چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم

این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.

پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!

گفت: پس شما بیاید بیرون.

دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...

پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!

گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟

گفت: بله، می دونین علتش چیه؟

گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...

پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!

گفتم: مارکز اینو گفته؟

گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.

گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.

چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟

پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!

میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!

شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...

چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟

گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!

هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟

ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!

گفتم:‌ خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!

گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!

گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!

اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!

اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.

پلیس گفت:

خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.

آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!

نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...

مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.

تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!

من نمی فهمیدم چه می گوید!

تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،

بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.

حس کردم مضحکه شده ام!

راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!

من یا مارکز؟

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم

زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.

در اتاقی که بودم مارکز را‌ نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...

یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد‌.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!

بازجو، پس از قرنی رسید...

حتی‌ از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.

بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!

گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟

گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!

ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.

سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.

گفتم: کجاست؟ آفریقا؟

گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.

داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!

حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!

سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!

چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک‌ کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.

بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟

_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک‌ پارک‌ کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.

آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟

مارکز گفت: سی؛ سینیور.

نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.

بازجو به من گفت:
بعدش؟

_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.

بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟

مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم

اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.

_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!

بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...

گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!

گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده‌ و همون موقع، رفتن بیرون!

گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!

مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!

گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟‌‌!

بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!

نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!

مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟

گفتم:‌ من؟!
کدوم‌ سردار؟ هشت سال؟

مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟

اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!

گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!

مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک‌ خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هشتم

گیج تر شده بودم، صحبت های بازپرس را نمی شنیدم و نمی فهمیدم.

یک سردار دفاع مقدس، در کمد خانه ی ما چه می کند!


کمدی که همسرم، سال ها پیش، به دلیل رطوبت و موش ها، مسدودش کرد و آن را با چوب، میخ کاری کرد و بست.

به خودم گفتم:

شاید مارکز داره یه قصه مینویسه که موضوعش اینه!


شاید برای همین بود که زنش فکر می کرد من سوژه شو دزدیدم.
شاید...


به مارکز گفتم:

آقای مارکز، شما خودتون این سردار رو دیدید؟
صداشو شنیدید؟


مارکز گفت: دیدمش!
اومد جلو، از توی کمد، موهای مشکی براقی داشت، جوون بود، شاید سی و چند ساله.

گفت: باید بره عملیات!

ناگهان یاد عبدی افتادم!

عبدی، جوانی بود که دو هفته یکبار میامد، راه پله را تمیز می کرد، شیشه ها را پاک‌ می کرد
و می رفت.


پدرش در جنگ مفقودالاثر شده بود.
همیشه لباس های پدرش را می پوشید و می گفت:

من سردار جنگم، عملیات دارم!

مادرش می گفت:

بذار به همین، دلش خوش باشه.


پدرش دو دست لباس فرم داشت.

عبدی، یک دست لباس پدرش رو می پوشید و می گفت:

من سردار جنگم!
پله ها را جارو می زد و در همان حال، می گفت:
مرگ بر پله ها، مرگ بر شیشه ها!


گفتم: شاید عبدی بوده!

مارکز انگار فکرم را می خواند...

_عبدی تو خونه ی شما شب می مونه؟


گفتم: والا تو این خونه، همه میان و میرن...
عبدی یه بچه ست!

مارکز گفت: سی و چند ساله ست!

گفتم: از نظر ذهنی بچه ست،
فکر می کنه سردار جنگه،
خیال می کنه پدرشه!


ولی مثل پدرش نیست.
پدرش از ایران دفاع کرد، نذاشت دشمن وارد خاکش شه.
اماعبدی هیچ کاری نمی کنه، جز آرزوی مرگ برای همه!


لگد زدن به در و دیوار، و فحش دادن به همه!

حتی وقتی داره پله هارو جارو می زنه، به پله ها و ما فحش میده!

من هیچوقت به جز کلمه ی مرگ، از دهنش، چیز دیگه ای نشنیدم.


مارکز گفت: بله با منم با لحنی صحبت می کرد که انگار داشت بهم فحش میداد!
یعنی ممکنه که کارگر شما، تو کمد خونه تون...

گفتم: شاید کمد رو سوراخ کرده باشه!
مادرش راست میگه که حالش خوب نیست.

ببینید اون‌ باید بره بیمارستان!منو چرا گرفتید؟!
عبدی رو پیدا کنید...
اون خطرناکه!

مارکز گفت: رفت...

گفتم: کجا؟

بازپرس گفت: مگه جاشو به کسی میگه؟!

گفتم: پس اونه که هی میاد و میره....


مارکزگفت: از پشت کمد، رفت بیرون.

گفتم: پس کمد رو شکسته!


مارکز گفت: حتی اگه عبدی باشه، شما باید گزارش بدی که یه غریبه توی خونه تونه!


گفتم: اون اتاق پر لباس و کتابه، وسایل همسر سابقم، جهیزیه ی مادرم و خیلی چیزا....

من نمی تونم بفهمم عبدی کی میاد!
اما این مشخصاتی که میگید، خودِ عبدیه.


عبدیه که به زمین و زمان فحش میده.
اون اسلحه داره، فشنگ نداره،
ولی اسلحه پدرش، همیشه تو جیبشه!
میگه من سردار جنگم!
مرگ بر همه!

حتی نمی دونه جنگ چیه!نمی دونه دشمن کیه.
فکر می کنه همه دشمنن!

عبدی رو اینجوری بارآوردن. کسی که همه براش، اعدامی ان...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_نهم


مارکز گفت:
باید این پسر‌ رو زودتر پیدا کنیم.

پدرش، سردار جنگ بوده، یا بالاتر.... به ما چه؟!

مهم اینه که این پسر، الان مریضه، قدرت کار مناسب یا درس خوندن نداره، تنها کاری که از دستش برمیاد، همینه!


حتما مادرش، مریض حال تر از اونه، وقتی میبینه پسرش اینجوری شده!

یه پسر سی ساله، الان باید به یه جایی رسیده باشه، به خصوص که‌ بچه ی یه خانواده ی نظامیه،
ولی اون فقط‌، خشونت بلده!

همه رو با اسلحه ش می ترسونه،
آدم ها رو تهدید به مرگ می کنه.

البته منو تهدید نکرد، ولی اگه یه ذره دیگه، اونجا می موندم، اینکار رو می کرد!


حالا مهم اینه که اتفاقی برای دیگران نیفته، چون همه مثل ما نمی دونن که اسلحه ی اون؛فشنگ نداره...
ممکنه‌‌ باهاش برخورد کنن!


بازپرس حرف مارکز را تایید کرد و گفت:
بله، ما تو هندورابی، به هیچ وجه نمیذاریم که افراد با خودشون سلاح‌ حمل کنن، نه سلاح گرم و نه سرد...
اونجا همه همدلیم و‌ برابر!

هیچکس، هیات حاکمه نیست!همه با هم، تقسیم کار می کنیم.

همه حق دارن نظرشون رو بگن و این نظرات به همه پرسی گذاشته میشه.

همه، حق کار دارن، چون همه حق زندگی دارن.

ما توی هندورابی، فقیر نداریم، ثروتمند هم نداریم.
همه، مثل همیم.

من چنین جامعه ای رو دوست دارم....

ببینید، این بچه ی سردار، الان زیر خط فقره...
تو سی سالگی، داره راه پله تمیز می کنه و شیشه میشوره.

کار عیب نیست، ولی اون می تونست با کمی تحصیل، شغل بهتری پیدا کنه....

معلومه تحصیلاتشو ول کرده و کسی حواسش، بهش نبوده...

اعصابش بهم ریخته که میاد تو کمد مردم!...

به قول سینیور مارکز، وقتی دیگران رو تهدید کنه، ممکنه دیگران بترسن و یه بلایی سرش بیارن، پس بهتره زودتر پیداش کنیم!

تلفن بازپرس زنگ زد...

رنگش پرید و گفت:
اتفاقی افتاده!

سوار ماشین بازپرس شدیم و مقابل خانه ی ما ایستادیم.


زن طبقه ی اول، بی حجاب، در خیابان ایستاده بود و فریاد می کشید:
مردم، یه مرد، تو خونه ی منه... میخواد منو بکشه!

زن، تازه به این ساختمان آمده بود و هرگز قبل از آن عبدی را ندیده بود!


عبدی با اسلحه اش از خانه، بیرون دوید و گفت:
باید بمیری!

زن گفت:
برای چی دیوونه؟!

و پشت بازپرس‌ پنهان شد...

بازپرس گفت:
چی شده؟

عبدی گفت:
این زن، جاسوسه!
باید، اعدام شه!

زن گفت:
جاسوس باباته!

عبدی گفت:
به بابای من فحش میدی مهره ی فاسد؟
براندازِ نجس؟
حالا مطمئنم جاسوسی!

بگو ببینم، برای کی کار می کنی؟‌
دو تابعیتی هستی، آره؟‌!

چقدر بهت پول میدن که خبر بفرستی اونور؟
اعتراف کن!
تا نزدمت، اعتراف کن که جاسوسی!

از صبح تا حالا پشت لپ تاپت نشستی، گزارش رد می کنی؟!


آقایون شما بگید!

یه زن عادی، از صبح تا شب، بدون کارِ خونه، میشینه پای سیستم؟
نه بچه ای، نه آشپزی، نه شوهرداری!
شوهرتم دیدم بیچاره املت میخوره.
خجالت‌ نمیکشی؟

صبح زود، خودم اعدامت می کنم تا شوهرتم، خبردار نشه!
یه مفسد کمتر، بهتر!


مارکز جلو رفت! سمت عبدی.
ترسیدم...


#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی


مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.

مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!

خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!

عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد‌‌ موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.

بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!

هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.

گفتن پله و شیشه بشورم...

از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...

یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به‌ اجاره مونم‌ نمیرسه!

برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!

میگن منم مثل اون مریضم....


_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.

_مثلا چیکار؟

_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...


تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!

عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟

مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...

عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!

مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟

زندگیتون مال خودتون باشه؟

کسی بهتون‌ زور نگه؟

مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!

دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!

یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!

سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....


توی هندورابی، دسترنج‌ خودتونو‌ می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...

ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!

تو می دونی من کیم، درسته؟!

_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!


مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!

تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!

اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!

عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم‌ خونه ی مردم، قول میدم!

مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.

ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.

میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...

عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!

بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟

عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!

من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....

بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!

همه با هم رفتند...

شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...

با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:

سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!

فیبر کمد‌ را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!

با گلوله ای میان قلبش...


#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
دلم برای تو تنگ است
و این را نمی‌توانم بگویم
مثل باد که از پشت 
پنجره‌ات می‌گذرد
و یا درخت‌ها که
خاموش‌اند
سرنوشت عشق
گاهی سکوت است

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#مینیمال
#مینیمالها

#موسیقی
#دو_خوانی
#اوچوم_سیاهه
#گیلکی
#موزیک
#ویدئو
#موزیک_ویدئو
#موسیقی_بانوان
#موسیقی_بانوان_ایران
#مدرسان_موسیقی
#صدای_زنان_ایران

دراین کار هیچ سازی به کار برده نشده است.

خوانندگان : #سمیرا_پسندیده
و#هلیا_محمدی


تنظیم کننده: #مهیار_جوانبخت
میکس: #سروش_شجاع_طلب
ضبط #استودیو_ماهی

#آهنگساز : #کریستف_رضاعی
خواننده اصلی : #روزبه_رخشا
در #فیلم:
"در دنیای تو ساعت چند است؟"

با‌تشکر از گروه اجرا که کامل #ویدیو را در اختیارم گذاشتند.پست قبل به شکلIGTV و کامل بود‌.

او چوم سیایه.
او چوم گیرایه
او چوم تا آیم می چوما پایه
همه چیه دانه
می رازا خوانه
دانه باز می دیل تی جایه

اون چشماش سیاهه
اون چشماش گیرایه
چشماش تا من میام دنبالم میکنه
همه چیزو میدونه
راز منو میخونه و میدونه
دلم هنوز جاتو حفظ کرده توی وجودم
https://www.instagram.com/p/CJUG4DVlDGC/?igshid=nl7k2nxc7643
عشق تو شبیه ماه است
شبها می آید

هر چقدر درها و پنجره ها را می بندم
باز می آید
باز می آید

و مثل یک پرنده ،
لانه میسازد ،
روی قلب من.

نمیتوانم تکان بخورم...
نمیتوانم تکان بخورم ...

Your love resembles the moon
Arrives at nights

Shutting the doors and windows, I strive hard...
It reaches again
Again and again

And like a bird,
Nests,
On my heart.

I cannot move
I cannot move...

.
A poem by
#chistayasrebi
@chistayasrebiofficialpage

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#ترجمه به انگلیسی
#لعیا_متین_پارسا

#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_دو_زبانه

#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه

#ترانه
#سلام_عاشقانه
#اندی

#حال_خوب
#حال_عاشقی
#کلیپ_عاشقانه

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
#poetrycommunity
#iranian_poets

#Translation#LaiyaMatinParsa
https://www.instagram.com/p/CL2L9XdlHFh/?igshid=9uid65p34ge4
پرنده ها ،
حس پرواز خود را
به من بخشیدند....

با این همه امکان وقوع نور ،
چگونه میتوان عاشق نبود؟

پرواز میکنم
و سر از آسمانهای غریب،
در میاورم.

از آنجا آنقدر بهار را صدا میکنم
که تشنه ترین صحراها
به شکوفه بنشینند‌‌...

دیدار ما ، حتمی است....
و این
چه دلگرمی قشنگی است.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_کوتاه
#شعر_عاشقانه
#شعر_زنان

#عکس
#امروز

بعد از #مطب
#خدایاشکرت

#شکر
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
https://www.instagram.com/p/CNQS8SlFUfb/?igshid=wsgbo31cf7sx
وقتی دنیا خالی شد
و فقط من و تو ماندیم،

آنوقت به تو میگویم
خدا به موسی چه گفت!

راز شکفتن را در نیستی نبین !
در زندگی ؛ دنبالش کن !

مرگ ، نام‌ دیگر ‌‌عشق است.

#چیستا_یثربی
#چبستایثربی
#چیستا

#مینیمال
#مینیمالها

#موسی
#کلیم_الله

#حرف زدن با #خدا
#مرگ
#عشق
#راز_زندگی
#راز
#رازها
.

#توضیح
#سوال #حضرت_موسی از خداوند :
‍خدایا چرا انسان را متولد میکنی و بعد نابودش میکنی؟

#chistsyasrebi
#chista_yasrebi
#poetry
#poem
#poets
https://www.instagram.com/p/CNxe4Azl0of/?igshid=1bk0c9w9ytlyl
خدا روز اول
دیدنت را برای من‌
قسمت کرد
قسمت قسمت
مثل یک‌ سریال
تو چرا
قسمتهای مرا‌ میدزدی؟

تو چرا چند قسمتِ دیدنت را
دزدیدی ؟

مال من بود..‌‌‌.
مال من بود...

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#شعر_کوتاه
#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_عاشقانه

#کلیپ
#موسیقی
#خواننده
#سلماهایک

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poets
#poem
#iranian_poets

#salmahayek

دوستان گلم ؛ اینستاگرام لایکهای متو کمتر نشون‌میده...عدد بالا نمیره!....

حتی وقتی خودم لایک میکنم.پس حتما لایک‌کنید و کامنت حتی یه کلمه یا " هر چی " بگذارید🤗 ممنونم.

👋چیستا
https://www.instagram.com/p/CTskWL0jyTU/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
امروز از دیروز چه کم دارد
جز اینکه تو زیباتری
و من عاشقتر...


تمام‌ابرهای جهان را
در خانه ریخته ام
از زنی که‌ ابرها را جمع میکند
بترس!
نمیتوانی زیاد دور شوی

هر جا بروی
بر تو می بارد
بر دستت
تنت
موهایت
شانه هایت
همچو بوسه های عاشقانه


خدا هم‌ ،
عشق ما را
تماشا میکند
و
لبخند میزند... .
.
.
.

عاقبت آنقدر بر تو میبارم
که هردو دریا شویم
شور و شیرین ،
به هم میرسیم آخر ....
.

#شعر_نو از
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
.

#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_معاصر_ایران
#شاعران_ایرانی

#کلیپ
#موزیک
#لیبِرتانگو
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
.
.
لیبِرتانگو ، یک موسیقی معروف است ، اما تمام اجراکنندگانِ این#ویدیو ، این موزیک را ، بدون استفاده از #ساز_موسیقی و تنها باصدا و دهان خود تولید کرده اند. کامل آن در #کانال_رسمی_چیستایثربی میاید.

#liebertango .
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#poet
#poem
#poetry
#music
#video
.
.
.
@chista_yasrebi.2
.
.

https://www.instagram.com/p/BwekyysgE39/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1tl8krncq5d0u