گربه ی ایرانی
زان بوسه ناگزیر بود ساحل/زین بوسه نیز چاره ندارد دل
#یادداشتی بر
#پستچی
#در یکی از
#وبلاگ ها
من می دانم "پستچی یعنی چی"
*یادداشتی پس از خواندن داستان "پستچی" اثر چیستا یثربی.
خواندم و گریه کردم. دروغ چرا راستش خوشحال شدم.عجیب است وقتی که خیال داری تا 12 ظهر بخوابی یکهو 7 صبح جمعه بیدار شوی و موبایل به دست توی تختخواب شروع کنی به خواندن داستانی که با آن به شدت احساس هم ذات پنداری کنی. "کاتارسیس محض در صبح روز جمعه،توی تختخواب." می تواند نام یک نمایش از نوع روشن فکرانه ی دانشجویی باشد مگرنه؟ گویا هزاران نفر -به قول خودشان- از "اعترافات" شما شگفت زده شده اند. من شگفت زده نشدم چون اعتراف نویسی سال هاست سبک نوشتن من است. تنها از این شگفت زده شدم که دیدم تنها نیستم.خدارا شکر،پس زن دیگری هم هست که در این مرز و بوم جرات داشته باشد با نام خودش داستان زندگی اش را بنویسد.البته شما از من با تجربه تر هستید و بهتر بلدید چگونه فضا و مکان و زمان را جابه جا کنید تا برای دیگران کم تر مشکلات به وجود بیاید... من تا به حال کتاب ننوشته ام. دروغ چرا ،دوران کودکی چندین داستان را شروع کردم چون فقط دلم می خواست نویسنده باشم و کتاب داشته باشم اما نمی دانستم با داستان چه کنم و نیمه تمام رهاشان کردم یا مثلا یکهو به خود می آمدم و می دیدم داستانم شده فیلم نامه ی خط به خط کارتونی که روز قبل تماشا کرده-بلعیده بودم.اواسط نوجوانی با مبحث "سانسور" آشنا شدم وقتی یکی از نوشته هایم در هفته نامه ای مختص نوجوانان دستکاری شد.پس به وبلاگ روی آوردم و حال با وبلاگ -اعتراف نویسی از نوع تقریبا به روزش زندگی می کنم... خانم یثربی، شما مرا نمی شناسید. اصولا افراد زیادی مرا نمی شناسند و مخاطبان همیشگی وبلاگم -آن هایی که هر از گاهی ابراز وجود می کنند تا یادم بیاید آدم های زنده ای مرا می خوانند- تعدادشان به انگشتان دو دست نمی رسد. با این حال بارها و بارها مورد شماتت اطرافیان قرار گرفته ام از راست گویی قلم و راست نویسی و پنهان نکردن ها. و نگارش هرآن چه که دیگران جراتش را ندارند. (به خصوص حالا که قلمم را تراشیده ام و با کلماتی تند و تیزتر و حتی بی رحمانه می نویسم و کم تر از گذشته دوست داشتنی شده ام). تمام این ها را گفتم تا بگویم، می دانم در زمان انتشار داستان پستچی تحت چه فشاری قرار گرفته اید و با شما همدلی می کنم.
اما فراتر از آن، من با شما همدلی می کنم زیرا هم می دانم عشق چیست، هم تلاش برای بازسازی عشق درونی برصحنه را تجربه کرده ام. من می دانم چه حالی دارد وقتی آدم با صدایی محکم می خواهد بازیگران را بر کف چوبی پلاتو هدایت کند،درحالی که پروانه های درون شکم زارزار می گریند.پروانه هایی که یک روز با شادی پر می زدند و حال شاید با نگرانی به بال های تکه تکه شان نگاه کنند.می دانم چه حالی دارد وقتی روزها خودت را با جشنواره و تمرین و اجرا سرگرم کنی، شب هنگام باز برمی گردی به تخت خواب و همه ی کارها می روند کنار و سایه ی چهره ی کسی می آید سراغت و باز بالش بیچاره باید خیس شود. و خوبی گلدار بودن روکش بالش در همین است که معلوم نشود چند شب با گریه و دعا سر بر بالین گذاشته ای... اجرایی تمام می شود و همه تماشاچیان بلند شده و کف می زنند. تو سری تکان می دهی و شاید دسته گل کوچکی هم بگیری از کسی، بعد چشم می گردانی میان تماشاچیان گرچه می دانی کسی که باید آن میان نیست. نیست تا برایت کف بزند، نیست تا به تو و احیانا نمایشت افتخار کند یا رسیدن به فجر و حتی از جایزه گرفتنت خوشحال شود. نیست تا با بودنش در این لحظه تورا غرق شادی کند.و در کم تر از یک ثانیه، آن برق شادی پس از اجرا رنگ اندوه به خود می گیرد و چه غریب است تجربه ی دوگانه ی شادی و اندوه در میان شلوغی جمعیت و جمع کردن دکور و لوازم و بله گفتن به مسئولین سالن که می خواهند زوتر سالن را خالی کنی و اصولا معلوم نیست برای چه هرگز صدازدن هایشان تمام نمی شود.
و من،با این "کاتارسیس محض در صبح جمعه در رختخواب" اشک می ریزم و به عاشقانه ی حقیقی ناتمامی که چند ماه پیش نوشتم می اندیشم. آن عاشقانه قرار نیست ناتمام بماند. گذاشته ام برای زمانی که موقع یادآوری و نوشتنش، اشک امانم دهد. زمانی که موقع نوشتن باز برنگردم به همان لحظه ها و همان روزها. اگرچه، راز زیبا نویسی در همین است که برگردی، به همان لحظه ها و همان روزها.اما خب، با دستان لرزان که نمی توان نوشت.حداقل من نمی توانم.کسی چه می داند؟ شاید مثل شما،بگذارم برای سال ها بعد. شاید آن زمان من هم دختری داشته باشم به سن و سال نیایش، آن زمان که پرسید "پستچی یعنی چی؟"
تقدیم به خانم یثربی
امضا: ساحل اسماعیلی،نویسنده وبلاگ گربه ی ایرانی
برچسبها: چیستا یثربی, داستان پستچی
نوشته شده در شنبه هفتم آذر ۱۳۹۴ساعت 7:55 AM توسط گربه ی ایرانی
#پستچی
#داستان
#وبلاگ_نویسان/#ساحل_اسماعیلی
@chista_yasrebi
زان بوسه ناگزیر بود ساحل/زین بوسه نیز چاره ندارد دل
#یادداشتی بر
#پستچی
#در یکی از
#وبلاگ ها
من می دانم "پستچی یعنی چی"
*یادداشتی پس از خواندن داستان "پستچی" اثر چیستا یثربی.
خواندم و گریه کردم. دروغ چرا راستش خوشحال شدم.عجیب است وقتی که خیال داری تا 12 ظهر بخوابی یکهو 7 صبح جمعه بیدار شوی و موبایل به دست توی تختخواب شروع کنی به خواندن داستانی که با آن به شدت احساس هم ذات پنداری کنی. "کاتارسیس محض در صبح روز جمعه،توی تختخواب." می تواند نام یک نمایش از نوع روشن فکرانه ی دانشجویی باشد مگرنه؟ گویا هزاران نفر -به قول خودشان- از "اعترافات" شما شگفت زده شده اند. من شگفت زده نشدم چون اعتراف نویسی سال هاست سبک نوشتن من است. تنها از این شگفت زده شدم که دیدم تنها نیستم.خدارا شکر،پس زن دیگری هم هست که در این مرز و بوم جرات داشته باشد با نام خودش داستان زندگی اش را بنویسد.البته شما از من با تجربه تر هستید و بهتر بلدید چگونه فضا و مکان و زمان را جابه جا کنید تا برای دیگران کم تر مشکلات به وجود بیاید... من تا به حال کتاب ننوشته ام. دروغ چرا ،دوران کودکی چندین داستان را شروع کردم چون فقط دلم می خواست نویسنده باشم و کتاب داشته باشم اما نمی دانستم با داستان چه کنم و نیمه تمام رهاشان کردم یا مثلا یکهو به خود می آمدم و می دیدم داستانم شده فیلم نامه ی خط به خط کارتونی که روز قبل تماشا کرده-بلعیده بودم.اواسط نوجوانی با مبحث "سانسور" آشنا شدم وقتی یکی از نوشته هایم در هفته نامه ای مختص نوجوانان دستکاری شد.پس به وبلاگ روی آوردم و حال با وبلاگ -اعتراف نویسی از نوع تقریبا به روزش زندگی می کنم... خانم یثربی، شما مرا نمی شناسید. اصولا افراد زیادی مرا نمی شناسند و مخاطبان همیشگی وبلاگم -آن هایی که هر از گاهی ابراز وجود می کنند تا یادم بیاید آدم های زنده ای مرا می خوانند- تعدادشان به انگشتان دو دست نمی رسد. با این حال بارها و بارها مورد شماتت اطرافیان قرار گرفته ام از راست گویی قلم و راست نویسی و پنهان نکردن ها. و نگارش هرآن چه که دیگران جراتش را ندارند. (به خصوص حالا که قلمم را تراشیده ام و با کلماتی تند و تیزتر و حتی بی رحمانه می نویسم و کم تر از گذشته دوست داشتنی شده ام). تمام این ها را گفتم تا بگویم، می دانم در زمان انتشار داستان پستچی تحت چه فشاری قرار گرفته اید و با شما همدلی می کنم.
اما فراتر از آن، من با شما همدلی می کنم زیرا هم می دانم عشق چیست، هم تلاش برای بازسازی عشق درونی برصحنه را تجربه کرده ام. من می دانم چه حالی دارد وقتی آدم با صدایی محکم می خواهد بازیگران را بر کف چوبی پلاتو هدایت کند،درحالی که پروانه های درون شکم زارزار می گریند.پروانه هایی که یک روز با شادی پر می زدند و حال شاید با نگرانی به بال های تکه تکه شان نگاه کنند.می دانم چه حالی دارد وقتی روزها خودت را با جشنواره و تمرین و اجرا سرگرم کنی، شب هنگام باز برمی گردی به تخت خواب و همه ی کارها می روند کنار و سایه ی چهره ی کسی می آید سراغت و باز بالش بیچاره باید خیس شود. و خوبی گلدار بودن روکش بالش در همین است که معلوم نشود چند شب با گریه و دعا سر بر بالین گذاشته ای... اجرایی تمام می شود و همه تماشاچیان بلند شده و کف می زنند. تو سری تکان می دهی و شاید دسته گل کوچکی هم بگیری از کسی، بعد چشم می گردانی میان تماشاچیان گرچه می دانی کسی که باید آن میان نیست. نیست تا برایت کف بزند، نیست تا به تو و احیانا نمایشت افتخار کند یا رسیدن به فجر و حتی از جایزه گرفتنت خوشحال شود. نیست تا با بودنش در این لحظه تورا غرق شادی کند.و در کم تر از یک ثانیه، آن برق شادی پس از اجرا رنگ اندوه به خود می گیرد و چه غریب است تجربه ی دوگانه ی شادی و اندوه در میان شلوغی جمعیت و جمع کردن دکور و لوازم و بله گفتن به مسئولین سالن که می خواهند زوتر سالن را خالی کنی و اصولا معلوم نیست برای چه هرگز صدازدن هایشان تمام نمی شود.
و من،با این "کاتارسیس محض در صبح جمعه در رختخواب" اشک می ریزم و به عاشقانه ی حقیقی ناتمامی که چند ماه پیش نوشتم می اندیشم. آن عاشقانه قرار نیست ناتمام بماند. گذاشته ام برای زمانی که موقع یادآوری و نوشتنش، اشک امانم دهد. زمانی که موقع نوشتن باز برنگردم به همان لحظه ها و همان روزها. اگرچه، راز زیبا نویسی در همین است که برگردی، به همان لحظه ها و همان روزها.اما خب، با دستان لرزان که نمی توان نوشت.حداقل من نمی توانم.کسی چه می داند؟ شاید مثل شما،بگذارم برای سال ها بعد. شاید آن زمان من هم دختری داشته باشم به سن و سال نیایش، آن زمان که پرسید "پستچی یعنی چی؟"
تقدیم به خانم یثربی
امضا: ساحل اسماعیلی،نویسنده وبلاگ گربه ی ایرانی
برچسبها: چیستا یثربی, داستان پستچی
نوشته شده در شنبه هفتم آذر ۱۳۹۴ساعت 7:55 AM توسط گربه ی ایرانی
#پستچی
#داستان
#وبلاگ_نویسان/#ساحل_اسماعیلی
@chista_yasrebi