#قسمت_پنجم #شیداوصوفی #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#قسمت_ششم #شیداوصوفی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه.. گفتم؛ تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه.. گفتم؛ تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#قسمت_هفتم#شیداوصوفی#چیستایثربی
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_هشتم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_نهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
قسمت #دهم#شیداوصوفی#چیستا_یثربی
جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود...پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد...روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری....پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد....انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم...گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#چیستایثربی
من هیچ فن پیج رسمی ندارم و دوستانی که بی اجازه ی من فن پیج باز کرده اند و این قصه ها را به اشتراک گذاشته اند، لطفا آدرس اینستاگرام مرا اضافه کنند....
@chista_yasrebi
جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود...پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد...روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری....پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد....انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم...گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#چیستایثربی
من هیچ فن پیج رسمی ندارم و دوستانی که بی اجازه ی من فن پیج باز کرده اند و این قصه ها را به اشتراک گذاشته اند، لطفا آدرس اینستاگرام مرا اضافه کنند....
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#یازدهم#چیستایثربی
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#یازدهم#چیستایثربی
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_یازدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_یازدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_دوازدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم...
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم... سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود...حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد...ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم... در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون... میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی... گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم.... تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!... خدایا علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم...
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم... سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود...حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد...ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم... در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون... میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی... گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم.... تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!... خدایا علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سیزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
شیداوصوفی #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_پانزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_شانزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت؛ آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم؛ میخوام باش حرف بزنم. گفت؛ خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی ! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه... تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت؛ از دست تو ! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید... زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!... آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛ گفتم، رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم؛ گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست! گفت؛ از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم؛ آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، میدونی مال کیه؟ گفت؛ مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت، نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم؛ یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید؛ محاله! من تو مراسم میدیدمش.... همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم؛ موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم؛ چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم؛ صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت؛ حتما خوبه! گفتم؛ تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛ گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم؛ میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت؛ آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم؛ میخوام باش حرف بزنم. گفت؛ خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی ! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه... تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت؛ از دست تو ! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید... زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!... آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛ گفتم، رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم؛ گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست! گفت؛ از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم؛ آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، میدونی مال کیه؟ گفت؛ مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت، نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم؛ یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید؛ محاله! من تو مراسم میدیدمش.... همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم؛ موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم؛ چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم؛ صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت؛ حتما خوبه! گفتم؛ تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛ گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم؛ میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_هفدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمیخواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمیدونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش! علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با موهای بلوطی و صورتی بسیار زیبا پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد. من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات. وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت. گفت شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت: بپرسید؛ هر چی دلتون میخواد؛ من بدونم جواب میدم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود. گفتم فقط بگید میدونید قاتل کیه؟ خندید! با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من میتونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن! گفتم، مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟ گفت: معلومه، پدر بهار! آقای پولدار... مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات میخواست، نمیدونم! میدونی که پدره از بهار متنفر بوده. گفتم ؛کیو جای بهار خاک کردن؟ گفت؛ پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه. گفتم، پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد. علی وارد شد. جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده!...جمشید مشکات.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمیخواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمیدونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش! علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با موهای بلوطی و صورتی بسیار زیبا پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد. من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات. وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت. گفت شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت: بپرسید؛ هر چی دلتون میخواد؛ من بدونم جواب میدم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود. گفتم فقط بگید میدونید قاتل کیه؟ خندید! با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من میتونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن! گفتم، مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟ گفت: معلومه، پدر بهار! آقای پولدار... مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات میخواست، نمیدونم! میدونی که پدره از بهار متنفر بوده. گفتم ؛کیو جای بهار خاک کردن؟ گفت؛ پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه. گفتم، پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد. علی وارد شد. جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده!...جمشید مشکات.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#هجدهم#چیستا_یثربی
از این راه به نتیجه نمیرسم.همه ش دروغ!هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.علی برایم چای ریخت.گفت؛ سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه.دیشب بهم زنگ زد.گفت، شناسنامه ها!باورشون نکنید.همه جعلین.تو اداره ثبت آشنا داشتن.سن هیچکدوم واقعی نیست.منظورم اصلیاست.بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟شاید بهتر فکر کنی!گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه.یکی که از همه باهوشتره!ولی چرا؟ و کیه؟شب ،دماوند بودم.مفصل تلفنی با سینا حرف زدم.نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد.قصه ای مخوف!.قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم ، پیش خودم تجسم کردم.قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند.زیبا.خوش آواز.شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده.مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود!ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند.دهه پنجاه بود.یک قصه تجسم کردم.فقط قصه!از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند.پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود.او را میزند.لباس بهار پاره میشود.هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد.بهار از آن پس ساکت میشود.دیگرحرف نمیزند.فقط جیغ میکشد.دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند.تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود.پس بهارباید سریع شوهر کند!مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند.دو خانواده فامیل دور بوده اند.جمشید را خارج فرستاده بودند.به جمشید در رویایم میگویم چراخارج؟ میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد.میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود.صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد.من تنها فرزندش بودم.مادرم به خواب من می آمد.نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت.قصه دختری زیبا مثل خودش باموهای بلند مشکی.جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند.وقتی برمیگردد،بیست و دوساله است و بهار ده ؛موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد.یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگویدکه کاش او راهم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد.جمشید شک میکند.بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشیدمیگوید.جمشید که خودش هم ازکمبود مادر رنج میکشد با اوعروسی میکند.پدر بهار،زنش را طلاق میدهد واز زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود.پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد.پس نقشه ای میکشد ،نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار!و جمشید میفهمد.پول برای او مهم نیست.بهار مهم است........
#شیداوصوفی
#قسمت_هجدهم
#داستان
#چیستا_یثربی
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
از این راه به نتیجه نمیرسم.همه ش دروغ!هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.علی برایم چای ریخت.گفت؛ سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه.دیشب بهم زنگ زد.گفت، شناسنامه ها!باورشون نکنید.همه جعلین.تو اداره ثبت آشنا داشتن.سن هیچکدوم واقعی نیست.منظورم اصلیاست.بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟شاید بهتر فکر کنی!گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه.یکی که از همه باهوشتره!ولی چرا؟ و کیه؟شب ،دماوند بودم.مفصل تلفنی با سینا حرف زدم.نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد.قصه ای مخوف!.قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم ، پیش خودم تجسم کردم.قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند.زیبا.خوش آواز.شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده.مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود!ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند.دهه پنجاه بود.یک قصه تجسم کردم.فقط قصه!از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند.پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود.او را میزند.لباس بهار پاره میشود.هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد.بهار از آن پس ساکت میشود.دیگرحرف نمیزند.فقط جیغ میکشد.دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند.تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود.پس بهارباید سریع شوهر کند!مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند.دو خانواده فامیل دور بوده اند.جمشید را خارج فرستاده بودند.به جمشید در رویایم میگویم چراخارج؟ میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد.میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود.صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد.من تنها فرزندش بودم.مادرم به خواب من می آمد.نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت.قصه دختری زیبا مثل خودش باموهای بلند مشکی.جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند.وقتی برمیگردد،بیست و دوساله است و بهار ده ؛موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد.یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگویدکه کاش او راهم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد.جمشید شک میکند.بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشیدمیگوید.جمشید که خودش هم ازکمبود مادر رنج میکشد با اوعروسی میکند.پدر بهار،زنش را طلاق میدهد واز زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود.پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد.پس نقشه ای میکشد ،نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار!و جمشید میفهمد.پول برای او مهم نیست.بهار مهم است........
#شیداوصوفی
#قسمت_هجدهم
#داستان
#چیستا_یثربی
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#نوزدهم#چیستا_یثربی
از خواب پریدم....چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم...علی تا حال زار مرا دید ، فهمید که چه اتفاقی افتاده است.گفت ؛ باز کابوس؟ گفتم:علی این واقعی بود!عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد.پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و..گفت ؛ صبر، صبر کن.یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم ؛ خب معلومه.اون یه بچه ی معصومه.قربانی یه وسوسه کثیف شده.علی دفترچه ای در آورد.گفت؛ اینو فقط به تو نشون میدم.این دفتر خاطرات بهاره.تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده....مادرش بهم داد.خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بم بده.دفتر پر از نقاشیهای بی ربط و سیاه بود.آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود؛ بمیر! گفتم ؛ خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوءاستفاده شده.گفت: این چی؟ نقاشی من بود.با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود.با شال و عینکم.و زیر آن نوشته بود:شیدا بمیر! گفتم :مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت؛ نمیدونم.یه نفر با پیک دیروز اورده دم در.بعد از تخلیه خونه...هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده!گفتم ، ولی من که همیشه با بهار خوب بودم ! گفت:یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟اون خونه هم که پر از در مخفیه.فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم ؛ به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه.گفت؛ بله.امروز همه شونو میببینه! گفتم؛ و صوفی رو؟گفت ؛ اون نه ! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون !!! گفت؛ یه کاری بش دادم.داره برای من جاسوسی میکنه.گفتم ، چرا به اون ؟ گفت؛ چون فقط اون میتونه بره اونجا...نترس حسود خانم! صوفی جای بچه ی منه.نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم..یا چند روز پیش اولین بار ، تو کلانتری در چه حالی دیدمش !گفتم به من بگو ! گفت: تاجواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم.گفتم دو قتل!اولی که هویتش معلوم نیست....دومی.یعنی مادر جمشید حدودا نود سالو داشته.گفت آره.نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال!!گفتم و موضوع سنا.چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟گفت ؛ که شناخته نشن..گفتم؛ از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت، شاید هیچکی.شاید فقط نقشه ای دارن....بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده.چشماش سنشو نشون میده.اینا از دم میخوان یه کاری بکنن.گفتم ؛کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن؛ میانه سال؟ گفت، امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد.اما میخوام یه چیزی بهت بگم.....بین خودمون باشه!من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم....به نظرم هر دو عاشقشن!...گفتم.خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه.گفت؛نه.بیشتر از اون...میخوام بیتا سرمدم تست بده.من شک دارم اون وکیل باشه.چهار بار آمریکا عمل کرده.با پول جمشیدمشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده !
#شیداوصوفی
#قسمت_نوزدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
از خواب پریدم....چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم...علی تا حال زار مرا دید ، فهمید که چه اتفاقی افتاده است.گفت ؛ باز کابوس؟ گفتم:علی این واقعی بود!عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد.پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و..گفت ؛ صبر، صبر کن.یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم ؛ خب معلومه.اون یه بچه ی معصومه.قربانی یه وسوسه کثیف شده.علی دفترچه ای در آورد.گفت؛ اینو فقط به تو نشون میدم.این دفتر خاطرات بهاره.تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده....مادرش بهم داد.خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بم بده.دفتر پر از نقاشیهای بی ربط و سیاه بود.آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود؛ بمیر! گفتم ؛ خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوءاستفاده شده.گفت: این چی؟ نقاشی من بود.با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود.با شال و عینکم.و زیر آن نوشته بود:شیدا بمیر! گفتم :مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت؛ نمیدونم.یه نفر با پیک دیروز اورده دم در.بعد از تخلیه خونه...هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده!گفتم ، ولی من که همیشه با بهار خوب بودم ! گفت:یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟اون خونه هم که پر از در مخفیه.فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم ؛ به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه.گفت؛ بله.امروز همه شونو میببینه! گفتم؛ و صوفی رو؟گفت ؛ اون نه ! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون !!! گفت؛ یه کاری بش دادم.داره برای من جاسوسی میکنه.گفتم ، چرا به اون ؟ گفت؛ چون فقط اون میتونه بره اونجا...نترس حسود خانم! صوفی جای بچه ی منه.نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم..یا چند روز پیش اولین بار ، تو کلانتری در چه حالی دیدمش !گفتم به من بگو ! گفت: تاجواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم.گفتم دو قتل!اولی که هویتش معلوم نیست....دومی.یعنی مادر جمشید حدودا نود سالو داشته.گفت آره.نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال!!گفتم و موضوع سنا.چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟گفت ؛ که شناخته نشن..گفتم؛ از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت، شاید هیچکی.شاید فقط نقشه ای دارن....بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده.چشماش سنشو نشون میده.اینا از دم میخوان یه کاری بکنن.گفتم ؛کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن؛ میانه سال؟ گفت، امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد.اما میخوام یه چیزی بهت بگم.....بین خودمون باشه!من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم....به نظرم هر دو عاشقشن!...گفتم.خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه.گفت؛نه.بیشتر از اون...میخوام بیتا سرمدم تست بده.من شک دارم اون وکیل باشه.چهار بار آمریکا عمل کرده.با پول جمشیدمشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده !
#شیداوصوفی
#قسمت_نوزدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#بیستم#چیستا_یثربی
پس یکنفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است.اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد.پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم.کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم .پیشنهاد من بهار بود.چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او ، وقتی نمیگرفت.دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس ، کنارش بنشینم.بهار کمی ترسیده بود.آهسته سلام داد و به من خیره شد.گفتم:خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت :بله...چرانه ؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن.دکتر گفت :بهارخانم ،شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد.یازده!نه.دوازده....و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت:الان نه.اونموقع...ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن!برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت؛ دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی.بهار گفت؛ بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد.پس الان باید مردی شده باشه.-و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که...نگفتم؟ یادم نیست.اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود.دلم بلال میخواست.اما جمشید پیدا نکرد.گوجه سبزم خوبه.دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم.اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود،الان حدود پنجاه و دو سال داشت.گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.دکتر گفت؛ به بچه شیر میدادی؟ گفت ؛ نمیخورد!گریه میکرد.جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن ، بزرگش کنن. دادیمش رفت.-بعد بازم دیدیش؟ با صدای کود کانه ای گفت :نه.مرد..آخه خیلی کوچیک بود.جمشید گفت مریض بود.سرش را روی میز گذاشت.جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم.ناگهان با خشونت دستم را کنار زد.در نگاهش ،نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.با صدای زنانه ی جدی گفت :ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم.من بچه مو میدیدم...جمشید میگفت مرده.ولی مهم نبود.من میدونستم زنده ست.پرویز پسر خوبی بود.جاش پیش مادر من راحت بود.من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.جا خوردم .این صدای بهار نبود.صدای یک زن عاقل و پخته بود .گفتم :چه کار؟ گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.ویرایش !... من و دکتر باهم گفتیم!بهار خندید:بم نمیاد بتونم ؟درسته زود ازدواج کردم.اما جمشید خودش بم درس داد.من کلی کتاب خوندم.عاشق ادبیاتم.این دیگر صدای بهار نبود.صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود.بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! وخندید.خنده ای زنانه و پر راز....
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
پس یکنفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است.اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد.پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم.کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم .پیشنهاد من بهار بود.چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او ، وقتی نمیگرفت.دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس ، کنارش بنشینم.بهار کمی ترسیده بود.آهسته سلام داد و به من خیره شد.گفتم:خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت :بله...چرانه ؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن.دکتر گفت :بهارخانم ،شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد.یازده!نه.دوازده....و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت:الان نه.اونموقع...ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن!برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت؛ دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی.بهار گفت؛ بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد.پس الان باید مردی شده باشه.-و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که...نگفتم؟ یادم نیست.اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود.دلم بلال میخواست.اما جمشید پیدا نکرد.گوجه سبزم خوبه.دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم.اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود،الان حدود پنجاه و دو سال داشت.گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.دکتر گفت؛ به بچه شیر میدادی؟ گفت ؛ نمیخورد!گریه میکرد.جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن ، بزرگش کنن. دادیمش رفت.-بعد بازم دیدیش؟ با صدای کود کانه ای گفت :نه.مرد..آخه خیلی کوچیک بود.جمشید گفت مریض بود.سرش را روی میز گذاشت.جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم.ناگهان با خشونت دستم را کنار زد.در نگاهش ،نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.با صدای زنانه ی جدی گفت :ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم.من بچه مو میدیدم...جمشید میگفت مرده.ولی مهم نبود.من میدونستم زنده ست.پرویز پسر خوبی بود.جاش پیش مادر من راحت بود.من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.جا خوردم .این صدای بهار نبود.صدای یک زن عاقل و پخته بود .گفتم :چه کار؟ گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.ویرایش !... من و دکتر باهم گفتیم!بهار خندید:بم نمیاد بتونم ؟درسته زود ازدواج کردم.اما جمشید خودش بم درس داد.من کلی کتاب خوندم.عاشق ادبیاتم.این دیگر صدای بهار نبود.صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود.بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! وخندید.خنده ای زنانه و پر راز....
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#بیستویکم#چیستا_یثربی
دستم را روی شانه اش گذاشتم.خنده اش قطع نمیشد.گفتم ؛خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد.اگه مزاحما نباشن بله!...ولی همیشه بودن.دکتر گفت؛ مزاحما کیان؟بهار گفت ؛ یکیش بابام...پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم ، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم.از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید.ما بچه داشتیم.جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم ! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه ،میخواست پولشو بده خیریه ! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد.دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد.ده سال کوچیکم کرد ! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم ! اما پیرمرد لعنتی فهمید.بلند شد اومد خونه ی ما.سر من داد زد.میخواست جمشیدو بزنه...باید ادبش میکردم.همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم : ادبش کردی؟ گفت؛ آره!کاری نداشت.بیماری قلبی داشت..کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه...قرصاشو از جیب کتش برداشتم ،ریختم تو مستراح.وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه.اما کبود شده بود.دستش رو قلبش بود.میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد..خندید، دوباره زنانه و پر عشوه ، گفتم که کاری نداشت.بی ادب بود.تنبیه شد ! همه فکر کردن سکته بوده....حتی دکترش! گفتم : مزاحم بعدی کی بود ؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد.گفت ، همیشه بودن...هر کی در میزد مزاحم بود.ازصدای در خوشم نمیاد !گفتم : پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟ گفت ؛ آره ؛ یه ماچه ویه توله سگ!...گفتم : کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.دکتر گفت : یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم..تصادفی.توله سگه گم شده..اما اونم به زودی پیداش میشه..ماچه به من سلام داد.احمق منو نشناخت...گمونم ماچهه وکیل شده...داشت یا تو حرف میزد.قیافه ش یادم نمیره.حتی اگه صد بار عمل کنه.اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش.وقتی بچه بود.میخواستم چشمشو در بیارم!الانم حتما وکیل تقلبیه ! اون موقع ها بش میگفتن مینا.اما حالا شده بیتا...ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید.اون حق پسر من بود .حق من بود نه اون بچه ها!خیلی دنبال ماچه کردم.میگفتن غیب شده.یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت.دعا کردم بمیره بره جهنم.رفت.اما نه جهنم !مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.گفتم ؛ اسمشو یادت میاد؟گفت.اون موقع بش میگفتن مجید.دنبالشم!میگن دکتر شده.آخرین باری که دیدمش سه ساله بود.الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا !.....
#شیداوصوفی
#داستات
#قسمت_بیستویکم
#چیستایثربی
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
دستم را روی شانه اش گذاشتم.خنده اش قطع نمیشد.گفتم ؛خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد.اگه مزاحما نباشن بله!...ولی همیشه بودن.دکتر گفت؛ مزاحما کیان؟بهار گفت ؛ یکیش بابام...پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم ، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم.از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید.ما بچه داشتیم.جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم ! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه ،میخواست پولشو بده خیریه ! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد.دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد.ده سال کوچیکم کرد ! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم ! اما پیرمرد لعنتی فهمید.بلند شد اومد خونه ی ما.سر من داد زد.میخواست جمشیدو بزنه...باید ادبش میکردم.همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم : ادبش کردی؟ گفت؛ آره!کاری نداشت.بیماری قلبی داشت..کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه...قرصاشو از جیب کتش برداشتم ،ریختم تو مستراح.وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه.اما کبود شده بود.دستش رو قلبش بود.میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد..خندید، دوباره زنانه و پر عشوه ، گفتم که کاری نداشت.بی ادب بود.تنبیه شد ! همه فکر کردن سکته بوده....حتی دکترش! گفتم : مزاحم بعدی کی بود ؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد.گفت ، همیشه بودن...هر کی در میزد مزاحم بود.ازصدای در خوشم نمیاد !گفتم : پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟ گفت ؛ آره ؛ یه ماچه ویه توله سگ!...گفتم : کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.دکتر گفت : یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم..تصادفی.توله سگه گم شده..اما اونم به زودی پیداش میشه..ماچه به من سلام داد.احمق منو نشناخت...گمونم ماچهه وکیل شده...داشت یا تو حرف میزد.قیافه ش یادم نمیره.حتی اگه صد بار عمل کنه.اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش.وقتی بچه بود.میخواستم چشمشو در بیارم!الانم حتما وکیل تقلبیه ! اون موقع ها بش میگفتن مینا.اما حالا شده بیتا...ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید.اون حق پسر من بود .حق من بود نه اون بچه ها!خیلی دنبال ماچه کردم.میگفتن غیب شده.یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت.دعا کردم بمیره بره جهنم.رفت.اما نه جهنم !مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.گفتم ؛ اسمشو یادت میاد؟گفت.اون موقع بش میگفتن مجید.دنبالشم!میگن دکتر شده.آخرین باری که دیدمش سه ساله بود.الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا !.....
#شیداوصوفی
#داستات
#قسمت_بیستویکم
#چیستایثربی
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#بیستودوم#چیستایثربی
وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت؛ گمونم برای امروزش کافی باشه.خیلی دو گانگی تو حرفاشه وچقدر نفرت!گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟گفت؛به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست!نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه.یه جا جوونه و عاشق.یه جا بچه و معصوم.یه جا باهوش و جاافتاده!باید روش بیشتر کار کرد.با دستمال عرق صورتش را پاک کرد.هوا گرم نبود.اما دکتر شایان، عرق میریختگفتم ؛ حالتون خوبه دکتر؟گفت؛ بله.این خانم منو یاد کسی انداخت!بگذریم.مورد پیچیده ایه.نفر بعدی کیه؟ گفتم؛ شما بگید.مشکات.صوفی.آرش.پرویز.سیمین.مادر بهار.؟ دکتر گفت، مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست.طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود.گفت، بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم ؛ باید خودمم ده سال کوچیک میکردم.وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد.گفتم؛ پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت:تا جایی که تونستم...دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود.یه وکیل حرفه ای ولی خلاف !همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد ،وقتی پدر بهار مرد؛ تا سه سال همه چیز خوب بود.تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون.شاکی بود.من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه.گفت؛ ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه..به جریان سن ما شک کرد.گفت، بهارو کوچیک کردی.آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره.ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد.اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته.حتما کسی قرصاشو برداشته.به پلیس میگه!حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن...بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد.....من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم ،آدرس دوستم را بت میدم.نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم.مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد ورفت..لابد اوهم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت.بهارگفت: باید میمرد.گفتم ؛ بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بودمگر مقرری بچه ها.از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت.پسرک مجید، سه ساله بود.اما دختر را ندیده بودم.ظاهرابیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند.مهرانه مستاصل بود.به پول نیاز داشت.گفت اخر هفته می آید و آمد.مینا دخترش همراهش بود.چشم عسلی.سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی اوحرف میزدم که...
#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_و_دوم
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت؛ گمونم برای امروزش کافی باشه.خیلی دو گانگی تو حرفاشه وچقدر نفرت!گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟گفت؛به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست!نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه.یه جا جوونه و عاشق.یه جا بچه و معصوم.یه جا باهوش و جاافتاده!باید روش بیشتر کار کرد.با دستمال عرق صورتش را پاک کرد.هوا گرم نبود.اما دکتر شایان، عرق میریختگفتم ؛ حالتون خوبه دکتر؟گفت؛ بله.این خانم منو یاد کسی انداخت!بگذریم.مورد پیچیده ایه.نفر بعدی کیه؟ گفتم؛ شما بگید.مشکات.صوفی.آرش.پرویز.سیمین.مادر بهار.؟ دکتر گفت، مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست.طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود.گفت، بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم ؛ باید خودمم ده سال کوچیک میکردم.وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد.گفتم؛ پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت:تا جایی که تونستم...دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود.یه وکیل حرفه ای ولی خلاف !همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد ،وقتی پدر بهار مرد؛ تا سه سال همه چیز خوب بود.تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون.شاکی بود.من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه.گفت؛ ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه..به جریان سن ما شک کرد.گفت، بهارو کوچیک کردی.آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره.ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد.اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته.حتما کسی قرصاشو برداشته.به پلیس میگه!حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن...بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد.....من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم ،آدرس دوستم را بت میدم.نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم.مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد ورفت..لابد اوهم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت.بهارگفت: باید میمرد.گفتم ؛ بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بودمگر مقرری بچه ها.از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت.پسرک مجید، سه ساله بود.اما دختر را ندیده بودم.ظاهرابیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند.مهرانه مستاصل بود.به پول نیاز داشت.گفت اخر هفته می آید و آمد.مینا دخترش همراهش بود.چشم عسلی.سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی اوحرف میزدم که...
#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_و_دوم
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#بیستوسوم#چیستایثربی
من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم...بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم...انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر....مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی...دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر...درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟....
#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_و_سوم
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم...بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم...انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر....مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی...دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر...درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟....
#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_و_سوم
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi