آنا | اسید پاشان خسته میشوند، زنان جامعه ما هرگز
http://www.ana.ir/news/19282
@chista_yasrebi
#زنان
#اسید_پاشان
#جامعه_شناسی_نفرت_وعقده_کور و #جهل
#منتشر شده در سالنامه
#فرهیختگان
http://www.ana.ir/news/19282
@chista_yasrebi
#زنان
#اسید_پاشان
#جامعه_شناسی_نفرت_وعقده_کور و #جهل
#منتشر شده در سالنامه
#فرهیختگان
خبرگزاری دانشگاه آزاد اسلامی - آنا
اسید پاشان خسته میشوند، زنان جامعه ما هرگز
@chista_yasrebi/واکاوی روانشناختی قصه های کودکان/سخنران:چیستایثربی/کانون پرورش/حجاب/سه عصر
@chista_yasrebi/من و مریم عزیز که برای دیدن من از آستارا آمده بود/امروز/پس از جلسه ی نقد
.
#شعری برای #تو .
.
آنقدر شب است ،
که گاهی به برگشت خورشید شک میکنم!
اگر تو صدایم نمیکردی. .
.
.
.من آنقدرها نمی ماندم....
فقط آمده بودم ؛ سلامی کنم و بگذرم ؛
صدای من شو !!!!
.
#چیستایثربی
#شعر_عاشقانه
#شعر_معاصر
#شاعران#عاشقانه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شعری برای #تو .
.
آنقدر شب است ،
که گاهی به برگشت خورشید شک میکنم!
اگر تو صدایم نمیکردی. .
.
.
.من آنقدرها نمی ماندم....
فقط آمده بودم ؛ سلامی کنم و بگذرم ؛
صدای من شو !!!!
.
#چیستایثربی
#شعر_عاشقانه
#شعر_معاصر
#شاعران#عاشقانه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

به گزارش ادارهکل روابط عمومی و امور بینالملل کانون، در دومین روز از برگزاری نشستهای جشنوارهی بینالمللی قصهگویی، چیستا یثربی به بیان کارکردهای روانکاوانه قصه در دنیای مدرن پرداخت. در این نشست که با حضور مربیان و قصهگویان برگزار شد، مخاطبان توانستند به طرح سوالهای خود در این حوزه نیز بپردازند.
در این نشست که با حضور دکتر علیرضا کرمانی مدیرکل مرکز آموزش و پژوهش کانون همراه بود شیوههای نهادینهسازی قصه در ذهن کودکان و خردسالان به بحث و بررسی گذاشته شد.
کرمانی به عنوان آغازگر نشست، مقدمهای بر مفهوم «روانکاوی» ارایه کرد و گفت: «در واقع روانکاوی را حوزهای از دانش بشری میدانند که ورود آن به حوزهی شناختی سبب دردسرهایی برای این علم شد. فروید سخن گفتن از چیزی را آغاز کرد که دیگران معتقد بودند علم نیست. در همین جا بود که اولین پارادوکسها شکل گرفت. این مساله مطرح شد که علم همواره ما به ازای خارجی داشته و دارد اما روانکاوی چنین شرایطی را دارا نیست؛ روانکاوی مسالهای است که چیستی آن یک معنا دارد: چیزی است که دربارهاش نمیدانیم.»
کرمانی با طرح این مقدمه ادامه داد: «بحث در بارهی این مساله طولانی است. اما آنچه ما به آن اشاره داریم ورود ما به بحث نشست امروز است. فروید در جای دیگر معتقد بود که ناخودآگاه زمانی پدید میآید که آگاهی ما در کمترین سطح قرار میگیرد و تپقهای زبانی، هنر و ادبیات هم شکلی از این ناخودآگاه است. بسیار شنیدهایم که افراد میگویند که فلان شعر یا فلان داستان به سراغ آنها آمده است. با این شیوهی نگرش پس میدانیم که قصه نیز بخشی از ادبیات است و بخشی از ناخودآگاه ما و با بررسی آن قادریم به بررسی ناخودآگاه و بعد روان برسیم. لاکان میگوید: ما عمدتا فکر میکنیم که از طریق زبان خودمان را بیان میکنیم، اما در واقع این زبان است که از طریق ما خود را بیان میکند.
با توجه به همین نکات است که گاهی روانکاوی با بررسی قصه صورت میگیرد چون میدانیم همهی حرفها ارزش یک بار شنیدن را دارند.»
با این مقدمه چیستا یثربی به عنوان روانشناس تربیتی بحث را آغاز کرد. او ضروری دانست که نشست به صورت گروهی برگزار شود و مربیان و قصهگویان نیز با طرح پرسشها به چالشی شدن مبحث کمک کنند. وی قصه را دیرینهترین اتفاقی دانست که برای بشر اتفاق افتاده است.
یثربی ضمن بررسی تاریخی قصه گفت: «ما در حال بحث در بارهی دورهی پسازبان هستیم. دورهای که کلمه شفا، کاربردی و عملی است. بگذارید مثالی ساده بزنم خطبهی عقد چند کلمه است اما کلماتی که تبدیل به عمل میشوند. بارها شنیدهایم که باید مراقب کلماتمان باشیم. در دادگاه به ما امکان سکوت میدهند چرا که کلمه سرمنشا یک حکم است. حال شاید بگویید چرا بر روی قصه دست میگذاریم؟ یا به طور مثال حساسیتی که بر روی قصه است بر روی دیگر آثار مثل نمایشنامه نیست. پاسخ واضح است: انسانها، کودکی خود را با قصهها و افسانههایی که شنیدهاند به یاد میآورند. و بخش عظیمی از گنجینهی لغات بشر را قصهها شکل دادهاند.»
این روانشناس تربیتی بحث دربارهی نهادینهسازی قصه در بچهها را مهم خواند: «قصهها ممکن است سرنوشت یک انسان را رقم بزنند و خوب است بدانیم که شخصیت هر انسانی بر اساس داستانهایی که شنیده است شکل میگیرد. افراد به طور ناخودآگاه رویهای را در پیش میگیرند که قهرمانهای داستانی در کودکی آنها طی کردهاند. بررسیها بیانگر این بودهاند که شیوهی عملکرد افرادی که در خانوادههای سنتی رشد کردهاند و داستانهای فولکلور شنیدهاند با افرادی که در خانوادههای مدرنتر قصههایی مثل سفید برفی و سیندرلا را گوش دادهاند، کاملا متفاوت بوده است و این داستانها بر آنان تاثیر گذاشتهاند. بنابر این یک امر بدیهی است که قصه جوهرهی نمادین ناخودآگاه خردسال و کودک را شکل میدهد.»
یثربی بحث را از جایی دیگر ادامه داد: «اولین کاری که قصه انجام میدهد نهادینه کردن مسایلی در ناخودآگاه است. بیایید از خودمان بپرسیم که چرا کودکانی که با قصهها بزرگ شدهاند قوی تراند؟
فروید خودآگاه و ناخودآگاه را به کوه یخ تشبیه کرده است و میگوید آن بخش کوه که قابل رویت است خودآگاه ماست و میدانیم که بخش عظیم و اصلی کوه در آب پنهان است؛ همان ناخودآگاه ما.»
وی در ادامه نهادینه کردن قصهها در ناخودآگاه را سبب فراهم آوردن فضای امن عاطفی برای کودکی دانست که به قهرمان قصه اعتماد دارد. او همذاتپنداری با این قهرمانان و جایگزینی ذهنی با آنان را تا پیش از دورهی دبستان طبیعی دانست، اما آسیب خیالپردازی را زمانی دانست که این فضای امن به عالم واقعیت بازگشتی نداشته باشد. او وابستگی به قصه را که اغلب در کودکان ایرانی دیده میشود، نتیجهی جامعهی غیر حمایتگر یا روایت قصههایی فوق تخیلی دانست و اشارهای به قهرمانسازی در دیگر کشورها دانست: «قصه زمانی تعالی بخش است که نت
به گزارش ادارهکل روابط عمومی و امور بینالملل کانون، در دومین روز از برگزاری نشستهای جشنوارهی بینالمللی قصهگویی، چیستا یثربی به بیان کارکردهای روانکاوانه قصه در دنیای مدرن پرداخت. در این نشست که با حضور مربیان و قصهگویان برگزار شد، مخاطبان توانستند به طرح سوالهای خود در این حوزه نیز بپردازند.
در این نشست که با حضور دکتر علیرضا کرمانی مدیرکل مرکز آموزش و پژوهش کانون همراه بود شیوههای نهادینهسازی قصه در ذهن کودکان و خردسالان به بحث و بررسی گذاشته شد.
کرمانی به عنوان آغازگر نشست، مقدمهای بر مفهوم «روانکاوی» ارایه کرد و گفت: «در واقع روانکاوی را حوزهای از دانش بشری میدانند که ورود آن به حوزهی شناختی سبب دردسرهایی برای این علم شد. فروید سخن گفتن از چیزی را آغاز کرد که دیگران معتقد بودند علم نیست. در همین جا بود که اولین پارادوکسها شکل گرفت. این مساله مطرح شد که علم همواره ما به ازای خارجی داشته و دارد اما روانکاوی چنین شرایطی را دارا نیست؛ روانکاوی مسالهای است که چیستی آن یک معنا دارد: چیزی است که دربارهاش نمیدانیم.»
کرمانی با طرح این مقدمه ادامه داد: «بحث در بارهی این مساله طولانی است. اما آنچه ما به آن اشاره داریم ورود ما به بحث نشست امروز است. فروید در جای دیگر معتقد بود که ناخودآگاه زمانی پدید میآید که آگاهی ما در کمترین سطح قرار میگیرد و تپقهای زبانی، هنر و ادبیات هم شکلی از این ناخودآگاه است. بسیار شنیدهایم که افراد میگویند که فلان شعر یا فلان داستان به سراغ آنها آمده است. با این شیوهی نگرش پس میدانیم که قصه نیز بخشی از ادبیات است و بخشی از ناخودآگاه ما و با بررسی آن قادریم به بررسی ناخودآگاه و بعد روان برسیم. لاکان میگوید: ما عمدتا فکر میکنیم که از طریق زبان خودمان را بیان میکنیم، اما در واقع این زبان است که از طریق ما خود را بیان میکند.
با توجه به همین نکات است که گاهی روانکاوی با بررسی قصه صورت میگیرد چون میدانیم همهی حرفها ارزش یک بار شنیدن را دارند.»
با این مقدمه چیستا یثربی به عنوان روانشناس تربیتی بحث را آغاز کرد. او ضروری دانست که نشست به صورت گروهی برگزار شود و مربیان و قصهگویان نیز با طرح پرسشها به چالشی شدن مبحث کمک کنند. وی قصه را دیرینهترین اتفاقی دانست که برای بشر اتفاق افتاده است.
یثربی ضمن بررسی تاریخی قصه گفت: «ما در حال بحث در بارهی دورهی پسازبان هستیم. دورهای که کلمه شفا، کاربردی و عملی است. بگذارید مثالی ساده بزنم خطبهی عقد چند کلمه است اما کلماتی که تبدیل به عمل میشوند. بارها شنیدهایم که باید مراقب کلماتمان باشیم. در دادگاه به ما امکان سکوت میدهند چرا که کلمه سرمنشا یک حکم است. حال شاید بگویید چرا بر روی قصه دست میگذاریم؟ یا به طور مثال حساسیتی که بر روی قصه است بر روی دیگر آثار مثل نمایشنامه نیست. پاسخ واضح است: انسانها، کودکی خود را با قصهها و افسانههایی که شنیدهاند به یاد میآورند. و بخش عظیمی از گنجینهی لغات بشر را قصهها شکل دادهاند.»
این روانشناس تربیتی بحث دربارهی نهادینهسازی قصه در بچهها را مهم خواند: «قصهها ممکن است سرنوشت یک انسان را رقم بزنند و خوب است بدانیم که شخصیت هر انسانی بر اساس داستانهایی که شنیده است شکل میگیرد. افراد به طور ناخودآگاه رویهای را در پیش میگیرند که قهرمانهای داستانی در کودکی آنها طی کردهاند. بررسیها بیانگر این بودهاند که شیوهی عملکرد افرادی که در خانوادههای سنتی رشد کردهاند و داستانهای فولکلور شنیدهاند با افرادی که در خانوادههای مدرنتر قصههایی مثل سفید برفی و سیندرلا را گوش دادهاند، کاملا متفاوت بوده است و این داستانها بر آنان تاثیر گذاشتهاند. بنابر این یک امر بدیهی است که قصه جوهرهی نمادین ناخودآگاه خردسال و کودک را شکل میدهد.»
یثربی بحث را از جایی دیگر ادامه داد: «اولین کاری که قصه انجام میدهد نهادینه کردن مسایلی در ناخودآگاه است. بیایید از خودمان بپرسیم که چرا کودکانی که با قصهها بزرگ شدهاند قوی تراند؟
فروید خودآگاه و ناخودآگاه را به کوه یخ تشبیه کرده است و میگوید آن بخش کوه که قابل رویت است خودآگاه ماست و میدانیم که بخش عظیم و اصلی کوه در آب پنهان است؛ همان ناخودآگاه ما.»
وی در ادامه نهادینه کردن قصهها در ناخودآگاه را سبب فراهم آوردن فضای امن عاطفی برای کودکی دانست که به قهرمان قصه اعتماد دارد. او همذاتپنداری با این قهرمانان و جایگزینی ذهنی با آنان را تا پیش از دورهی دبستان طبیعی دانست، اما آسیب خیالپردازی را زمانی دانست که این فضای امن به عالم واقعیت بازگشتی نداشته باشد. او وابستگی به قصه را که اغلب در کودکان ایرانی دیده میشود، نتیجهی جامعهی غیر حمایتگر یا روایت قصههایی فوق تخیلی دانست و اشارهای به قهرمانسازی در دیگر کشورها دانست: «قصه زمانی تعالی بخش است که نت
یجهی آن شناخت بیشتر از خود و کشف و شهود درونی مخاطب باشد. زمانی که کودک به دبستان میرود بایستی قهرمانهای او متعادل شوند و قهرمانهای او بایستی اجازهی اشتباه داشته باشند و خیر و شر در کنار هم قرار بگیرند. نمونهی بارز این مثال داستان مرد عنکبوتی است؛ او مردی است که در روابط اجتماعی خود دچار مشکل است اما در نهایت، توانمندی نجات دادن مردم را دارد؛ چنین فضایی سبب خواهد شد تا کودک خود را در دنیای واقعی احساس کند و قهرمانسازی و انتظار برای سر رسیدن یک قهرمان تا بزرگسالی با او نماند.»
این کارگردان و نویسنده قصه را اینطور تعریف کرد: «قصه کلیدی را به دست بچهها میدهد و از آنان میخواهد تا به دنبال اتاقی بگردند و این کلید رجوع به خود است. او باید از خود بپرسد که من از قهرمان داستان چه چیزی کمتر دارم و دچار چالش شود. از طرفی قصه باید او را در برابر پیشامدهای روز محافظت کند و این کار را با زبان نماد و زبان رمز انجام میدهد.»
در ادامهی این نشست به طور مفصل نمادها در بسیاری از داستانهای فولکلور ایرانی و بینالملل به بحث گذاشته شد. از سوی دیگر سخنران برنامه به بیان ویژگیهای قهرمان به بحث گذاشته شد و حاضران سوالهایی را پیرامون جدا شدن نسل امروزی از قصه و عدم ارتباط با آنها بیان کردند. یثربی ضمن پاسخگویی به این سوالات مدرنیته و ورود اینترنت را نیز مانعی برای آشنایی کودکان با قصهها ندانست و قهرمانسازی مدرن را نیز مفید دانست اما به تعاریف کلاسیک قصه و ویژگیهای آن و لزوم توجه به آنان در قصههای امروزی نیز توجه نشان داد.
او در انتهای سخنان خود علت دوری جستن نسل امروز از شنیدن یا خواندن قصه را ضعف قصهها دانست و زمان تعریف و شیوهی تعریف را عاملی دانست که بزرگترها بایستی به آن توجه داشته باشند. او نقش والدین و مربیان در این امر را غیرقابل انکار دانست و نهادینه کردن قصه ضمن آموزش تناقضهای دنیا و شخصیت بخشی به کودک در حین روایت را حلقهی گم شده خواند.
دکتر کرمانی نیز ضروری دانست که در پایان به نقش درمانی قصهها اشارهای داشته باشد: «قصه بخشی از واقعیت اجتماعی است؛ پس واقعیت تاریخی هم هست. قصهها محصور در زمان و مکاناند پس اگر قصهای به درستی شنیده نمیشود برای آن است که با قصهی دیروزی نمیتوان درد امروزی را دوا کرد. ضروری است که به این نکته توجه کنیم که ما نتوانستهایم قصههای خاص خود را تولید کنیم و فرامو ش کردهایم که هراسهای امروز با دیروز متفاوت است. خوب است که نشست امروز مقدمهای بر این بحث باشد: اگر قصهها به روز شوند قطعا بشر امروز به آن نیاز خواهد داشت.»
#چیستایثربی
#واکاوی_روانشناختی_قصه_های_کودکان
#جشنواره_بین_المللی_قصه_گویی
#کانون_پرورش_فکری
#هفدهم_بهمن_نودوچهار
@chista_yasrebi
این کارگردان و نویسنده قصه را اینطور تعریف کرد: «قصه کلیدی را به دست بچهها میدهد و از آنان میخواهد تا به دنبال اتاقی بگردند و این کلید رجوع به خود است. او باید از خود بپرسد که من از قهرمان داستان چه چیزی کمتر دارم و دچار چالش شود. از طرفی قصه باید او را در برابر پیشامدهای روز محافظت کند و این کار را با زبان نماد و زبان رمز انجام میدهد.»
در ادامهی این نشست به طور مفصل نمادها در بسیاری از داستانهای فولکلور ایرانی و بینالملل به بحث گذاشته شد. از سوی دیگر سخنران برنامه به بیان ویژگیهای قهرمان به بحث گذاشته شد و حاضران سوالهایی را پیرامون جدا شدن نسل امروزی از قصه و عدم ارتباط با آنها بیان کردند. یثربی ضمن پاسخگویی به این سوالات مدرنیته و ورود اینترنت را نیز مانعی برای آشنایی کودکان با قصهها ندانست و قهرمانسازی مدرن را نیز مفید دانست اما به تعاریف کلاسیک قصه و ویژگیهای آن و لزوم توجه به آنان در قصههای امروزی نیز توجه نشان داد.
او در انتهای سخنان خود علت دوری جستن نسل امروز از شنیدن یا خواندن قصه را ضعف قصهها دانست و زمان تعریف و شیوهی تعریف را عاملی دانست که بزرگترها بایستی به آن توجه داشته باشند. او نقش والدین و مربیان در این امر را غیرقابل انکار دانست و نهادینه کردن قصه ضمن آموزش تناقضهای دنیا و شخصیت بخشی به کودک در حین روایت را حلقهی گم شده خواند.
دکتر کرمانی نیز ضروری دانست که در پایان به نقش درمانی قصهها اشارهای داشته باشد: «قصه بخشی از واقعیت اجتماعی است؛ پس واقعیت تاریخی هم هست. قصهها محصور در زمان و مکاناند پس اگر قصهای به درستی شنیده نمیشود برای آن است که با قصهی دیروزی نمیتوان درد امروزی را دوا کرد. ضروری است که به این نکته توجه کنیم که ما نتوانستهایم قصههای خاص خود را تولید کنیم و فرامو ش کردهایم که هراسهای امروز با دیروز متفاوت است. خوب است که نشست امروز مقدمهای بر این بحث باشد: اگر قصهها به روز شوند قطعا بشر امروز به آن نیاز خواهد داشت.»
#چیستایثربی
#واکاوی_روانشناختی_قصه_های_کودکان
#جشنواره_بین_المللی_قصه_گویی
#کانون_پرورش_فکری
#هفدهم_بهمن_نودوچهار
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#محسن
#چیستایثربی
دلم درد میگیره.از صدای زنگ تلفن بیزارم.خیلی بلنده!منو یاد آژیر قرمز میندازه!همه مون توی اتاق وسط جمع میشدیم.امن نبود.ولی دست کم پنجره نداشت.پدر قل هواالله میخوند.مادرم فکر پختن شام بود.برقا رو برده بودن.من و همه دوستام گیشا زندگی میکردیم.حتی اون پسره که کلاس اول دبستان، همه ش گیس بافته مو میکشید.مادرش معلم مدرسه مون بود.پسره هی خون دماغ میشد؛ نمیدونم چرا!هر صدای بمبی که میفتاد روسر گیشا ؛خونه ی قدیمی ما میرفت هوا !من دست خودم نبود جیغ میزدم.بقیه میگفتن ساکت!دیوونه شدی؟!من با خودم میگفتم ،امروز شاید بمیرم.همین الان!مثل دوستم که هفته پیش مرد.پدرم بعد از بمباران رفته بود درخونه شون.وقتی اومد ؛هیچی نگفت.غذام نخورد.فرداش بچه ها میگفتن خون همه جا پر بود.اعضای بدن رو میکشیدن بیرون.جای دوستم گلایول سفید گذاشتیم.جلوی من میشست.گلایول نمیذاشت معلمو ببینم.با خودم گفتم اگه الان بمیرم؛ هیچوقت نمیتونم به محسن بگم چقدر دلم برای خون دماغاش میسوخت.روپوش پسرا سفید بود.پیرهن سفید محسن؛ از خون قرمز میشد.هیچ دستمالی نبود؛ اون خونو بند بیاره.مادرش معلم کلاس چهارم بود.صداش میکردن.به زور دو تیکه پنبه میچپوند تو بینی محسن.اما باز خون میزد بیرون.گردنش پر خون میشد.گریه نمیکرد.انگار از هیچی تو دنیا نمیترسید.حتی وقتی به جای بیست؛ هجده میشد و مادرش جلوی همه ی ما میخوابوند تو گوشش. یه بمب دیگه!مثل الاکلنگ میرفتیم هوا! ....گیشا تو یه روز چهار تا بمب خورد و روزای بعد!نمیدونم چرا میترسیدم محسن از این صداها باز خون دماغ شه!حالا دیگه نوجوون بودیم.بی خبر از هم .بچه گیا که یه مدرسه میرفتیم، رقیب بودیم.بم میگفت ؛ منگول!جواب نمیدادم.یه دستمال قشنگ براش دوختم.برا وقتی خون دماغ میشد.چهارم دبستان بودیم. جنگ نبود.نمیدونستم.چه جوری بش بدم.با خودم میگفتم، خدایا هیچوقت منو مادر نکن!چرا مادرا بد اخلاقن.حالا هجده گرفته!چرا جلو ما میزنتش؟دستمالو گذاشتم لای کتابش.فکر کرد یه دختر دیگه گذاشته.گوشه دستمال گلدوزی قلب بود.دلم شکست.
اما به روی خودم نیاوردم.از مدرسه که داشتیم میامدیم بیرون بم تنه زد.خواستم فحش بدم.گفت؛ مرسی چیستا! دستمالتو نگه میدارم.زل زد تو چشام.گفت:ببخشید بت گفتم منگول!گفتم منم پرگار زیرت گذاشتم.گفت اون نون خامه ای هم زیرت کار من بود!گفتم؛ شکل جا مدادی تو رو خریدم.گفت دیدم!منو دوست داری منگول!میبینمت! دست تکان داد ورفت.ندیدمش...مدرسه ها برای تظاهرات تعطیل شد!
ازش بیخبرم.جنگ گرفتش یاغربت؟نمیدونم.اشکال نداره بم گفتی منگول محسن جان ! مگه منگولا کسی رو دوست ندارن؟برم.دخترم خون دماغ شده!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#تک_قسمتی
#محسن
@chista_yasrebi
#محسن
#چیستایثربی
دلم درد میگیره.از صدای زنگ تلفن بیزارم.خیلی بلنده!منو یاد آژیر قرمز میندازه!همه مون توی اتاق وسط جمع میشدیم.امن نبود.ولی دست کم پنجره نداشت.پدر قل هواالله میخوند.مادرم فکر پختن شام بود.برقا رو برده بودن.من و همه دوستام گیشا زندگی میکردیم.حتی اون پسره که کلاس اول دبستان، همه ش گیس بافته مو میکشید.مادرش معلم مدرسه مون بود.پسره هی خون دماغ میشد؛ نمیدونم چرا!هر صدای بمبی که میفتاد روسر گیشا ؛خونه ی قدیمی ما میرفت هوا !من دست خودم نبود جیغ میزدم.بقیه میگفتن ساکت!دیوونه شدی؟!من با خودم میگفتم ،امروز شاید بمیرم.همین الان!مثل دوستم که هفته پیش مرد.پدرم بعد از بمباران رفته بود درخونه شون.وقتی اومد ؛هیچی نگفت.غذام نخورد.فرداش بچه ها میگفتن خون همه جا پر بود.اعضای بدن رو میکشیدن بیرون.جای دوستم گلایول سفید گذاشتیم.جلوی من میشست.گلایول نمیذاشت معلمو ببینم.با خودم گفتم اگه الان بمیرم؛ هیچوقت نمیتونم به محسن بگم چقدر دلم برای خون دماغاش میسوخت.روپوش پسرا سفید بود.پیرهن سفید محسن؛ از خون قرمز میشد.هیچ دستمالی نبود؛ اون خونو بند بیاره.مادرش معلم کلاس چهارم بود.صداش میکردن.به زور دو تیکه پنبه میچپوند تو بینی محسن.اما باز خون میزد بیرون.گردنش پر خون میشد.گریه نمیکرد.انگار از هیچی تو دنیا نمیترسید.حتی وقتی به جای بیست؛ هجده میشد و مادرش جلوی همه ی ما میخوابوند تو گوشش. یه بمب دیگه!مثل الاکلنگ میرفتیم هوا! ....گیشا تو یه روز چهار تا بمب خورد و روزای بعد!نمیدونم چرا میترسیدم محسن از این صداها باز خون دماغ شه!حالا دیگه نوجوون بودیم.بی خبر از هم .بچه گیا که یه مدرسه میرفتیم، رقیب بودیم.بم میگفت ؛ منگول!جواب نمیدادم.یه دستمال قشنگ براش دوختم.برا وقتی خون دماغ میشد.چهارم دبستان بودیم. جنگ نبود.نمیدونستم.چه جوری بش بدم.با خودم میگفتم، خدایا هیچوقت منو مادر نکن!چرا مادرا بد اخلاقن.حالا هجده گرفته!چرا جلو ما میزنتش؟دستمالو گذاشتم لای کتابش.فکر کرد یه دختر دیگه گذاشته.گوشه دستمال گلدوزی قلب بود.دلم شکست.
اما به روی خودم نیاوردم.از مدرسه که داشتیم میامدیم بیرون بم تنه زد.خواستم فحش بدم.گفت؛ مرسی چیستا! دستمالتو نگه میدارم.زل زد تو چشام.گفت:ببخشید بت گفتم منگول!گفتم منم پرگار زیرت گذاشتم.گفت اون نون خامه ای هم زیرت کار من بود!گفتم؛ شکل جا مدادی تو رو خریدم.گفت دیدم!منو دوست داری منگول!میبینمت! دست تکان داد ورفت.ندیدمش...مدرسه ها برای تظاهرات تعطیل شد!
ازش بیخبرم.جنگ گرفتش یاغربت؟نمیدونم.اشکال نداره بم گفتی منگول محسن جان ! مگه منگولا کسی رو دوست ندارن؟برم.دخترم خون دماغ شده!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#تک_قسمتی
#محسن
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/شیداو صوفی ....بعد از فجر/بزودی/در کانال تلگرام و اینستاگرام تا پایان/تمام.قسمتها در کانال پشت هم خواهد آمد
شیدا و صوفی از قسمت اول تاکنون از امشب در کانال/همراه نقدهای مثبت/منفی و کامنتهای خوب یا پر از اهانت و بغض و غرض.....بخوانیم و
#قضاوت_با_خداست.....
.
سپاس از همراهان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#تمام_قسمتها
@chista_yasrebi
#قضاوت_با_خداست.....
.
سپاس از همراهان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#تمام_قسمتها
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#قسمت_اول#چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
خیابانها همه شبیه هم بودند.تا حالا زندان نرفته بودم.با خودم گفتم ،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه ، منتظر حکم قصاص است.خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند.میدانستم که اسم دختر صوفی بوده.هفده ساله.پیش دانشگاهی هنر.دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند.خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم.آرش مشکات.پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.در اتاق نشسته بودم که او را آوردند.رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.گفتم:من شیدام...خبرنگار.اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!تردید کرد.خواست بیرون برود.گفتم :هیچ چی رو ضبط نمیکنم.فقط گوش میدم!نشست.نمیدانستم از کجا شروع کنم.چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!گفت:عکساشو دیدین؟گفتم:یه آلبوم عکس ازش دیدم.همه ش زیبا.گفت:من ازش انداختم!گفتم، سوال نمیکنم.خودت از هر جا میخوای شروع کن!گفت:برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما.دیدینش که!خیلی معصوم بود، به،باباگفتم :من عکسا رو میندازم.انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد.مجبور شد یه روز دیگه بیاد.اینباربا مادرش اومد.زیر چشمش ،کمی کبود بود.هر چی بش میگفتم لبخند بزن ،نمیزد.با عالم و آدم قهر بود.گفتم :خانم موهاتون معلومه...این عکسو قبول نمیکنن!بابی حوصلگی، عکس انداخت.از داخل لنز نگاهش میکردم.کوچولوی معصوم.انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.مادرش گفت، یه جور بنداز آقا،برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه.موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید.امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.صوفی دید.ولی خود را به ندیدن زد.قبض را در کیفش گذاشت.روز بعد عکس آماده بود.مدام به گوشی نگاه میکردم.خبری از تماس او نبود.برای گرفتن عکسها خودش آمد.گفتم قابلی نداره.گفت: داره!میخوام یه کاری برام بکنی.خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.گفت :بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.گفت:نه! این بار دستشون بم نمیرسه.ترسیدم.دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟گفت، تو با منی یا با اونا؟گفتم،خب معلومه باتو.ولی پولتو بردار!گفت:بیرونت میکنن!گفتم اینجا مال پدرمه.گفت:یه کار دیگه هم ازت میخوام.دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی!جاشو پیدا کن!فوریه.دیر بجنبی تمومه!اسمت آرش بود.نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_اول
هر گونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده, ممنوع است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@yasrebi_chista
خیابانها همه شبیه هم بودند.تا حالا زندان نرفته بودم.با خودم گفتم ،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه ، منتظر حکم قصاص است.خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند.میدانستم که اسم دختر صوفی بوده.هفده ساله.پیش دانشگاهی هنر.دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند.خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم.آرش مشکات.پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.در اتاق نشسته بودم که او را آوردند.رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.گفتم:من شیدام...خبرنگار.اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!تردید کرد.خواست بیرون برود.گفتم :هیچ چی رو ضبط نمیکنم.فقط گوش میدم!نشست.نمیدانستم از کجا شروع کنم.چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!گفت:عکساشو دیدین؟گفتم:یه آلبوم عکس ازش دیدم.همه ش زیبا.گفت:من ازش انداختم!گفتم، سوال نمیکنم.خودت از هر جا میخوای شروع کن!گفت:برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما.دیدینش که!خیلی معصوم بود، به،باباگفتم :من عکسا رو میندازم.انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد.مجبور شد یه روز دیگه بیاد.اینباربا مادرش اومد.زیر چشمش ،کمی کبود بود.هر چی بش میگفتم لبخند بزن ،نمیزد.با عالم و آدم قهر بود.گفتم :خانم موهاتون معلومه...این عکسو قبول نمیکنن!بابی حوصلگی، عکس انداخت.از داخل لنز نگاهش میکردم.کوچولوی معصوم.انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.مادرش گفت، یه جور بنداز آقا،برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه.موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید.امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.صوفی دید.ولی خود را به ندیدن زد.قبض را در کیفش گذاشت.روز بعد عکس آماده بود.مدام به گوشی نگاه میکردم.خبری از تماس او نبود.برای گرفتن عکسها خودش آمد.گفتم قابلی نداره.گفت: داره!میخوام یه کاری برام بکنی.خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.گفت :بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.گفت:نه! این بار دستشون بم نمیرسه.ترسیدم.دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟گفت، تو با منی یا با اونا؟گفتم،خب معلومه باتو.ولی پولتو بردار!گفت:بیرونت میکنن!گفتم اینجا مال پدرمه.گفت:یه کار دیگه هم ازت میخوام.دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی!جاشو پیدا کن!فوریه.دیر بجنبی تمومه!اسمت آرش بود.نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_اول
هر گونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده, ممنوع است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_دوم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید. آب در گلویش گرفت؛ گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود... ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا... قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟-گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه... نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم... صوفی.. بیا! همینجاست.. گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید-چرا میخندی دیوونه؟- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد-چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه م نیست.ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم.اینم که میره پی کارش.منو میگفت.میخواستم بزنم تو گوشش.بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم :همه ش سه روزه.بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه.نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد!شاید واقعا فکر میکردآدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام.صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم.لجم گرفته بود..صوفی خانم من دارم میرم! گفت:به سلامت!گفتم :بابابزرگ بیا کارت دارم.نیومد.اونم گفت،به سلامت! عصبانی شدم.درو کوبیدم،رفتم!به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم :با بابا بزرگت چیکار داشتی؟گفت:نمیدونم.یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم.سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود.روز سوم رفتم عقبش.نبودن!درقفل بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید. آب در گلویش گرفت؛ گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود... ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا... قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟-گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه... نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم... صوفی.. بیا! همینجاست.. گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید-چرا میخندی دیوونه؟- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد-چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه م نیست.ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم.اینم که میره پی کارش.منو میگفت.میخواستم بزنم تو گوشش.بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم :همه ش سه روزه.بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه.نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد!شاید واقعا فکر میکردآدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام.صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم.لجم گرفته بود..صوفی خانم من دارم میرم! گفت:به سلامت!گفتم :بابابزرگ بیا کارت دارم.نیومد.اونم گفت،به سلامت! عصبانی شدم.درو کوبیدم،رفتم!به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم :با بابا بزرگت چیکار داشتی؟گفت:نمیدونم.یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم.سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود.روز سوم رفتم عقبش.نبودن!درقفل بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#قسمت_سوم#چیستا_یثربی
بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،اومدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی.
_حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟
#ادامه_دارد
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،اومدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی.
_حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟
#ادامه_دارد
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهارم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم... دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم... دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi