چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
سه هفته گذشته ؟
سه روز ؟!...سه سال ؟... یا سه قرن ؟
نمی دانم...

ذهن من، دیگر باهیچ تاریخی پیش نمی رود.

من کنار پنجره ام و به باران در یقه ی بارانی مردی نگاه می کنم که چند لحظه پیش از زیر پنجره گذشت.

این روزها ، هوا زود تاریک می شود.
دیگر شش عصر ، هوا تاریک است.
زمستان است...

من در زمستان ، سرما و شب را دوست دارم ، چون کمتر کسی مزاحمم می شود ،
تا بپرسد چرا سر کار نمی روی ؟
تا بپرسد چرا خودت را در خانه زندانی کرده ای ؟!
چرا دوستان سابقت را که می شناسی،نمی بینی !
دارالترجمه چطور ؟... چرا کار نمی کنی ؟!

فعلا از پس انداز کمی که من و مادرم داشتیم ، استفاده می کنیم.
و البته از کمک های آن خانم جوان ، که می گوید نامش مریم است.
که البته او هم از همسرش می گیرد
که میگوید نامش حامد است.
"آقا حامد" یعنی ! حوصله ی گفتن این الفاظ را ندارم!

حوصله ی آن ها را هم ندارم.
زیادی محبت می کنند و آن بچه ی کوچکشان ، عسل !خیلی مزاحم می شود.

از ترسش، در را از داخل قفل می کنم !...خلوت همسایه محترم است و من به فکر کردن نیاز دارم.

بین همه ی این آدم ها فقط ، یک نفر را دیگر ندیدم.
همان پسر جوان با موی بلند تابدار.

شاید می دانست که باید برود...
شاید درست ترین کار را ، او انجام داد.

اما من که نمی توانم همسایه ها را از خانه یشان بیرون کنم.
آن ها هم که مادرم را می شناسند،با من کار ندارند.

مریم می گوید: می خواهم مادرت را ببینم ، برای مادرت، غذا آورده ام ، برای مادرت دارو آورده ام،بس است!
و مادرم با روی خوش از آن ها استقبال می کند.

مادرم آن ها را دوست دارد ، من هم مادرم را.
اما دوستان محل کار،یا دوره دانشگاهم را نمیپذیرم...

هر چیزی که مرا به یاد گذشته ای می اندازد ، که یادم نیست، از آن میگریزم!

گاهی وقت ها ، وقتی همه خوابند...
وقتی می دانم دیگر کسی در کوچه و خیابان مرا نمی شناسد و صدایم نمی کند ، "مانا خوبی ؟" ،
به خیابان می روم و در کوچه راه می روم.

نزدیک خانه ی ما ، سه کوچه آن طرف تر، یک میدان گرد کوچک است باچند درخت و نیمکت.
آنجا می نشینم و به رو به رویم خیره می شوم.

کنارم یک درخت بلند سرو است.
می گویند سرو هیچوقت رنگ سبز زیبایش را از دست نمی دهد، هرگز خزان زده نمی شود.

به او حسادت می کنم، ولی من واقعا لذت بردن ، خندیدن ، عاشق شدن و مفاهیم این چنینی را دیگر نمی فهمم.

پیش خودم می گویم :
این مردم که در کوچه و خیابان راه می روند به چه می خندند !
اصلا موضوعی مگر برای خنده هست ؟
یا این پسر دخترها که دست هم را می گیرند ، مگر می شود آدم همین طوری عاشق کسی شود !

اصلا عاشق شدن یعنی چه !

من کلمات را می شناسم ، اما معنای کلمات را از یاد برده ام.

من نمی دانم معنای عاشق شدن ، معنای خندیدن ، معنای محبت به دیگران چیست !

آن دختر بچه ، عسل را با خشونت از خانه بیرون می کنم...

به سکوت نیاز دارم...
فقط مادرم را می توانم ببینم.
او هم بیشتر وقتها، در اتاقش است.

حس می کنم مرا دوست دارد ،مرا بخشیده،
ولی خب ، این تمام زندگی من نبود! چیزهایی گم شده بود.

آن شب هم روی صندلی آن میدان نشسته بودم.

یک پسر و یک دختر رو به روی من نشسته بودند ، خیلی تنگ هم ، دست در دست هم.
شاید سرهایشان روی شانه ی هم...
پچ پچ می کردند.

دلم می خواست بلند شوم بروم تا می خورند کتکشان بزنم و بگویم :
برای چه با هم پچ پچ می کنید؟
اصلا معنای حرف هایی را که می گویید ، می فهمید ؟
چرا چرت و پرت می گویید !
شما حتی معنی عشق را نمی دانید!

اما این من بودم که معنی عشق را کاملا از یاد برده بودم...

باد می وزید،می دانستم باران خواهد گرفت و من بارانی یا ژاکت نپوشیده بودم.
سردم بود...

کسی کنارم نشست ، بدون کلام !
با خودم فکر کردم یک بی ادب دیگر...
معمولا وقتی یک خانم تنها نشسته ، اجازه
می گیرند.

سرش را در کلاه بارانی اش پوشانده بود.

آمدم بلند شوم...
با صدای آهسته گفت : بشین!
نشستم !

قدرتی در صدایش بود ، که مرا به نشستن محکوم می کرد.

انگار هم هیات منصفه بود، هم قاضی و آنجا؛ یک دادگاه!

گفت :پروازت یادته ؟
گفتم :چرته!

گفت چی چرته ؟
گفتم : اینکه میگن ، تو کما یه نفر با من حرف زده و یه چیزایی گفته ، همش چرته ، من هیچی یادم نمیاد.

گفت : کی میگه ؟
کی کمای خودش یادشه که کمای تو یادش باشه؟

گفتم : یه نفر می گفت.
گفت : هر کی گفته، اشتباه کرده!
من با آقا حامد هم حرف زدم ،

اونم مدتی تو یه نوع کما بود،
ولی هیچی یادش نمیاد!

گفتم :خب! پس جریان چی بوده ؟
گفت : چی ، چی بوده ؟

گفتم : من قراره چیکار کنم تو این دنیا که برگشتم ؟!
من از چیزی لذت نمی برم،هیچی از اطرافم نمیفهمم.
شما کی هستید ؟!

نگاهم کرد.
برق از تنم رد شد !

همان پسر مو تابداربود !

گفتم :
به چه حقی می شینید کنار من؟بدون اینکه اجازه بگیرید.من میخواستم تنهاباشم !
#ادامه 🔰

⬇️⬇️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
برای اینکه یه آدم ، یه شبه از اون همه احساس ؛ عاطفه و محبت و مسولیت ، تبدیل به این ربات بشه ، منو می کشه. تو گیاهی زندگی نکن...هر جور دلت خواست ؛ زندگی کن !

من محسن نیستم ، اگه تو رو دوباره به انسان تبدیل نکنم!
گفتم : حرف اضافه نزن ! این کار ، کار خداست!

خداست که می تونه ما رو آدم کنه. اون سرنوشت ما رو مینویسه ! گفتم خدا؟! ..همینطوری اومد دهنم. خدا دقیقا چیه؟!

گفت : یادت نیست خدا چیه ؟!
من برای کمک اومدم مانا...این موقتیه.
اثر اون تصادف لعنتیه...خدا الان صداتو میشنوه.

گفتم:نمیخوام بشنوه ، بعد با موتور ، مغزمو له کنه؟! این خدا مال خودت !
دنبال من نیا..هیچوقت !

بارانی اش را روی زمین پرت کردم.
دویدم...

دنبالم دوید.

خیلی زود به من رسید؛ بند مانتویم را گرفت و گفت :
- لازم باشه دستتو می گیرم و میپیچونم ! مثل معلم هلن کلر...

من معلم سختگیری ام.... یادت رفته؟ باید یه چیزی یادت بیاد. حتی معنی درد!

لازم باشه کاری می کنم گریه کنی ،
لازم باشه کاری می کنم درد رو حس کنی.

باید از یه جایی شروع کنیم ، نه ؟!

گفتم :خفه شو؛ آمدم بند مانتویم را از دستش آزاد کنم ،
دستم را محکم پیچاند،
دستکشش، خیس باران بود. دستم داشت
می شکست، ولی چیزی حس نمیکردم ؛ فقط دیدم اشکم درآمده ، و به گریه افتاده ام ! ...

داد زدم ، کثافت... دردم میاد!



گفت : خدا رو شکر ! بالاخره معنی درد، یادت اومد؟

کمکت میکنم دختر ؛ حالا کم کم همه چیز یادت میاد.

آب از انتهای موهایش میچکید ...

حسی نداشتم ؛ جز حس گم شده ی درد ، که در وجودم زنده کرده بود.حق نداشت...شاید نمیخواستم درد را به یاد بیاورم، شاد به نظر میرسید .لگدی محکم به پایش زدم و فرار کردم ...

