چیستایثربی کانال رسمی
6.65K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی