چیستایثربی کانال رسمی
6.65K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#دوست_مکاتبه_ای

#داستان_کوتاه
#داستان

داستانی‌واقعی از
#چیستا_یثربی

سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.

به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.

او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....

ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم‌‌‌‌ دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.

زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.

باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.

سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.

من‌ آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.

کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.

زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!

او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم‌ بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست‌!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد‌.

او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی‌...

چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.

من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی ‌مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!

به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.

پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.

تعجب کردم!

_راست میگویی پدر؟!

پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.

برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.

خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.

نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.

پدرم خیلی عصبانی شد...

گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک‌ و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....

راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...

ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.

خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.

هیچ‌‌ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...


ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی

ادامه از پارت بالا👆👆👆👆

یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟

او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس‌‌‌ و زینب را دوست داشتم...

همه‌ چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.

بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...

تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.‌
پذیرفتمش...

در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.

گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.

نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچه‌های بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.

پرسید: تو عکس می فرستی؟

عکس دخترم را فرستادم...

نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!

شاهزاده ی شرقی!....

خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!

با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.

گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!

نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این‌ همه‌ نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که‌ می خواستی رسیدی‌.

دوست نداشتم به چت با او‌‌ ادامه دهم...

عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد‌.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک‌ میز گرد کوچک.

و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم‌ بالاخره معروف شدی...

دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.

یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...

حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.

من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند‌ و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...

من ‌مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...

خلوت خصوصی هم ندارم!


#پایان

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی



@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