همانطور که میدویدم ، یک نفر انگار صدایم کرد ، جوابش را ندادم ؛ تا در خانه، یکنفس دویدم...زنگ زدم...دو بار، سه بار ؛ ده بار کسی در را باز نکرد.

کلید یادم رفته بود. به در کوبیدم .زن همسایه در را باز کرد.

گفت : ای وای ، موش آب کشیده شدی که دختر!
بی اختیار در آغوشش به گریه افتادم !


گفت: چی شده ؟!...
گفتم: فقط مادرمو یادم میاد و درد دستمو.. یه دیوونه ، دستمو پیچوند...کلیدم جا مونده.

گفت : این ساعت نرو بیرون !
بیا بریم خونه ی ما دستتو بذارم تو آب گرم ؛ آروم شه. مادرت حتما خوابه !

گفتم : آروم؟.....
آروم یعنی چی ؟!

پشت او ، بی اختیار وارد خانه شدم ...



از پنجره ی پذیرایی ، دوباره پسرک را دیدم ؛ با موهای خیسش ، پشت در... کلاه بارانی اش ، سرش نبود ...
خیس آب بود !

مثل شیطان از پشت پنجره ، لبخند میزد. پرده را کشیدم !...

من الان چه گفتم : شیطان؟!
گفتم : خانم؟ ...شیطان کیه ؟!

زن با حوله و آب گرم آمد . گفت :
شیطون دشمن خداست...


گفتم : پس حتما اون ، دشمن خداست...

پس حتما خدا ، طرف منه ؛ پسره ی لعنتی! ...

آی دستم !...

زن همسایه گفت : یه کم درد داره...

گفتم : درد؟! پس این درده؟ ...

داره درد رو یادم میاد... آره ؛ یادم میاد...

مردک شیطان !.....






#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی




#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


- خواستگار ؟
شما گفتید بیان ؟
بی اجازه ی من ؟

حامد گفت : گوش کن مانا جان !
من خوبی تو رو می خوام ، محسن یه اتاق اجاره ای ، ته شهر داره که دستشویی و حمامش با همسایه مشترکه ، آشپزخونه شم ، یه اجاق سفریه !

تو نمی تونی تو چنین شرایطی زندگی کنی !

مادرت چی ؟
حتی یه روزم ، اونجا نمی تونه بیاد مهمونی !
داماد سرخونه ، که نمی خوای !

می دونم دوست داری مردت ؛ مستقل باشه و آویزون تو نشه !

تو الان بخاطر شرایطت ، نمی تونی کار کنی ، هیچ کاری !

این دوست من ، تازه جدا شده...

زنش ، بچه شونو برده پاریس ، یه کم افسرده ست.
اما جوونه و پولدار !

پدرش کارخونه داره ، من تو دوران سربازی ، باهاش آشنا شدم.

پسر ساکتیه...حرف زدن بلد نیست ، ولی کاری هم به کارت نداره ، گذشته ی تو رو نمی خواد !

اگه بهش عشق بدی و سر حالش بیاری ، حال اونم خوب میشه !

الان تو رو می خواد ! این مهمه .
براش مهم نیست قبلا کی بودی یا چه کسی رو می خواستی !

زنی می خواد که بهش ، عشق بی قید و شرط بده .خیلی هم ازصورت قشنگ تو ؛ خوشش اومده ، از اندامت ، چابکیت !...

چند بار نشونش دادم تورو !
از خدام بخواد !
کدوم مرد نمی خواد تورو ؟

تو دختری !
ازدواج اولته ، باهوشی ، می دونم به موقعش چه موجود گرمی هستی !

درسته همیشه به چشم برادری نگات کردم ، ولی بخدا دلم می لرزید که شوهر آینده ت ، قدر جواهری مثل تو رو می دونه ؟!

گوش کن ! من محسنو دوست دارم ،
ولی مثل یه بچه ی بدبخت صبور که میامد به من کمک می کرد...
به چشم یه شاگردم ، بهش نگاه میکردم ، نه بیشتر ! پسر خوبیه ، ولی برای دخترایی مثل خودش ، نه بیشتر....

تو که گذشته ی اونو نمیدونی ! تو حیفی ....

تو یه مرد لازم داری عزیزم ، نه یه بچه!

به خدا خوشبختیتو می خوام گل من ، اگه این دوستم نبود ، به جدم قسم ، خودم می گرفتمت !

مگه میشه گنجی مثل تو رو هدر داد ؟

راضی کردن مریمم با من ! من و مریم ، فعلا فقط صیغه خوندیم ...

عقد رسمی مون مونده ... پس زن اول و دوم نداریم !...دو زن گل با هم داریم !

دیگه انتخاب با خودته !

دستش را جلو آورد که لپم را بگیرد ، سرم را آنقدر محکم عقب کشیدم که نزدیک بود به دیوار بخورد !

گفتم :
مگه من به دنیا اومدم به مردمی که نمی شناسم عشق صدقه بدم ؟

شما خیلی بیجا می کردی اگه خودت
ازم خواستگاری میکردی !

مگه من محجورم ؟

- بله ! هستی...
محجور تعریف داره خانمم !

الان مادر شما ، اکی بده تمومه !

تو هم خوب می دونی مادرت منو ترجیح میده ، شایدم یادت رفته... ولی مادرت ، همیشه منو دوست داشت... بهت گفتم ، تا خودت تصمیم بگیری !

دوستم یا من ؟

مریمو هم که گفتم نگران نباش....دوستی تون سر جاشه ، خودم قانعش می کنم !

چرا از من می ترسی عزیزدلم ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

گفتم : برو گمشو !

ترس چیه ؟
خجالت بکش مرد !

زن ، به اون خوبی داری ، چشمت دنبال همسایه ست ؟

داد زد : از روز اولی که تو راه پله دیدمت ،
می دونستم سهم خودمی !

نذر کردم خوب شم ، مردت شم ، بگیرمت. گناهه ؟

دینمم اجازه داده ، بده باکسی باشی که نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ؟ اصلا این دوستم شل و وله ، بیخیال....خودم میگیرمت !



داد زدم : برو عمه تو بگیر !
مگه اینجا لبنیاتیه ؟
مگه من پنیرم ، منو بگیری ؟

دیگر نفهمیدم چه شد...

یادم رفته بود محسن در پاگرد پله های پایین ایستاده !

با یکدست ، حامد را به دیوار چسباند !
با هم گلاویز شدند !

مریم نبود ،
صدایی از دو خانه نمی آمد.
از پله ها پایین دویدم...

بی کیف و شناسنامه ، خودم را داخل ماشین محسن انداختم، نشستم .
زمان مثل مرگ میگذشت.

چند وقت بعد ، محسن ، با لب خونی آمد...

گفتم : ببین ! نمی دونم قبلا کی بودی !
ولی الان، می دونم معنی جوونمردی چیه !...من همه ش باهات تندی کردم ؛ ولی تو کمکم کردی، هیچوقت یادم نمیره !

فقط برو !

می خواستم طوفان نوح به پا شود ، ماشین ما را با خود ببرد ، به یک سرزمین دور ناشناس پرتاب کند !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


- خواستگار ؟
شما گفتید بیان ؟
بی اجازه ی من ؟

حامد گفت : گوش کن مانا جان !
من خوبی تو رو می خوام ، محسن یه اتاق اجاره ای ، ته شهر داره که دستشویی و حمامش با همسایه مشترکه ، آشپزخونه شم ، یه اجاق سفریه !

تو نمی تونی تو چنین شرایطی زندگی کنی !

مادرت چی ؟
حتی یه روزم ، اونجا نمی تونه بیاد مهمونی !
داماد سرخونه ، که نمی خوای !

می دونم دوست داری مردت ؛ مستقل باشه و آویزون تو نشه !

تو الان بخاطر شرایطت ، نمی تونی کار کنی ، هیچ کاری !

این دوست من ، تازه جدا شده...

زنش ، بچه شونو برده پاریس ، یه کم افسرده ست.
اما جوونه و پولدار !

پدرش کارخونه داره ، من تو دوران سربازی ، باهاش آشنا شدم.

پسر ساکتیه...حرف زدن بلد نیست ، ولی کاری هم به کارت نداره ، گذشته ی تو رو نمی خواد !

اگه بهش عشق بدی و سر حالش بیاری ، حال اونم خوب میشه !

الان تو رو می خواد ! این مهمه .
براش مهم نیست قبلا کی بودی یا چه کسی رو می خواستی !

زنی می خواد که بهش ، عشق بی قید و شرط بده .خیلی هم ازصورت قشنگ تو ؛ خوشش اومده ، از اندامت ، چابکیت !...

چند بار نشونش دادم تورو !
از خدام بخواد !
کدوم مرد نمی خواد تورو ؟

تو دختری !
ازدواج اولته ، باهوشی ، می دونم به موقعش چه موجود گرمی هستی !

درسته همیشه به چشم برادری نگات کردم ، ولی بخدا دلم می لرزید که شوهر آینده ت ، قدر جواهری مثل تو رو می دونه ؟!

گوش کن ! من محسنو دوست دارم ،
ولی مثل یه بچه ی بدبخت صبور که میامد به من کمک می کرد...
به چشم یه شاگردم ، بهش نگاه میکردم ، نه بیشتر ! پسر خوبیه ، ولی برای دخترایی مثل خودش ، نه بیشتر....

تو که گذشته ی اونو نمیدونی ! تو حیفی ....

تو یه مرد لازم داری عزیزم ، نه یه بچه!

به خدا خوشبختیتو می خوام گل من ، اگه این دوستم نبود ، به جدم قسم ، خودم می گرفتمت !

مگه میشه گنجی مثل تو رو هدر داد ؟

راضی کردن مریمم با من ! من و مریم ، فعلا فقط صیغه خوندیم ...

عقد رسمی مون مونده ... پس زن اول و دوم نداریم !...دو زن گل با هم داریم !

دیگه انتخاب با خودته !

دستش را جلو آورد که لپم را بگیرد ، سرم را آنقدر محکم عقب کشیدم که نزدیک بود به دیوار بخورد !

گفتم :
مگه من به دنیا اومدم به مردمی که نمی شناسم عشق صدقه بدم ؟

شما خیلی بیجا می کردی اگه خودت
ازم خواستگاری میکردی !

مگه من محجورم ؟

- بله ! هستی...
محجور تعریف داره خانمم !

الان مادر شما ، اکی بده تمومه !

تو هم خوب می دونی مادرت منو ترجیح میده ، شایدم یادت رفته... ولی مادرت ، همیشه منو دوست داشت... بهت گفتم ، تا خودت تصمیم بگیری !

دوستم یا من ؟

مریمو هم که گفتم نگران نباش....دوستی تون سر جاشه ، خودم قانعش می کنم !

چرا از من می ترسی عزیزدلم ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

گفتم : برو گمشو !

ترس چیه ؟
خجالت بکش مرد !

زن ، به اون خوبی داری ، چشمت دنبال همسایه ست ؟

داد زد : از روز اولی که تو راه پله دیدمت ،
می دونستم سهم خودمی !

نذر کردم خوب شم ، مردت شم ، بگیرمت. گناهه ؟

دینمم اجازه داده ، بده باکسی باشی که نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ؟ اصلا این دوستم شل و وله ، بیخیال....خودم میگیرمت !



داد زدم : برو عمه تو بگیر !
مگه اینجا لبنیاتیه ؟
مگه من پنیرم ، منو بگیری ؟

دیگر نفهمیدم چه شد...

یادم رفته بود محسن در پاگرد پله های پایین ایستاده !

با یکدست ، حامد را به دیوار چسباند !
با هم گلاویز شدند !

مریم نبود ،
صدایی از دو خانه نمی آمد.
از پله ها پایین دویدم...

بی کیف و شناسنامه ، خودم را داخل ماشین محسن انداختم، نشستم .
زمان مثل مرگ میگذشت.

چند وقت بعد ، محسن ، با لب خونی آمد...

گفتم : ببین ! نمی دونم قبلا کی بودی !
ولی الان، می دونم معنی جوونمردی چیه !...من همه ش باهات تندی کردم ؛ ولی تو کمکم کردی، هیچوقت یادم نمیره !

فقط برو !

می خواستم طوفان نوح به پا شود ، ماشین ما را با خود ببرد ، به یک سرزمین دور ناشناس پرتاب کند !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی


ساعت ها بود که در ماشین بودیم.

یک جا محسن توقف کرد و دو ساندویچ و دو نوشابه گرفت.
من نخوردم... دلم درد می کرد.

سایه هایی از ذهنم می گذشتند تا می خواستم بگیرمشان ، مثل پروانه ، پر می کشیدند.

محسن گفت : یه کم بخواب !

گفتم : وقتی بیدار میشم هیچ خوابی یادم نمیاد !

تو اون مردو خوب می شناسی ، درسته ؟
گفتی والیبالیست بوده ، بعد یه بیماری عجیب تو سفر می گیره ، فلج میشه و بعد میره کما.

از وقتی هم از کما برگشته ، هنوز با مریم ، مراسمی نگرفتن.
فقط صیغه عقدو ، براشون خوندن.
خب چرا ؟

الان که منع شرعی ندارن ؟
چرا اسم مریمو تو شناسنامه ش نیاورده ؟
مگه عاشقش نبوده از بچگیش ؟

محسن گفت : هیچکس نمی دونه ، ولی بعضی وقتا ؛ آدما عوض می شن.

زخم ها ؛ خاطرات ؛ بیماری ها ؛ خیلی وقت ها آدمو عوض می کنه.

مثل اینکه آدم یه دفعه چشمشو باز کنه و ببینه این ؛ اون چیزی نیست که می خواد !

گفتم : تو تا حالا اینطوری شدی ؟

گفت : آره...

من از وقتی تو رو شناختم ، فهمیدم زندگی بدون تو ، اون چیزی نیست که بخوام ادامه بدم !

یا تو یا هیچکس !

قبلش آدم بیخیالی بودم.
اصلا به عشق اعتقاد نداشتم.

گفتم : خب اگه عاشق منی ، کاری کن که منم عشقو به یاد بیارم !

این دکترا که کاری نمی کنن ، هی میگن ، زمان ؛ زمان !

اگه زمان گذشت و یادم نیامد چی ؟
اگه چهل ساله شدم و یادم نیامد ؟!

نه !...
این نوع زندگی ، حق من نیست !

محسن گفت : یادت میارم.

گفتم : کجا میریم ؟

محسن گفت : هیچ جا !
دور خودمون می چرخیم !

گفتم : چرا ! مگه خلیم ؟
منو ببر خونه ت.

گفت : من نمی تونم تو رو بی اجازه ی مادرت ببرم خونه م !
ازدواج، یه آیینی داره بانوی گل !

گفتم : منو بدزد ، نگفتم الان ازدواج کن !

گفت : مانا جان ، من آدم دزدی تو کارم نیست !
تو خانم قابل احترامی هستی ، باید با احترام ، عاشقت بود.

گفتم : ولی من می خوام پیش تو باشم ، اگه نمی تونی منو بدزدی ، باهام عروسی کن !
همین امروز بیا خواستگاری !

پایش را روی ترمز گذاشت...

گفت : چرا ؟

به چشمان وحشی بکرش نگاه کردم و گفتم :
کنارت امنیت دارم ، اگه زنت شم ، مطمئنم یه چیزایی یادم میاد.

گفت : اگه یادت نیومد ؟
اگه ازم متنفر شدی ؟

گفتم : چرا ؟
تو آدم خوبی هستی. با چشمای اصیل اسب وحشی !
چرا ازت متنفر شم ؟
مطمئنم رفتارت خوبه ، من تغییر می خوام. یه زندگی جدید ؛ یه جا دیگه....تو اون خونه ، خاطرات فقط گاهی سرک میکشن و میرن....

کی بهتر از تو ؟

گفت : باید مادرت اجازه بده !
و بعد یه سری آزمایش و کارای دیگه...

گفتم : باشه ، فقط زود !
نمی خوام اون مردو دوباره ببینم.

گفت : نکنه داری از ترس اون ازدواج می کنی ؟
ببین من مراقبتما !

گفتم : نه !...
دلم میخواد تو ، بغلم کنی ، صدای قلبتو بشنوم !
مطمئنم یه چیزایی یادم میاد...

راستش از وقتی به هوش آمدم ؛ تو تنها کسی هستی که با دیدنش ، انگار برق منو می گیره !
این ، حتما یه معنی داره.

کمی به او ، نزدیکتر شدم ، سریع در را باز کرد و بیرون رفت.

گفت : ببخش ؛ یه کم هوا میخوام...

از نجابتش خوشم آمد !
داشت با خودش می جنگید.
گوشی اش زنگ زد.

گفت : بله مریم خانم ؟
حامد ؟! چیشده ؟
کدوم بیمارستانید ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی


ساعت ها بود که در ماشین بودیم.

یک جا محسن توقف کرد و دو ساندویچ و دو نوشابه گرفت.
من نخوردم... دلم درد می کرد.

سایه هایی از ذهنم می گذشتند تا می خواستم بگیرمشان ، مثل پروانه ، پر می کشیدند.

محسن گفت : یه کم بخواب !

گفتم : وقتی بیدار میشم هیچ خوابی یادم نمیاد !

تو اون مردو خوب می شناسی ، درسته ؟
گفتی والیبالیست بوده ، بعد یه بیماری عجیب تو سفر می گیره ، فلج میشه و بعد میره کما.

