چیستایثربی کانال رسمی
6.65K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_شانزدهم
نویسنده: #چیستایثربی

بعضی وقت ها جهان مثل مسلسل است.
گلوله، پشت گلوله بر تو می بارد، زخم برمیداری.
تا می خواهی بلند شوی، گلوله ای دیگر!

مانده ای چرا نمی میری؟!
شاید برای اینکه درد بکشی...
شاید گلوله ها قرار نیست تو را بکشند، فقط قرار است به یادت‌ بیاورند چقدر آسیب پذیری و چقدر آدمی درد می کشد!

حالِ من درآن لحظه، وقتی که ابل آن جمله را گفت، چنین بود...

می دانستم که دروغ می گوید، می دانستم که نمایش بازی می کند، اما دلیلش را نمی دانستم!

به او گفتم: نصف شبی یادتون افتاده خواستگاری کنین؟
اونم تو وضعیتی که بیرون شلوغه و می دونین من اینجا زندانی ام!

فکر می کنین خوشحال میشم؟
فکر می کنین می رقصم و از شادی در و دیوارو می بوسم، یا جلوی پای شما زانو می زنم و تشکر می کنم که این لطف رو در حق من کردین!

نه آقا!...
اولا شما زن دارین، دوما من هیچ علاقه ای به شما، دیدگاهتون، فکرتون و نوع پول درآوردنتون ندارم.

ابل گفت: خانواده ی شما بزودی ورشکست میشه، حتما می دونی!
من می تونم کمک خوبی باشم.
فقط می خواستم بگم، هم دوستت دارم، هم می خوام کمک کنم!

_دیگه اینو نگید که دوستم دارین آقا!
شما سال ها خارج بودین و منو ندیدین، بزرگ شدن منو، فکر منو.

شما چیو دوست دارین؟
چشم و ابروی منو؟!
شما چیو می بینین؟
صورت و ظاهر منو؟
هیچ می دونین درون من چی میگذره؟ نه!
شما حتی یک ساعتم پای حرفای من نشستین؟ نه!

مردا، با چشم و ابرو عروسی می کنن؟
مردا با جسم زن، عروسی می کنن؟
پس میشه یه عروسک رباتی ساخت که نقش یه زن رو خوب، بازی کنه، خیلی هم از من و آلیس زیباتر باشه!

ابل گفت: به هر حال این ساعت شب نمی تونی بری، بهتره امشبو بمونی.

_غیرممکنه!
با تقاضای ازدواجی که کردین، معلوم شد نقشه دارین!
اصلا دارم شک می کنم به همه چیز...
به اینکه بین اون همه دختر، منو انتخاب کردین و به اینکه اصلا چرا من باید اون آگهی رو، اون روز ببینم!
می خوام فکر کنم و ببینم چطور این آگهی رو دیدم، از بین اون همه آگهی روزنامه!

ابل و اختر نگاهی بهم کردند...

اختر گفت: دخترم ابل از بچگیش تو رو دوست داشت.

گفتم: پس یه بچه، یه بچه ی دیگه رو دوست داشته!
یه دوازده ساله، یه پنج ساله رو دوست داشته و بعد هزار اتفاق میافته تا آدما بزرگ میشن!

اون می دونه تو ذهن من چی می گذره؟یا من می دونم تو ذهن اون چی می گذره؟ نه!
پس نمی تونیم بگیم عشق دوازده سالگی هنوز پا برجاست!
آدما عوض میشن، شرایط عوض میشه...

ابل گفت: من آلیس رو دوست ندارم آیدا!آلیس فقط نمایشِ وسیله ی کارمه.

_اینو که می دونم و دلم براش میسوزه و حق داره فرار کنه!

در باز شد، آلیس وارد شد...

معلوم بود که همه ی حرف های ما را شنیده...

گفت: آیدا از اینجا برو، خواهش می کنم فرار کن...
این مرد، مریضه!
حتما بهت نگفته که مادرت موقع برگشت از محل کار، تیر خورده.
پدرت هم بعد از شنیدن خبر، بیهوشه!
برو!...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#دوست_مکاتبه_ای

#داستان_کوتاه
#داستان

داستانی‌واقعی از
#چیستا_یثربی

سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.

به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.

او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....

ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم‌‌‌‌ دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.

زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.

باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.

سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.

من‌ آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.

کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.

زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!

او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم‌ بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست‌!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد‌.

او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی‌...

چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.

من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی ‌مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!

به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.

پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.

تعجب کردم!

_راست میگویی پدر؟!

پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.

برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.

خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.

نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.

پدرم خیلی عصبانی شد...

گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک‌ و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....

راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...

ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.

خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.

هیچ‌‌ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...


ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
دوست مکاتبه ای
داستانی‌ واقعی از
#چیستا_یثربی

ادامه از پارت بالا👆👆👆👆

کم کم خسته شدم....
کم کم خستگی آمد...
اما ناگهان به پیشنهاد شارمین بله گفتم!

شاید چون تنها مردی بود که از خانواده و اموالمان، چیزی نپرسید و بار سومی که دیدمش، خواستگاری کرد. بی مقدمه و صریح....

بقیه خیلی از او خجالتی تر بودند و من از مرد خجالتی خوشم نمیامد.

به شارمین گفتم کسی را دوست دارم...

او هم گفت: مهم نیست! من هم کسی را دوست دارم.

بر خلاف آن دوست هلندی، پدرم از قاطعیت شارمین و شتابش، خوشش آمد.
از اینکه نامزدی نمی خواست، مراسم نمی خواست، حتی رهایش می کردی، حلقه هم نمی خواست...
و دست پدرم را بوسید و او را جای پدر مرحومش، پدر جان خطاب کرد.

کاریسمای او به دل پدرم نشست.

از خواستگاری تا آزمایش خون شارمین و آمپول کزاز من و... شاید هشت روز طول کشید.

در دفتر خانه با پالتوی محل کارم، عقد کردیم و پدرم هم سوگوار مادرش بود و مثل شارمین، از جشن و پایکوبی عروسی بیزار...

در نامه ی بعدی به پسر هلندی نوشتم که عقد کرده ام و هرگز فکر نمی کردم در نامه ی بعدی اش، آنقدر عصبانی باشد، آنقدر فحش نثارم کند.
مرا محکوم کند که ده سال فریبش داده ام و مثل یک "بد کاره"، رفتار کرده ام!

ادامه‌👇👇👇👇
پارت بعد
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی

ادامه از پارت بالا👆👆👆👆

یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟

او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس‌‌‌ و زینب را دوست داشتم...

همه‌ چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.

بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...

تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.‌
پذیرفتمش...

در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.

گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.

نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچه‌های بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.

پرسید: تو عکس می فرستی؟

عکس دخترم را فرستادم...

نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!

شاهزاده ی شرقی!....

خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!

با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.

گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!

نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این‌ همه‌ نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که‌ می خواستی رسیدی‌.

دوست نداشتم به چت با او‌‌ ادامه دهم...

عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد‌.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک‌ میز گرد کوچک.

و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم‌ بالاخره معروف شدی...

دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.

یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...

حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.

من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند‌ و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...

من ‌مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...

خلوت خصوصی هم ندارم!


#پایان

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی



@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Follow me on Instagram! Username: chistayasrebii
https://www.instagram.com/chistayasrebii?r=nametag
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفدهم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس گفت: برو !
به طرف در رفتم تا بیرون یک ماشین در بست بگیرم.
پایم را داخل باغ گذاشتم، چیزی از پشت به من حمله کرد.

روی زمین افتادم...
نفس های چسبناک سگی را پشت سرم می شنیدم.
چشمانم را بستم، منتظر بودم گاز بگیرد...

جیغ زدم!
هرگز در آن باغ، سگی ندیده بودم!

گاهی آدم باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند و آن سگ در آن لحظه، بدتر از آن خانه بود.

ابل سوتی کشید و سگ کنار رفت.
داشت میخندید...

_ تربیت شده ست.
از غریبه ها خوشش نمیاد، ولی گاز نمیگیره.

گفتم: تو این خونه سگ نبود!

داشتم خودم را می تکاندم، ابل با لحن مرموزی گفت:
فکر کردی دو بار آمدی پیش آلیس، می دونی تو این خونه، چیا هست و چیا نیست؟

_مادرم کدوم بیمارستانه؟!
قلبم داره وایمیسه.

_جاش امنه...
بیمارستان خوبیه!
خاله ت هم پیششه، پدرت هم توی همون بیمارستانه.
الان وجود تو اونجا به دردی نمیخوره!مادرتو عمل کردن و گلوله رو درآوردن.

_گلوله به کجاش خورده؟
چطوری وسط جمعیت گلوله خورده؟
مادر من که سیاسی نیست!

گفت: امروز خیلیا گلوله خوردن.
اونم داشته از مدرسه برمی گشته، وسط جمعیت گیر می کنه‌، باید خدارو شکر کنی که به بازوش خورده!
یه معلم دیگه به گردنش خورده و تمام!

گفتم: آخه چرا؟
مگه این مردم چه گناهی کردن؟
گلوله؟
اونم به آدم های بی دفاع!
خدایا...

خنده ای عصبی کرد و گفت:
هیچکس هیچ گناهی نداره! هیچوقت!فقط همه زمان و مکان غلطی بدنیا اومدیم و غلط بزرگ شدیم.
خیلی غلط...
آدم بد وجود نداره دختر!
زمان بد وجود داره، زمان عوضی، مثل الان!

شب، همیشه سگا رو باز می کنم و تو نمی دونستی!
مایکل هم پرتت کرد زمین، پسر باهوشیه!
وحشی نیست، وظیفه ش مراقبت از این خونه در برابر غریبه هاست.
کارشو انجام داد!

امشب هیچ ماشینی پیدا نمی کنی.
پیدام کنی، بیمارستان راهت نمیدن.
اونجا غلغله ست!

دیدی آلیس هم ماشین‌ پیدا نکرد...
از کوچه های تاریک بیرون، ترسید و برگشت.
امشب پیش آلیس بمون!
صبح می برمت بیمارستان.

مانده بودم چه کنم...
آن باغ به اندازه ی کافی بزرگ بود و رسیدن به در طول می کشید.
آیا امشب با این گیرودار و تیراندازی ها، ماشینی این بالا می آمد؟
بدتر از همه چرا انقدر خوابم گرفته بود!من فقط عصر، یک‌ کیک و آبمیوه خوردم که اختر خانم آورد.
هیچوقت آن ساعت خوابم نمی گرفت!

صدای آلیس در گوشم هنوز می پیچید:
این مرد مریضه، از اینجا برو!

قدمی به سمت پله برداشتم، سرم گیج رفت.
دستم را به نرده گرفتم که نیفتم.

ابل داد زد: اختر بیا... داره میافته.

دیگر هیچ چیز یادم نیست!
جز یک تشک بلند که روی آن بودم، در یک اتاق گرم‌ و زنی که زیر لحاف آبی نقره، روی تخت خوابیده بود.

حتما آلیس بود!

خوابیدم...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
گروه#رمان #نداشتن
در واتساپ و تلگرام
تنها گروههایی هستند که مطلب توسط یاری دوستانم در آن گذاشته میشود.

اخرین مهلت کلاس تحلیل فیلم ۱۵ دی ماه است


درود و فعلا بدرود
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#بیتفاوتی در #جامعه
بانو : #سیمین_بهبهانی

بی‌تفاوتی، نهایت شوربختی و #زوال_ملت‌هاست. .. .
.وقتی مرگ نزدیک می‌شود، سلول‌ها کرخت می‌شوند و حس درد از میان می‌رود. وقتی جوانان و افراد جامعه می‌کوشند و می‌جوشند و همه ی نیروی خود را ایثار می‌کنند و کسی به کارشان توجه نمی‌کند (یا سرکوب می‌شوند) دیگر رغبتی برای‌ ادامه ی فعالیت باقی نمی‌ماند.
یاس بر سر آدم، خاک بی‌تفاوتی می‌ریزد، به خردی و خفتی، یا لانه ‌و جفتی-هر قدر هم حقیرانه-راضی می‌شوند. دیگر هرچه در اطرافشان بگذرد، برایشان علی‌السویه خواهد بود.
جوانان ما چه دارند که شاعران شان یا نویسندگان شان داشته باشند؟ برای تحصیل باید مدت‌ها پشت کنکور بمانند. اگر هم- صد یک آن‌ها- وارد دانشگاه بشوند، باید شانس بیاورند که ‌دچار سرنوشت «باطبی ها» و «محمدی ها» و ده‌ها تن دیگر- که نمی‌شناسیم‌شان- نشوند. بعد هم که یک تکه ‌کاغذ به ‌دست‌شان می‌دهند که در حقیقت باید بگذارند در کوزه وآب‌اش را بخورند، چون بعد از فارغ‌التحصیلی، کاری در خور برای‌شان پیدا نمی‌شود. این است که پزشکان، راننده ی تاکسی می‌شوند. چون نان ‌و آب‌ش بیش تراست. دیگر جوانان هم مثل خاشاک روی آب، مثل تخته پاره روی موج، رها و سرگردان می‌مانند. مواد مخدر و الکل‌ هم که به ‌آسانی در دسترس است. در میان جوان‌ها اگر شاعر یا نویسنده‌ای پیدا بشود، باید چه بنویسد یا برای کدام #آرمان، قلم و روان خود را بفرساید؟
اگر چنین کسی هم پیدا شود که از سرنوشت هم‌نسلان کشته ی زندانی خود عبرت نگرفته باشد، باید به او جایزه داد! .

این جاست که #نویسندگان و شاعران ما، هر چه بیش‌تر به سمت فرم کشانده می‌شوند. چرا که شاید بی‌دردسرتر باشد.
سیمین#بهبهانی

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#منتقد_ادبی

#موسیقی
#تیامو
#موزیک_ویدئو
#موسیقی_قدیمی
#جوانان
#جامعه
#ادبیات
#بیتفاوتی
.

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista

#oldsongs
.
امروز در پیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی

#اهمیت_عشق
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: chistayasrebiofficial
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficial?r=nametag
قسمت سوم
#رمان
#نداشتن
در کانالش منتشر شد
ادرس ادمین تلگرام
@ccch999
واتساپ
9122026792
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: #چیستایثربی

نصفه شب با کابوسی وحشتناک، از خواب پریدم.
خواب دیدم زنده در یک قبر، زندانی هستم.
کمی آب می خواستم...
نمی خواستم در آن تاریکی، تنها بیرون بروم.

آهسته دستم را روی لحاف آلیس گذاشتم و آرام گفتم:
آلیس جان، من یه کم آب می خوام.
با من میای؟

آلیس زیر لحاف تکانی خورد، ولی بلند نشد...
دستم را کمی محکم تر روی لحاف فشار دادم، لحاف را کنار زدم.

یاخدا!
از ترس سرم به دیوار خورد!
آلیس نبود!
یک زن دیگر بود، یک زن میانه سال، بسیار زیبا، با موهای بلند مشکی و نگاهی وحشی!
بیدار بود!

_ببخشید من تو اتاق شما خوابیدم؟
به من گفتن باید اینجا بخوابم، فکر کردم آلیسه!

_من و آلیس نداریم، فرقی نمی کنه، اسم منم النازه.

_ببخشید ازخواب، بیدارتون کردم.
می خواستم برم آب بخورم، تنهایی می ترسیدم، می خواستم با آلیس برم.

الناز گفت: حالا با من میری.
ناراحتی نداره!

مانده بودم که آن زن، آنجا چه می کند و چرا جای آلیس خوابیده است؟

زیبایی اش، راز آلود بود.
پشت گیسوان بلند مشکی اش راه افتادم...
مرابه آشپزخانه برد، یک لیوان آب برداشتم و درحالی که می خوردم به من خیره نگاه کرد...

_از دور دیده بودمت، پس آیدا تویی!

_چطور؟

_اینجا خیلی در موردت حرف میزنن، فامیل ابلی نه؟!

_بله، شما چطور؟
منظورم اینه شما هم فامیلین؟

خندید...

_فامیل؟ خدا نکنه!

_پس...

_ابل فردا همه‌ رو میبره از اینجا، می دونستی؟

_کجا؟

_باغ!

_باغ؟!
هیچکس حرفی از باغ به من نزد!
من صبح باید برم بیمارستان، مادرم تیر خورده!

_نمیذاره بری!‌
می دونم کاری می کنه که با ما بیای.

_باغ کجاست؟

_بیرون شهر، خیلی دوره.
نمی دونم!
فقط می دونم کوه رو رد می کنی، رودخونه رو رد می کنی، سد رو رد
می کنی، بعد میپیچی تویه خاکی، میری، میری... وقتی دیگه هیچ خونه ای نبود، باغ رییس شروع میشه.

توش یه ساختمون بزرگ پنج طبقه ست...
هیچوقت درمورد باغ باهات حرف نزده؟

_نه!

_مال مادربزرگش بوده.

_مادربزرگش، فامیل ما؟

_آره.

_نه، نمی دونم!
من هیچی از این‌ خانواده نمی دونم!

_به هرحال همه ی اموالشون به ابل رسیده.
می دونی که بچه ی مستخدمشون رو به فرزندی قبول کردن، هرچند وقت یه بار، مارو میبره باغ.

_چرا؟

_برای اینکه پلیس بهش شک نکنه، از این خونه و سروصداهاش، خیلی شکایت شده...
صدای ما بلنده!

گفتم: کی هستین شما؟
مگه‌ بیشتر از دو نفرید؟
مگه جز شما و آلیس، زن دیگه ای تو این خونه هست؟

خندید و گفت:
الان هفت نفریم، بعضی وقتا،پونزده،یابیست.
اما توی باغ پنجاه نفری میشیم،توی پنج طبقه! وحالاپنجاه ویکی.خوش اومدی آیدا...

باوحشت گفتم:نه... من هیچ‌جانمیام!
_اون وادارت میکنه،نمیدونستی؟ازاول نبایداستخدام میشدی.میدونی کی روزنامه رو برات آورد؟
گفتم:نه،روزنامه روی میز بود.چطور؟
گفت:
ولش کن.توی شهرِ زَنا، همه چیزو میفهمی...

شهر ما !

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