Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قسمت_پنجاه_و_یکم
گمان نمی کنم خودِ خدا هم این شب ها، یادش برود!
رنج، از ما، یک موجود ابدی می سازد و سارا رنج می کشد و آن فرمانده هم، رنج می کشد...
حتی مرد جاسوسِ چشم آبی، رنج می کشد...
می داند بیمار است!
سال هاست پیش پزشکی نمی رود که خبرهای بد را، دیرتر بشنود!
شاید پس از ماموریت بعدی!
اما حالا، دکتری، کنارش است، که مستقیم در چشم های او نگاه می کند و می فهمد که اومریض است!
سارا، علائم را کنار هم می چیند...
ناخوشی را می شناسد!
مرد ازنگاه سارا می گریزد...
سارا از او، امان خواسته است.
او به سارا نزدیک نمی شود!
از این دکتر می ترسد!
از بدن بیمار خودش می ترسد!
می ترسد اگر زیاد به این دکتر، نزدیک شود، دکتر، اعماق وجودش را ببیند و بیماری اش را بشناسد!
برای سارا، واضح است...
فقط یک آزمایش خون مانده!
سارا، چشم بسته هم می فهمد، که مرد چشم آبی، چقدر ناخوش احوال است!
و از دور، رشد سرطان خون را، در بدن مرد حس می کند.
مرد قرار است به سارا، دست نزند!همینکه سارا، بیماری اش را به زبان نمی آورد، برایش کافیست!
حتی نمی خواهد آزمایش خون بدهد!
نمی خواهد بداند چقدر دیگر، مهلت زیستن دارد!
قرار بود سارا را دم مرز، آزاد کند، نکرد!
دستور رئیسشان، عوض شده، وقتی او، ناگهان، از دهانش می پرد:
خانم دکتری را، گروگان گرفته ام که دوست فرمانده ی ایرانیست!
آن ها به فکر معامله می افتند!
دکتر آل طاها، در برابر شش جاسوسی که در زندان های ایران دارند!
سارا، وقتی می شنود، می خندد!
_جانِ من، به اندازه ی شش نفر، ارزش نداره...
اون، فقط، یه سردار جنگه!
کل سیاستِ کشورش، دست اوننیست!
جاسوسای شمارو آزاد نمی کنن!
من اینجا موندنی شدمپس!
کی می دونه؟
شاید، سرنوشت این بوده...
و فرمانده، درخلوت، به سعید صادقی می گوید:
شرط دیگه ای نذاشتن؟
سعید، برگه ی فکس را نشان می دهد...
مهر و سربرگ درستی دارد.
هر دو سکوت می کنند...
سعید می گوید:
خب نمی تونیم اون شش نفرو به اونا بدیم قربان!
سارا، ایرانی نیست و...
فرمانده می گوید:
مساله اینه که اگر هم من بخوام، افراد دیگه ای، باید دستور این مبادله رو بدن، اونا اینکارو نمی کنن!...
و حس می کند لباس فُرم سرداری اش برایش تنگ شده!
دگمه ی کتش را باز می کند تا نفس بکشد!
سعید صادقی، متوجه حال بدِ او می شود...
می گوید: من می تونم درباره ی وضعیت سارا، باشون حرف بزنم و بگم...
فرمانده می گوید:
هر چی بگی، سارا که فعلا زن من نیست!
اونا، قبول نمی کنن!
سارا، در سلولی، نشسته است...
_نمی خواستم اینجوری، به دردسرت بندازم فرمانده...
اگه برم پیش خدا، اولین اسمی که فکر می کنم یادم بیاد، اسم تو باشه!
یه مرد ناجی، وسط صحرا!
شاید قسمت ما، فعلا دوریه!
در زندانِ آن هاست و همه از صلابت نگاهش، می گریزند...
این طرف، فرمانده، آرام و قرار ندارد، ولی همه، فقط او را، دوست دارند...
آن دخترک کرد، برایشان مهم نیست.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت51
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قسمت_پنجاه_و_یکم
گمان نمی کنم خودِ خدا هم این شب ها، یادش برود!
رنج، از ما، یک موجود ابدی می سازد و سارا رنج می کشد و آن فرمانده هم، رنج می کشد...
حتی مرد جاسوسِ چشم آبی، رنج می کشد...
می داند بیمار است!
سال هاست پیش پزشکی نمی رود که خبرهای بد را، دیرتر بشنود!
شاید پس از ماموریت بعدی!
اما حالا، دکتری، کنارش است، که مستقیم در چشم های او نگاه می کند و می فهمد که اومریض است!
سارا، علائم را کنار هم می چیند...
ناخوشی را می شناسد!
مرد ازنگاه سارا می گریزد...
سارا از او، امان خواسته است.
او به سارا نزدیک نمی شود!
از این دکتر می ترسد!
از بدن بیمار خودش می ترسد!
می ترسد اگر زیاد به این دکتر، نزدیک شود، دکتر، اعماق وجودش را ببیند و بیماری اش را بشناسد!
برای سارا، واضح است...
فقط یک آزمایش خون مانده!
سارا، چشم بسته هم می فهمد، که مرد چشم آبی، چقدر ناخوش احوال است!
و از دور، رشد سرطان خون را، در بدن مرد حس می کند.
مرد قرار است به سارا، دست نزند!همینکه سارا، بیماری اش را به زبان نمی آورد، برایش کافیست!
حتی نمی خواهد آزمایش خون بدهد!
نمی خواهد بداند چقدر دیگر، مهلت زیستن دارد!
قرار بود سارا را دم مرز، آزاد کند، نکرد!
دستور رئیسشان، عوض شده، وقتی او، ناگهان، از دهانش می پرد:
خانم دکتری را، گروگان گرفته ام که دوست فرمانده ی ایرانیست!
آن ها به فکر معامله می افتند!
دکتر آل طاها، در برابر شش جاسوسی که در زندان های ایران دارند!
سارا، وقتی می شنود، می خندد!
_جانِ من، به اندازه ی شش نفر، ارزش نداره...
اون، فقط، یه سردار جنگه!
کل سیاستِ کشورش، دست اوننیست!
جاسوسای شمارو آزاد نمی کنن!
من اینجا موندنی شدمپس!
کی می دونه؟
شاید، سرنوشت این بوده...
و فرمانده، درخلوت، به سعید صادقی می گوید:
شرط دیگه ای نذاشتن؟
سعید، برگه ی فکس را نشان می دهد...
مهر و سربرگ درستی دارد.
هر دو سکوت می کنند...
سعید می گوید:
خب نمی تونیم اون شش نفرو به اونا بدیم قربان!
سارا، ایرانی نیست و...
فرمانده می گوید:
مساله اینه که اگر هم من بخوام، افراد دیگه ای، باید دستور این مبادله رو بدن، اونا اینکارو نمی کنن!...
و حس می کند لباس فُرم سرداری اش برایش تنگ شده!
دگمه ی کتش را باز می کند تا نفس بکشد!
سعید صادقی، متوجه حال بدِ او می شود...
می گوید: من می تونم درباره ی وضعیت سارا، باشون حرف بزنم و بگم...
فرمانده می گوید:
هر چی بگی، سارا که فعلا زن من نیست!
اونا، قبول نمی کنن!
سارا، در سلولی، نشسته است...
_نمی خواستم اینجوری، به دردسرت بندازم فرمانده...
اگه برم پیش خدا، اولین اسمی که فکر می کنم یادم بیاد، اسم تو باشه!
یه مرد ناجی، وسط صحرا!
شاید قسمت ما، فعلا دوریه!
در زندانِ آن هاست و همه از صلابت نگاهش، می گریزند...
این طرف، فرمانده، آرام و قرار ندارد، ولی همه، فقط او را، دوست دارند...
آن دخترک کرد، برایشان مهم نیست.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2