از وقتی هم از کما برگشته ، هنوز با مریم ، مراسمی نگرفتن.
فقط صیغه عقدو ، براشون خوندن.
خب چرا ؟

الان که منع شرعی ندارن ؟
چرا اسم مریمو تو شناسنامه ش نیاورده ؟
مگه عاشقش نبوده از بچگیش ؟

محسن گفت : هیچکس نمی دونه ، ولی بعضی وقتا ؛ آدما عوض می شن.

زخم ها ؛ خاطرات ؛ بیماری ها ؛ خیلی وقت ها آدمو عوض می کنه.

مثل اینکه آدم یه دفعه چشمشو باز کنه و ببینه این ؛ اون چیزی نیست که می خواد !

گفتم : تو تا حالا اینطوری شدی ؟

گفت : آره...

من از وقتی تو رو شناختم ، فهمیدم زندگی بدون تو ، اون چیزی نیست که بخوام ادامه بدم !

یا تو یا هیچکس !

قبلش آدم بیخیالی بودم.
اصلا به عشق اعتقاد نداشتم.

گفتم : خب اگه عاشق منی ، کاری کن که منم عشقو به یاد بیارم !

این دکترا که کاری نمی کنن ، هی میگن ، زمان ؛ زمان !

اگه زمان گذشت و یادم نیامد چی ؟
اگه چهل ساله شدم و یادم نیامد ؟!

نه !...
این نوع زندگی ، حق من نیست !

محسن گفت : یادت میارم.

گفتم : کجا میریم ؟

محسن گفت : هیچ جا !
دور خودمون می چرخیم !

گفتم : چرا ! مگه خلیم ؟
منو ببر خونه ت.

گفت : من نمی تونم تو رو بی اجازه ی مادرت ببرم خونه م !
ازدواج، یه آیینی داره بانوی گل !

گفتم : منو بدزد ، نگفتم الان ازدواج کن !

گفت : مانا جان ، من آدم دزدی تو کارم نیست !
تو خانم قابل احترامی هستی ، باید با احترام ، عاشقت بود.

گفتم : ولی من می خوام پیش تو باشم ، اگه نمی تونی منو بدزدی ، باهام عروسی کن !
همین امروز بیا خواستگاری !

پایش را روی ترمز گذاشت...

گفت : چرا ؟

به چشمان وحشی بکرش نگاه کردم و گفتم :
کنارت امنیت دارم ، اگه زنت شم ، مطمئنم یه چیزایی یادم میاد.

گفت : اگه یادت نیومد ؟
اگه ازم متنفر شدی ؟

گفتم : چرا ؟
تو آدم خوبی هستی. با چشمای اصیل اسب وحشی !
چرا ازت متنفر شم ؟
مطمئنم رفتارت خوبه ، من تغییر می خوام. یه زندگی جدید ؛ یه جا دیگه....تو اون خونه ، خاطرات فقط گاهی سرک میکشن و میرن....

کی بهتر از تو ؟

گفت : باید مادرت اجازه بده !
و بعد یه سری آزمایش و کارای دیگه...

گفتم : باشه ، فقط زود !
نمی خوام اون مردو دوباره ببینم.

گفت : نکنه داری از ترس اون ازدواج می کنی ؟
ببین من مراقبتما !

گفتم : نه !...
دلم میخواد تو ، بغلم کنی ، صدای قلبتو بشنوم !
مطمئنم یه چیزایی یادم میاد...

راستش از وقتی به هوش آمدم ؛ تو تنها کسی هستی که با دیدنش ، انگار برق منو می گیره !
این ، حتما یه معنی داره.

کمی به او ، نزدیکتر شدم ، سریع در را باز کرد و بیرون رفت.

گفت : ببخش ؛ یه کم هوا میخوام...

از نجابتش خوشم آمد !
داشت با خودش می جنگید.
گوشی اش زنگ زد.

گفت : بله مریم خانم ؟
حامد ؟! چیشده ؟
کدوم بیمارستانید ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت50
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه

چه خوب شد که بناز، دیگر سکوت کرد...

حالا خودم هستم و
این آینه، که مرا به گذشته می برد.
به سال ۱۳۷۹...
سال تولد من!
سالِ سختِ سارای کردستان و تیر خوردن فرمانده ی ایرانی!

می بینم که فرمانده، به سختی از جایش، بلند می شود...

همه خوابیده اند...
بناز اما نمی تواند بخوابد، با‌ پلک نیمه بسته، فرمانده‌ مجروح را می بیند که به زحمت، لباس فُرمش را می پوشد.

در تاریکی و سکوت...
از کسی کمک نمی خواهد.

روزِ هشتم دزدیده شدن سارا است‌ و
هنوز، خبری نیست!

فرمانده آهسته و با درد، از بیمارستان، بیرون می رود.
کنار رود می رسد...
همانجا که سارا، هشت روز پیش، سرش را در آب کرده و از دردِ عشقی پنهان، گریه می کرد.

فرمانده سنگی برمی دارد و به آب می اندازد و سنگی دیگر و سنگی دیگر...

نسیمِ نیمه شبی، بوی گیسوان سارا را می آورد...
فرمانده، مقابل شط، زانو می زند و با صدای بلند، خدا را، می خواند...

داد می زند:
آخه این دختر، عزیزِ من بود...
سکوت کردم، به حرمتِ کارم، به حرمتِ این لباس...
کجایی خدا؟!
تو که هستی!
تو رو که ندزدیدن...
به دادِش برس!

و برای اولین بار، پس از مرگ همسرش، به گریه می افتد...

اشک های او را برای مرگ‌ همسرش، کسی ندیده بود، اما این‌ بار، همه می بینند...
مرغان‌ دریا، ماهی ها، ماه، ابرها و بناز، از دور!

در یاد همه می ماند شبی، که مردی تنها، در تاریکی، بر لبِ آب می گرید!

همان موقع، سارا، جاده ها و کوه ها آن طرف تر، دستش را، داخل نهری می کند که بشوید...
لحظه ای مکث می کند...
اشکِ مرد را، در آب، حس می کند.
اشکِ آن مردِ تنها را...

نفس عمیقی می کشد، گیسوانش را به باد می سپارد و دستش را، در آب نگه می دارد، گویی فرمانده، دستش را گرفته و‌ نمی تواند دستش را رها کند و از آب، بیرون بیاورد!

با خودش می گوید:
خوب شد دیگه جلوی چشمت نیستم!
اذیت می شدی، حالا راحتی!

و مرد، این سو، در آب، اشک‌ می ریزد...

_خدا، می سپرمش به خودت!
بخاطر تو، می خواستم فراموشش کنم!
که نگن هوا و هوس...
اما این هوا و هوس نیست!
هدیه ی توست...
نفس توست...
خودِ عشقه...
امانت توست!

نذر کردم اگه پیدا شه، هر بلایی هم، سرش اومده باشه، جلوی تمام دنیا، وایسم و با افتخار، باهاش ازدواج کنم...

رسمی و با احترام...
همونطور که شایسته ی دلِ عاشقشه!

و این طرفِ آب، سارا، یاد شب اولی می افتد که مردِ دو رگه ی چشم آبی، او را ربوده بود...

شب است، راننده خواب است.
مرد به او، نزدیک می شود...

سارا، سنگ تیزی را که در مشتش، پنهان کرده، فشار می دهد...
از خدایش، کمک می خواهد.

مرد می گوید:
حیف نیست، دختر به این زیبایی، تنها باشه؟
اون مرد ایرانی، قدرِ تو رو نمی دونه!

_تو خدا نداری مرد؟

مرد می گوید:
چرا ندارم؟
مگه فقط شما مسلمونا، خدا دارید؟!

_پس به خدات قسمت میدم، جلوتر نیای!
من می تونم کمکت کنم!
تو، تمام راه، خون دماغ بودی!
سخت مریضی، نه؟!
کمکت می کنم!
بهت قول میدم!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت50
#قسمت_پنجاه
#قسمت_پنجاه_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه_و_یکم

گمان نمی کنم خودِ خدا هم این شب ها، یادش برود!

رنج، از ما، یک موجود ابدی می سازد و سارا رنج می کشد و آن فرمانده هم، رنج می کشد...

حتی مرد جاسوسِ چشم آبی، رنج می کشد...
می داند بیمار است!
سال هاست‌ پیش پزشکی نمی رود که خبرهای بد را، دیرتر بشنود!
شاید پس از ماموریت بعدی!
اما حالا، دکتری، کنارش است، که مستقیم در چشم های او نگاه می کند و می فهمد که او‌مریض است!

سارا، علائم را کنار هم‌ می چیند...
ناخوشی را می شناسد!

مرد ازنگاه سارا می گریزد...
سارا از او، امان خواسته است.
او به سارا نزدیک‌ نمی شود!

از این دکتر می ترسد!
از بدن بیمار خودش می ترسد!
می ترسد اگر زیاد به این دکتر، نزدیک شود،‌ دکتر، اعماق وجودش را ببیند و بیماری اش را بشناسد!

برای سارا، واضح است...
فقط یک آزمایش خون مانده!

سارا، چشم بسته هم‌ می فهمد، که مرد چشم آبی، چقدر ناخوش احوال است!
و از دور، رشد سرطان خون‌ را، در بدن‌ مرد حس می کند.

مرد قرار است به سارا، دست نزند!همینکه سارا، بیماری اش را به زبان نمی آورد، برایش کافیست!
حتی نمی خواهد آزمایش خون بدهد!
نمی خواهد بداند چقدر دیگر، مهلت زیستن دارد!

قرار بود سارا را دم‌ مرز، آزاد کند، نکرد!
دستور‌ رئیسشان، عوض شده، وقتی او، ناگهان، از دهانش می پرد:
خانم دکتری را، گروگان‌ گرفته‌ ام که دوست فرمانده ی ایرانیست!

آن ها به فکر معامله می افتند!
دکتر آل طاها، در برابر شش جاسوسی که در زندان های ایران‌ دارند!

سارا، وقتی می شنود، می خندد!

_جانِ من، به اندازه ی شش نفر، ارزش نداره...
اون، فقط، یه سردار جنگه!
کل سیاستِ کشورش، دست اون‌نیست!

جاسوسای شمارو آزاد نمی کنن!
من اینجا موندنی شدم‌پس!
کی می دونه؟
شاید، سرنوشت این بوده...

و فرمانده، درخلوت، به سعید صادقی می گوید:
شرط دیگه ای نذاشتن؟

سعید، برگه ی فکس را نشان می دهد...
مهر و سربرگ درستی دارد.
هر دو سکوت می کنند...

سعید می گوید:
خب نمی تونیم اون‌ شش نفرو به اونا بدیم قربان‌!
سارا، ایرانی نیست و...

فرمانده می گوید:
مساله اینه که اگر هم من بخوام‌، افراد دیگه ای، باید دستور این‌ مبادله رو بدن، اونا اینکارو نمی کنن!...

و حس می کند لباس‌ فُرم سرداری اش برایش تنگ شده!
دگمه ی کتش را باز می کند تا نفس بکشد!

سعید صادقی، متوجه حال بدِ او می شود...
می گوید: من می تونم درباره ی وضعیت‌ سارا، باشون‌ حرف بزنم و بگم...

فرمانده می گوید:
هر چی بگی، سارا که فعلا زن من نیست!
اونا، قبول نمی کنن‌!

سارا، در سلولی، نشسته است...

_نمی خواستم اینجوری، به دردسرت بندازم فرمانده...
اگه برم پیش خدا، اولین اسمی که فکر می کنم یادم بیاد، اسم‌ تو باشه!
یه مرد ناجی، وسط صحرا!
شاید قسمت ما، فعلا دوریه!

در‌ زندانِ آن هاست و همه از صلابت نگاهش، می گریزند...

این طرف، فرمانده، آرام و قرار ندارد، ولی همه، فقط او را، دوست دارند...
آن دخترک‌ کرد، برایشان مهم‌ نیست.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه_و_دوم

_آوا، امروز روز سومه!

_من نمی خوام الان برگردم!
می خوام بقیه ماجرا رو بدونم.
سارا چی شد تو سرزمین غریب؟
توی زندان...
مبادله انجام شد؟

_نه، معلومه‌ که نه!

_پس اون دخترِ بیچاره...

بناز، به آینه، خیره می شود و من، سارا را، در زندان می بینم که جواب آزمایش های مرد چشم آبی را نگاه می کند...
حدسش درست بود! چگونه می شود به آدمی گفت که دیر شده؟
که دارد می میرد!

مردِ دو رگه می گوید:
نمی خواد چیزی بگی!
حالم خوب نیست...
خیلی درد دارم!
و این یعنی... خودم، جوابو می دونم!

یکی بهم پیشنهاد پول کلانی داده، که تو رو براش ببرم...
من، این‌ پولو می خوام بذارم برای‌ مادرم، وقتی دیگه نیستم!
این‌ همه پول که جمع کردم، به درد خودم که نخورد!

سارا می گوید:
منو کجا ببری؟

مرد می گوید:‌
نمی دونم!
باهام تماس گرفتن و تو رو خواستن!یه زن بود...

من اینجا، تو رو لو دادم، بخاطر حرف من‌، توی زندانی!
خودمم می تونم از اینجا ببرمت!

اولین کسی که به ذهن سارا می رسد، بناز است، ولی بناز، پول کلان ندارد...

آن‌ پول، باید خیلی زیاد باشد که مرد جاسوس، راضی شده باشد.
شاید هم مرد حس عذاب وجدان می کند...
شاید جاسوس ها هم، چیزی به اسم عذاب وجدان دارند!

سارا می گوید:
باید بدونم کی منو خواسته؟

مرد می گوید:
نمی شناسم!
و قانون‌ کارم اینه که نشناسم!
هر کی بیشتر پول بده!

پشت خط، یه زن با من‌ حرف زد، انگلیسی دست و پا شکسته!
معلوم بود کردی بلد نیست، یا شاید نمی خواست کردی حرف بزنه!
شب آماده باش... میام دنبالت!

سارا مردد است...
اگر از سمت بناز یا فرمانده بود، حتما نشانی می دادند که بفهمد!

بناز و دوستانش، انگلیسی بلد نبودند، چه کسی با مرد حرف زده بود؟
چه‌ کسی حاضر بود، برای او، پول کلان دهد؟

شاید پاپوش جدید بود که او را از زندان، خارج کنند!
اینجا لااقل، به عنوان گروگان سیاسی، در امان بود...
شاید او را، جای بدتری می بردند.

انتقام گیری شخصی!
او با بناز و فرمانده، در ارتباط بود و آن ها اینجا، کم دشمن نداشتند!

دلش می خواست با خواهرش، تماس بگیرد، ولی چگونه؟

شب مرد آمد...
نگهبانان ورودی سهمشان را گرفته بودند.
هیچکس، سر راهشان نبود‌!

مرد، سارا را، سوار ماشینی کرد.
جاده های خاکی پشت هم...

پلیس راهی ندیدند، فقط نزدیک‌ مرز، متوقفشان کردند.
مرد، کارتی نشان داد و گذاشتند عبور کنند.

سارا نمی دانست در کدام کشور است!
وارد‌ یک جاده‌ ی خاکی شدند...

مرد گفت: پیاده شو!

سارا، کسی را‌ نمی دید، ترسید!

_اینجا که فقط صحراست مَرد!
کجا هستیم؟

مرد داد زد:
بیرون!

غریبه ای با اسلحه‌، جلوی ماشین آمد، سارا را پیاده کرد و به طرف خاکریزی هل داد...

سارا افتاد، کسی داشت نزدیک می شد...
سارا سرش را بلند کرد.
سایه ی مردی با کلاه سربازی...
فرمانده بود!

_دوشیزه آل طاها، با من ازدواج می کنید؟
همین امروز، همین حالا؟!

_سلام آقا!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_سوم

_ سلام آقا...
_سلام آقا...
_سلام‌آقا!

چقدر عشق و معصومیت، در این‌ دو کلمه نهفته است...

فرمانده، از تنهاحرفِ سارا، پس از تقاضایش، خنده اش می گیرد!

شال سارا مچاله‌ شده...
گیسوانش روی صورتش ریخته و سر تا پا گِلی است، از دستهایش، خون روان‌ است.

می داند که سارا، دو روز، در‌ راه بوده و حتما تشنه و گرسنه است و آن وقت، به جای رسیدگی به او، درجا، از دخترک، خواستگاری کرده!

این شتاب، فقط برای ادای نذر است یا؟!...

فرمانده، نفس عمیقی می کشد و به آسمان‌ نگاه می کند...

_خدایا.‌..

تا چشم، کار می کند ابر است، ابرها سپید و تمیزند.
مثل بالش و رختخواب گرم‌ خانه...
چند وقت‌ است‌ خانه نرفته است؟

سارا نفس می کشد، فرمانده صدای قلب خود را می شنود، سارا همیشه او را، یاد گنجشک ها می اندازد و یادِ قویترین زنی که‌ می شناسد!

دختری نوجوان که با یک‌ تکه‌ سنگ، خواهر نیمه‌ جانش را، از دست سه مرد وحشی نجات داده است...

یادش می آید که یک بار، درباره ی او، با زنش، حرف زده است، که چطور با دست‌ خالی، خواهرش را، به دوش کشیده و در صحرا می دویده...

همسرش گفته‌ بود:‌
تشنه، ترسیده، با خواهر زخمی...
نمی دونم‌ چرا یادِ هاجر، افتادم و اسماعیل، وسط صحرا...
دلم می خواد یه روز، این‌ دختر رو ببینم.

زنش فرصت نکرد او را ببیند...

حالا در ذهن فرمانده ام...
"نذرتو، قرار بود با احترام‌ ادا کنی سرباز!
مگه نمی بینی، الان‌ چقدر خسته ست؟
این‌ عجله برای چیه!
دلت هوایی شده مرد؟

یادت رفته اول سربازی! با خدا چه عهدی کردی؟
اول خاک‌ و دینم، بعد دنیا!

تو این دخترو، یه ماموریت خطرناک فرستادی، شانس آورد بعد از اسارت، سالم و زنده موند!

مگه صدقه میدی که‌ می خوای وسط خاکریز، عقدش کنی؟

خودشم می خواد؟!"

فرمانده رویش نمی شود بپرسد!
نمی پرسد،
"آنقدر منو دوست داری که به جای درمان جنگ زده ها و بچه های مریض، مادرِ بچه های من شی؟"

فرمانده، دلش می خواست جواب دختر، آری باشد.

به خودش ناسزایی می گوید...
خاطر خواه شدی سرباز؟!
قرار ما این نبود!

دفعه ی پیش که توی تونل داد زدی عاشقشم، به‌ خودت گفتی، عاشق شخصیتشم!
اماالان، اونو، یه زن‌ می بینی و خودتو یه مرد!

عاشق خودِشی، موهاش، خنده هاش، گرمای دستاش...

نگاه فرمانده، به چشمان‌ سارا می افتد، غزال وحشی معصوم!

آره، الان دیگه فقط یه دختر بامرام، نمی بینمش!
یه زن‌ می بینمش‌، و دوستش دارم...
و لعنت به من!

از خودم متنفرم، که وسط ماموریت به‌ این‌ مهمی، اینطور این دخترو، دوست دارم!
دختری که دوازده ساله، پام وایساده!

کاش هنوزم، مثل روز اولی که همو دیدیم، بهم نگاه کنه!

سارا آهسته می گوید:
_آقا... یه کم‌ آب بهم می دید؟

فرمانده، قمقمه ی خودش را در می آورد.
سارا یک نفس، سر‌ می کشد...
آنقدر تشنه است که آب روی لباسش می ریزد...

فرمانده می گوید: یواشتر!

سارا می گوید: شمام یواشتر آقا!
یه کم یواشتر!

و هر دو، خنده شان می گیرد...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

من باید گذشته را بفهمم تا زندگی ام را شروع کنم!

بناز می گوید: تو مجبوری بدونی!

_چرا مجبورم؟

_تو رو، برای همین اینجا آوردم، می فهمی!

به آینه خیره‌ می شود...
زیر لب می گوید: گاهی‌ دقایق مهمه دختر، زمان حال...

وارد آینه می شویم!
کوهستانیست غریب‌، یک چراغ سپید، میان آن...
بناز، دیگر نیست!

آهسته به سمت اتاق نورانی می روم، از پنجره، نگاه می کنم...

سارا، پیراهن زیبا و ساده ای به تن دارد، موهایش را بافته.
چند بار، تا پنجره ‌می رود.

بوی گل یاس می آید، منتظر کسی است، شالش را، سر می کند.
آن مرد می رسد.
فرمانده... بیرون در می ایستد.

سارا‌ می گوید: من سه روز، مهلت خواستم!

مرد می گوید: روز سومه!

سارا می گوید: می دونی اگه به قلبم، آره بگم، باید با سارایی که تو می شناختی و دوستش داشتی، خداحافظی کنم؟
سارایی که دکتر بود و می خواست همه ی عمر به مردم کمک‌ کنه!

مرد می گوید: نه...
بازم می تونه کمک کنه! جای دیگه!
با لباس دیگه..‌.
من تورو، دوست دارم!
حالا دیگه می دونی. پس جوابت، مهم نیست...

اگه بگی نه، میرم و دیگه بر نمی گردم...
تو یه دکتر، می مونی و من یه سرباز، تو سرزمینای غریب، و اگه بگی آره...

مکث می کند...

_ اگه بگم آره، چی؟!

مرد، لحظه ای سکوت می کند!
گفتن این کلمات، مثل اعتراف، برایش سخت است.

_اگه بگی آره، تا آخر عمر به هم‌ تکیه می کنیم!
پیوند با زنی مثل تو، افتخاره...
از من نپرس!
طوفانی به پا کنیم که یاد جهان بمونه!

سارا به، چشمان مرد، نگاه می کند...
اولین بار است، که مرد، نگاهش را نمی دزدد، یا زمین را نگاه ‌نمی کند!چشم در چشم هم!

مرد، اندازه ی تمام آرزوهای اوست.
باید آرزوهایش را با او تاخت بزند؟

مرد، خیره نگاهش می کند، نه لبخند می زند، نه می ترسد!
گویی جواب سارا، هر چه باشد، آن مرد، بَرنده است و عاشق می ماند.‌

سارا می ترسد...
"از چه چیز، انقدر مطمئنه؟"

و یاد حرف بناز می افتد...
"تو عاشق زندگیشی، نه‌ خودش‌! دلت می خواست، اون باشی!"

حالا در مصاف هم، ایستاده اند، در گذر باد!
و مرد، با نگاهش، استخاره می کند.

سارا می گوید: نه!
جواب من‌ منفیه!
ترجیح‌ میدم همکارت بمونم، تا عضوی‌ از خانواده ت!
اونم تو کشوری که‌ نمی شناسم، مردمی که نمی شناسم، زندگی که‌ نمی شناسم و سه بچه ای که نمی شناسم!

مرد، لبخند می زند، نه غمگین است، نه مستاصل!
فاتحانه لبخند می زند!

سرش را، به نشانه ی احترام، پایین می آورد، آهسته می گوید:
مواظب خودت باش دکتر!
یادِ یار مقدسه!

و آهسته، دور می شود...

"سارا، مَردت داره میره...
اون مغروره، دیگه برنمی گرده!"

سارا از دور، نگاهش می کند و ناگهان، مرد را با اسمِ کوچکش می خواند!
اسمی که‌ پدرِ مرد، رویش گذاشته!
نه آقا، و نه فرمانده!

مرد‌ می ایستد...
سارا می دود. پابرهنه، مقابل مرد می رسد...
بغض دارد خفه اش می کند، نفس نفس می زند!

_من‌ چرا انقدر دوستت دارم آخه؟
هستم مَرد، تا آخرش، حتی بعد از مرگ!

گریه امان‌ نمی دهد...

مرد جلو می آید:
_عزیز من، سارا!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

شب، شروع همه ی اتفاقاتِ نهفته است.
شب، یعنی زندگی تازه...
شب، یعنی من!
شب، یعنی تو!
شب، یعنی من و تو!

از آینه، بیرون نمی آیم!
به زبان گذشته، حرف می زنم اینبار!

سارا را، در شب، عقد کردند.
عقدی ساده، اتاقی ساده، عاقدی‌ دوست...

همان شب که سارا، پابرهنه، در کوهستان، نامِ کوچک مرد را فریاد کرد...

همان شب که کوه، به جای مرد، جوابش را داد...

مرد، بیش از این، منتظر نماند.

دوستش عاقد بود، به همان اتاق سپیدِ کوهستان آمد و خطبه ی عقد را خواند!

دوشیزه سارا آل طاها، اکنون، همسر رسمی فرمانده بود.
مَهرش، فتح هفت قله ی کوهستان بود و هفت شاخه گل وحشی از هفت کوه غریب.

همه رفتند، عروس، با گیسوانی به رنگ شب، تنها ماند.
با مردی که ده سال از او، بزرگتر بود...
گویی این‌ مرد، یکبار، در این جهان، زندگی کرده، رفته و دوباره برگشته بود.

نگین حلقه ی ازدواجش، فیروزه ای بود‌‌، رنگ گلدسته ها...

مرد گفت: خوشت میاد از این انگشتر؟

سارا گفت: منو یاد چیزی میندازه که انگار یادم رفته!

مرد گفت: توی یکی از سفرام، به نیت تو خریدم.
اونموقع نمی دونستم که حلقه ی ازدواجت میشه!

سارا لبخند زد...
حس غریبی داشت، هیچکس از اعضای خانواده اش، آنجا نبود.
خودش، پزشک بود، ولی عروس بودن را، نیاموخته بود!

مرد، کمی جلوتر آمد.
سارا، نفسش را، در سینه، حبس کرد، دلش می خواست از اتاق بیرون برود.
به نظرش هوای اتاق، کم بود.

به مرد گفت: بریم بیرون؟

مرد گفت: تاریکه! برای چی؟
کوهنوردی تو شب، خوب نیست.
اینجا شاید، مین کاشته باشن.
خیلی هم، امن نیست!

سارا گفت: این پایین یه جویباره.

مرد گفت: دیدم...

و با تعجب به سارا خیره شد...

سارا نمی توانست نگاه خیره و پر سوال مرد را تحمل کند.
سرش را پایین انداخت‌، یک طره از گیسوان مشکی اش، از شال بیرون افتاد.‌‌‌

مرد، دستش را جلو آورد که موی او را، از صورتش کنار بزند...
سارا بی اختیار، با ترس، خودش را عقب کشید‌...

مرد شک کرد!

_چی شده سارا؟
منو دوست نداری؟!
تو، الان زن منی!
نمی خوای شالتو برداری؟

سارا نشسته، به دیوار تکیه داد.

_با شال، راحتم!

مرد، خنده اش گرفت.‌..

_سارا جان، من همسرتم!
نمی خوام اذیتت کنم، از چی ترسیدی؟

مگه نگفتی دوازده سال با فکر من، زندگی کردی؟
خب، حالا من اینجام!
و هر اتفاقی بین ما بیفته، حلال و درسته.
به من نگاه کن!

سارا نمی توانست...
چشمان مرد، اذیتش می کرد.

سارا گفت: هوا، اینجا کمه!

مرد گفت: نه، هوا خوبه!
و باز، به سارا، نزدیک تر شد.

حالا سارا، گرمای بدنِ مرد را، کنارش حس می کرد.

مرد، شال او را، آهسته برداشت....
گیسوان بافته ی سارا، بیرون ریخت.

مرد گفت: حالا یه نفس عمیق بکش!

سارا با خودش گفت: این اسطوره ت!چه مرگت شده دختر؟!

و تازه فهمید، هم عاشقِ مرد است، هم از تنش می ترسد!
تنِ مرد، میدان جنگ است.
جنگی که سارا، از آن بیزار است!

_ببین... مسلسلو، چرا آوردی توی اتاق؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_ششم

تو مثل شب، شبیخون می زنی به صبح زندگیم...
کاش همه ی راهزنان، مثل تو بودند!

من‌ جای سارا، لرزم گرفته است.
به‌ مسلسل کنار دیوار نگاه می کنم.

_چرا مسلسلو شب عروسیمون، آوردی تو اتاق؟

_نمی تونم بذارمش زیر بارون سارا جان، خراب میشه...
بعدم، لازمه اینجا باشه!

_چرا لازمه؟
چرا شب عقد ما، مسلسل لازمه؟

_چون همیشه باید، با من باشه!همونطور که خواهرت بناز، هیچوقت، اسلحه شو از خودش دور نمی کنه.
برای محافظت از تو، کشورم، خودم و سربازام...

سارا، خنده اش می گیرد...

_پس هووی منه این؟...
الان جا می ندازم بخوابی.
مسلسلو‌ میارم تو رختخواب!
خودم می خوام یه کم قدم بزنم!
بارونِ کوهستانو دوست دارم.

_خودتو لوس نکن سارا!

_جدی میگم... اسم‌ کوچیکتو میگم، ناراحت‌ نمیشی؟

_نه!

_دوست دارم این اسمو هی بگم!
تو برای من، نه فرمانده ای، نه هیچکس دیگه!
همینی... همین اسمی که‌ پدرت، روت گذاشته!

فرمانده، به چشمان سارا نگاه می کند...
چه چیزی در وجود این زن، آشوب به پا کرده است؟

مرد، دستش را جلو می آورد و با تمام‌ جراتی که در هیچ جنگی نداشته است، سارا را به سمت خودش می کشد!
تمام جرات یک رزمنده...

با مهربانی سرِ سارا را، در آغوشش نوازش می کند، مثل یک‌ پدر.

_آروم سارا جان! چی شده؟

صدای قلب سارا را، مثل گنجشکی گریزان و ترسیده، می شنود.

_ببینمت!

سارا، صورتش را روی شانه مرد پنهان می کند، اما مرد‌، قطره های اشک را حس می کند.

_چی شده عزیزم؟
چرا گریه می کنی؟
من فکر کردم همو دوست داریم!سارای من...

سارا، به چشمان مرد، نگاه نمی کند، در آغوش او، فقط می لرزد، مرد، با محبت، نوازشش می کند.

لرزش سارا، اصلا طبیعی نیست!
تنش، داغ است. تب دارد...

می گوید: من زندگیتو دوست دارم، کاش می شد زندگی یه نفر دیگه رو دزدید!
الانم که زنتم، مسلسلت کنارمونه.
من همیشه دومی، می مونم!

مرد بلند می شود.
مسلسل را، از کنار دیوار، برمی دارد...
در اتاق را باز می کند و بیرون‌ می رود.

سارا می ترسد...

_کجا میری؟
منو، تو این‌ اتاق، تنها نذار!

مرد، زیر لب می گوید:
تو می خواستی بری پیاده روی!
میرم مسلسلو بذارم تو‌ ماشین.
ماشین دوره، تا بالا‌ نمیاد، می دونی!

سارا داد می زند: خودت گفتی بی مسلسل خطرناکه...
باید کنارت‌ باشه!

نگاهِ مرد، مثل برق گرفتگی، سارا را، لال می کند...

_میگی هووته!
نمی خوام امشب هووت، بین ما باشه!

ناگهان سارا چیزی می گوید که‌ نباید به یک‌ سرباز بگوید!
هرگز نباید بگوید...

_تا حالا، با این، چندتا آدم‌ کشتی؟شمردی؟

سکوت سنگین...

مرد، فقط نگاهش می کند و می رود.
هنوز بوی دست مرد،‌ روی گیسوانِ شبرنگ ساراست!

مرد، زیر باران‌ دور می شود...

سارا داد می زند: نرو!

اما مرد، دیگر رفته است...

سارا به سمت او می دود.‌ نزدیک رود، به او می رسد...

باران، حجله ی زیباییست، سارا دست مرد را می گیرد.

_نرو!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

دست مرد، در دستِ ساراست...

_نرو!

مرد، مسلسل را، زمین می گذارد.
لحظه ای روبروی سارا می ایستد، بوی شکوفه های وحشی را در گیسوان سارا، نفس می کشد و دیگر نمی داند چه باید بکند که سارا گریه نکند!

گیج شده است...
تابحال زنی چنین، ندیده است!

سارا، بی آنکه خود بداند چه می کند، دست مرد را می بوسد و بعد، آهسته به طرف زمین، خم‌ می شود...

صدای باران و گیجی عشق، نمی گذارد که مرد بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد؟
و زمانی، مرد می فهمد که سارا با‌ مسلسل او، به میان رودخانه گریخته است...

مرد با وحشت، به سمت رود، می رود...

_سارا، بیا بیرون! خطرناکه...
اون‌ اسلحه اتوماته...

سارا می خندد: پس بیا بگیرش...

مرد، زیر لب می گوید: دیوونه! و
به آب می زند.
شنایش، خیلی بهتر از ساراست.
سارا نمی تواند بگریزد...

مرد، به او، نزدیک است. سارا، مسلسل را داخل آب، میاندازد...

مرد می بیند، می خواهد دنبال سلاحش برود.

سارا داد می زند... الان! همین الان بغلم کن!...
وقتی شونزده ساله بودم،‌ بنازو توی صحرا، نجات دادی، بهت گفتم، من مال تو!
گفتی نمی خوام! برو بچه...‌
حالا می خوای، نه؟!

پس بیا... اون اسلحه رو، ول کن مرد!من اینجام! دوازده ساله که منتظرم...

مرد، لحظه ای نفس تازه می کند.
به مسلسلی نگاه می کند که با آب می رود و به زنی که شکوه شب را، از بافته های گیسوانش، باز می کند، مرد، باید انتخاب کند، سارا نزدیک اوست‌‌‌.

پیراهنش، روی شانه های بلورینش افتاده، در آب می لرزد...
گیسوانش، مثل پریان دریا، روی کمرش ریخته، و دیگر هیچ نمی گوید!

پریِ ساکت آب...
یک‌ لحظه انتخاب و تمام!

مرد، تمام گرمای عشق سارا را، در آغوش می کشد.‌..
عشقی که سال ها، دخترک را سوزانده است، بوی خزه های آبی، نیلوفر وحشی و تنِ بلورین سارا...

جهان، پر از صدای رعد می شود...

سارا، وقتی چشمانش را باز می کند، فکر می کند خواب می بیند، دوباره چشمانش را می بندد.
دوست ندارد از این خواب بارانیِ سوزان، بیدار شود...

بار بعد، که سارا، چشمانش را باز می کند، ماه را در آسمان‌ می بیند، انگار ماه، برایش، دست تکان می دهد.
سارا، دستش را به سمت ماه بلند می کند تا جوابش را دهد...

کسی، دستِ سارا را می گیرد و او را، به سمت خود می کشد و سارا باز دیگر، چیزی یادش نیست...

صبح شده سارا!
پس شوهرت کجاست؟

سارا زیر پتوی‌ سرخی، کنار رودخانه، خوابیده است.
مردش نیست!
با ترس بلند می شود، پتو را به خود می پیچد...
مرد را صدا می زند، اثری از او نیست.

انگار همه چیز را، خواب دیده است!نوازش های مرد و آتش درونش را...
با پتو، روی شانه، جلو می رود.

مرد، آنجا، لبِ آب است، با دیدن سارا لبخند می زند...

_بیدار شدی عزیزم؟

سارا، مسلسل را، در دست مرد می بیند.
مرد، در حال، مرتب کردن آن است.

_خیلی دور نشده بود، گرفتمش...

ساکنان کوهپایه، صدای شلیکی می شنوند!
می ترسند‌...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

سارای من!
سارای طفلکی!

او نمی تواند حرف بزند، بگذار من جای او حرف بزنم...
من آوا، دختری متولد ۱۳۷۹.

حالا من سارا هستم، کنار همسرم...
او با مسلسلش مشغول است.

به او نگاه می کنم!
تمام اتفاقات دیشب واقعی بوده؟!این همسرِ من است؟

آنچنان غرق تماشای مسلسل است، که دنیا را از یاد برده!

_به منم یاد میدی؟

_چیو؟

_شلیک کردنو!

_آسونه، اما تو لطیف تر از این حرفایی!
لطیف، ظریف، لوس!

_لوس؟!
برای چی به من میگی لوس؟

مرد می خندد!
نمی دانم چرا!
و نمی دانم چرا به من می گوید لوس؟

تا دیروز، دختر شجاعی بودم که با سنگ، خواهرم را، از دست سه سرباز مسلح، نجات داده بودم!

از دیشب، چیز زیادی یادم نمی آید...
همه چیز، میان آن رودِ تاریک، چون یک رویا بود!
اگر نور ماه نبود، حتی بعضی لحظه ها را هم، بیاد نمی آوردم!

گاهی چهره اش بیادم می آید و فکر می کنم خواب دیده ام!

دوباره به او نگاه می کنم...

_واقعی بود؟

با تعجب نگاهم می کند.

_چی؟

نمی دانم بگویم کلمه ی "لوس"، یا"دیشب"! یا "ما"؟!

مرد دوباره می پرسد:
چی واقعی بود؟

و بعد دوباره می خندد!

_دختر ترسوی لوس!

باز، این کلمه را گفت!

_چرا هی این کلمه رو میگی؟
تا دیروز، بنظرت لوس نبودم!
دکتری‌ شجاع بودم، که منو برای کارای جاسوسی می فرستادی تو اتاق دشمنات!

دوباره با چنان نگاه سیل آسایی نگاهم می کند که لال می شوم!

چرا از این مرد می ترسم؟!
من از این مرد می ترسم، از اسلحه ی او می ترسم...
یاد سه مرد سرباز بعثی می افتم که به بناز، حمله کردند و اسلحه ای شبیه همین داشتند.

من از اسلحه می ترسم...
یاد برادرم‌ می افتم که سلاخی شد و مردانی که به اتاق او و زنش، حمله کردند، اسلحه داشتند، اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم...
یاد پدرم می افتم، که در جنگ کشته شد، با اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم!...
من از تمام مردانِ اسلحه به دست جهان می ترسم...
پس چرا عاشق یکی از این مردان، شدم؟!
چرا یک عمر، دلم می خواست، زندگی او، مالِ من باشد؟!

کسی را نجات داده؟
چه کسی را؟...
دنیا را نجات داده؟
کدام دنیا را؟!...

باید بدانم‌ این عشق چیست که هم می خواهم و هم می ترساندم!
و چرا، من امروز، به دخترک لوس تبدیل شده ام؟

اسلحه را از دستش می گیرم...
داد می زند: یواش، خطرناکه!

می گویم: مواظبم، یه عمر اینو تو دست خواهرم دیدم!

من از خواهرم هم، می ترسم!

ناگهان یاد زیبایی نفسگیرِ‌ بناز می افتم.
زیبا اما پر از خشم...
زمانی خواهرم، عشقِ من بود و حالا من، از او هم، می ترسم!

مرد می گوید: بناز شجاعه!

می گویم: و من لوسم؟
تا دیروز که شجاع بودم، اسیرِ دست جاسوسای تو، که بخاطر تو، هر‌ کاری می کرد!

نه! من بهارم، باغم، تنم جوانه می زند، می دانم!
اما نگاه این مرد، مثل طوفان است امروز!
باغ را خشک می کند...

چرا حالا، از او می ترسم؟
چه اتفاقی بین ما افتاده که یادم نیست؟

می خواهد ببوسدم، با اسلحه در دستم، روی شن های داغ!

چرا دلشوره دارم؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_نهم

_چرا ساکت شدی بناز؟
بقیه ش چی؟

_نمی دونم...
سارا، هیچوقت به من نگفت!
اومدن دنبالت، بقیه شو از خودش بپرس...
حالا برو!

_نمی خوام‌ اون مرد رو ببینم...
فقط شوهرم!

_چرا؟

_ازش خوشم نمیاد!

_قرار نیست ازش خوشت بیاد!
قراره بدونی بقیه ش چی‌ شد...
چیزی که منم نمی دونم!

_منو کشوندی اینجا که اینو بدونی؟

_نه...
کشوندمت اینجا که از طاها یه چیزی بخوام...
اولش لازم بود که تو همه چیزو بدونی تا من بتونم از طاها درخواستی کنم!

_چی از طاها می خوای؟
اون حتی زبان شما رو هم نمی دونه!

_ربطی به زبان نداره!

_پس بهم بگو چی شد، تا منم از طاها بخوام، بهت گوش بده!

_واقعا دقیق نمی دونم!
هیچ کس، جز اون‌ دوتا، نمی دونه!
اون مرد و سارا...

الان پشت در خونه ی منه.
چرا ازش نمی پرسی؟
تنهایی باید بپرسی، طاها هنوز هیچی نمی دونه!
تو باید براش تعریف کنی!
وقت زیادی نداریم...

در را باز می کنم...
به صورت فرمانده نگاه نمی کنم...
سلام می دهم.
طاها بی قرار جلو می آید.

_شش روز گذشته عزیزم...
چرا نمیای؟

دست طاها را می گیرم...
چند دقیقه!
فقط، چند دقیقه می خوام با پدرت صحبت کنم، بعد میام، فقط چند دقیقه تنهایی...
منو ببخش عزیزم!
همه چیزو، برات میگم...

طاها، درکم می کند‌. فهمیده تر از آن است که ناراحت شود.

می گوید: تو ماشین منتظرم!

فرمانده، نگاهش به زمین است...
دیگر نگاهم نمی کند!

زیر لب میگوید: همه شو گفت؟

_نه همه شو! صبح زفاف؟..‌‌.

با خشم، سمت دیگری را نگاه ‌می کند.

_لعنتی!

می خواهد دور شود...

داد می زنم‌:آقا...
من همه چیزو می دونم و بقیه شم می تونم بفهمم، اگه بناز می دونست، من وارد آینه ش می شدم و خودم می دیدم، ولی آینه ش تاریک شد، یعنی بنازم نمیدونه!
سارا که می دونه...

_سراغ اون نمیری!

_چرا میرم، اگه شما بهم نگید!

مرد ساکت است...
نگاهم نمی کند.

به زور، واردِ چشمانش می شوم...

سارا را، با پتوی قرمزی روی دوش، می بینم و مسلسلی در دستش.

مرد می گوید: بده اینو به من!

سارا می خندد...

_بوسیدن من قیمت داره.
شلیکو یادم بده!

_این الان، رو اتوماته، آماده ست!

سارا می گوید: دیشب، من زنِ تو شدم، درسته؟
چرا جز نوازشات، چیزی یادم نمونده؟مثل خواب!

_بریم تو کلبه، سارا.
اینجا خطرناکه!

_ همین جا توی آب، منو تصرف کردی، نه؟

_نه! مگه جنگه که تصرفت کنم؟
تو نذاشتی...
من سعی کردم آرومت کنم، تو ترسیده بودی!
تنت، قفل کرده بود...

من نمی خواستم به زور...
نمی خواستم خاطره ی بدی بمونه!
تو دکتری، حتما‌ می شناسی این وضعیتو!

سارا می داند...

_پس من، دخترم هنوز؟

_باید، ترست بریزه...
یواش یواش!

_بریم تو اتاق!

دیر شده، صدای تیری، از نزدیک!
و تیر دوم که به دست مردش می خورد...

سه جوان مسلح روبرویشان!

سارا، ناخودآگاه، مسلسل خودکار را به سمتشان می گیرد‌ و دیگر...

سه جوان‌، روی خاک افتاده اند...

سارا، مات است.

_من آدم‌ کشتم؟
من... چرا من؟!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی