چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
449 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

-بیداری شهرام؟
-"آره"...

"چشمات بسته ست که...
_" بیدارم!" .....

میگم مگه آدم چی از دنیا میخواد ؛ جز یه ذره عشق ؟

فقط یه ذره؛ همین که بدونه دوسش دارن و خودشم کسی رو دوست داره ! همین کافیه...من چیز بیشتری نمیخوام. هیچوقت نخواستم؛ اما چرا همین کمم؛ به آدم نمیدن؟ شهرام با چشم بسته گفت : من بهت عشق میدم!....نمیدم ؟

گفتم :واقعیه؟ گفت: چی؟ گفتم: همه ی اینا....همه ی اینا که داره اتفاق میافته؟...یکی بزن تو گوشم تا بدونم واقعیه ! خواب دیدم که همه ش یه خوابه؛ ما هیچوقت اینجا نیامدیم ؛ هیچوقت عاشق هم نشدیم ؛ من هیچوقت سرمو رو سینه ی تو نذاشتم ؛ تو رو شونه ی من گریه نکردی ! همه ش خواب اون دو تا ماهیه؛ که تو آکواریوم تاریک یه خونه ی خالی ؛ گرفتار شدن!


خواب دو تا ماهی که هی دور هم میچرخن و خواب میبینن.

اونا بیدار نیستن...تو خواب دور هم میچرخن ؛ فکر میکنن عاشقن ؛
اما اصلا همو نمیبینن! اونا عاشق رویاشونن !!!



شهرام یک چشمش را بازکرد ؛ دنیا روشن تر شد ؛ گفت: چه خوابایی میبینی تو ! گفتم : تو خواب نمیبینی؟!

گفت:چرا،؛ گفتم : خواب چی؟ گفت: بیخیال!
گفتم: نه جدی! گفت:

نمیتونم بگم؛ حتی از گفتنش ؛ وحشت دارم ! نباید تعریفش کنم.....

گفتم: انقدر بده؟ بدتر از مال من؟ گفت:گمونم آره؛ ...
گفتم، فامیل من اونی بود که تو گفتی؟....

گفت :آره؛ گوهری....شناسنامه ت ؛ کنارت بود؛ وقتی پیدات کردن ؛


با خودم چند بار گفتم ؛ گوهری! گوهری؛ گوهری.... سخته بش عادت کنم! یه عمر ؛ بم گفتن نلی صالحی...یه دفعه میشی گوهری!.... شهرام گفت: ساعت چنده؟
ما چقدر خوابیدیم؟
گفتم:،غروبه! نیم خیز شد ؛ گفت:.. چرا انقدر خوابیدیم؟ چیستارفته ؟ نشد خداحافظی کنیم؟!

مادرم چی؟ شهرام از روی زمین ؛ کاناپه را نگاه کرد،گفت: نیست که
!مادرم رفته! گفتم:

گمونم توی خواب صدای در شنیدم ؛ تو باید به رفتناش عادت کرده باشی... اون به خاطر کشتن بچه ش؛ تا آخر عمر؛ فقط میره و میره...هیچ جا نمیتونه بمونه ؛ و همیشه داره میگرده ؛ دنبال بچه ای که نیست! گفت: توی برف؛ یه زن تنها با اون لباس نازک...باید برم دنبالش !


گفتم : کدومیکیشون؟ گفت: منظورت چیه؟
گفتم : با مادرت کار داری یا چیستا؟ گفت: دوتاشون!

گفتم :و نلی گوهری؟ چی؟


سرم را بوسید و گفت:نلی گوهری ؛ فعلا شام میپزه تا من برگردم ؛ مردم از گشنگی!

شهرام رفت ؛ دیدمش که کتش را پوشید؛ پوتینهایش را به پا کرد و سریع دوید ؛ حس کردم همه عمر ؛ در حال دویدن بوده. دنبال مادرش، پدرش یا آدمهای مختلفی که نتوانسته نگهشان دارد.

شهرام رفت و نلی گوهری را با نلی صالحی تنها گذاشت.من هنوز زیاد نلی گوهری را نمیشناختم ؛ وقتی از شهرام پرسیدم نلیه تو کیه؟! فامیلش چیه؟ گفت:نلی گوهری.....

گفتم: پدر مادرش کین؟ گفت: نمیشناسم! یه زن و مرد که یه روز پاییزی؛ نوزاد سه ماهه شونو؛ پشت در یه خونه ؛ میذارن و میرن! نوزاد معتاد بوده : اون نوزاد ؛ تو بودی! پشت در خونه ی الانتون ؛ خونواده صالحی.......

پدرخونده ت بم گفت!.....دو روز بعد از بیمارستان...اومد پیشم ؛ و ماجرای تو رو گفت ؛ میترسید باز اذیت شی ! اون دوستت داره....□

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری داستان ؛ تنها با ذکر #نام_نویسنده مجاز است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که همه ی قسمتهای قصه را میخواهند پشت هم داشته باشند
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.

تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.

گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.

گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.

متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.

من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...

مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !

محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.

گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !

.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.

با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.

چادرمونم جلو کشیدیم...

فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !

گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !

ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.

گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !

گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟

گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟

گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.

گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....

اون اصلا خارج نرفته !


اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !

دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.

امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !

حتی شب تصادف تو !...

یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.

حتی توی بیمارستان تو !...

فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !

اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...

گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...

اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.

ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !

این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...

من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !

گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟

گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !

هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !

گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .

احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هشتم

همه ی جهان تاریک می شود...
چیزی نمی بینم!
چیزی نمی شنوم...

مگر من، آوا متولد۱۳۷۹، در چشمان فرمانده نبودم و سارا را نگاه نمی کردم؟!

چرا یک دفعه همه چیز تاریک شد؟
چرا قلبم چنین می زند؟!
چرا دیگر به، آینه ی چشمان آن‌ مرد، راهی ندارم که بقیه‌ ماجرا را ببینم؟

چه شد...
آخرین جمله این بود که سارا پرسید:
تو با اون نامه، اجازه دادی همه، حتی لباس شخصیا، بچه های مارو به اسم‌ مخالف و ضد انقلاب، قلع و قمع کنن؟!
فقط چون خواسته هایی داشتن؟!

و ناگهان همه جا تاریک‌ شد!

گریه ام گرفته است...
چرا دیگر، آن دو را نمی بینم؟
شاید برای سردار، اتفاقی افتاده!

صدای طاها را، انگار، از دور می شنوم:
تو که همیشه ‌خوش صحبت بودی عزیزم!
می خواستی برام قصه ی هزار و یک شب بگی!

چی شد؟
چرا یه دفعه، انقدر ساکت شدی؟...

فکر کردم خسته ای، خوابیدی، بیدارت نکردم، آخه‌ چشماتو بسته بودی، منم که هر چی این آقا، پشت فرمون پرسید، نتونستم جواب بدم!نمی فهمیدم چی میگه!...

از آینه، به راننده، نگاه می کنم...

_برگرد آقا!

طاها متوجه می شود...

_یعنی چی برگردیم؟!

_باید زود برسیم خونه ی درویش، اتفاقی افتاده!

طاها با ناباوری می گوید: چی؟
تو از کجا می دونی؟!
گوشی که دست‌ منه، هیچ کسم زنگ نزد...

راننده‌ می گوید: دیگه دشت ذهابیم!

می خواهم جیغ بزنم...
حسی به‌ من می گوید‌، سارا در خطر است!
نمی دانم چه خطری...
انگار هزاران سال، با من فاصله گرفته...

باید برگردم!
همین که دیگر فرمانده، به او، نگاه نمی کند اضطراب آور است!

گوشی طاها را می گیرم...

اول سارا... مشترک مورد نظر در دسترس نیست!
حالا بناز... با همان صدای‌ قاطعش، جواب می دهد:
چیه بچه؟

_سارا جواب نمیده، نگرانشم!

_حتما داره جراحی می کنه یا بالا سر مریضه...
واقعیتو به طاها گفتی؟
واکنشش چی بود؟

صدایم می لرزد...

_بناز وقت نداریم، نمی تونم الان بگم...
گوش کن!
حتما اتفاقی برای سارا افتاده...
دیگه نمی بینمش!

_تو چقدر فضولی دختر!
کاری رو که‌ گفتم بُکن...
همه چیزو به طاها بگو!
اون عاقله...

_بناز متوجه نیستی؟
فرمانده برگشت‌ پیش سارا.
من داشتم از چشم ‌اون مرد، می دیدمشون...
سارا سوالی پرسید و دیگه هیچی ندیدم!
الانم دیگه دشت ذهابیم، نمی تونم برگردم!

بناز، گویی ناگهان، از خواب پریده باشد، می گوید:
چرا زودتر نگفتی اون مرد رفته سراغش؟ کجان؟

_مزرعه ی درویش بودن!

_خدایا! جایی که بچه شو بزرگ‌ کرد...
سارا بچه شو می فرستاد پیش درویش و خواهرش، تا خودش بره سر کار.

_بناز... تو چرا به فرمانده نگفتی که از سارا، بچه داره؟!

_چی؟ من نگفتم؟
من بلند شدم رفتم ایران، دم خونه‌شون!
خواهرِ اون سردار، همه ی نامه هارو، پاره کرده بود!

رفتم اداره ش، راهم ندادن‌!
دایی محترمت، راهم نداد!
اما‌ بالاخره دم مرز، به سردار گفتم...

الان میرم‌ خونه ی درویش!
بت زنگ می زنم...
نترس!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت68
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی