#شوپن
#نمیدانم چرا از گرامافون مشکات؛ همیشه این قطعه از شوپن در یادم مانده است....
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#نمیدانم چرا از گرامافون مشکات؛ همیشه این قطعه از شوپن در یادم مانده است....
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi

این یادداشت قبلا در کتاب ماه کودک و نوجوان منتشر شده است. ولی خاطرم نیست کدام شماره بود.
لذت آگاتی کریستی خواندن
چرا آگاتی کدیستی و داستان پلیسی میخوانیم؟
اولین نظر دربارهی آگاتا کریستی معمولا این است: «ای بابا، سریالش را که دیدهایم.» یا مثلا «ای بابا! قاتل همان پسر مو بوره بود، یادت نیست؟» سوال واقعا خوبی است، این کتابها چقدر ارزش خواندن دارند؟ مخصوصا که در خیلی محافل و در بحثهای دور همی شنیده میشود آثار پلیسی اصولا برای فیلم خیلی مناسبند، از این نظر که به قول معروف طرح محور هستند. پس چرا باید آگاتا کریستی بخوانیم، وقتی قبلا فیلمش را دیدهایم؟ جواب چنین سوالی معمولا همراه است با مقایسهی لذت مطالعه، با لذت تماشا. لذتی که با تصورات و تعلیقات مخصوص خواندن همراه است. با خواندن خودِ رمان، فرصت بازسازی جهان آگاتا کریستی را به خودتان میدهید. دیگر مجبور نیستید چشم و گوش بسته دنبال پلیسها و مارپل از این خانه به آن بروید تا قاتل دستگیر شود. لذت خواندن کتاب به آفرینش تدریجی جهان هم مربوط میشود و به درنگی که در هنگام خواندن بسیار بهتر از تماشای یک قسمت از یک سریال قابل دستیابی است. وقت خواندن رمان مجبور نیستید ظرف 70 دقیقه قاتل را دستگیر کنید، زمان کاملا دست خود شماست. خودتان را از این لذت محروم نکنید، البته میدانم که خوانندگان این یادداشت احتمالا کتابخوان حرفهای هستند، اما به هر حال این استدلال تکراری ممکن است یک روزی به کارتان بیاید. اما کمی بیشتر در جذابیتهای داستان خانم مارپل دقیق شویم.
جذابیت کلی داستان پلیسی ناشی از بر هم خوردن شدید تعادل در لحظهی شروع داستان است با وقوع جنایت. وجدان پاک ما، تا دستگیر نشدن قاتل آرام نخواهد شد، و همین مسئلهی وجدانی ما را به ادامهی ماجرا تشویق خواهد کرد. این جذابیت مشترک همهی داستانهای پلیسی است، از پوارو گرفته تا چندلر و … . اما آگاتا کریستی، مخصوصا در داستانهای خانم مارپل عناصر جذاب دیگری را هم به کار میگیرد. مثلا، حومه شهر ....
.
#داستان
#آگاتا_کریستی
#داستان_پلیسی_جنایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
این یادداشت قبلا در کتاب ماه کودک و نوجوان منتشر شده است. ولی خاطرم نیست کدام شماره بود.
لذت آگاتی کریستی خواندن
چرا آگاتی کدیستی و داستان پلیسی میخوانیم؟
اولین نظر دربارهی آگاتا کریستی معمولا این است: «ای بابا، سریالش را که دیدهایم.» یا مثلا «ای بابا! قاتل همان پسر مو بوره بود، یادت نیست؟» سوال واقعا خوبی است، این کتابها چقدر ارزش خواندن دارند؟ مخصوصا که در خیلی محافل و در بحثهای دور همی شنیده میشود آثار پلیسی اصولا برای فیلم خیلی مناسبند، از این نظر که به قول معروف طرح محور هستند. پس چرا باید آگاتا کریستی بخوانیم، وقتی قبلا فیلمش را دیدهایم؟ جواب چنین سوالی معمولا همراه است با مقایسهی لذت مطالعه، با لذت تماشا. لذتی که با تصورات و تعلیقات مخصوص خواندن همراه است. با خواندن خودِ رمان، فرصت بازسازی جهان آگاتا کریستی را به خودتان میدهید. دیگر مجبور نیستید چشم و گوش بسته دنبال پلیسها و مارپل از این خانه به آن بروید تا قاتل دستگیر شود. لذت خواندن کتاب به آفرینش تدریجی جهان هم مربوط میشود و به درنگی که در هنگام خواندن بسیار بهتر از تماشای یک قسمت از یک سریال قابل دستیابی است. وقت خواندن رمان مجبور نیستید ظرف 70 دقیقه قاتل را دستگیر کنید، زمان کاملا دست خود شماست. خودتان را از این لذت محروم نکنید، البته میدانم که خوانندگان این یادداشت احتمالا کتابخوان حرفهای هستند، اما به هر حال این استدلال تکراری ممکن است یک روزی به کارتان بیاید. اما کمی بیشتر در جذابیتهای داستان خانم مارپل دقیق شویم.
جذابیت کلی داستان پلیسی ناشی از بر هم خوردن شدید تعادل در لحظهی شروع داستان است با وقوع جنایت. وجدان پاک ما، تا دستگیر نشدن قاتل آرام نخواهد شد، و همین مسئلهی وجدانی ما را به ادامهی ماجرا تشویق خواهد کرد. این جذابیت مشترک همهی داستانهای پلیسی است، از پوارو گرفته تا چندلر و … . اما آگاتا کریستی، مخصوصا در داستانهای خانم مارپل عناصر جذاب دیگری را هم به کار میگیرد. مثلا، حومه شهر ....
.
#داستان
#آگاتا_کریستی
#داستان_پلیسی_جنایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
گربه ی ایرانی
زان بوسه ناگزیر بود ساحل/زین بوسه نیز چاره ندارد دل
#یادداشتی بر
#پستچی
#در یکی از
#وبلاگ ها
من می دانم "پستچی یعنی چی"
*یادداشتی پس از خواندن داستان "پستچی" اثر چیستا یثربی.
خواندم و گریه کردم. دروغ چرا راستش خوشحال شدم.عجیب است وقتی که خیال داری تا 12 ظهر بخوابی یکهو 7 صبح جمعه بیدار شوی و موبایل به دست توی تختخواب شروع کنی به خواندن داستانی که با آن به شدت احساس هم ذات پنداری کنی. "کاتارسیس محض در صبح روز جمعه،توی تختخواب." می تواند نام یک نمایش از نوع روشن فکرانه ی دانشجویی باشد مگرنه؟ گویا هزاران نفر -به قول خودشان- از "اعترافات" شما شگفت زده شده اند. من شگفت زده نشدم چون اعتراف نویسی سال هاست سبک نوشتن من است. تنها از این شگفت زده شدم که دیدم تنها نیستم.خدارا شکر،پس زن دیگری هم هست که در این مرز و بوم جرات داشته باشد با نام خودش داستان زندگی اش را بنویسد.البته شما از من با تجربه تر هستید و بهتر بلدید چگونه فضا و مکان و زمان را جابه جا کنید تا برای دیگران کم تر مشکلات به وجود بیاید... من تا به حال کتاب ننوشته ام. دروغ چرا ،دوران کودکی چندین داستان را شروع کردم چون فقط دلم می خواست نویسنده باشم و کتاب داشته باشم اما نمی دانستم با داستان چه کنم و نیمه تمام رهاشان کردم یا مثلا یکهو به خود می آمدم و می دیدم داستانم شده فیلم نامه ی خط به خط کارتونی که روز قبل تماشا کرده-بلعیده بودم.اواسط نوجوانی با مبحث "سانسور" آشنا شدم وقتی یکی از نوشته هایم در هفته نامه ای مختص نوجوانان دستکاری شد.پس به وبلاگ روی آوردم و حال با وبلاگ -اعتراف نویسی از نوع تقریبا به روزش زندگی می کنم... خانم یثربی، شما مرا نمی شناسید. اصولا افراد زیادی مرا نمی شناسند و مخاطبان همیشگی وبلاگم -آن هایی که هر از گاهی ابراز وجود می کنند تا یادم بیاید آدم های زنده ای مرا می خوانند- تعدادشان به انگشتان دو دست نمی رسد. با این حال بارها و بارها مورد شماتت اطرافیان قرار گرفته ام از راست گویی قلم و راست نویسی و پنهان نکردن ها. و نگارش هرآن چه که دیگران جراتش را ندارند. (به خصوص حالا که قلمم را تراشیده ام و با کلماتی تند و تیزتر و حتی بی رحمانه می نویسم و کم تر از گذشته دوست داشتنی شده ام). تمام این ها را گفتم تا بگویم، می دانم در زمان انتشار داستان پستچی تحت چه فشاری قرار گرفته اید و با شما همدلی می کنم.
اما فراتر از آن، من با شما همدلی می کنم زیرا هم می دانم عشق چیست، هم تلاش برای بازسازی عشق درونی برصحنه را تجربه کرده ام. من می دانم چه حالی دارد وقتی آدم با صدایی محکم می خواهد بازیگران را بر کف چوبی پلاتو هدایت کند،درحالی که پروانه های درون شکم زارزار می گریند.پروانه هایی که یک روز با شادی پر می زدند و حال شاید با نگرانی به بال های تکه تکه شان نگاه کنند.می دانم چه حالی دارد وقتی روزها خودت را با جشنواره و تمرین و اجرا سرگرم کنی، شب هنگام باز برمی گردی به تخت خواب و همه ی کارها می روند کنار و سایه ی چهره ی کسی می آید سراغت و باز بالش بیچاره باید خیس شود. و خوبی گلدار بودن روکش بالش در همین است که معلوم نشود چند شب با گریه و دعا سر بر بالین گذاشته ای... اجرایی تمام می شود و همه تماشاچیان بلند شده و کف می زنند. تو سری تکان می دهی و شاید دسته گل کوچکی هم بگیری از کسی، بعد چشم می گردانی میان تماشاچیان گرچه می دانی کسی که باید آن میان نیست. نیست تا برایت کف بزند، نیست تا به تو و احیانا نمایشت افتخار کند یا رسیدن به فجر و حتی از جایزه گرفتنت خوشحال شود. نیست تا با بودنش در این لحظه تورا غرق شادی کند.و در کم تر از یک ثانیه، آن برق شادی پس از اجرا رنگ اندوه به خود می گیرد و چه غریب است تجربه ی دوگانه ی شادی و اندوه در میان شلوغی جمعیت و جمع کردن دکور و لوازم و بله گفتن به مسئولین سالن که می خواهند زوتر سالن را خالی کنی و اصولا معلوم نیست برای چه هرگز صدازدن هایشان تمام نمی شود.
و من،با این "کاتارسیس محض در صبح جمعه در رختخواب" اشک می ریزم و به عاشقانه ی حقیقی ناتمامی که چند ماه پیش نوشتم می اندیشم. آن عاشقانه قرار نیست ناتمام بماند. گذاشته ام برای زمانی که موقع یادآوری و نوشتنش، اشک امانم دهد. زمانی که موقع نوشتن باز برنگردم به همان لحظه ها و همان روزها. اگرچه، راز زیبا نویسی در همین است که برگردی، به همان لحظه ها و همان روزها.اما خب، با دستان لرزان که نمی توان نوشت.حداقل من نمی توانم.کسی چه می داند؟ شاید مثل شما،بگذارم برای سال ها بعد. شاید آن زمان من هم دختری داشته باشم به سن و سال نیایش، آن زمان که پرسید "پستچی یعنی چی؟"
تقدیم به خانم یثربی
امضا: ساحل اسماعیلی،نویسنده وبلاگ گربه ی ایرانی
برچسبها: چیستا یثربی, داستان پستچی
نوشته شده در شنبه هفتم آذر ۱۳۹۴ساعت 7:55 AM توسط گربه ی ایرانی
#پستچی
#داستان
#وبلاگ_نویسان/#ساحل_اسماعیلی
@chista_yasrebi
زان بوسه ناگزیر بود ساحل/زین بوسه نیز چاره ندارد دل
#یادداشتی بر
#پستچی
#در یکی از
#وبلاگ ها
من می دانم "پستچی یعنی چی"
*یادداشتی پس از خواندن داستان "پستچی" اثر چیستا یثربی.
خواندم و گریه کردم. دروغ چرا راستش خوشحال شدم.عجیب است وقتی که خیال داری تا 12 ظهر بخوابی یکهو 7 صبح جمعه بیدار شوی و موبایل به دست توی تختخواب شروع کنی به خواندن داستانی که با آن به شدت احساس هم ذات پنداری کنی. "کاتارسیس محض در صبح روز جمعه،توی تختخواب." می تواند نام یک نمایش از نوع روشن فکرانه ی دانشجویی باشد مگرنه؟ گویا هزاران نفر -به قول خودشان- از "اعترافات" شما شگفت زده شده اند. من شگفت زده نشدم چون اعتراف نویسی سال هاست سبک نوشتن من است. تنها از این شگفت زده شدم که دیدم تنها نیستم.خدارا شکر،پس زن دیگری هم هست که در این مرز و بوم جرات داشته باشد با نام خودش داستان زندگی اش را بنویسد.البته شما از من با تجربه تر هستید و بهتر بلدید چگونه فضا و مکان و زمان را جابه جا کنید تا برای دیگران کم تر مشکلات به وجود بیاید... من تا به حال کتاب ننوشته ام. دروغ چرا ،دوران کودکی چندین داستان را شروع کردم چون فقط دلم می خواست نویسنده باشم و کتاب داشته باشم اما نمی دانستم با داستان چه کنم و نیمه تمام رهاشان کردم یا مثلا یکهو به خود می آمدم و می دیدم داستانم شده فیلم نامه ی خط به خط کارتونی که روز قبل تماشا کرده-بلعیده بودم.اواسط نوجوانی با مبحث "سانسور" آشنا شدم وقتی یکی از نوشته هایم در هفته نامه ای مختص نوجوانان دستکاری شد.پس به وبلاگ روی آوردم و حال با وبلاگ -اعتراف نویسی از نوع تقریبا به روزش زندگی می کنم... خانم یثربی، شما مرا نمی شناسید. اصولا افراد زیادی مرا نمی شناسند و مخاطبان همیشگی وبلاگم -آن هایی که هر از گاهی ابراز وجود می کنند تا یادم بیاید آدم های زنده ای مرا می خوانند- تعدادشان به انگشتان دو دست نمی رسد. با این حال بارها و بارها مورد شماتت اطرافیان قرار گرفته ام از راست گویی قلم و راست نویسی و پنهان نکردن ها. و نگارش هرآن چه که دیگران جراتش را ندارند. (به خصوص حالا که قلمم را تراشیده ام و با کلماتی تند و تیزتر و حتی بی رحمانه می نویسم و کم تر از گذشته دوست داشتنی شده ام). تمام این ها را گفتم تا بگویم، می دانم در زمان انتشار داستان پستچی تحت چه فشاری قرار گرفته اید و با شما همدلی می کنم.
اما فراتر از آن، من با شما همدلی می کنم زیرا هم می دانم عشق چیست، هم تلاش برای بازسازی عشق درونی برصحنه را تجربه کرده ام. من می دانم چه حالی دارد وقتی آدم با صدایی محکم می خواهد بازیگران را بر کف چوبی پلاتو هدایت کند،درحالی که پروانه های درون شکم زارزار می گریند.پروانه هایی که یک روز با شادی پر می زدند و حال شاید با نگرانی به بال های تکه تکه شان نگاه کنند.می دانم چه حالی دارد وقتی روزها خودت را با جشنواره و تمرین و اجرا سرگرم کنی، شب هنگام باز برمی گردی به تخت خواب و همه ی کارها می روند کنار و سایه ی چهره ی کسی می آید سراغت و باز بالش بیچاره باید خیس شود. و خوبی گلدار بودن روکش بالش در همین است که معلوم نشود چند شب با گریه و دعا سر بر بالین گذاشته ای... اجرایی تمام می شود و همه تماشاچیان بلند شده و کف می زنند. تو سری تکان می دهی و شاید دسته گل کوچکی هم بگیری از کسی، بعد چشم می گردانی میان تماشاچیان گرچه می دانی کسی که باید آن میان نیست. نیست تا برایت کف بزند، نیست تا به تو و احیانا نمایشت افتخار کند یا رسیدن به فجر و حتی از جایزه گرفتنت خوشحال شود. نیست تا با بودنش در این لحظه تورا غرق شادی کند.و در کم تر از یک ثانیه، آن برق شادی پس از اجرا رنگ اندوه به خود می گیرد و چه غریب است تجربه ی دوگانه ی شادی و اندوه در میان شلوغی جمعیت و جمع کردن دکور و لوازم و بله گفتن به مسئولین سالن که می خواهند زوتر سالن را خالی کنی و اصولا معلوم نیست برای چه هرگز صدازدن هایشان تمام نمی شود.
و من،با این "کاتارسیس محض در صبح جمعه در رختخواب" اشک می ریزم و به عاشقانه ی حقیقی ناتمامی که چند ماه پیش نوشتم می اندیشم. آن عاشقانه قرار نیست ناتمام بماند. گذاشته ام برای زمانی که موقع یادآوری و نوشتنش، اشک امانم دهد. زمانی که موقع نوشتن باز برنگردم به همان لحظه ها و همان روزها. اگرچه، راز زیبا نویسی در همین است که برگردی، به همان لحظه ها و همان روزها.اما خب، با دستان لرزان که نمی توان نوشت.حداقل من نمی توانم.کسی چه می داند؟ شاید مثل شما،بگذارم برای سال ها بعد. شاید آن زمان من هم دختری داشته باشم به سن و سال نیایش، آن زمان که پرسید "پستچی یعنی چی؟"
تقدیم به خانم یثربی
امضا: ساحل اسماعیلی،نویسنده وبلاگ گربه ی ایرانی
برچسبها: چیستا یثربی, داستان پستچی
نوشته شده در شنبه هفتم آذر ۱۳۹۴ساعت 7:55 AM توسط گربه ی ایرانی
#پستچی
#داستان
#وبلاگ_نویسان/#ساحل_اسماعیلی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سیزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
دوستان و همراهان عزیزم....طرفداران
#قصه#تعلیق#ادبیات#چیستا
ظاهرا این قسمت ، شما را سخت به وجد آورده است و هیجان شما ، به من هم اثر کرد...قرار بود طبق برنامه ریزی من ، طولانی تر باشد.ولی ناگهان حجم لغات اینستا تمام شد و مرا هم دچار آشفتگی کرد !...شما برای من دعا کنید که شنبه گاز ما را وصل کنند....چون همه با دستکش و کلاه و ژاکت پشمی در خانه نشسته ایم ! من هم به طرفداران
#شیدا و صوفی قول میدهم که تا یکساعت دیگر، یک قسمت دیگر را روی صفحه بگذارم..آیا آماده اید؟ خودتان اصرار کردید! آیا تحمل هیجان زیاد قبل از خواب و آدرنالین را دارید؟ اگر پاسخ مثبت است ، این هدیه ی پنج شنبه شب من به شماست.شما هم با دلهای گرمتان دعا کنید شنبه دیگر اذیتمان نکنند !...من مبلغ درخواستی شان را میدهم... همه سینه پهلو گرفته اند...گاز را وصل کنند! به خاطر خدا دست کم...مردم نباید دراین هوای سرد تهران ، بی غذا و بی حمام و بخاری باشند !... آن هم وقتی من اعلام کرده ام که مبلغ را شخصا میپردازم....
شما مطمینید یک قسمت دیگر امشب میخواهید؟ اگر باز قرار است بترسید ، بماند فردا....در کامنتهای پیج اینستاگرامم برایم بنویسید ! ادرس اینستای من :
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#قصه#تعلیق#ادبیات#چیستا
ظاهرا این قسمت ، شما را سخت به وجد آورده است و هیجان شما ، به من هم اثر کرد...قرار بود طبق برنامه ریزی من ، طولانی تر باشد.ولی ناگهان حجم لغات اینستا تمام شد و مرا هم دچار آشفتگی کرد !...شما برای من دعا کنید که شنبه گاز ما را وصل کنند....چون همه با دستکش و کلاه و ژاکت پشمی در خانه نشسته ایم ! من هم به طرفداران
#شیدا و صوفی قول میدهم که تا یکساعت دیگر، یک قسمت دیگر را روی صفحه بگذارم..آیا آماده اید؟ خودتان اصرار کردید! آیا تحمل هیجان زیاد قبل از خواب و آدرنالین را دارید؟ اگر پاسخ مثبت است ، این هدیه ی پنج شنبه شب من به شماست.شما هم با دلهای گرمتان دعا کنید شنبه دیگر اذیتمان نکنند !...من مبلغ درخواستی شان را میدهم... همه سینه پهلو گرفته اند...گاز را وصل کنند! به خاطر خدا دست کم...مردم نباید دراین هوای سرد تهران ، بی غذا و بی حمام و بخاری باشند !... آن هم وقتی من اعلام کرده ام که مبلغ را شخصا میپردازم....
شما مطمینید یک قسمت دیگر امشب میخواهید؟ اگر باز قرار است بترسید ، بماند فردا....در کامنتهای پیج اینستاگرامم برایم بنویسید ! ادرس اینستای من :
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
شیداوصوفی #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#موسیقی_کلیپ
#خیلی_دور#خیلی_نزدیک
#کارگردان:
#رضا_میر_کریمی
#موسیقی :
#محمد_رضا_علیقلی
بازی:
#مسعود_رایگان
#الهام_حمیدی و.....
هر وقت دلم می گیرد این موسیقی ، حالم را خوب میکند....هر وقت دلتنگم و یا غمگین....این فیلم حالم را خوب میکند....
هر وقت میخواهم اعتراف سختی ، به خدایم کنم ، اول ترجیح میدهم این موسیقی را گوش دهم...
حتما دلیلی دارد عزیزانم که دارم این وقت صبح ، این موسیقی را گوش میدهم !
#چیستایثربی
#موسیقی_فیلم
@chista_yasrebi
#خیلی_دور#خیلی_نزدیک
#کارگردان:
#رضا_میر_کریمی
#موسیقی :
#محمد_رضا_علیقلی
بازی:
#مسعود_رایگان
#الهام_حمیدی و.....
هر وقت دلم می گیرد این موسیقی ، حالم را خوب میکند....هر وقت دلتنگم و یا غمگین....این فیلم حالم را خوب میکند....
هر وقت میخواهم اعتراف سختی ، به خدایم کنم ، اول ترجیح میدهم این موسیقی را گوش دهم...
حتما دلیلی دارد عزیزانم که دارم این وقت صبح ، این موسیقی را گوش میدهم !
#چیستایثربی
#موسیقی_فیلم
@chista_yasrebi
بیماری چند شخصیتی چیست؟
هر کدام از ما شاید تجربه ی گسسته شدن از مکان و زمان را تجربه کرده باشیم . چیزی شبیه به رویا دیدن در زمانی که مشغول کار هستیم یا سر کلاس با آن مواجه شده ایم . آیا این گسسته شدن به معنی چند شخصیتی بودن است ؟ آیا اساسا بیماری چند شخصیتی واقعی است؟
نام علمی بیماری چند شخصیتی ،اختلال هویت های تفکیک شده Dissociative Identity Disorder است که سابقا به نام اختلال شخصیت های چندگانه Multiply Personality Disorder شناخته می شد, یک اختلال گسسته در باره ی هویت هاست, که در آن دو یا چند هویت (یا شخصیت) موازی کنترل رفتار های فرد را در دست می گیرند. بیمار تحت شخصیت و هویت غالب خود بوده و هرگاه تحت کنترل هر یک از این هویت های خود قرار بگیرد ،از اتفاقاتی که تحت کنترل بقیه هویت ها بوده ،خاطره ای نخواهد داشت. هویت های مختلف فرد, می توانند تفاوت های واضحی در لحن صحبت کردن (و حتی لهجه فرد), رفتار ها, تفکرات, و حتی جنسیت داشته باشند (یعنی ممکن است که یکی از هویت های موازی یک بیمار مرد فکر کند که یک زن است) هویت های موازی حتی می توانند مشکلات “جسمی” از قبیل آلرژی؛ تغیر دست غالب, یا احتیاج به عینک داشته باشند, این هویت ها بیشتر اوقات واضح هستند (آنقدر واضح است که “رفتار” جدید فرد بیمار کلا با حالت عادی اش متفاوت است)
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
هر کدام از ما شاید تجربه ی گسسته شدن از مکان و زمان را تجربه کرده باشیم . چیزی شبیه به رویا دیدن در زمانی که مشغول کار هستیم یا سر کلاس با آن مواجه شده ایم . آیا این گسسته شدن به معنی چند شخصیتی بودن است ؟ آیا اساسا بیماری چند شخصیتی واقعی است؟
نام علمی بیماری چند شخصیتی ،اختلال هویت های تفکیک شده Dissociative Identity Disorder است که سابقا به نام اختلال شخصیت های چندگانه Multiply Personality Disorder شناخته می شد, یک اختلال گسسته در باره ی هویت هاست, که در آن دو یا چند هویت (یا شخصیت) موازی کنترل رفتار های فرد را در دست می گیرند. بیمار تحت شخصیت و هویت غالب خود بوده و هرگاه تحت کنترل هر یک از این هویت های خود قرار بگیرد ،از اتفاقاتی که تحت کنترل بقیه هویت ها بوده ،خاطره ای نخواهد داشت. هویت های مختلف فرد, می توانند تفاوت های واضحی در لحن صحبت کردن (و حتی لهجه فرد), رفتار ها, تفکرات, و حتی جنسیت داشته باشند (یعنی ممکن است که یکی از هویت های موازی یک بیمار مرد فکر کند که یک زن است) هویت های موازی حتی می توانند مشکلات “جسمی” از قبیل آلرژی؛ تغیر دست غالب, یا احتیاج به عینک داشته باشند, این هویت ها بیشتر اوقات واضح هستند (آنقدر واضح است که “رفتار” جدید فرد بیمار کلا با حالت عادی اش متفاوت است)
#چیستایثربی
@chista_yasrebi