چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#استاد_اقاقیا
همزمان با رمان
#نداشتن

داستان جدیدی از
#چیستایثربی


ادمین کانال
@ccch999

فقط ۱۸ سال به بالا
Dance Me to the End of Love
Leonard Cohen
لئونارد کوهن
تاانتهای عشق با من برقص

#استاد اقاقیا

رمانی از #چیستایثربی


@ccch999
ادمین
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دخترم از کودکی از چیزی نمیترسید.
من چرا.
سعی کردم او را طوری بار بیاورم که خودم هرگز آنگونه نبودم.

در خانه ی پدری ؛ یک‌ اتاق تاریک داشتیم.هر کس خطایی میکرد، تنبیهش این بود که در اتاق تاریک زندانی شود.
بی غذا و بی امکان دسترسی به دستشویی‌‌‌‌‌‌‌‌!

خطاکار،همیشه من بودم.
نمیدانم چرا....
کار خاصی نمیکردم!
فقط زیاد نظر میدادم.
و گاهی از سوراخ کلید اتاقمان؛ تلویزیون میدیدم. فیلمهایی که پدر #ممنوع کرده بود.
مثل " لحظات اضطراب " یا سریال " دارا و ندار " ....یا قسمتهایی از #دایی_جان_ناپلئون.
.اتاق تاریک برای من بد نبود.تخیلم آنجا فعال میشد.
در واقع یکی از اتاقهای خانه بود،فقط حق نداشتیم موقع تنبیه؛ چراغش را روشن کنیم !همین.

من آرام روی نیمکتی مینشستم و قصه ها سراغم میامدند.
آنقدر زیاد که وقتی معلمی نمیامد ؛ ناظم از من میخواست برای بچه ها قصه بگویم.
و بچه ها آنقدر ساکت میشدند که ناظم فکر میکرد جادو شده اند!
پدرم هرگز نتوانست بچه های دیگرش را در اتاق تاریک بیندازد‌‌.چون آنقدر دادو فریاد میکردند؛ میترسیدند و به در لگد میکوبیدند، که پدر از اتاق تاریک بیرونشان میاورد‌.

من میماندم وقصه ها‌‌‌‌!

برای دستشویی هم راه حلی پیدا کرده بودم که نمیخواهم بگویم.

پدرم خشن نبود.
قانونمند بود.
ومن #آنارشیست!

شاید به همین دلیل، به سمت علی جذب شدم.
چون او با موتور کهنه و اعتقادات دینی اش؛ تمام قوانین سخت پدری را میشکست.

پدرم، کلکسیون مجسمه و عتیقه داشت.طبقه دوم خانه مان در گیشا.
وعلی به آنجا میگفت:بتخانه !
علی میگفت: نترس جز از خدا !

علی میگفت:خب میخواهی چادر سرت کنی،چرا میلرزی؟
مگر خدا از خانواده ات ؛ قوی تر نیست ؟

پدرم میگفت: پسره دارد با تو بازی میکند.عصیان نسلش را سر خانواده ما خراب کرده ! اگر با تو ازدواج کرد!
فقط ‌میخواهد تو را از درس،نوشتن و پیانو بیندازد‌‌‌‌‌‌‌‌‌.

اکنون نه پدرم زنده است ؛ نه علی کنارم.

برایم مهم نیست کدامشان راست میگفتند.
من در شانزده سالگی با معلمی آشنا شدم که یادم داد صعود ؛ یک تلاش کاملا فردی است.برای شکستهای خود، هیچکس را نباید مقصر دانست و از هیچکس نباید اسطوره ساخت.

تا با دلت به چیزی نرسیده ای؛نباید از آن دفاع کنی یا منکرش شوی!

نامش #قیصر_امین_پور بود‌.

تنها استادی که به طور ‌کامل، زندگی مرا تغییر داد.
همیشه از نوشتن درباره او گریزان بودم.
به هزار و یک دلیل!
امروز که دخترم برای اولین بار،صعودی موفق به قله ای داشت و من زیر پتو درخانه؛درد میکشیدم؛
گفتم: استاد بنویسم؟گفت: بنویس!
کار تو این است:
#استاد_اقاقیا

#چیستا_یثربی#چیستایثربی
#کوهنوردی
https://www.instagram.com/p/CO27pXVlWdb/?igshid=zdsyxgp0zulv
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ثبت نام
رمان
#استاد_اقاقیا


@ccch999
ادمین
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
رمان‌#استاد_اقاقیا به برهه ای واقعی از زندگی من میپردازد؛ که نه تنها از نوشنن آن شرم ندارم. بلکه یک رمان کاملا فاخر است و درد من ؛ شاید درد خیلی از زنان و مردان این سرزمین باشد.

ایدی ادمین کانال خصوصی
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
من دو داستان #ناتمام دارم.
#آوا و
#یادداشتهای_آیدا .
بقیه همه #کتاب شده اند.

#آوا_متولد۱۳۷۹ هرگز مجوز چاپ در ایران نمیگیرد. این را #شما به من گفتید.
آخر یک زن که درباره ی دو سردار، نباید بنویسد....مگر این زن؛ خودی است؟

خوشحالم به آخر آوا نرسیدم ، چون مرگ برنامه ریزی شده ی فرمانده، در پایان داستان ، حس دردناکی در من ایجاد میکرد.من از اول به چند نفر از دوستان گفته بودم در پایان این داستان ؛ دو نفر میمیرند.
استوری هم گذاشتم. یکی از آنها، قهرمان اصلی داستان، یا فرمانده بود.

اینکه چگونه میمیرد ؛ بماند!
داستان که ناتمام ماند‌،
از همسرش بپرسید.

اما نفر دوم :
یک زن در این داستان میمیرد وحتما حدس میزنید چه کسی‌!
بهر حال تا ابد، نمیتوان جاسوس دو طرفه باقی ماند!

#یادداشتهای_آیدا. فعلا متوقف شده است‌‌.نمیخواهم هیچ خانواده ای به خاطر #رمان من از هم بپاشد و این خاندان ما "یثربی" ها بود

رمان #نداشتن و از هفته بعد#استاد_اقاقیا در کانال خصوصی من ادامه خواهد داشت‌.

من دو رمان نیمه کاره دارم.
شما صدها سناریوی ضعیف نیمه کاره!

از اعدام ناگهانی #شهلا_جاهد و #ریحانه_جباری و...
تا پرونده ی نیمه کاره #میترا_استاد،#پلاسکو #سانچی#هواپیمای_اوکراین #آزاده_نامداری و حالا هم پدری که میگویید از نظر روانی سالم است، اما هر روز، به یک قتل جدید موهن اعتراف میکند!

او را مثل ریحانه جباری کتک نزده اید و مثل شهلا جاهد،اعدامش نمیکنید!

نه!
اجازه دهید باور نکنم!

به عنوان یک‌ #روانشناس ؛ متاسف میشوم وقتی میگویید والدین#بابک_خرمدین ،کاملا از نظر روانی، سالمند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌!

این #بازی را با مردم ادامه ندهید!

.به اندازه ی کافی ؛ سوالِ بیجواب، برایشان مطرح کرده اید و پرونده ها را ناتمام گذاشته اید !

ضد ونقیضهایی که میگویید؛ یادداشت میکنم.

مثل پرونده #نجفی و میترا استاد‌‌‌‌!

تکذیبهایی که میکنید ؛ و تناقضهایی که برای درمانده کردن ذهن مردم به رخ میکشید، در ضعیف ترین سناریوهای آماتوری هم اتفاق نمیافتد.
یکبار میگویید؛ از این اسلحه نبوده!
یکبار دیگر میگویید: از همان اسلحه بوده!

یکبار میگویید پرونده یک زن تنها، خودکشی نبوده!
باردیگر میگویید:
اشتباهی صد عدد قرص خورده!دقیقا صدتا.
حتما شمرده اید‌!
با وجود اینکه زن؛ عاشق دخترش بوده و مطمئنم هیچ مادر عاشقی؛ این کار را نمیکند.

حالا هم پرونده مرحوم #بابک_خرم_دین را طوری نشان داده اید که بچه ها میترسند؛ در خانه بخوابند!

هر روز هم که بر دسته گلهایی که قاتل به آب داده ، افزوده میشود!
نکنید!
#کارزار ها خاموش نمیشوند‌‌.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#انتخابات
https://www.instagram.com/p/CPEoH5AlcFA/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ادمین کانال
#داستان
#استاد_اقاقیا
@ccch999
تلگرام


امشب داستان شروع میشود
ولی بعدها هم در تلگرام میتوانید به مابپیوندید
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوستان عزبزم

امشب اولین قسمت
#رمان #استاد_اقاقیا شروع میشود

به امید صاحب کلمه


کسی هست برای رمان👇👇👇👇

#استاد_اقاقیا

ثبت نام کرده باشه ولی لینک‌ نگرفته باشه؟؟؟؟

داستان
#قصه
#رمان
#کتاب


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@ccch999







ادمین👇
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
قسمت اول #استاد_اقاقیا دردو پارت در کانال خصوصی اش منتشر شد

ادمین کانال
@ccch999
Forwarded from رمان " استاد اقاقیا" _نوشته چیستایثربی
#رمان
#داستان
#قصه


#استاد_قاقیا
نویسنده
#چیستایثربی




شش سالم بود که خانه ی ما برای اولین بار آتش گرفت...خوب یادم است شعله های بلند ؛ از اجاق گاز شروع شد و تا دم در زبانه میکشید.

پدرم خانه نبود.
من بودم ، مادرم؛ مادربزرگم و داداشم...

ماموران آتش نشانی آمدند. همه را از پنجره ی طبقه اول؛ فراری دادند.
چون زبانه های نورانی آتش؛ راه در خروجی را مسدود کرده بود.


مادرم داد زد: چیستا ! چیستا کو؟
دخترم....خدا

جوابی ندادم.

داشتم مگنولیا ؛ مژگان ؛ الیزا ؛ نیلو ، شهره ،کاملیا؛ نیلوفر ، ثمینه؛ آینه و بقیه عروسکهایم را در ساک پلاستیکی خرید مادرم میریختم که نجاتشان دهم.



انها عشق من بودند.نباید زنده زنده میسوختند!
مرد آتش نشان داد زد :
من چیزی نمیبینم. بچه توی اون اتاقی؟
جواب ندادم.

چون سرفه ام گرفته بود ...
مرد آمد.
هیچ قسمت از وجودش را نمیدیدم جز سیاهی‌. فقط میدانستم انجاست.


به زور مرا بغل کرد.
ساک عروسکها از دستم افتاد‌‌.

صدای جیغهای مادرم را میشنیدم که مرا مدام؛ صدا میکرد.

مامور آتش نشانی مرا از پنجره سالن؛ به همکار دیگرش داد و همکارش مرا از نرده های ایوان پایین برد.

فقط صدای تارزان را کم داشتیم.خیلی پروازمان تا زمین؛ لذت بخش بود‌...

همه در حیاط بودند.

ماموران داشتند آتش راخاموش میکردند.

مادرم پشت سرهم میگفت:
به خدا من کاری نکردم.همون‌ کپسول گاز همیشگیمون بود.
یه دفعه از اجاق ، شعله زد بالا، گرفت به پرده ها...

مادربزرگم و همسایه ها لب حوض‌ ما نشسته بودند و سعی میکردند به او دلداری دهند.

برادرم مثل جادو شده ها ؛ به روبرویش خیره بود و مدام میگفت : پدرم کی میاد ؟ پدر کی میاد‌؟!

مادر بزرگ ؛ مادرِ مادرم گفت : آروم باش پسرم...بهش زنگ زدن ؛ تو راهه. داره میاد...

مادرم اشکش را پاک کرد.گیسوان عسلی روشنش روی صورت زیبایش ریخته بود.

گفت: بخدا من کاری نکردم! گاز رو باز کردم ناهار بپزم...خداکنه تابلوهای نقاشی سعید نسوخته باشه...عتیقه بود!

من ناگهان داد زدم :
مژگان؛ مگنولیا ؛ نازی ؛ الیزا؛ آینه ،ثمینه و بقیه شون جون داشتن؛ بامن حرف میزدن...حالا زنده زنده سوختن!...قالی و نقاشی که روح ندارن! ایشالله سوخته باشن، دلم خنک‌شه!

مادرم جوابم را نداد.انگار وجود نداشتم.

آن آقای آتش نشان که مرا از اتاق بیرون کشیده بود ؛ حالا داشت از پنجره بیرون میامد.

آتش خاموش شده بود. همه جا بوی دود بود. میتوانستم آن مرد را خفه کنم
من‌حاضر بودم کنار نازی و کاظم و مگنولیا و آینه بمیرم.

به چه حق؛ ساک عروسکها را از دست من گرفت و از پنجره پرتم کرد بیرون‌؟!

صدای بوق بنز پدرم آمد.

برادرم ، با شوق دوید و در پارکینگ را برای پدرم باز کرد.

پدر سراسیمه و آشفته بود.معلوم بود از خبر؛ شوکه شده است‌.

داد زد: همه تون خوبید؟

مادرم دوباره زد زیر گریه.
گفت : من فقط کبریت زدم، یه دفعه شعله، گُر گرفت...گرفت به پرده.... دیگه نفهمیدم چی شد!

پدرم گفت : من‌میرم تو...

میدانستم میخواهد برود قالیها و تابلوهایش را ببیند که سالم هستند یانه! کتابخانه ی عظیمش ؛ خوشبخانه طبقه دوم بود...
و آتش به آنجا نرسیده بود‌.

پشت پدرم ، همه رفتند .
من با لج؛ لب حوض کم‌ عمق طویلمان‌، وسط شمشادها نشستم و شروع کردم به سنگ انداختن داخل آب.‌‌‌..‌فحش بلد نبودم.احمق و بیشعور؛ تنها فحشهایی بود که بلد بودم! و آنها راهم زیر لب میگفتم.مرد آتش نشان دودی شده بود.
شبیه حاجی فیروزها...کمی آنطرفتر نشستم.نمیخواستم نگاهش کنم.

مرد چیزی را لب حوض گذاشت.همه سالم بودند..‌.

فقط یک کلمه گفت: تو مهمتر از اینا بودی!
داد زدم : نه!

صورتش را با آب حوض شست.تازه دیدم جوان است و به نظرم کمی شکل "داریوش خواننده" بود!

خواست برود داخل.‌‌ گفت: همینجا میمونی؟
گفتم : بله.

گفت : یه لنگه از جورابات؛ در آمده....
پای جوراب دارم را روی پای دیگرم گذاشتم،چون نمیخواستم چیزی مربوط به من را کشف کند‌.
گفت : من میرم تو.
باید کمکشون کنم..


شانه ام را بالا انداختم و خود را به بیتفاوتی زدم.
داشت وارد خانه میشد که داد زدم :
راستی اسمت چی بود؟!

گفت : من کریمم....کریم آتش نشان...

باز خودم را به بیتفاوتی زدم
داشت وارد خانه میشد داد زدم :

اقا کریم ؛ با من عروسی میکنی؟!

بابام میگه ، من هیچوقت عروس نمیشم...

کریم؛ نه خندید؛ نه رفت ؛ نه مسخره ام کرد!

گفت: شما پولدارید خانم زیبا.. شما رو به من نمیدن!

گفتم : من که‌پولدار نیستم ! زیبام نیستم...

بابام پولداره. اون که نمیخواد زنت بشه....من برات غذاهای خوب میپزم...بچه های خوشگل میارم
قول میدم!

جوان برگشت؛ کنار من نشست و
گفت:

چرا بابات میگه هیچکس با دختر شیرینی مثل تو عروسی نمیکنه؟!
اگه تو همسن من بودی؛حتما باهات عروسی میکردم.

باعصبانیت گفتم :
نه خیر دروغه!
تو هم عروسی نمیکردی....اگه راست میگی الان عروسی کن!

گفت : من بیست و دو سالمه دختر عزیزم.👇👇