چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
هفت روز
هفت شب
هفت روز بی درو پیکر
هفت شب بی مادر
لعنت براین هفت
هفتم تمام شد....
من بهار میشوم

#خواب_گل_سرخ
#ادامه
#بزودی

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
سه هفته گذشته ؟
سه روز ؟!...سه سال ؟... یا سه قرن ؟
نمی دانم...

ذهن من، دیگر باهیچ تاریخی پیش نمی رود.

من کنار پنجره ام و به باران در یقه ی بارانی مردی نگاه می کنم که چند لحظه پیش از زیر پنجره گذشت.

این روزها ، هوا زود تاریک می شود.
دیگر شش عصر ، هوا تاریک است.
زمستان است...

من در زمستان ، سرما و شب را دوست دارم ، چون کمتر کسی مزاحمم می شود ،
تا بپرسد چرا سر کار نمی روی ؟
تا بپرسد چرا خودت را در خانه زندانی کرده ای ؟!
چرا دوستان سابقت را که می شناسی،نمی بینی !
دارالترجمه چطور ؟... چرا کار نمی کنی ؟!

فعلا از پس انداز کمی که من و مادرم داشتیم ، استفاده می کنیم.
و البته از کمک های آن خانم جوان ، که می گوید نامش مریم است.
که البته او هم از همسرش می گیرد
که میگوید نامش حامد است.
"آقا حامد" یعنی ! حوصله ی گفتن این الفاظ را ندارم!

حوصله ی آن ها را هم ندارم.
زیادی محبت می کنند و آن بچه ی کوچکشان ، عسل !خیلی مزاحم می شود.

از ترسش، در را از داخل قفل می کنم !...خلوت همسایه محترم است و من به فکر کردن نیاز دارم.

بین همه ی این آدم ها فقط ، یک نفر را دیگر ندیدم.
همان پسر جوان با موی بلند تابدار.

شاید می دانست که باید برود...
شاید درست ترین کار را ، او انجام داد.

اما من که نمی توانم همسایه ها را از خانه یشان بیرون کنم.
آن ها هم که مادرم را می شناسند،با من کار ندارند.

مریم می گوید: می خواهم مادرت را ببینم ، برای مادرت، غذا آورده ام ، برای مادرت دارو آورده ام،بس است!
و مادرم با روی خوش از آن ها استقبال می کند.

مادرم آن ها را دوست دارد ، من هم مادرم را.
اما دوستان محل کار،یا دوره دانشگاهم را نمیپذیرم...

هر چیزی که مرا به یاد گذشته ای می اندازد ، که یادم نیست، از آن میگریزم!

گاهی وقت ها ، وقتی همه خوابند...
وقتی می دانم دیگر کسی در کوچه و خیابان مرا نمی شناسد و صدایم نمی کند ، "مانا خوبی ؟" ،
به خیابان می روم و در کوچه راه می روم.

نزدیک خانه ی ما ، سه کوچه آن طرف تر، یک میدان گرد کوچک است باچند درخت و نیمکت.
آنجا می نشینم و به رو به رویم خیره می شوم.

کنارم یک درخت بلند سرو است.
می گویند سرو هیچوقت رنگ سبز زیبایش را از دست نمی دهد، هرگز خزان زده نمی شود.

به او حسادت می کنم، ولی من واقعا لذت بردن ، خندیدن ، عاشق شدن و مفاهیم این چنینی را دیگر نمی فهمم.

پیش خودم می گویم :
این مردم که در کوچه و خیابان راه می روند به چه می خندند !
اصلا موضوعی مگر برای خنده هست ؟
یا این پسر دخترها که دست هم را می گیرند ، مگر می شود آدم همین طوری عاشق کسی شود !

اصلا عاشق شدن یعنی چه !

من کلمات را می شناسم ، اما معنای کلمات را از یاد برده ام.

من نمی دانم معنای عاشق شدن ، معنای خندیدن ، معنای محبت به دیگران چیست !

آن دختر بچه ، عسل را با خشونت از خانه بیرون می کنم...

به سکوت نیاز دارم...
فقط مادرم را می توانم ببینم.
او هم بیشتر وقتها، در اتاقش است.

حس می کنم مرا دوست دارد ،مرا بخشیده،
ولی خب ، این تمام زندگی من نبود! چیزهایی گم شده بود.

آن شب هم روی صندلی آن میدان نشسته بودم.

یک پسر و یک دختر رو به روی من نشسته بودند ، خیلی تنگ هم ، دست در دست هم.
شاید سرهایشان روی شانه ی هم...
پچ پچ می کردند.

دلم می خواست بلند شوم بروم تا می خورند کتکشان بزنم و بگویم :
برای چه با هم پچ پچ می کنید؟
اصلا معنای حرف هایی را که می گویید ، می فهمید ؟
چرا چرت و پرت می گویید !
شما حتی معنی عشق را نمی دانید!

اما این من بودم که معنی عشق را کاملا از یاد برده بودم...

باد می وزید،می دانستم باران خواهد گرفت و من بارانی یا ژاکت نپوشیده بودم.
سردم بود...

کسی کنارم نشست ، بدون کلام !
با خودم فکر کردم یک بی ادب دیگر...
معمولا وقتی یک خانم تنها نشسته ، اجازه
می گیرند.

سرش را در کلاه بارانی اش پوشانده بود.

آمدم بلند شوم...
با صدای آهسته گفت : بشین!
نشستم !

قدرتی در صدایش بود ، که مرا به نشستن محکوم می کرد.

انگار هم هیات منصفه بود، هم قاضی و آنجا؛ یک دادگاه!

گفت :پروازت یادته ؟
گفتم :چرته!

گفت چی چرته ؟
گفتم : اینکه میگن ، تو کما یه نفر با من حرف زده و یه چیزایی گفته ، همش چرته ، من هیچی یادم نمیاد.

گفت : کی میگه ؟
کی کمای خودش یادشه که کمای تو یادش باشه؟

گفتم : یه نفر می گفت.
گفت : هر کی گفته، اشتباه کرده!
من با آقا حامد هم حرف زدم ،

اونم مدتی تو یه نوع کما بود،
ولی هیچی یادش نمیاد!

گفتم :خب! پس جریان چی بوده ؟
گفت : چی ، چی بوده ؟

گفتم : من قراره چیکار کنم تو این دنیا که برگشتم ؟!
من از چیزی لذت نمی برم،هیچی از اطرافم نمیفهمم.
شما کی هستید ؟!

نگاهم کرد.
برق از تنم رد شد !

همان پسر مو تابداربود !

گفتم :
به چه حقی می شینید کنار من؟بدون اینکه اجازه بگیرید.من میخواستم تنهاباشم !
#ادامه 🔰

⬇️⬇️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
بدترین اتفاقی که در یک کشور میتواند رخ دهد ،بی اعتمادی ملت به دولتیست که به آن رای داده است!



همان موقع در اوج داغی زمان رای گیریها ،مدام میگفتم انقدر شلوغ نکنید ، شماهنوز چشم انداز آینده را نمیدانید. برنده شدن کاندیدای شما ،تضمین رسیدن به خواسته های طبیعی تان نیست !


امانبودن رقیبی قدر باعث شد ، با دولتی مواجه شویم که به وعده هایش عمل نکرد.


همه چیز را نمیتوان گردن گذشته و تحریم انداخت! و مدام گفت ، دیگری مقصر است....تا کی هر مدیر و رییس ،تقصیر را گردن قبلی بیندازد ؟! ....

بازی :

من نبودم /دستم بود/تقصیر آستینم بود! دیگر برای این ملت نان و شغل و آبرو نمیشود!
یعنی آقایان دولت ما واقعا نمیدانستند نرخ تورم ؛ بیکاری ، فشار اقتصادی،چاپیده شدن اموال مردم از یک سمت ، و از سمت دیگر،

زندگیهای اشرافی افراد دو تبعه در راس کشور ، ولنگاری در خرج مالیاتهای غیر عادی و پول این مردم ، سفرهای مدام خارج مدیران دولت و وابسته هایشان ، ساخت تاتر و سریالهای
#میلیاردی و شکاف اقتصادی فراوان ، یک روز صدای جوانان ما را در می آورد؟!


و حالا هم به جای خشکاندن درد از ریشه و شنیدن صدایشان ، فیلترینگ انجام میدهیم که چیزی نشنویم؟ تا کی ؟ من یک نویسنده ام.
قانونا ، از مالیات معافم .


شخص تهیه کننده و حقوقی که نیستم ، همیشه هم از دستمزد ناچیزم ، مبلغی به عنوان مالیات ؛ با ظلم آشکار ، کسر شده است.


مگر هر کتاب بیشتر از دو سه میلیون در بهترین شکلش در طول سال یا سالها میفروشد ؟ آنوقت برای من ، که مدام با دست خالی دنبال حقوق خورده شده ام ، یا داروی شیمی درمانی عزیزم هستم ، مالیات بریده اند! و مدام هم ، با اس ام اس تهدیدم میکنند ! این چه عدالت اسلامیست ؟ چگونه به شما اعتماد کنم ؟!

اما برای کارخانه دار یا بازیگری که ماهی ۱۲۰ تومان میلیون میگیرد ، نه ! هیچ ! تبعیض تا کی!؟خداوند ناظر وکیل قهاریست!

او #منتقم است.

یاد رمان
#جنایت_و_مکافات از
#داستایفسکی افتادم که میگفت :




اگر فقر نبود ، باهر گناهی میشد مقابله کرد ، ولی گرسنگی و شرمندگی در برابر خانواده ،مثل معلمی که از شرمندگی بخاطر عدم تامین خانواده اش ،خودش را به دار آویخت ،انقدر درکش سخت است که آقایان برای حل مشکل دنبال ریاضیدانها میگردند ؟!


مگر معادله ی چند مجهولیست؟!



مردم خسته ،سرخورده ؛ بی اعتماد و بی انگیزه شده اند... و امیدشان را به آینده در جامعه ی خودشان از دست داده اند!

تا دیر نشده ، ریشه را در درون بیابید.
خواهشا به جای
#فیلترینگ ،صدایشان را بشنوید!


به درد و خواسته شان احترام بگذارید. لااقل به آنها
#گوش_دهید !



با کتک و فیلتر ، چیزی حل نمیشود آقایان!


این روش تربیتی غلط از دوران #پیاژه ، روانشناس معروف ، منسوخ شده است ! روش انکار و طرد و حبس ، به جایی نمیرسد ،آقایان!


مردم ما ، ویلاها ، سفرهای خارج ،حیف و میلها و دردها را میبینند و معلوم است که ناگهان صدایشان بلند میشود! همین فیلترینگ ، بزرگترین
#توهین به ملتی است که فقط میخواهد صدایش شنیده شود !


یعنی تو حرف نزن ! تو در حد شنیده شدن نیستی!



یادتان نرود که شما ، با همین افراد رای آورده اید و احساس خوشی و پیروزی کردید !چهره هایتان را بیاد دارم.


بدون حمایت مردم با سخت ترین چالش دولتی و حکومتی مواجه خواهید شد. سخت تر از خطر آمریکا و اسراییلی که نیمی از وقت عمر جوانان این خاک را به فحش دادن به آنها سپری کرده اید !

و به آنها یاد دادید که ساعتها به آنها فحش دهند ، در حالیکه ریشه ی مشکل ، در جاهای عظیم تریست.
خیلی دور و خیلی نزدیک !

به قول
#دکتر_الهی_قمشه_ای ، کاش انقدر در این کشور آرزوی مرگ دیگران را نمیکردیم ، که یکروز این موج منفی مرگ و مرگخواهی ، گریبانگیر خودمان شود ! ...
انرژی منفی ، باقی میماند.


شما سخن زنده و واقعی از خود ، برای این مردم بفرستید. با صدای خود به آنها بگویید که از فقر ، درد و ناامیدی شان ، متاسفید.


از اینکه بهترین سالهای عمر خودرا، از دست دادندودر جایگاهی، به کار برده وارایه کردن که مدیران ریا کار ما مقصرند، آنها که همیشه از همه چیز دولت ، حتی ساعات کاری شان ، برای خود استفاده میکنند ، جوانان با استعداد ما را وادار به قبول شرایطی کردند که حقشان نبود!

منصفانه نبود!


حق هیچ انسان آزاده ای نیست!
حق هیچکس نیست.

شکاف اقتصادی را پر کنید!


بخشی از جامعه ی ما ، چنان در زندگی لوکس و اشرافیت غرق است که صدای آن زن مظلوم تنها را نمیشنود که حتی خواهر شهید است ولی برای بزرگ کردن بچه هایش به ذلت و خواری و .... افتاده است!

او را خواهر خود بدانید! ما را ملت خود بدانید. کشور ، از آن جوانانش است.

تادیر نشده به خاطر خدایی که شما را در این موقعیت برتر جامعه قرار داد،
#ادامه🔽
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان#چند_قسمتی
#داشت_یادم_میامد#چیستایثربی#قصه#قسمت_اول #چیستا_یثربی

از آینه ی ماشین دیدم که پدرم اشکهایش را پاک میکند، دستمال را یواشکی طرف صورتش میاورد،ماشین تاریک بود.پدر فکر کرد نمیبینم، ولی دیدم.گفتم :پدر جان،خب چرا نمیبریش پیش متخصص؟یه شب در میون، اورژانس فایده نداره !
پدرم گفت :میخوای همه ی فامیل حاج آقا سید، بفهمن که وارثم غشیه!
تنها وارثم ؟... از کلمه ی تنها وارث حالم بهم میخورد،اصلا از کلمه"وارث" حالم بهم میخورد....انگار آدم برای مرگ،زندگی کرده باشد، ولی پدر، بااین کلمات خو گرفته بود،از بچگی در گوشش،فقط این را تکرار کرده بودند..وارث،وارث!گفتم :مامان چی؟گفت:
اونم نمیتونم دستاشو ببندم، بستریش کنم که! زنمه،مادر بچه هامه! دوسش دارم،تازه اگه به دکتر، از اون حرفابزنه!گفتم:دکترا میفهمن توهم و هذیانه!گفت:خب نمیخوام بفهمن اینجورحالش بده! همه جا،تو فامیل تعریف اونه، همه جا گفتم زن از فامیل نگرفتم، چون این زن فرشته ست، فرق داره! هم خانه داره، هم زیبا...روشنفکره، مینویسه،کتاب میخونه!
حالا اگه بفهمن تو ذهنش صداهایی میشنوه که اون چیزارومیگه... تاگردنش سرخ شد.لازم نبود ادامه دهد، خودم صد بارشنیده بودم، گفتم:آب، همه ی روز قطع بود،برقم یکساعت اومد، دوباره قطع شد!نه میتونه بره حموم، نه کاری داره که آروم بشه،در اتاقو رو خودش بسته، هیچی نمیخوره،میترسم براش..ازطرفی بزورم برم تو، جیغ میزنه، ممکنه منم بزنه!پدر گفت:درو که نمیتونیم بشکنیم! ببین رسیدیم بیمارستان میگیم از پله افتاده،باشه؟
میگیم تاریک بوده،جوون زیر پاشو ندیده!گفتم :هی بیمارستان عوض میکنی که شک نکنن!هر شب یه قصه تازه!
تو باید هزارو یکشب که چه عرض کنم! همه زندگیت، شهرزاد قصه گو میشدی،از بس مجبوری به مردم دروغ بگی که آبروت نره... خب غش کرده! سرش خورده به وان!
حقیقتو بگو... پدر گفت: نه...من اونو وکیلم کردم،برای یه سری کارای اداری! حکم وکالت داره،نباید مریض باشه!گفتم:کیه هی خونه زنگ میزنه؟من برمیدارم، قطع میکنه!
پدر گفت:دوستمه ، سیروس...میخواد باهم بریم نعیما یا آژینه، مجسمه بخریم!
از صبح چند بار زنگ زده،ولی هفته پیش میدونست داداشت مسابقه فوتبال داره، میدونست من تنها نمیرم جاهای شلوغ، حالم بد میشه!تو رو هم که ورزشگاه راه نمیدن،نرفتم..یه کلمه تعارف نکرد باهم بریم مسابقه شو ببینیم!داداشت برای همین دلخور شد!همه، پدراشون ، اومده بودن...شبش به من گفت :تو به موفقیت من حسادت میکنی!

چون خودت تو والیبال باز نشسته شدی، نمیتونی فوتبال بازی کردن منو ببینی؟...اون اصلا یادش رفته بود که من جای شلوغ،گیج میشم !#ادامه_دارد

https://www.instagram.com/p/BmtjLsjnZgjHZO1uxiSNVFcauAwSIKwJZaO1bw0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=j6p73pn6lvl2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان
#داشت_یادم_میامد
#قسمت_دوم#چیستایثربی#چیستا_یثربی#موزیک:آلما#قصه
در بیمارستان،مسول پذیرش،نیمه خواب بود.اما پزشک،مثل اینکه کاملا خوابیده بود،چون منشی اش، بعداز ده دقیقه مارا راه داد.
پدرم،توضیحاتی را که آماده کرده بود، داد.دکتر عصبانی به نظر میرسید،نمیدانم چرا! مارا برای معاینه از اتاق بیرون کردو منشی اش گفت:اونجا بنشینید!حتی صندلیها را نشان داد! مثل اینکه خودمان نمیدیدیم!
سکوت بود.مردی وارد شد،زنی را به زور همراهش میکشید،زن جیغ میکشید. یکطرف صورت زن، کبود بود.منشی سراسیمه از اتاق پزشک بیرون دوید،انگار مرد را میشناخت،سلام مودبی کرد،کمی خم شد.مرد درگوش اوچیزی گفت.
منشی سرش را تکان داد و فوری زنگ زد،دو پرستار زن آمدند.یکی چهار شانه،دیگری استخوانی! زن را بزورگرفتندوبه اتاق قرنطینه بردند.نفهمیدم اتاق قرنطینه چیست وآنجاچه میکردند!صدای جیغهای زن روی اعصاب بود،دستانش را بستند تا او راببرند،تابحال در هیچ اورژانس عادی ،چنین صحنه ای ندیده بودم!زن به سمت من نگاه میکرد و هوا را چنگ میزد،امانمیتوانست کلمه ای بگوید،فقط جیغ میکشید.
به پدرم گفتم :قیافه این آقائه برام آشناست!ندیدیمش قبلا؟پدرم هم به مرد همراه زن خیره شده بود،اما چیزی نگفت. فقط دستش را آرام، روی دستم گذاشت.صدای جیغ زن از داخل اتاق هم قطع نمیشد!نمیدانستم مگر چکارش میکردند! آنجابیمارستان روانی نبود!

مرد خونسرد نشسته بود و یکی از مجلات روی میز را ورق میزد،دوبار بسته سیگارش را در آورد.تابلوی روی دیوار را دید آن را دوباره داخل جیبش گذاشت.حس بدی از او به من میرسید،انگار او را میشناختم ،انگار میدانستم آدم خوبی نیست!پدرم حتما میدانست او کیست...حتی نگاهش نمیکرد، ولی چیزی نگفت. منشی در اتاق دکتر را باز کرد و پدرم را صدا کرد و گفت: دکتر میخواهد شما را ببیند..تنها!

رنگ از روی پدرم پرید، نگاهی به من انداخت، فقط گفتم : به امان خدا! ونمیدانم چرا چنین چیزی گفتم!

پدر رفت،مرد به من خیره شده بود،انگار سعی میکرد چیزی را بیاد بیاورد.چند دقیقه بعد گفت:چقدر بزرگ شدی، نشناختم! پدرتون که بلند شد،شناختم،گفتم:بله؟گفت:منو نشناختی؟باخشم گفتم:نخیر! و آنقدر برای آنچه در اتاق پزشک میگذشت، استرس داشتم که حس میکردم حرف زدن این مرد بامن،با آن لحن خودمانی، بسیار بی ادبانه و بیموقع است! گفت:من کریمم!گفتم:کریم کیه؟گفت:دختره اینجا نشسته،گریه میکنه!...بازی مورد علاقه ت!چقدر دلم میخواست منم ،تو بازی راه بدین،ولی نمیشد!
من ده سالی از شما بزرگتر بودم،تازه اگه همسنتونم بودم،راهم نمیدادید!
کی پسر باغبونو،به بازی دختر ارباب راه میده؟#ادامه_دارد

https://www.instagram.com/p/Bm0sYVQnd-7Mu-p5IpwDnXrxWq0q838DDUq4Rg0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ao6nls224jin
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد#داستان
#قسمت_سوم#چیستایثربی
او را خیلی دور به یاد میاوردم،پسری رنگ پریده و لاغر،که از دوردستها مرا نگاه میکرد.گاهی فکر میکردم اشتباه میکنم!حتی شک کرده بودم که پدرم به او پول داده که همیشه مراقبم باشد!نگاههای طولانی،خیره،پر حسرت و پر از آرزوهای سرکوب شده ی یک پسر بچه در آن سن، که باید کناردست پدرش کودها را درباغچه ما پخش میکرد و من با لباس صورتی احمقانه ام بازی میکردم و ادای گریه در میاوردم.
"دختره اینجا نشسته ،تنها نشسته، گریه میکنه...بی آنکه دلیلی در آن زمان ،برای گریه داشته باشم!گفت:یادت اومد منو؟داشت کم کم یادم میآمد،سه سال بعدش انقلاب شد ، بعد جنگ و بعد نفرین جداییها مثل طاعونی مسری، به خانه ی ماهجوم اورد..و بعد ، بعد..؟ بعدی نداشت.همیشه همین بود.همیشه روز به روز زندگی کردیم تابه امروز که آنجا نشسته بودم.کاری که
همه ی مردم من میکردند!همیشه عادت میکردیم،به بدبختی.به جنگ.به چشم انداز مه آلود،به ذره ذره مردن!
گفت:این وقت شب،تو این بیمارستان پرت؟!
خونه شما از اینجاخیلی دوره،خدا بد نده!گفتم :بد و خوبش میگذره.گفت: نه!بعضی چیزانمیگذره.
زنمو دیدی؟مریضه،همسایه ها میگن جن رفته توتنش! اونم میافته به جونشون، هر شب همین بساطه،دعوا و کتک کاری !گفتم:خب مریضه،تو بیمارستان عمومی چکارمیکنه؟گفت:میخوای به همه بگم، زنم روانیه؟اینجا،دو تا آمپول میزنن،موقتا ساکتش میکنن.آشناست دکتر اینجا...
بیمارستان روانی براش پرونده درست میکنن،دیگه آبرو برامون نمیمونه!گفتم: اینطوری خوب نمیشه،گفت:بالاخره میمیریم،تموم میشه!نگاهش کردم،افسرده به نظر میرسید.گفتم:الان که باید وضعتون خوب باشه.
یادمه اول انقلاب از پدرم شنیدم که پدرتون تو کمیته،شغل مهمی گرفته! گفت:وضع خوب که فقط پول نیست.من سه تا کارخونه دارم الان،بایه پست مهم دولتی که...ولش!
حاضر بودم همه چیزمو بدم، زنم خوب شه.گفتم:همه حاضرن همین کارو کنن،ولی ممکنه پولم نداشته باشن.گفت:شما که همیشه وضعتون خوب بوده!گفتم:مطمئن نباشید!پرستار وارد شد،مرد،بی اختیار بلند شد.پرستار در گوشش،زمزمه ای کرد.
رنگ از روی مرد پرید،به طرف اتاق قرنطینه رفت،پدر،از اتاق دکتر بیرون آمد.گفت:من تسویه کنم بریم ،گفتم:پس داداش؟ گفت:بهوش آمده،داره میاد.دکتر به چند تامورد شک کرده،آزمایش نوشته.حالا بعد...
صدای جیغی از اتاق قرنطینه،بلند شد:
زن دادمیزد:من پیغمبرتونم ،خفه شید!
پدرم گفت:چه وحشتناک بوداین صدا!گفتم:مریضه دیگه!گفت:اینم که توهم زده!
پرستاری گفت:یه روز پیغمبره، یه روز شمر و یزید!میگه امام حسینو من کشتم!دارم بزنید !پدرم گفت:خدا به خانواده ش صبر بده#ادامه

https://www.instagram.com/p/BnAWSd9H0NqB-LbOyk2sRywuHT8I66-xajUgq80/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=bdbxvtk3i2jw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد

https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت5#چیستایثربی#رستاک
برادرم، ازاتاق بیرون آمد.پدرم باعتاب به او گفت:به این‌مرد، چی گفتی؟برادرم گفت:چیزی نگفتم!دکتر باش حرف میزد.من‌نشنیدم‌ همه شو!درباره من نبود! درباره...کریم وسط حرفش پریدوگفت:خب حالا گیریم،دکتر به من همه چیز رو گفته باشه،من پول مطب این دکتر رو میدم،این دکتر رو بابیمارستانش میخرم!من تورو با پسرتو ،بچه هاتو ، زنت...پدرم ناگهان درگوش کریم نواخت!تاحالا پدرم راچنین عصبانی ندیده بودم!گفت:یه بار دیگه جرات کن و اینجوری جلوی من‌حرف بزن!کریم به طرف پدر،حمله کرد،جیغ زدم!زن از قرنطینه دادزد: بگوچکار کردی!تمام گناهات رو بنویس!بعد ازخدا،طلب بخشش کن، توبه کن مرد!من پیغمبرتم، شاید خدا ببخشدت!
دکتر سراسیمه از اتاق بیرون دوید وگفت:چی شده؟!باز خواهرته!مگه آمپولا اثر نکرد؟چرا باز جیغ میزنه؟رییس بیمارستان صداشو بشنوه،تمومه ها! ما این‌موارد رو باید ارجاع بدیم !
خواهر؟!این زن،خواهر کریم بود؟کریم دستپاچه شد،پدرم گفت:موقعی که خونه مابودی،خواهر نداشتی!کریم گفت:به شماچه؟به دکترگفت:دکتر ساکتش کن!من دارم دیوونه میشم!هرچهار نفرمان بی اختیار نشستیم.من،برادرم،پدرم وکریم.پرستارها به ما خیره نگاه میکردند.انگار دیگر هیچ کدام،جان حرف زدن نداشتیم.پس آن زن، همسرکریم نبود؟خواهرش بود و برای اینکه آبروی خواهرش نرود،حاضرشده بود او را زن خود معرفی کند،تا کسی نفهمد خواهرش،بیمار است؟این‌حس من بود.
انگار میخواست راز خواهر بیمارش را هیچکس نداند... زن، وحشیانه فریاد میزد،چیزی نگذشت که پرستاری سراسیمه وارد شدوبه دکترگفت:
آقای دکتر،چندتا مامورگشت اومدن،کارتون دارن!دکتر نفس زنان گفت:بگید مریض بدحال داره،نمیتونه!به داخل اتاقش دویدوگفت:بگید اصلا‌نمیشه بیان‌تومطب!مامورین گشت واردشدند،سه نفربودند.مسول پیشخوان گفت:برادرا،اینجا بیمارستانه!بااسلحه؟نمیشه که!
گفتند:دنبال کسی هستیم!به ماخبر دادن‌اومده اینجا! یه معتاد فراریه، به طرف بیمارستان اومده،دیدنش!مواد،همراهش داره و مسلحه!باید ببینیم اینجاست؟کریم رویش رابه طرف دیوار برگرداند،صدای خواهرش از اتاق، بلند شد:مومنان من آمدن؟بگید سجده کنن،توبه کنن!یکی از برادرای گشت گفت:این صدا آشناست!دیگری گفت:نکنه همون دختره ست که...!و هرسه تایشان به ما نگاه کردند.فقط نگاه کریم به سمت دیواربود،یکی از آنهاکریم را شناخت!گفت:مگه نگفتیم خواهرتو از وسط خیابون جمع کن!بازمیخوای کتک بخوره؟دفعه پیش که اومد،تمام تنش کبود بود!ایندفعه ببینیمش حبسش میکنیم!این مزخرفات چیه میگه؟جاش توزندانه!موهای کریم روی صورتش ریخته بود،مثل یک بچه ی ترسیده‌ شانزده ساله!#ادامه

https://www.instagram.com/p/BnlnsRsgCgt/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1ox802sniudzg
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت_۶ #چیستایثربی#داستان
چندلحظه سکوت بود،شایدگشت منتظر بود،تاببیند کدام یک ازما زودترواکنشی نشان میدهیم، بالاخره این پدرم بود که واکنشی نشان داد وگفت:ببخشید آقا اینجا بیمارستانه!گفت:آقا نه،برادر!پدرگفت:ببخشید حاج آقابرادر،اینجا بیمارستانه،الان همه مریضامیترسن،وقتی ببینن شما باتفنگ واسلحه وارد شدید!مطمئن باشید اینجا، آدم معتادی نیست ،ولی اگرم اومده باشه،خب بیمارستان حراست داره، میشه این مساله رو تو دفتر مدیربیمارستان رفع ورجوع کرد!به نظرم اینکه شما سرخود،وارد اورژانس شدید... مامور گشت نگذاشت حرف پدرم تمام شود وگفت:شما چیکاره اید؟مریضتون کیه؟پدرم گفت:ببخشید؟چه ربطی داره؟!گفت:نه میخوام بدونم شما چیکاره ای؟شغلت چیه؟کریم در چشمهای مامورخیره شد وگفت: هر کی اومده بیمارستان ،لابد مریض داره!باید شغلشم به شماتوضیح بده؟! گشت گفت:شغل تو رو میدونم برادر،شغل این حاج آقارو نمیدونم!پدرم گفت:من هنوز حاجی نشدم!مامور گشت گفت:کارت شناسایی؟پدرم کارتی را ازجیبش درآورد وگفت:من نمیفهمم،آخه به من میاد یه معتادفراری باشم؟مامور گشت گفت: شما داری باما بحث میکنی!شاید داری چیزی رو پنهان میکنی!مریضت کیه؟پدرم گفت:پسرمو آوردم،الانم خوبه!گشت گفت: کجاست؟چشه؟گفت:الان سر پاست،همینجاست. یه کم ضعف داشت،مامور گشت گفت:چرا؟معتاده؟پدرم باخشم گفت:نه برادر، چه حرفیه؟!کریم از کوره در رفت وگفت:این سوالا چیه؟ من این آقارو میشناسم،خانواده محترمی ان. ایشون رئیس بانکه،پسرشم سالمه، فقط فشارش افتاده بود.آخه این چه طرز حرف زدن بامردمه؟ یه کم شرم کنین! مامور گفت:توباخواهرت شرم نمیکنی؟کریم گفت:اولا تو نه،شما!
کی میخواین ادب یادبگیرین!ابعدم اگه خواهر من مریضه،دلیل نمیشه به همه ما توهین کنی!پدرمن،همکار شمابوده!گفت:بوده، الان که نیست!کریم با خشم گفت:اگه شما وادارش نمیکردید که!...مامور ادامه داد:ببین بحثای خصوصی ماجداست،مافعلا برای ماموریت اینجاییم، اگه پدرتو ازمادلخوره ،یعنی از حاجی سرهنگ،دلخوره!ماجوابگو نیستیم.اونا دوتا حاجی ان وباهم حلش میکنن، دوتا پیرمرد عاقل! .
امادرمورد خواهرت،گفتم مواظبش باش،دیگه تو خیابون نبینیمش!میدونی که جای اینجور آدما تو دیوونه خونه ست!دیوونه خونه نشد، زندان،انتخاب کن!
.
پدرم گفت:این چه طرز حرف زدنه با فامیل بیمار؟خواهر ایشون هربیماری که داشته باشه،برادرش داره سعی میکنه که درمانش کنه!بعضی ازبیماریها آسون نیستن،ممکنه سالها طول بکشه تاخوب شن،وقتی که بیمار فرارمیکنه،برادرش که نمیتونه بهش زنجیر ببنده ازصبح تاشب!مامور گشت گفت:شما دارین از هم دفاع میکنید!چرا؟همو میشناسید؟!#ادامه

https://www.instagram.com/p/Bn1pJ_zFvIc/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1e0fqyqj0mqkq
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت_7 #چیستایثربی#داستان#قصه#چیستا_یثربی
مامورگشت‌گفت:شما همومیشناسید؟همه به هم نگاه کردیم.پدرم‌گفت:این چه ربطی به موضوع داره؟شمادنبال یه معتاد فراری میگردید...مامورگشت گفت:وقتی یه عده آدم،از همدیگه دفاع میکنن،یعنی دارن یه چیزی رو پنهان میکنن!صدای بلندخنده ی کریم شنیده شد!
نمیتوانست جلوی خودش رابگیرد،داشت از خنده میترکید!ماموران گشت باعصبانیت به اونگاه میکردند،یکی از آنهاگفت:به ماهم بگوبخندیم!گفت: وای این فلسفه ی جدیده؟نشنیده بودم!چی گفتی؟!وقتی یه عده آدم دارن ازهم دفاع میکنن،چیکار میکنن؟!مامورگشت،جلو آمدوگفت:بایدباما بیای..بلند شو!کریم‌گفت:چرا؟!گفت:مارو مسخره میکنی؟اون ازپدرت،اینم از بچه ش...گفت:مسایل پدرمو بامن قاطی نکنید!خوب میدونید چراکنار گذاشتیدش!یادرواقع،چرا اون شمارو کنارگذاشت!درباره ی من،ببخشید من اینجا کفیل خواهرمم،نمیتونم تنهاش بذارم !ضمنا فقط موقعی میام که حکم رسمی داشته باشید،من قوانین شمارو واردم.یکی ازمامورها،دست کریم را محکم گرفت وگفت:من به این دست،دستبند میزنم،اونوقت ببینم‌ قوانین‌ما، یادت میاد؟تو خودت بدبختی مرد! یه نگاه به ریختت بکن ، به مامیخندی؟این دوستات میدونن توالان،توچه وضعیتی هستی؟!میدونن کارخونه هات بسته شده ،چون کلی بدهی بالا آوردی ؟ میدونن یه مفلس بیچاره ای؟میدونن هرروز با بدبختی به ماالتماس میکنی که یه شغل بهت بدیم؟کریم باخشم گفت: من از شما، شغل نخواستم، هیچوقت...ازخیلی از بالاتر از شماها خواستم. شماها که‌مترسکید! فکرمیکنم این حقمه..‌من‌جنگ بودم، جون‌گذاشتم ،به شماچه؟ مامور گشت،دست کریم را رهانکرد، دستبندی ازجیبش درآورد وسریع، به دست کریم زد وگفت: دو روز که آب خنک بخوری،بلبل زبونی وخندیدن، یادت میره سرباز!‌
وقت سربازی،همه جنگ بودن!کریم گفت:بس کن!خواهرم به من احتیاج داره،مامور گفت:خواهرت‌، زنت، یا هر خری که هست!حتما بابات میاد،کفیلش میشه.پدرم جلو رفت وگفت:خب به چه جرمی دستگیرش میکنید؟اینکه خندیده؟!...
مرد گفت: شمادخالت نکن آقا !
پدر گفت:نه جدی میگم،من از بچه گیش میشناختمش،
همیشه بذله گو بود،ولی خلاف نبود!...میخوام ببینم جرمش چیه؟!مامور گفت:تمسخر ما!
بالاتر از اینم میشه؟تمسخر گشت ارشاد مملکت!
هر وقت خواهر خلشو میگیریم،کارهمیشه شه!
دلم برای کریم سوخت..معلوم بود هنوز هم،خوشبخت نیست!کریم انگارحس مرا فهمید،به من نگاه کرد و گفت:درست میشه!
سرخ شدم.داشت یادم میآمد...
در کودکی پدرم همیشه به مادرم میگفت:کریم برای من‌‌مرده!حرف از بخشش نزن!

فکر کردم :چون یه نفر برات مرده،دلیل نمیشه دوستش نداشته باشی!
#ادامه_دارد#دو_قسمت_آخر

https://www.instagram.com/p/BoUkoUtnwEz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4on9tzowi8uh
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#چیستا
#مینیمالها
#قسمت_اول

دیشب خواب دیدم که با مارکز ازدواج کرده ام، گابریل گارسیا مارکز، برنده ی نوبل ادبی، همان که صد سال تنهایی را نوشته بود، نویسنده ی آمریکای لاتین، اهل کلمبیا.

خیلی تصادفی همدیگر را در یک مهمانی دیدیم.

کتاب "عشق سال های وبا" در دستم بود و داشتم با شوق آن را می خواندم، که سایه ی مردی را روی کاغذ احساس کردم.
سرم را که بالا کردم مارکز بود!

گفت: کتابمو دوست داری؟
گفتم: خیلی!

و آنقدر ذوق زده شده بودم که یادم رفت سلام دهم!
در همان نگاه اول شناختمش، همان مارکز همیشگی، با همان سیبیل معروف و آن چشمان کنجکاو و موشکاف، چشمان یک خبرنگار دقیق...

گفتم: یه جاهایی شبیه عشق، تو کشور منه!

و بدون اینکه بپرسد من کجایی هستم، گفت: با من عروسی می کنی؟
گفتم: بله، چرا که نه!

و خودم نفهمیدم چه گفتم، اما می دانستم ازدواج با مارکز حتما خیلی باید رویایی باشد.
او مرد قصه های من است، مردی که با قصه هایش از کودکی بزرگ شدم...

ما عروسی کردیم، آنقدر گل آورده بودند که دیگر همدیگر را نمی دیدیم، همه جا پر از گل بود و بوی گل.

مارکز گفت: بیا از اینجا بریم، من عطسه م گرفته.

در هیچ هتلی ما را راه ندادند، در هیچ مسافرخانه، در هیچ پانسیون یا اتاقی.
نه شناسنامه داشتیم، نه عقدنامه ی درست و حسابی!

مارکز گفت: کجا برویم؟ اینجا جایی، پارکی؟
گفتم: چرا یه پارک کوچیک دم خونه ی ما هست، البته اگه نگهبانش نباشه!
یه نگهبان خیلی بداخلاق داره، نمیذاره شب پسر دختر برن تو.
گفت: ما که پسر دختر نیستیم، پیرمرد، پیرزنیم! بیا بریم...

خنده ام گرفت، آخر‌ من پیرزن نبودم!مارکز هم جوان بود و زیبا. از دید من او هیچ وقت پیر نمی شد.
مگر می شود مردی که آن قصه های زیبا را می نویسد، پیر شود؟!
و حالا او همسر من بود و من یکی از دلبرکان زیبای او، اسم یکی از کتابهایش دلبرکان زیبا!

مارکز گفت: اینه؟
گفتم: آره.

زیر یک درخت بید مرا بوسید!
خداروشکر می کردم که نگهبان خواب است.
بوسه اش بیشتر پدرانه بود، تا شبیه بوسه ی یک‌ همسر.
پر از مهر بود و شور و زندگی!
پر از توجه و حمایت و احترام.
خیلی بوسه اش را دوست داشتم و دیگر نفهمیدم چگونه صبح شد و صدای کلاغ ها را شنیدم و فهمیدم صبح شده.

گفتم: مارکز جان، صبح شده و ما باید برگردیم خونه، چون دخترم صبحونه میخواد و باید بره دانشگاه.

گفت: اگه دانشگاه میره، مگه تو صبحونه شو درست می کنی؟!

گفتم: بله، تازه باید از خوابم بیدارش کنم وگرنه ممکنه خواب بمونه!

مارکز گفت: باشه برگردیم.

وقتی که برگشتیم، اصلا حواسم نبود که شال از سرم افتاده!
از دور، کبیر آقای سوپری را دیدم...

#ادامه‌_دارد

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم

کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...

او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.

دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!

از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟

گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.

گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟

گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!

گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟

گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...

گفت:‌ بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!

مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟

گفتم: صیغه نامه می خواد!

گفت: صیغه چیه؟

گفتم: یه جور نامه ست.

گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.

گفتم: نه، نامه از من می خواد!

گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!

گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.

به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م‌ محضره الان!

بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!

مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!

گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!

مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!

گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.

مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!

و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...

#ادامه_دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم

مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.

وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،


یا ابدا به روی خودتان‌نیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،

یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.

مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...

حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟


یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک‌ گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....


آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...

جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!



من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!

اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.

می تواند تا‌ بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.

در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...

در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.

پس گشتن ، بی فایده بود‌.

دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.

آن مرد هم‌ نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.

وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.

زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...

حتی اجازه نمی داد سلام دهم.

وقتی نفسش گرفت‌ و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:

ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟

ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!

گفتم: زنِ کی؟

گیج شده بودم...

_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟

گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!

فریاد زد: ارواح ننه ت!

همه ی گناهکارا اینو میگن:

کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن

.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...

ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!

یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!


اسم من، پرستو نیست.

مرسده از آن طرف فریاد زد:


می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...

و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.

آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.


دو‌پلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟

من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...


از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟


بیگناهی واژه ی سختیست.

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم

این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.

پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!

گفت: پس شما بیاید بیرون.

دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...

پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!

گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟

گفت: بله، می دونین علتش چیه؟

گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...

پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!

گفتم: مارکز اینو گفته؟

گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.

گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.

چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟

پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!

میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!

شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...

چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟

گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!

هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟

ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!

گفتم:‌ خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!

گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!

گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!

اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!

اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.

پلیس گفت:

خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.

آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!

نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...

مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.

تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!

من نمی فهمیدم چه می گوید!

تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،

بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.

حس کردم مضحکه شده ام!

راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!

من یا مارکز؟

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم

زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.

در اتاقی که بودم مارکز را‌ نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...

یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد‌.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!

بازجو، پس از قرنی رسید...

حتی‌ از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.

بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!

گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟

گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!

ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.

سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.

گفتم: کجاست؟ آفریقا؟

گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.

داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!

حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!

سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!

چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک‌ کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.

بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟

_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک‌ پارک‌ کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.

آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟

مارکز گفت: سی؛ سینیور.

نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.

بازجو به من گفت:
بعدش؟

_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.

بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟

مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم

اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.

_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!

بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...

گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!

گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده‌ و همون موقع، رفتن بیرون!

گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!

مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!

گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟‌‌!

بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!

نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!

مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟

گفتم:‌ من؟!
کدوم‌ سردار؟ هشت سال؟

مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟

اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!

گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!

مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک‌ خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هشتم

گیج تر شده بودم، صحبت های بازپرس را نمی شنیدم و نمی فهمیدم.

یک سردار دفاع مقدس، در کمد خانه ی ما چه می کند!


کمدی که همسرم، سال ها پیش، به دلیل رطوبت و موش ها، مسدودش کرد و آن را با چوب، میخ کاری کرد و بست.

به خودم گفتم:

شاید مارکز داره یه قصه مینویسه که موضوعش اینه!


شاید برای همین بود که زنش فکر می کرد من سوژه شو دزدیدم.
شاید...


به مارکز گفتم:

آقای مارکز، شما خودتون این سردار رو دیدید؟
صداشو شنیدید؟


مارکز گفت: دیدمش!
اومد جلو، از توی کمد، موهای مشکی براقی داشت، جوون بود، شاید سی و چند ساله.

گفت: باید بره عملیات!

ناگهان یاد عبدی افتادم!

عبدی، جوانی بود که دو هفته یکبار میامد، راه پله را تمیز می کرد، شیشه ها را پاک‌ می کرد
و می رفت.


پدرش در جنگ مفقودالاثر شده بود.
همیشه لباس های پدرش را می پوشید و می گفت:

من سردار جنگم، عملیات دارم!

مادرش می گفت:

بذار به همین، دلش خوش باشه.


پدرش دو دست لباس فرم داشت.

عبدی، یک دست لباس پدرش رو می پوشید و می گفت:

من سردار جنگم!
پله ها را جارو می زد و در همان حال، می گفت:
مرگ بر پله ها، مرگ بر شیشه ها!


گفتم: شاید عبدی بوده!

مارکز انگار فکرم را می خواند...

_عبدی تو خونه ی شما شب می مونه؟


گفتم: والا تو این خونه، همه میان و میرن...
عبدی یه بچه ست!

مارکز گفت: سی و چند ساله ست!

گفتم: از نظر ذهنی بچه ست،
فکر می کنه سردار جنگه،
خیال می کنه پدرشه!


ولی مثل پدرش نیست.
پدرش از ایران دفاع کرد، نذاشت دشمن وارد خاکش شه.
اماعبدی هیچ کاری نمی کنه، جز آرزوی مرگ برای همه!


لگد زدن به در و دیوار، و فحش دادن به همه!

حتی وقتی داره پله هارو جارو می زنه، به پله ها و ما فحش میده!

من هیچوقت به جز کلمه ی مرگ، از دهنش، چیز دیگه ای نشنیدم.


مارکز گفت: بله با منم با لحنی صحبت می کرد که انگار داشت بهم فحش میداد!
یعنی ممکنه که کارگر شما، تو کمد خونه تون...

گفتم: شاید کمد رو سوراخ کرده باشه!
مادرش راست میگه که حالش خوب نیست.

ببینید اون‌ باید بره بیمارستان!منو چرا گرفتید؟!
عبدی رو پیدا کنید...
اون خطرناکه!

مارکز گفت: رفت...

گفتم: کجا؟

بازپرس گفت: مگه جاشو به کسی میگه؟!

گفتم: پس اونه که هی میاد و میره....


مارکزگفت: از پشت کمد، رفت بیرون.

گفتم: پس کمد رو شکسته!


مارکز گفت: حتی اگه عبدی باشه، شما باید گزارش بدی که یه غریبه توی خونه تونه!


گفتم: اون اتاق پر لباس و کتابه، وسایل همسر سابقم، جهیزیه ی مادرم و خیلی چیزا....

من نمی تونم بفهمم عبدی کی میاد!
اما این مشخصاتی که میگید، خودِ عبدیه.


عبدیه که به زمین و زمان فحش میده.
اون اسلحه داره، فشنگ نداره،
ولی اسلحه پدرش، همیشه تو جیبشه!
میگه من سردار جنگم!
مرگ بر همه!

حتی نمی دونه جنگ چیه!نمی دونه دشمن کیه.
فکر می کنه همه دشمنن!

عبدی رو اینجوری بارآوردن. کسی که همه براش، اعدامی ان...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_نهم


مارکز گفت:
باید این پسر‌ رو زودتر پیدا کنیم.

پدرش، سردار جنگ بوده، یا بالاتر.... به ما چه؟!

مهم اینه که این پسر، الان مریضه، قدرت کار مناسب یا درس خوندن نداره، تنها کاری که از دستش برمیاد، همینه!


حتما مادرش، مریض حال تر از اونه، وقتی میبینه پسرش اینجوری شده!

یه پسر سی ساله، الان باید به یه جایی رسیده باشه، به خصوص که‌ بچه ی یه خانواده ی نظامیه،
ولی اون فقط‌، خشونت بلده!

همه رو با اسلحه ش می ترسونه،
آدم ها رو تهدید به مرگ می کنه.

البته منو تهدید نکرد، ولی اگه یه ذره دیگه، اونجا می موندم، اینکار رو می کرد!


حالا مهم اینه که اتفاقی برای دیگران نیفته، چون همه مثل ما نمی دونن که اسلحه ی اون؛فشنگ نداره...
ممکنه‌‌ باهاش برخورد کنن!


بازپرس حرف مارکز را تایید کرد و گفت:
بله، ما تو هندورابی، به هیچ وجه نمیذاریم که افراد با خودشون سلاح‌ حمل کنن، نه سلاح گرم و نه سرد...
اونجا همه همدلیم و‌ برابر!

هیچکس، هیات حاکمه نیست!همه با هم، تقسیم کار می کنیم.

همه حق دارن نظرشون رو بگن و این نظرات به همه پرسی گذاشته میشه.

همه، حق کار دارن، چون همه حق زندگی دارن.

ما توی هندورابی، فقیر نداریم، ثروتمند هم نداریم.
همه، مثل همیم.

من چنین جامعه ای رو دوست دارم....

ببینید، این بچه ی سردار، الان زیر خط فقره...
تو سی سالگی، داره راه پله تمیز می کنه و شیشه میشوره.

کار عیب نیست، ولی اون می تونست با کمی تحصیل، شغل بهتری پیدا کنه....

معلومه تحصیلاتشو ول کرده و کسی حواسش، بهش نبوده...

اعصابش بهم ریخته که میاد تو کمد مردم!...

به قول سینیور مارکز، وقتی دیگران رو تهدید کنه، ممکنه دیگران بترسن و یه بلایی سرش بیارن، پس بهتره زودتر پیداش کنیم!

تلفن بازپرس زنگ زد...

رنگش پرید و گفت:
اتفاقی افتاده!

سوار ماشین بازپرس شدیم و مقابل خانه ی ما ایستادیم.


زن طبقه ی اول، بی حجاب، در خیابان ایستاده بود و فریاد می کشید:
مردم، یه مرد، تو خونه ی منه... میخواد منو بکشه!

زن، تازه به این ساختمان آمده بود و هرگز قبل از آن عبدی را ندیده بود!


عبدی با اسلحه اش از خانه، بیرون دوید و گفت:
باید بمیری!

زن گفت:
برای چی دیوونه؟!

و پشت بازپرس‌ پنهان شد...

بازپرس گفت:
چی شده؟

عبدی گفت:
این زن، جاسوسه!
باید، اعدام شه!

زن گفت:
جاسوس باباته!

عبدی گفت:
به بابای من فحش میدی مهره ی فاسد؟
براندازِ نجس؟
حالا مطمئنم جاسوسی!

بگو ببینم، برای کی کار می کنی؟‌
دو تابعیتی هستی، آره؟‌!

چقدر بهت پول میدن که خبر بفرستی اونور؟
اعتراف کن!
تا نزدمت، اعتراف کن که جاسوسی!

از صبح تا حالا پشت لپ تاپت نشستی، گزارش رد می کنی؟!


آقایون شما بگید!

یه زن عادی، از صبح تا شب، بدون کارِ خونه، میشینه پای سیستم؟
نه بچه ای، نه آشپزی، نه شوهرداری!
شوهرتم دیدم بیچاره املت میخوره.
خجالت‌ نمیکشی؟

صبح زود، خودم اعدامت می کنم تا شوهرتم، خبردار نشه!
یه مفسد کمتر، بهتر!


مارکز جلو رفت! سمت عبدی.
ترسیدم...


#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار

#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_اول

من‌ آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.

مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.

حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!

پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.

داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند‌.

فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.‌‌‌

همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.

لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.

خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!

ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!

جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!

با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.

سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک‌.

به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟

در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!

گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.

نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.

گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.

عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!

یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...

گفتم: من یادم نمیاد!
گفت‌: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet