@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟
شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!
من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....
با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:
دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!
من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!
گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....
مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !
دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!
شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛
گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟
شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....
علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛
از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !
اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....
فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!
اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛
اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!
خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....
مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛
نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !
مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!
شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.
از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!
شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......
گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....
منو یادت نیست مادر؟
گفتم : نه !
گفت : دخترم !
محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!
گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....
من گمت کردم!
من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !
چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟
شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!
من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....
با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:
دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!
من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!
گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....
مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !
دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!
شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛
گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟
شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....
علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛
از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !
اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....
فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!
اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛
اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!
خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....
مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛
نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !
مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!
شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.
از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!
شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......
گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....
منو یادت نیست مادر؟
گفتم : نه !
گفت : دخترم !
محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!
گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....
من گمت کردم!
من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !
چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
دوستان یک شوخی گریه آور :
کانالی که بی اجازه ؛
#او_یکزن را
#بی_اسم_من گذاشته و حتی به دروغ نوشته ؛ من صفحه ام را فروخته ام و احتمالا الان اشباح!!! صفحه ی مرا اداره میکنند! شنیدم پریشب نوشته :
به دلیل
#بد_قولی نویسنده !!! امشب #قسمت_صد_نیامد و معذرت میخواهیم!
ما از خنده ؛ واقعا نمیدانستیم گریه کنیم؟ یا از شدت گریه ؛ بخندیم ؟!
اولا
#قسمت_صد ؛ همان روز بعداز ظهر؛ روی صفحه ی کانال من و همه ی کانالهای پخش کننده ی قصه ی من بود!
؛ و از ساعت چهار بعد از ظهر همان روز ؛ روی کانال من و کانالهای مجاز و فرهنگی دیگر ؛ کلی هم بازدید و بازخورد داشت.
#دوما ؛ باید به این
#ادمین_گرامی بگوییم :
#ببخشید !
نویسنده برای قصه ای که حتی نام نویسنده اش را
#حذف کرده اید! به شما بد قولی کرده و قصه را ساعت چهار بعد از ظهر در کانالش گذاشته ؛ که شما تا دوازده شب ؛ نتوانید یک کپی ساده کنید !
...و متاسفانه ادمین گرامی ؛ این بدقولی برای کانال شما همچنان ادامه خواهد داشت !...تا ابد ؛ در جایی که داوری عادلانه تری در کار است.....
این هم لطفا اعلام کنید که نویسنده ؛ کلا بدقول شده ! یا مرده !
یا چه میدانم..... از دست شما خودکشی کرده است!....
یا کلا از ایران؛ رفته است تا بقیه
#او_یکزن را به شما ندهد !....
و
ناشر طفلکی اش به خاطر شما به دردسر نیفتد...
لطفا همین الان اعلام کنید !
والله این را دیگر ؛ من و ناشرم نشنیده بودیم.....
قصه ای که
#ناشر دارد ؛
#شابک و
#فیپا دارد ؛ و تحت قانون #کپی_رایت است ؛ بی اجازه منتشر میشود ! بی نام نویسنده ؛ روی کانالشان میآید ! بعد خودشان در یک کپی کردن ساده ؛ تنبلی میکنند ؛ قصه را نمیگذارند، به مردم هم میگویند :
نویسنده ای که
#وجود_ندارد
#بد_قول_است!!!!
#نویسنده_ی_مرده_بد_قول_نمیشود! آقای .....
برای شما ؛ نویسنده بد قول نیست ! مرده است!
کانالی که بی اسم و رضایت نویسنده و ناشر ؛ قصه #او_یکزن را میگذارد !
یعنی قصه ی یک #مرده را میگذارد!
و مرده ؛ نه در کار ارزان قیمت خرید و فروش پیج میرود و نه بدقول میشود !
این دیگر
#آخرش است ؛ خودش یک قصه است....حتما باید نوشت....
راستی قرار بود ؛ به قول این کانال ؛ من
#پیج_فروش باشم ؛ حالا چند؟؟؟!!!!!
#چیستایثربی
#نویسنده_مرده
از سرای آخرت خطاب به....وقت داریم!
#او_یکزن
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
کانالی که بی اجازه ؛
#او_یکزن را
#بی_اسم_من گذاشته و حتی به دروغ نوشته ؛ من صفحه ام را فروخته ام و احتمالا الان اشباح!!! صفحه ی مرا اداره میکنند! شنیدم پریشب نوشته :
به دلیل
#بد_قولی نویسنده !!! امشب #قسمت_صد_نیامد و معذرت میخواهیم!
ما از خنده ؛ واقعا نمیدانستیم گریه کنیم؟ یا از شدت گریه ؛ بخندیم ؟!
اولا
#قسمت_صد ؛ همان روز بعداز ظهر؛ روی صفحه ی کانال من و همه ی کانالهای پخش کننده ی قصه ی من بود!
؛ و از ساعت چهار بعد از ظهر همان روز ؛ روی کانال من و کانالهای مجاز و فرهنگی دیگر ؛ کلی هم بازدید و بازخورد داشت.
#دوما ؛ باید به این
#ادمین_گرامی بگوییم :
#ببخشید !
نویسنده برای قصه ای که حتی نام نویسنده اش را
#حذف کرده اید! به شما بد قولی کرده و قصه را ساعت چهار بعد از ظهر در کانالش گذاشته ؛ که شما تا دوازده شب ؛ نتوانید یک کپی ساده کنید !
...و متاسفانه ادمین گرامی ؛ این بدقولی برای کانال شما همچنان ادامه خواهد داشت !...تا ابد ؛ در جایی که داوری عادلانه تری در کار است.....
این هم لطفا اعلام کنید که نویسنده ؛ کلا بدقول شده ! یا مرده !
یا چه میدانم..... از دست شما خودکشی کرده است!....
یا کلا از ایران؛ رفته است تا بقیه
#او_یکزن را به شما ندهد !....
و
ناشر طفلکی اش به خاطر شما به دردسر نیفتد...
لطفا همین الان اعلام کنید !
والله این را دیگر ؛ من و ناشرم نشنیده بودیم.....
قصه ای که
#ناشر دارد ؛
#شابک و
#فیپا دارد ؛ و تحت قانون #کپی_رایت است ؛ بی اجازه منتشر میشود ! بی نام نویسنده ؛ روی کانالشان میآید ! بعد خودشان در یک کپی کردن ساده ؛ تنبلی میکنند ؛ قصه را نمیگذارند، به مردم هم میگویند :
نویسنده ای که
#وجود_ندارد
#بد_قول_است!!!!
#نویسنده_ی_مرده_بد_قول_نمیشود! آقای .....
برای شما ؛ نویسنده بد قول نیست ! مرده است!
کانالی که بی اسم و رضایت نویسنده و ناشر ؛ قصه #او_یکزن را میگذارد !
یعنی قصه ی یک #مرده را میگذارد!
و مرده ؛ نه در کار ارزان قیمت خرید و فروش پیج میرود و نه بدقول میشود !
این دیگر
#آخرش است ؛ خودش یک قصه است....حتما باید نوشت....
راستی قرار بود ؛ به قول این کانال ؛ من
#پیج_فروش باشم ؛ حالا چند؟؟؟!!!!!
#چیستایثربی
#نویسنده_مرده
از سرای آخرت خطاب به....وقت داریم!
#او_یکزن
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه101/دوبخشه
#چیستایثربی
ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!
گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!
شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...
به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !
من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_یک
#قسمت101
#دو_بخش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram
داستان متعلق به
#چیستا_یثربی و #ناشر است.اشتراک گذاری آن منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است.
@chista_2
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه101/دوبخشه
#چیستایثربی
ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!
گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!
شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...
به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !
من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_یک
#قسمت101
#دو_بخش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram
داستان متعلق به
#چیستا_یثربی و #ناشر است.اشتراک گذاری آن منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است.
@chista_2
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi_official
نقد خوانندگان بر کتاب پستچی؛ در آمازون.
این نقدها؛ اکنون در آمازون است.
#پستچی
#چیستایثربی
ترجمه
#اسماعیل_جواهری
#انتشارات_آمازون آمریکا
#ناشر_ایران: #قطره
@The_mailman
نقد خوانندگان بر کتاب پستچی؛ در آمازون.
این نقدها؛ اکنون در آمازون است.
#پستچی
#چیستایثربی
ترجمه
#اسماعیل_جواهری
#انتشارات_آمازون آمریکا
#ناشر_ایران: #قطره
@The_mailman
#چیستایثربی و #نشر_قطره تقدیم میکنند :
بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز
#شیداوصوفی
چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟
رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....
نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....
علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟
علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!
همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .
فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !
دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب
#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر قطره
آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.
من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود !
فقط روی این دو !
جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.
کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران
#برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....
عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...
نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه
#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....
و رازها بر ملاء خواهند شد !
رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب
#رونمایی_کتاب
#رمان
#ورق_بزن_مرا
کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد ،
ولی اول در
#جشن با
#امضای_نویسنده
دوستان شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب
قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب!
88973351_3
نشر قطره .ساعات اداری
#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره
سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .
از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم
#چیستا
#چیستایثربی
بااحترام
با گلوی بریده چی گفتی ؟
که یه عمره سرای ما ، بالاست؟
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز
#شیداوصوفی
چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟
رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....
نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....
علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟
علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!
همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .
فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !
دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب
#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر قطره
آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.
من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود !
فقط روی این دو !
جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.
کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران
#برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....
عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...
نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه
#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....
و رازها بر ملاء خواهند شد !
رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب
#رونمایی_کتاب
#رمان
#ورق_بزن_مرا
کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد ،
ولی اول در
#جشن با
#امضای_نویسنده
دوستان شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب
قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب!
88973351_3
نشر قطره .ساعات اداری
#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره
سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .
از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم
#چیستا
#چیستایثربی
بااحترام
با گلوی بریده چی گفتی ؟
که یه عمره سرای ما ، بالاست؟
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#پنجشنبه #دوازده_اردیبهشت ساعت_پنج_عصر مصلی #تهران #نمایشگاه_کتاب_تهران شبستان راهروی 14 غرفه 21 کتاب کوچه=#نوین_کتاب_گویا #ناشر کتاب صوتی #پستچی دیدار با #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #نویسنده #کارگردان #روانشناس #کتاب #کتابخوانی #دور_همخوانی #داستان #قصه.…
انکار یک #نام ؛ تاکید روی آن نام است
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5