چیستا_دو
2.99K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
@Chista_Yasrebi
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#ادامه102🔼
#چیستایثربی

شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!

نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛

دست و پاشو ببند !....

تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....

هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !

"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !

پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....

ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!

شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...

چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟



#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_دوم/#دو_بخشه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram


نویسنده ی این داستان
#چیستایثربی است.کتاب زیر چاپ است و هر گونه اشتراک گذاری باید با ذکر نام نویسنده باشد ؛ وگرنه زیر پا گذاشتن قوانین کپی رایت است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که در آن تمام قسمتها ؛ پشت هم آمده اند :
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_و_شش
#ادامه_قبلی/دو بخشه شد
#چیستایثربی


تااینکه یه روز ؛ تصادفا این سوره رو میشنوه...

زندگیش ؛ زیرو رو میشه....خدایی که رسالت پیامبرش آموختن بوده ! اونم نه با کلت و اسلحه و شمشیر و کتک ؛ نه با زندان ! با قلم! ...پدرم میگفت : با قلم میشه دنیا رو عوض کرد؛ دین رو عوض کرد ؛ نگاه رو به جهان عوض کرد ؛ اون میگفت ؛ ...اما من بچه بودم ...خیلی نمیفهمیدم اون موقع! حالا میفهمم....
حالا همه چیزو میفهمم و اینکه چرا خانواده ی خودش طردش کردن....اون انتخابشو کرده بود!

شهرام؛ سراسیمه وارد شد ؛ گفت: شبنم ؛ توی ده ! باید زود بریم! کله ی سحر رسیده ده.... اگه دکترت اجازه نده ؛ مجبورم تنها برم....اوضاع یه کم خوب نیست ؛ ترسیدم !...

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_شش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

ادرس کانال
#او_یکزن
@Chista_2
همه ی قسمتها پشت هم 🔼





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_هفت
#چیستایثربی

تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛ شهرام ساکت بود. نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟! گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و تجویز داروها و دستورهای لازم ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...


در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده و ماتم زده ای بود ؛

اشکهایم را با پشت دستم پاک میکردم ؛ یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر درخت طلایی و زیبا بالا برده بود ؛ پاییز بود ؛ چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...

انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛ فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا ؛ برایم مهم نبود ؛ یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.

شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده باشد که شهرام ؛ مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم! باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!

وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته ! چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه ! گفتم : شاید رفتن سر کار ! گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛ حتی بقالی ده ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود. شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه! جایی که خوب میشناختیم ؛ آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛ لعنتی اونجاست... !

تو همینجا بمون! گفتم :: نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت: تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛ تو یواش بیا !
شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم ؛ یه گناهش رو میگه ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار! زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص وقتی دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم! شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده! همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛ فریاد بلندی کشید. شبنم گفت: بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار ! یواش زدم؛ حرف بزن! اما اگه دروغ بگی ؛ میدونی که محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛ صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو بریدم ؛ پونزده سالم بود!
حالم بد میشد؛ وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه ! بابام الان بیست ساله مرده ؛ هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد! اون زبون بسته ها رو پشت بوم ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !

شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد: خیلی خب! من دل مردی رو شکستم ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

Yasrebi_chista/instagram


کانال_قصه#اویکزن
تنها کانال معتبری که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید
@chista_2


اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده آزاد است.
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان

#معتبرترین_نسخه

این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀

چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....

گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!

...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿





دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....

112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....

لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

@chista_2

مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
@chista_yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم

چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!

از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...

مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.

گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....

خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!


#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
یاد تو در زندگی، همیشه بهترین بود
کجای سرنوشتی، معلمی همین بود؟

تقدیم به #محسن
معلم مانا

#خواب_گل_سرخ
#امشب
#رمان

#اینستاگرام_چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
قسمت ۷۹
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون در پیچ #رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
منتشر شد. اگر اطفال نخوانند،خیالم راحت تر است، ممنونم


#چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
سرود ملی
#ای_ایران چگونه پدید آمد؟

یشینهٔ این ترانه ، به دوران پر تلاطم #جنگ_جهانی_دوم در ایران باز می‌گردد. در این زمان، سپتامبر ۱۹۴۱، متفقین ایران را اشغال کرده‌بودند.



ایدهٔ این شعر از دیدن وضعیت اسفبار کشور، به خصوص اهتزاز پرچم متفقین از پادگان استرآباد در آن دروان به شاعر الهام شد.

#گل‌_گلاب در این باره گفته است: ‌‎ در سال ۱۹۴۴، در شرایطی که چکمه‌های نیروهای اشغال‌گر هر وطن‌پرستی را می‌لرزاند، من ایدهٔ این شعر به ذهنم رسید. بخصوص وقتی ضربه ی چکمه انگلیسیها را روی صورت هموطنانم میدیدم...

در صورتیکه وطنم ، اعلام بیطرفی کرده بود و سربازان متفقین حرمت کشور ما را نگه نداشتند!



سپس پروفسور خالقی ، موسیقی آن را نوشت و در برابر همهٔ مقاومت‌های سیاسی، این ترانه راه خود را به دل و روح مردم پیدا کرد. ویژگی برجستهٔ شعر «ای ایران» آن است که همهٔ واژگان آن به زبان
#پارسی است و در آن هیچ واژه بیگانه‌ای به کار نرفته‌است ، جز چهار کلمه که ریشه غیر فارسی یا عربی دارند ، که آن هم شاعران وقت ، ایرادی بر آن وارد نکرده اند ، چون آن لغتها ، در زبان فارسی جا افتاده بود.



این ترانه ،شاید هرگز ، سرود رسمی و ملی کشور نشد ،


ولی از هر سرود دیگری ، ایرانیان داخل و جهان ، بیشتر قبولش دارند ،چون از سوز دل و #عشق_به_ایران نوشته شده است، نه به سفارش فردی یا ارگانی!....


حس ناب و بی بدیل :#وطن_مادر_ماست...


نخستین اجرای آن، در ۲۷ مهرماه ۱۳۲۳ در تالار دبستان نظامی دانشکدهٔ افسری با صدای
#غلامحسین_بنان در خیابان
#استانبول دو شب متوالی برگزار شد. سرود «ای ایران» آنقدر اثر کرد که شنوندگان ، تکرار آن را خواستار شدند و سه بار تجدید شد.


استقبال و تأثیر این سرود باعث شد که وزیر فرهنگ وقت، هیئت نوازندگان را به مرکز پخش صدا دعوت کرد تا صفحه‌ای از آن ضبط و همه روزه از رادیو تهران پخش شود. اجرای اولیه این اثر ملی نایاب است.

#ای_ایران در فضای
#حماسی ساخته شده است.

#حسین_گل_گلاب
#شاعر_ای_ایران

#موسیقی:
#روح_الله_خالقی

#چیستا_یثربی
#وطن_پرستی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی




کانال رسمی
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#خواب_گل_سرخ
قسمت 87
هم اکنون پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
این بخش در نیمه،جاتمام شد و فردا ادامه دارد

#چیستایثربی
کانال رسمی
آدرس پیج :بالای عکس پست
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
امروز ، فردا ، و شاید حتی پس فردا
#پایان نسخه مجازی



#خواب_گل_سرخ
در
#اینستاگرام_چیستایثربی

دوستان اینستاگرام من با نام فامیلم شروع میشود.ادرسش در زیر می آید.



#خواب_گل_سرخ
در اعتراض به حرکت ارشاد مشهد که مانع مراسم امضای کتاب و دیدار فالورهایم شد ، پشت درهای بسته ی اینستاگرام انجام میشود...

تا اطلاع ثانوی ، به نشانه ی اعتراض ، اکانت اینستاگرام من ، #خصوصی است هردو اینستاگرامم.
رسمی و خصوصی.

ممنون از همراهی ثابتقدمان


نگویید خصوصی چیست
دانش خود را کمی بالا ببرید!

#خصوصی یعنی فقط فالورهای من در اینستاگرام میتوانند بخوانند!



در اعتراض به حرکت
#اداره ارشاد
#مشهد ، داستان هایم را کنار.خیابان میگذارم.حتی داستان جایزه گرفته امام رضا را.
عاشقانه تاهشت بشمار


روز را اعلام میکنم.هر کسی میخواهد بیاید بردارد.....من سهم کمی از ناشر دارم ، همان را خیرات میکنم...



#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد
قسمت_نهم
#قسمت_آخر
هم اکنون
پیج
#اینستاگرام_چیستایثربی
کلیپ فیلم :
" مایلید برقصیم؟"

بابازی ریچارد گی یر_جنیفر لوپز
#چیستایثربی
بزودی دو قسمت آخر در کانال هم میاید
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی