چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد

https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
قسمت چهارم
#رمان_آوا
اکنون‌در پیج منتشر شد
#آوا
#قسمت_چهارم


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی

#قسمت_چهارم



او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!

مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم‌، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!


یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.

گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،

از آن پس من‌ بودم‌ و نور !
فقط نور ، نور ، نور !


باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.

موقع رفتن، حتی یک کلمه هم‌ نگفت!
یک‌ لحظه هم ، به عقب برنگشت،

یک‌ لحظه هم ، تردید نکرد!

دلش ، خش برداشته بود ،

دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!

بادی پر از ریزگرد و شن!


پدر آمد و گفت: خب تموم شد!

آرزو جان‌ کمک‌ کن ، این میوه و شیرینها رو‌‌ جمع کن دخترم !

گفتم:‌‌‌
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!


احتمالا اومده بود‌ ببینه، منم‌‌ ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟

اما‌ من مثل اون فکر نمیکنم !
نه‌ اون ، نه مادرش و نه...

پدر گفت :

خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !

درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، ‌در شرایط اون بزرگ‌ نشدی!



ممکنه پدرش ، سردار برون‌ مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !

ماجای اون‌ نیستیم ‌که قضاوت کنیم!


قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها‌ و سردارها ، براش جالب بوده ، چون‌، اونو یاد پدرش انداخته!


حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم‌، پایبند باشه....

حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:


من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما،‌‌‌ همه یه دفعه، ساکت شدین!


با عصبانیت ادامه دادم :

من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!

من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!

چه میدونم کین‌ اینا ؟!

من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...

اما ، این مرد که سردار نیست!


گمانم دلش بد شکست ... نه؟!


پدر گفت : ‌به نظرم خیلی تنهاست،

یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی‌‌‌، به اون نمیخوری!


گفتم‌ : خودش اینو گفت؟

پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !


خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !

این طفلی ، با غم‌ ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !

سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !

پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...

نفهمیدم چه شد!

چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:

نرو‌ آوا !
دخترم‌ وایسا !
درست نیست ...

درخیابان بودم...

باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.

از دور ، شب را دیدم که از من ، دور‌ بود و دورتر میشد...

انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...


داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.

نفس زنان به او رسیدم.

گفتم:

آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من‌ ، خداحافظی نکنید!


من‌ و شما ، هر دو مردمیم !

مردم‌ ،‌ همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...

لبخند زد و گفت : چی؟!


رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!

https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی

#قسمت_چهارم



او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!

مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم‌، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!


یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.

گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،

از آن پس من‌ بودم‌ و نور !
فقط نور ، نور ، نور !


باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.

موقع رفتن، حتی یک کلمه هم‌ نگفت!
یک‌ لحظه هم ، به عقب برنگشت،

یک‌ لحظه هم ، تردید نکرد!

دلش ، خش برداشته بود ،

دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!

بادی پر از ریزگرد و شن!


پدر آمد و گفت: خب تموم شد!

آرزو جان‌ کمک‌ کن ، این میوه و شیرینها رو‌‌ جمع کن دخترم !

گفتم:‌‌‌
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!


احتمالا اومده بود‌ ببینه، منم‌‌ ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟

اما‌ من مثل اون فکر نمیکنم !
نه‌ اون ، نه مادرش و نه...

پدر گفت :

خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !

درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، ‌در شرایط اون بزرگ‌ نشدی!



ممکنه پدرش ، سردار برون‌ مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !

ماجای اون‌ نیستیم ‌که قضاوت کنیم!


قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها‌ و سردارها ، براش جالب بوده ، چون‌، اونو یاد پدرش انداخته!


حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم‌، پایبند باشه....

حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:


من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما،‌‌‌ همه یه دفعه، ساکت شدین!


با عصبانیت ادامه دادم :

من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!

من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!

چه میدونم کین‌ اینا ؟!

من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...

اما ، این مرد که سردار نیست!


گمانم دلش بد شکست ... نه؟!


پدر گفت : ‌به نظرم خیلی تنهاست،

یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی‌‌‌، به اون نمیخوری!


گفتم‌ : خودش اینو گفت؟

پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !


خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !

این طفلی ، با غم‌ ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !

سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !

پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...

نفهمیدم چه شد!

چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:

نرو‌ آوا !
دخترم‌ وایسا !
درست نیست ...

درخیابان بودم...

باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.

از دور ، شب را دیدم که از من ، دور‌ بود و دورتر میشد...

انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...


داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.

نفس زنان به او رسیدم.

گفتم:

آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من‌ ، خداحافظی نکنید!


من‌ و شما ، هر دو مردمیم !

مردم‌ ،‌ همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...

لبخند زد و گفت : چی؟!


رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!

https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی

#قسمت_چهارم



او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!

مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم‌، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!


یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.

گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،

از آن پس من‌ بودم‌ و نور !
فقط نور ، نور ، نور !


باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.

موقع رفتن، حتی یک کلمه هم‌ نگفت!
یک‌ لحظه هم ، به عقب برنگشت،

یک‌ لحظه هم ، تردید نکرد!

دلش ، خش برداشته بود ،

دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!

بادی پر از ریزگرد و شن!


پدر آمد و گفت: خب تموم شد!

آرزو جان‌ کمک‌ کن ، این میوه و شیرینها رو‌‌ جمع کن دخترم !

گفتم:‌‌‌
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!


احتمالا اومده بود‌ ببینه، منم‌‌ ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟

اما‌ من مثل اون فکر نمیکنم !
نه‌ اون ، نه مادرش و نه...

پدر گفت :

خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !

درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، ‌در شرایط اون بزرگ‌ نشدی!



ممکنه پدرش ، سردار برون‌ مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !

ماجای اون‌ نیستیم ‌که قضاوت کنیم!


قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها‌ و سردارها ، براش جالب بوده ، چون‌، اونو یاد پدرش انداخته!


حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم‌، پایبند باشه....

حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:


من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما،‌‌‌ همه یه دفعه، ساکت شدین!


با عصبانیت ادامه دادم :

من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!

من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!

چه میدونم کین‌ اینا ؟!

من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...

اما ، این مرد که سردار نیست!


گمانم دلش بد شکست ... نه؟!


پدر گفت : ‌به نظرم خیلی تنهاست،

یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی‌‌‌، به اون نمیخوری!


گفتم‌ : خودش اینو گفت؟

پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !


خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !

این طفلی ، با غم‌ ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !

سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !

پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...

نفهمیدم چه شد!

چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:

نرو‌ آوا !
دخترم‌ وایسا !
درست نیست ...

درخیابان بودم...

باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.

از دور ، شب را دیدم که از من ، دور‌ بود و دورتر میشد...

انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...


داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.

نفس زنان به او رسیدم.

گفتم:

آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من‌ ، خداحافظی نکنید!


من‌ و شما ، هر دو مردمیم !

مردم‌ ،‌ همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...

لبخند زد و گفت : چی؟!


رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!

https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم

مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.

وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،


یا ابدا به روی خودتان‌نیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،

یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.

مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...

حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟


یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک‌ گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....


آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...

جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!



من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!

اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.

می تواند تا‌ بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.

در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...

در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.

پس گشتن ، بی فایده بود‌.

دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.

آن مرد هم‌ نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.

وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.

زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...

حتی اجازه نمی داد سلام دهم.

وقتی نفسش گرفت‌ و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:

ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟

ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!

گفتم: زنِ کی؟

گیج شده بودم...

_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟

گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!

فریاد زد: ارواح ننه ت!

همه ی گناهکارا اینو میگن:

کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن

.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...

ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!

یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!


اسم من، پرستو نیست.

مرسده از آن طرف فریاد زد:


می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...

و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.

آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.


دو‌پلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟

من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...


از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟


بیگناهی واژه ی سختیست.

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم

مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنار اتاق دخترم بود.

وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید، یا ابدا به روی خودتان‌نیاورید! تا بالاخره خودش برگردد یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.

مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را بهم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک‌ گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده، آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!

اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا‌ بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.

در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن بی فایده بود‌.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم‌ نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.

وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید... حتی اجازه نمی داد سلام دهم.

وقتی نفسش گرفت‌ و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟

ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسده!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!

گفتم: زنِ کی؟

گیج شده بودم...

_مرسده گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟

گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!

فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن: کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن، ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!

یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟ پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.

مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...

و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دو‌پلیس، دم در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟

من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟ بیگناهی واژه ی سختیست.

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی

بعضی وقت ها واقعا نمی دانی چه بگویی یا چه جوابی دهی!
فقط نگاه می کنی...
این حسِ من بود در آن لحظه...

آلیس نگاهی به ابُل کرد.
نگاهش را روی پیانو پایین آورد.
دیگر حرف نزد...
شروع به نواختن پیانو کرد.
با جدیت و بی وقفه، انگار مهم ترین کار زندگی اش بود.
انگار بدون آن کار، زنده نمی ماند.

وقت رفتن من رسیده بود.
ابل برایم، ماشین گرفت...

داشتم سوار ماشین‌ می شدم، گفت:
به خانواده ی محترم سلام برسون.

حس کردم این‌ جمله را با طنز خاصی ادا کرد...

بعد به خودم گفتم:
باز رفتار مردم را تعبیر و تفسیر نکن...
منظور خاصی نداشت!
به هر حال فامیل است.

در خانه، همه چیز را برای مادرم تعریف کردم...

گفت: جالبه ابُل ایرانه و ما نمی دونستیم!هیچکس به ما خبر نداده یا هیچکس نمی دونه؟!

مادرش طفلکی الزایمر گرفت، تو آسایشگاه مرد.
برادرشم که..‌.
هیچکس نفهمید چطوری مُرد.
جسدش تو ساحل متل قو پیدا شد.
شناگر ماهری بود...
هیچ نشونه ای پیدا نکردن که علت مرگو بفهمن.

ابل برای مراسم هیچکدوم نیامد.
تحمل نداشت...
حتی شنیدیم یه مدت بستری شده!
حالا با یه دختر خوشگل انگلیسی، عروسی کرده و اومده ایران!

اگه تو تصادفا اونجا نمی رفتی، ما فکر می کردیم هنوز انگلیسه!
از بچگیش، با بقیه بچه ها فرق داشت.

گفتم: چه جوری بود؟

مادرم ‌گفت: سرش تو لاک خودش بود.
با بچه های همسنش، بازی نمی کرد. یه گوشه میشست، بزرگترارو نگاه می کرد.

اینجا شنیده بودم یکیو براش در نظر گرفتن.
حتی نامزد هم کردن...
اما یه دفعه گذاشت رفت.

گفتم: کی بود؟
فامیل بود؟

مادرم، پس از چند لحظه سکوت گفت: من نمیشناختمش، می دونی که اهل معاشرت نیستیم.

ساکت شد...

هر وقت آدم ها سکوت می کنند، یا دارند به موضوعی فکر می کنند یا از فکری سمج، فرار می کنند.

شب که پدرم، ماجرا را شنید؛ گفت:
تو برای اون کار نمی کنی!

گفتم: من قبول کردم؛ قول دادم.

پدر گفت:
خب قولتو پس میگیری!
همین مونده دختر من‌ کنیز ابل بشه!

گفتم: من چطوری بهش بگم؟

پدر گفت: من بهش میگم.

این بدتر بود!
حتما ابل و زنش، فکر می کردند من اجازه ی تصمیم گیری در زندگی ام را ندارم.

گفتم: پدر فقط بذار سه روز برم.
قول میدم یه بهانه بیارم بیام بیرون.

امید‌ داشتم که با حرف زدن با آلیس، انگلیسیمم قویتر میشه.

پدر گفت: پس فقط سه روز، فهمیدی؟سرحرفت بمون!

صبح، مثل یک‌ دلهره، شروع شد...

موهایم را دو‌گیس بافتم و دنبال پیدا کردن خط مترو بودم که مادرم گفت:
بیا آیدا! ماشین فرستادن عقبت!

با خوشحالی سوار ماشین شدم...

خانه شان از ما دور بود.
فکر همه چیز را کرده بود.
به خانه شان که رسیدم در باز بود.
اختر نبود..

آلیس در باغ ایستاده بود.

با خوشحالی داد زد:
بریم بیرون، همه رفتن!

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان
#داستان_دنباله_دار

#بالماسکه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#قسمت_چهارم



از صبح؛ این شعر اردلان سرفراز در ذهنم بود...
چشم من بیا منو یاری بکن،
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه، مگه کاری میشه کرد.
کاری از ما نمیاد ؛ زاری بکن...

روز دیگری بود...
باید از خواب بیدار میشدم و خدایی را در آغوش میگرفتم که مطمئن‌‌ نبودم چه باید برایش بکنم تا درست‌ باشد.
تشخیص خیر و شر ، همیشه برای من ؛ از سخت ترین کارها
بود و هست.
چیزی که برای تو خیر است، ممکن است برای دیگری ، شر ترین کار قلمداد شود.

برای نهار با آریانا قرارداشتم ،
در یک رستوران دنج،که‌ زمان دانشجویی میرفتیم،در یکی از کوچه های تنگ ونک، مثل همیشه کمی دیر رسید، گیسوان فرفری اش، آشفته از شال بیرون زده بود.آرایش نداشت.چشمهایش ورم داشت،انگار گریه کرده بود
وچون میدانست که من نگاهش میکنم وحالش را میفهمم،به من نگاه نمیکرد.
نگاه سرسری به مِنو انداخت.
_راستش خیلی گرسنه م نیست.یه چیز سبک خودت برام سفارش بده.از همون غذاهای گیاهی که خودت میخوری.
گفتم:باز موضوع کارته؟گفت:نه.نمیخوام راجع بهش حرف بزنم، ولش !

وقتی آریانا این را میگفت یعنی واقعا اتفاقی افتاده بود!

گوشی ام زنگ زد.شکوفه،منشی ام بود. سراسیمه گفت: ببخشید؛گفته بودید امروز زنگ نزنم،ولی آقای دانیال اومدن اینجاومیگن تا شما رو نبینن نمیرن !
گفتم:دانیال کیه؟
و از زیر چشم،حواسم به آریانا بودکه داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، گویی آنجا نبود.مه رقیقی،در فضای کافه بود،
انگار ماهیچکدام آنجا نبودیم واینهاهمه یک خواب بود!
و من و آریانا هن در سلف دانشگاه بودیم و زمان نگذشته بودو او،شادمانه؛مثل دوران جوانی اش،میخندید‌‌.

صدای شکوفه؛ مرابه واقعیت برگرداند.خانم،آقای دانیالِ بازیگر،خواننده هم هستن،میدونید که!
گفتم:خب تو شرکت من چی میخواد؟!
گویی آقای دانیال عصبانی؛گوشی را از دست شکوفه گرفت و گفت: ساعت کاریه خانم! شما الان باید تو شرکتت باشی.ما باهم قرار داشتیم!
باتعجب گفتم:سلام.قرار بامن؟نه آقا!
هنوز حافظه ام آسیب ندیده بود!
فقط یکبار به اصرار دوستانم ، یک فیلم از این مرد،دیده بودم، او را نمیشناختم‌‌‌‌،چه برسد به اینکه بااو قرار بگذارم!
شما دارید داستان بالماسکه نوشته چیستا یثربی را میخوانید

گفت:خانم صبور پارسی؛ما یکماه پیش تلفنی باهم حرف زدیم!من،خودمو معرفی کردم وگفتم روز هفت مهر؛ میخوام دوست دخترمو،برای تقاضای ازدواج؛ سورپرایز کنم و یه مراسم ویژه میخوام.یه مراسم فقط بین من و اون!
وشما گفتی،جورش میکنی و من یه مبلغی بعنوان پیش قسط،برای منشی شما فرستادم.
میخواستم ببینم چکار کردید‌؟
هفتم ماه دیگه،روز آشنایی ما باهمه.میخوام شب خواستگاری خاصی باشه...گفتید ایده دارید!
https://www.instagram.com/p/CUF7YmqDtUu/?utm_medium=share_sheet