جز اینکه با قلم دلت، همون قلمی که سارا میگه، چیزایی رو که من میگم بنویسی.
تمام چیزایی رو که تا حالا شنیدی، فراموش کن دختر!
می گویم: پدرشوهر من، پدر پسر تو، مرد خوبیه نه؟
می گوید: پسر من؟!
می گویم: مگه طاها پسر تو نیست؟
می خندد!
خنده ای کشدار و طولانی...
از همان خنده های معروف بناز!
که تا هفت صحرا شنیده می شود!
می گوید: اون جوجه خروس؟
معلومه نه!
می گویم: پسر ساراست؟
می گوید: نه دختر، نه!
فکر کردی که چنین موجودی، می تونه از سارا بدنیا اومده باشه؟
لحظه ای شک می کنم...
می گویم: بچه ی کیه؟
شوهر من، بچه ی کیه؟
می گوید: عجله نکن بچه!
به اونجا هم می رسیم، می خوام، از یه ذره قبل ترش شروع کنم.
می گویم: من تا ندونم شوهرم، پسر کیه اصلا نمی تونم بنویسم!
من تا حالا فکر می کردم، اون پسر ساراست، یا پسر تو!
دوباره می گوید: اون جوجه خروس؟!
_میشه این کلمه رو، هی تکرار نکنی!
سکوت می کند...
_باشه! از اول شروع می کنیم، من با دایی تو، سرباز سعید صادقی، طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده، از اون کمپ فرار کردم.
سعید هرگز مبارز نشد!
هیچوقت هم رزم ما نبود!
همیشه شک داشت... تو برزخ بود!
یاد هفت تا دوستش میفتاد که من کشته بودم!
و می گفت: به هرحال اونا، رفقای من بودن، من با قاتلشون، ازدواج کردم!
من سرش داد می زدم، می گفتم:
اون خطبه ای که اون پیرمرد، تو کمپ دشمن، به زورِ یه دیکتاتور، برای ما خوند، برای من بی ارزشه!
تو آزادی که بری!
تو شوهر من نیستی، هیچ جا هم ننوشتن!
می گفت:خدا!...
می گفتم: در پیشگاه خدا هم، جز دیکتاتوری اون سردار، چیزی ننوشتن!
نه من به اون ازدواج راضی بودم، نه تو!
این فقط یه نقشه بود برای اینکه من فرار کنم...
بله سعید کمک کرد، اما بعدش...
داییت به ما خیانت کرد!
_یعنی چی؟
_بعد از یه مدت، سعید، جاسوسِ اون سردار شد!
دیر فهمیدم، بین عقل ودلش نتونسته بود کنار بیاد...
ظاهرش، عاشق من بود، ولی عقلش، تو پایگاه، مونده بود.
برای اون سردار، خبر می برد.
پسرک... سعید!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#قسمت_سی__و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2