You Are So Brave And Quiet, I Forget You Are Suffering
#ErnestHemingway
آنقدر شجاع و ساکتی؛
که فراموش کردم
داری رنج میکشی .....
#ارنست_همینگوی
#نویسنده_جهانی
اهل#آمریکا
بانی#داستان_کوتاه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#iranianwriter#iranianwomanwriter
#poet
#playwright
#screenwriter
#iranianwomen
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/ChWAobwKd3O/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#ErnestHemingway
آنقدر شجاع و ساکتی؛
که فراموش کردم
داری رنج میکشی .....
#ارنست_همینگوی
#نویسنده_جهانی
اهل#آمریکا
بانی#داستان_کوتاه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#iranianwriter#iranianwomanwriter
#poet
#playwright
#screenwriter
#iranianwomen
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/ChWAobwKd3O/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان
قسمت اول
نام داستان
#دختر
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
دود نمیگذاشت از شیشه ماشین روبرویم را درست ببینم. یک نفر به شیشه ی طرف من کوبید. انچنان محکم که فکر کردم یا دستش شکست یا شیشه ی من....
حس کردم باید مامور باشد وگرنه چرا وقتی ما در ترافیک گیر کرده ایم و روبرویمان هم پر از دود است ، چنین به پنجره ی ماشین میکوبد ؟
میخواهد ما رد شویم ؟ از کجا ؟ راه ها همه بسته بودند
همه هم با هم دستشان را روی بوق گذاشته بودند.
دوباره کوبید ؛ این بار کمی آرامتر...دستش را دیدم. مچ ظریف یک زن بود. به دخترم که بد حال بود واز دکتر برمیگشتیم گفتم : نگه دار ...
گفت : مگه میشه حرکت کرد ؟ شیشه را کمی پایین کشیدم.
دختر بچه ای بود.شاید پانزده یا شانزده ساله با گیسوان خرمایی باز که صورت رنگ پریده اش را قاب گرفته بود.
سراسیمه داد زد: میشه سوارم کنید.دنبالمن...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان_دنباله_دار
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
اگر نت باشد ؛ داستان اینجا ادامه دارد
قسمت اول
نام داستان
#دختر
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
دود نمیگذاشت از شیشه ماشین روبرویم را درست ببینم. یک نفر به شیشه ی طرف من کوبید. انچنان محکم که فکر کردم یا دستش شکست یا شیشه ی من....
حس کردم باید مامور باشد وگرنه چرا وقتی ما در ترافیک گیر کرده ایم و روبرویمان هم پر از دود است ، چنین به پنجره ی ماشین میکوبد ؟
میخواهد ما رد شویم ؟ از کجا ؟ راه ها همه بسته بودند
همه هم با هم دستشان را روی بوق گذاشته بودند.
دوباره کوبید ؛ این بار کمی آرامتر...دستش را دیدم. مچ ظریف یک زن بود. به دخترم که بد حال بود واز دکتر برمیگشتیم گفتم : نگه دار ...
گفت : مگه میشه حرکت کرد ؟ شیشه را کمی پایین کشیدم.
دختر بچه ای بود.شاید پانزده یا شانزده ساله با گیسوان خرمایی باز که صورت رنگ پریده اش را قاب گرفته بود.
سراسیمه داد زد: میشه سوارم کنید.دنبالمن...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان_دنباله_دار
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
اگر نت باشد ؛ داستان اینجا ادامه دارد
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#کامو #نویسنده_فرانسوی میگوید :
نویسنده بنا بر تعریفی که از خودش دارد نمیتواند خود را در خدمت آنهایی بگذارد که تاریخ را میسازند؛ بلکه باید در خدمت آنهایی باشد که از تاریخ آسیب میبینند [و رنج میبرند].
در غیر این صورت، او تنها، و از هنر بینصیب میماند و حتی ارتشهای استبداد با میلیونها سرباز خود نمیتوانند وی را از این عزلت نجات دهند، حتی اگر او با آنها همگام شود.
اما سکوت زندانی گمنامی که در آنسوی دنیا، آزار و تحقیر میبیند، کفایت میکند تا نویسنده را از تبعید خویشتن آزاد سازد.
هنگامی که در عین برخورداری از مزایای آزادی، آن سکوت را فراموش نکند و به کمک خود، آن را انعکاس دهد و دیگران را نیز به یاد آن بیاندازد.
برای ایفای چنین وظیفهای هیچکدام ما به قدر کافی بزرگ نیستیم؛ اما نویسنده هر اوضاع و احوالی که در زندگیش داشته باشد، چه گمنام باشد و چه برخوردار از شهرت زودگذر، چه اسیر زنجیرهای ظلم و استبداد و چه برخوردار از آزادی عاجل بیان، در هر حال میتواند قلب جامعه زندهای را که حق را به او میدهد تسخیر کند.
فقط به شرط اینکه با تمام توان خود دو وظیفه را بعهده بگیرد که مایه عظمت حرفه اوست.
یکی خدمت به #حقیقت و دیگری خدمت به #آزادی.
از بیانیه جایزه ی نوبل #آلبر_کامو
کار نویسنده و #روزنامه_نگار ؛ خدمت به حقیقت و آزادی است.
#الهه_محمدی و #نیلوفر_حامدی که اکنون در زندانند ؛ از روزنامه نگاران حرفه ای روزنامه #شرق هستند که کار خود را زیر نظر #سردبیر به بهترین نحو انجام دادند. همان گونه که خبرگزاری #فارس و بقیه انجام دادند.
ماجرای کشته شدن و خاکسپاری #دختر_ایران ؛ #مهسا_امینی جزء وظایف حرفه ای روزنامه نگاران است. به چه جرمی؛ آنهارا سر سپرده و عامل دشمن خطاب میکنید؟ یادم است سال هفتادو پنج چون درباره بیمارستان اعصاب و روان #جانبازان جنگ ؛ حقیقت را نوشته بودم ؛ به من جایزه ی بهترین روزنامه نگار سال را دادید!....
چرا انقدر فرق کردید؟ چه بلایی سرِ اندیشه و ذهنتان آمده است؟
اصلا آن نسل مُرد.
من شما را نمیشناسم!بعد از آن سال؛ بارها اخراجم کردید و هر بار به حماقتتان خندیدم.... نمیدانم از جانِ حق و حقیقت ؛ چه میخواهید؟ چرا دروغ میخواهید! این دنیا و آن دنیا و هزار دنیا ارزش دروغ را ندارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#ژیناامینی
#ژینا_امینی
وقایع نگاری یک اتفاق رخ داده در #ایران
#روزنامه_نگاران_زندانی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#journalists
#journalistsshouldnotbein#prison
https://www.instagram.com/p/CkUTCOrD7Kj/?igshid=MDlmYmQ2NmI=
نویسنده بنا بر تعریفی که از خودش دارد نمیتواند خود را در خدمت آنهایی بگذارد که تاریخ را میسازند؛ بلکه باید در خدمت آنهایی باشد که از تاریخ آسیب میبینند [و رنج میبرند].
در غیر این صورت، او تنها، و از هنر بینصیب میماند و حتی ارتشهای استبداد با میلیونها سرباز خود نمیتوانند وی را از این عزلت نجات دهند، حتی اگر او با آنها همگام شود.
اما سکوت زندانی گمنامی که در آنسوی دنیا، آزار و تحقیر میبیند، کفایت میکند تا نویسنده را از تبعید خویشتن آزاد سازد.
هنگامی که در عین برخورداری از مزایای آزادی، آن سکوت را فراموش نکند و به کمک خود، آن را انعکاس دهد و دیگران را نیز به یاد آن بیاندازد.
برای ایفای چنین وظیفهای هیچکدام ما به قدر کافی بزرگ نیستیم؛ اما نویسنده هر اوضاع و احوالی که در زندگیش داشته باشد، چه گمنام باشد و چه برخوردار از شهرت زودگذر، چه اسیر زنجیرهای ظلم و استبداد و چه برخوردار از آزادی عاجل بیان، در هر حال میتواند قلب جامعه زندهای را که حق را به او میدهد تسخیر کند.
فقط به شرط اینکه با تمام توان خود دو وظیفه را بعهده بگیرد که مایه عظمت حرفه اوست.
یکی خدمت به #حقیقت و دیگری خدمت به #آزادی.
از بیانیه جایزه ی نوبل #آلبر_کامو
کار نویسنده و #روزنامه_نگار ؛ خدمت به حقیقت و آزادی است.
#الهه_محمدی و #نیلوفر_حامدی که اکنون در زندانند ؛ از روزنامه نگاران حرفه ای روزنامه #شرق هستند که کار خود را زیر نظر #سردبیر به بهترین نحو انجام دادند. همان گونه که خبرگزاری #فارس و بقیه انجام دادند.
ماجرای کشته شدن و خاکسپاری #دختر_ایران ؛ #مهسا_امینی جزء وظایف حرفه ای روزنامه نگاران است. به چه جرمی؛ آنهارا سر سپرده و عامل دشمن خطاب میکنید؟ یادم است سال هفتادو پنج چون درباره بیمارستان اعصاب و روان #جانبازان جنگ ؛ حقیقت را نوشته بودم ؛ به من جایزه ی بهترین روزنامه نگار سال را دادید!....
چرا انقدر فرق کردید؟ چه بلایی سرِ اندیشه و ذهنتان آمده است؟
اصلا آن نسل مُرد.
من شما را نمیشناسم!بعد از آن سال؛ بارها اخراجم کردید و هر بار به حماقتتان خندیدم.... نمیدانم از جانِ حق و حقیقت ؛ چه میخواهید؟ چرا دروغ میخواهید! این دنیا و آن دنیا و هزار دنیا ارزش دروغ را ندارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#ژیناامینی
#ژینا_امینی
وقایع نگاری یک اتفاق رخ داده در #ایران
#روزنامه_نگاران_زندانی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#journalists
#journalistsshouldnotbein#prison
https://www.instagram.com/p/CkUTCOrD7Kj/?igshid=MDlmYmQ2NmI=
Instagram
Instagram
#داستان
#داستان_دو_قسمتی
#نویسنده
#چیستا_یثربی
نام داستان: "اینا مال سالها پیشه"
قسمت اول👇
داشتم از سر کوچه میپیچیدم که یکدفعه یک نفر گفت: خانوم!
خانم؟! با من بود؟سالها بود کسی مراصدا نکرده بود.
برگشتم... مردی بود، شاید ده سال بزرگتر از من، نمیدانم. گفت: منو یادتون میاد؟
گفتم: نه! گفت: راننده آژانس بودم، کنار خونه تون. گفتم: نه یادم نمیاد...گفت: موقعی که بچه تون برای اولین بار حرف زد، یادتونه اومدین شیرینی دادین؟ گفتم: یادم نیست. گفت: موقعی که راه رفت... گفتم: یادم نیست! گفت: من یادمه! وقتی پیش دبستانی، میایستادین پشت در پیش دبستانی، چون مدیر پیش دبستانی بداخلاق بود و میگفت دخترتون با بچه ها نمیسازه و بازی نمیکنه.شما هم میگفتید: میخوام ببرمش.... برای همین اصلا نرفت پیش دبستانی، یادتون میاد؟ همه ش خونه بودید. تئاترو سینما رو ول کردین، یادتونه؟ گفتم: نه یادم نیست! گفت: مدرسه چی،؟صبحهای زود بلند میشدین با وجود اینکه تا مدرسه فقط چند قدم بود، من از پنجره میدیدمتون که ناهارشو اماده میکنید میبردینش و زودتر از همه ی مادرا میرسیدین اونجا. گفتم: یادم نیست! گفت: بیمارستانارو چی؟ من خودم میبردمتون. بیمارستان طالقانی کودکان. شبا معمولا دل دردداشت و شما یه تنه هم بغلش میکردین و هم با بچه مریض و تو بغل میرفتین دنبال دارو. یادتونه که همیشه درحال فرار بود؟ یادتونه که یه کمربندایی بود توی آمریکا، بهش میگفتن قلاده کمری بچه ها...
برادر همسر سابقتون براتون فرستاد میگفت اینو ببند دور کمرش، چون همه ش داره فرار میکنه! توی آمریکا توی باند پروازم؛از هواپیما فرار کرده بود.دنبالش میکردن بگیرنش.اینو قصه هم کردید!
یادتونه که میگفتین داور بودین تو اهواز، دخترتون پنج ساله بود،تنهایی سوار ماشین شد؛ رفت دزفول! ماشین یه غریبه!و شما رفتین زیر سِرُم. یادتونه توی خیابونا همیشه درحال دویدن بود و شما هم همیشه در حال گفتن ندو دخترم!نیایش میفتی...برای چی فرار میکنی؟!از چی فرار میکنی!"
و همیشه میفتاد و لب جوی آب ، دماغش خونی میشد! یعنی اینا هم یادتون رفته؟! گفتم: نه اشتباه میکنید! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستین؟
گفتم: بله. گفت: دخترتون وقتی بزرگ شد و دانشگاه میرفت، شبایی که دیر میومد،چراغای خونه تون تا صبح روشن بود. یا شبایی که نزدیک صبح میرسید، چنان سراسیمه میدویدید؛ درو باز میکردین،
من میترسیدم قلبتون وایسه! و شکر میکردین که سالمه. گفتم: یادم نیست! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستید؟! گفتم: نه اینا مال سالها پیشه
#ادامه #قصه قسمت بعد
اکنون... لطفا دو قسمت را باهم بخوانید.مرسی.#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cq6Tvo2OFMa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان_دو_قسمتی
#نویسنده
#چیستا_یثربی
نام داستان: "اینا مال سالها پیشه"
قسمت اول👇
داشتم از سر کوچه میپیچیدم که یکدفعه یک نفر گفت: خانوم!
خانم؟! با من بود؟سالها بود کسی مراصدا نکرده بود.
برگشتم... مردی بود، شاید ده سال بزرگتر از من، نمیدانم. گفت: منو یادتون میاد؟
گفتم: نه! گفت: راننده آژانس بودم، کنار خونه تون. گفتم: نه یادم نمیاد...گفت: موقعی که بچه تون برای اولین بار حرف زد، یادتونه اومدین شیرینی دادین؟ گفتم: یادم نیست. گفت: موقعی که راه رفت... گفتم: یادم نیست! گفت: من یادمه! وقتی پیش دبستانی، میایستادین پشت در پیش دبستانی، چون مدیر پیش دبستانی بداخلاق بود و میگفت دخترتون با بچه ها نمیسازه و بازی نمیکنه.شما هم میگفتید: میخوام ببرمش.... برای همین اصلا نرفت پیش دبستانی، یادتون میاد؟ همه ش خونه بودید. تئاترو سینما رو ول کردین، یادتونه؟ گفتم: نه یادم نیست! گفت: مدرسه چی،؟صبحهای زود بلند میشدین با وجود اینکه تا مدرسه فقط چند قدم بود، من از پنجره میدیدمتون که ناهارشو اماده میکنید میبردینش و زودتر از همه ی مادرا میرسیدین اونجا. گفتم: یادم نیست! گفت: بیمارستانارو چی؟ من خودم میبردمتون. بیمارستان طالقانی کودکان. شبا معمولا دل دردداشت و شما یه تنه هم بغلش میکردین و هم با بچه مریض و تو بغل میرفتین دنبال دارو. یادتونه که همیشه درحال فرار بود؟ یادتونه که یه کمربندایی بود توی آمریکا، بهش میگفتن قلاده کمری بچه ها...
برادر همسر سابقتون براتون فرستاد میگفت اینو ببند دور کمرش، چون همه ش داره فرار میکنه! توی آمریکا توی باند پروازم؛از هواپیما فرار کرده بود.دنبالش میکردن بگیرنش.اینو قصه هم کردید!
یادتونه که میگفتین داور بودین تو اهواز، دخترتون پنج ساله بود،تنهایی سوار ماشین شد؛ رفت دزفول! ماشین یه غریبه!و شما رفتین زیر سِرُم. یادتونه توی خیابونا همیشه درحال دویدن بود و شما هم همیشه در حال گفتن ندو دخترم!نیایش میفتی...برای چی فرار میکنی؟!از چی فرار میکنی!"
و همیشه میفتاد و لب جوی آب ، دماغش خونی میشد! یعنی اینا هم یادتون رفته؟! گفتم: نه اشتباه میکنید! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستین؟
گفتم: بله. گفت: دخترتون وقتی بزرگ شد و دانشگاه میرفت، شبایی که دیر میومد،چراغای خونه تون تا صبح روشن بود. یا شبایی که نزدیک صبح میرسید، چنان سراسیمه میدویدید؛ درو باز میکردین،
من میترسیدم قلبتون وایسه! و شکر میکردین که سالمه. گفتم: یادم نیست! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستید؟! گفتم: نه اینا مال سالها پیشه
#ادامه #قصه قسمت بعد
اکنون... لطفا دو قسمت را باهم بخوانید.مرسی.#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cq6Tvo2OFMa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
اینستاگرام چیستایثربی. .قسمت ۵ قصه. .لطفا در اینستا هم بخوانید و کامنت بگذارید.نظرهای متفاوت را دوست دارم بخوانم.ممنونم چیستایثربی.
#نوشتن_در_تاریکی
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#نوشتن_در_تاریکی
#نویسنده
#چیستا_یثربی
انکار یک #نام ؛ تاکید روی آن نام است
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5
ا
گزیده ای از پایان یک #داستان
#حسنک_وزیر
نوشته
#ابوالفضل_بیهقی
#بیهقی
#مورخ
#نویسنده
او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمهالله علیهم،
و این افسانهای است با بسیار عبرت؛
و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حُطام دنیا به یک سوی نهادند.
احمق مردا که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند»
#بیهقی
#مکاوحت :
#جنگ
#جدل
#بحث
تاریخ دان باصداقت ؛ برترین نویسنده است.
صدای قلم زدنش بر کاغذ ، در تمام دالانهای تاریخ میپیچد ؛
و نسل به نسل ، تکرار و شنیده میشود.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#iranianwriters
https://www.instagram.com/p/C3dzE2NtYnG/?igsh=MXQ2d3hzM2lrd2hrMg==
گزیده ای از پایان یک #داستان
#حسنک_وزیر
نوشته
#ابوالفضل_بیهقی
#بیهقی
#مورخ
#نویسنده
او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمهالله علیهم،
و این افسانهای است با بسیار عبرت؛
و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حُطام دنیا به یک سوی نهادند.
احمق مردا که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند»
#بیهقی
#مکاوحت :
#جنگ
#جدل
#بحث
تاریخ دان باصداقت ؛ برترین نویسنده است.
صدای قلم زدنش بر کاغذ ، در تمام دالانهای تاریخ میپیچد ؛
و نسل به نسل ، تکرار و شنیده میشود.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#iranianwriters
https://www.instagram.com/p/C3dzE2NtYnG/?igsh=MXQ2d3hzM2lrd2hrMg==
.
سوزان سانتاگ ؛ نویسنده و منتقد ادبی
میگوید :
من فکر نمیکنم جهان پر از داستان باشد؛
بلکه داستان با نویسنده شروع میشود
یک داستان واحد در جهان وجود دارد ؛
هر نویسنده ای صدای خود را در آن قرار میدهد؛
و با زبان ؛ عواطف ؛ خیال و تجارب خود ؛ آن را با روایتی نو مینویسد.
#نویسنده است که میتواند یک داستان را جاودان یا مبتذل کند.
فقط شخص نویسنده
چه مسولیت عظیمی!
#سوزان_سانتاگ
#منتقد_ادبی و سینمایی فقید آمریکایی
#نویسنده
#نظریه_پرداز
#داستان
#قصه
#کتاب
#رمان
#نویسندگان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
@chistayasrebiofficialpage
https://www.instagram.com/reel/C5YWbvKrhhW/?igsh=OWprZjJlMTRtNHMx
سوزان سانتاگ ؛ نویسنده و منتقد ادبی
میگوید :
من فکر نمیکنم جهان پر از داستان باشد؛
بلکه داستان با نویسنده شروع میشود
یک داستان واحد در جهان وجود دارد ؛
هر نویسنده ای صدای خود را در آن قرار میدهد؛
و با زبان ؛ عواطف ؛ خیال و تجارب خود ؛ آن را با روایتی نو مینویسد.
#نویسنده است که میتواند یک داستان را جاودان یا مبتذل کند.
فقط شخص نویسنده
چه مسولیت عظیمی!
#سوزان_سانتاگ
#منتقد_ادبی و سینمایی فقید آمریکایی
#نویسنده
#نظریه_پرداز
#داستان
#قصه
#کتاب
#رمان
#نویسندگان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
@chistayasrebiofficialpage
https://www.instagram.com/reel/C5YWbvKrhhW/?igsh=OWprZjJlMTRtNHMx
لذت میبرم از این #سکانس و دیالوگ ها
و بازی بینظیر #جرمی_برت
در نقش
#شرلوک_هلمز
با #تازه_به_دوران_رسیده_ها ی سادیسمیک و #خطرناک ؛ باید چنین لذت برد....
و نقش بازی کرد ؛
و در دل به آنها خندید...😅🤣
#سر_آرتور_کانن_دویل ؛ #نویسنده ی شرلوک هلمز را میستایم ؛
برای خلق چنین لحظه های خلاقانه و نابی !
که فقط کار نویسنده های منزوی و متفاوت ؛ مثل #آرتور_کانن_دویل است.
احمقها را جدی نگیر...
همین...
خیلی زود ؛ خود را لو میدهند....
.
.
#چیستا
#چیستا_یثربی
#سریال
#شرلوک_هولمز
#شرلوک_هلمز
#دیالوگ
https://www.instagram.com/reel/C53aG-mCufu/?igsh=MTJ4djZmOWg1aWhieg==
و بازی بینظیر #جرمی_برت
در نقش
#شرلوک_هلمز
با #تازه_به_دوران_رسیده_ها ی سادیسمیک و #خطرناک ؛ باید چنین لذت برد....
و نقش بازی کرد ؛
و در دل به آنها خندید...😅🤣
#سر_آرتور_کانن_دویل ؛ #نویسنده ی شرلوک هلمز را میستایم ؛
برای خلق چنین لحظه های خلاقانه و نابی !
که فقط کار نویسنده های منزوی و متفاوت ؛ مثل #آرتور_کانن_دویل است.
احمقها را جدی نگیر...
همین...
خیلی زود ؛ خود را لو میدهند....
.
.
#چیستا
#چیستا_یثربی
#سریال
#شرلوک_هولمز
#شرلوک_هلمز
#دیالوگ
https://www.instagram.com/reel/C53aG-mCufu/?igsh=MTJ4djZmOWg1aWhieg==
.
دوست داشتن که عیب نیست
دوست داشتن
دل آدم را روشن می کند
بانو
#سیمین_دانشور
#نویسنده
#داستان_نویسان
#رمان
#داستان
#جملات_خاص
#جملات_کوتاه
#جملات_خوب
.
.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
https://www.instagram.com/p/DA-s69kCg87-8SKvGz6I7JxMMmKv0JRnicFbQk0/?igsh=MWQweWoycTF4M3Jweg==
دوست داشتن که عیب نیست
دوست داشتن
دل آدم را روشن می کند
بانو
#سیمین_دانشور
#نویسنده
#داستان_نویسان
#رمان
#داستان
#جملات_خاص
#جملات_کوتاه
#جملات_خوب
.
.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
https://www.instagram.com/p/DA-s69kCg87-8SKvGz6I7JxMMmKv0JRnicFbQk0/?igsh=MWQweWoycTF4M3Jweg==