چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_ششم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس، مثل یک‌ بچه، گریه می کرد.
وسط بازار، همه به ما نگاه می کردند.
شال آلیس باز افتاده بود...

به او گفتم:
عزیزم بیا بریم تو این امامزاده.

با تعجب گفت:
امامزاده؟!

نفهمید!
به انگلیسی گفتم:
یک مزار مقدس...

وارد امامزاده صالح شدیم.


دو چادر برداشتم، اول مال آلیس را سرش کردم و بعد خودم...

گفتم: بیا بشینیم اینجا.

روی فرش قرمز امامزاده، به دیوار تکیه دادیم.

من تاحالا گریه ی یک آدم بزرگ را به این شکل ندیده بودم.
آلیس چند سالی از من بزرگتر بود.

گفتم: ابُل تورو دوست داره، وگرنه منو استخدام نمی کرد که تو تنها نباشی!

گفت: اون تو رو استخدام کرده که من فرار نکنم...
اختر خانم که حواسش نبود، همیشه فرار می کردم!


گفتم: آخه کجا می خوای بری تو دیار غربت؟ تو که تو این شهر، کسی رو نمیشناسی!


گفت: آدرس سفارتو پیدا کردم.
میرم سفارتمون و میگم منو برگردونن، میگم منو به زور آوردن ایران!

_مگه شما با هم ازدواج نکردید عزیزم؟

_من مجبور شدم!
پدرم به قمار معتاده.
تو قمار همه ی اموالشو باخت، حتی وسایل یادگاری از مادرم که برام مونده بود.
من با ابل عروسی کردم.

اونم از پولش چشم پوشی کرد. قرضای پدرمم داد، ولی نگفت می خواد برگرده ایران!

_ابل هم قمار بازی می کرد؟

_از صبح تا شب...
همیشه شانس میاورد یا نمی دونم چیکار می کرد که برنده می شد!


من ازش بدم نمیامد، اما فکر می کردم اونم، منو دوست داره...
از وقتی اومدیم ایران، همه ش با من دعوا می کنه.

تو خونه زندانی ام.
می دونه اینجا کسی رو ندارم. هیچ جام منو نمیبره!

می دونی تا حالا به من دست نزده!
این یعنی چی؟ یعنی دوستم نداره!

_یعنی شما...

_ما تو اتاق های جداگانه می خوابیم....
از شب اول ازدواج، تو لندن...
همیشه می گفت: مریضم، خسته ام...
ولی مردی اینو میگه، که همسرشو دوست نداشته باشه.

ناگهان شروع به سرفه کرد.
سرفه های شدید...
نتوانست جلوی خودش را بگیرد، همانجا بالا آورد.
روی فرش امامزاده!

در دلم گفتم: ببخشید مزارتون کثیف شد آقا، ولی اگه امامزاده اید، خودتون کمکمون کنید لطفا!

من چه خاکی بر سرم کنم الان؟

همه با بیزاری یا ترحم دور ما جمع شدند.
برخی هم با خشم.

گفتم: ببخشید مریضه!

یکی گفت: خب نیارش داخل خواهر!نجس کرد فرشو که!

گفتم: تو رو خدا ببخشید.
خودم میشورم و همه ش می ترسیدم آلیس حرف بزند و بفهمند ایرانی نیست!
و فکر کنند عمدی این کار را کرده!


زود، دست آلیس را گرفتم، و گفتم:
ببخشید، باید ببرمش بیمارستان!

با چادرهای امامزاده، بیرون دویدیم...

حس می کردم همه ی جهان دارند دنبالمان می‌کنند و بی دلیل فکر می کردم همه ی آن ها شکل اختر خانم هستند!

می دویدیم که ناگهان کسی بازوی مرا، محکم گرفت.

ابل بود، خشمگین!

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی


ابل آنجا چکار می کرد؟
وسط بازار تجریش؟
درست کنار ما؟

داد زدم: شونه م درد گرفت!

گفت: بیاین زود سوار ماشین شید!

دست آلیس در دستم یخ کرده بود...

به او گفتم:
نترس، من کنارتم.

آلیس خواست عقب، کنار من بنشیند،
ابل داد زد:
جلو بشین!

و با نفرت از آینه به من نگاه کرد...

گفتم: هیچکی خونه نبود، من پیشنهاد دادم یه دوری بزنیم، چون طفلی، تا حالا هیچ جای تهران رو ندیده!

ابل سکوت کرده بود.
تا خانه سکوت کرد...

وقتی می خواستیم از ماشین پیاده شویم به آلیس گفت:
تو برو بالا، ما میایم.

به من گفت: این قرار ما بود!

بهت گفته بودم اون دختر مریضه....
عصبی که میشه استفراغ می کنه و بعد اون شخصیت پرخاشگرش، خودشو نشون میده.
ممکن بود به کسی حمله کنه یا بره تو قسمت مردا!
یا کل امامزاده رو بهم بریزه!
من تو رو برای کمک‌ آوردم، نه اینکه کاری کنی که‌ عصیان اون بیشتر شه!

گفتم: چرا هیج جارو بهش نشون ندادی؟

گفت: خودمونی حرف میزنی؟!
سوال پیچم می کنی؟
تو کارمند منی.

گفتم: ما فامیلیم و چون‌ فامیلیم، پدرم اجازه داد آزمایشی بیام...
حتما پدرم شما رو، بهتر از من میشناسه!

اگه بخوای همه ش دستور بدی یا داد بزنی، من نمی مونم!

اومدم جایی کار کنم، نه اینکه اعصابمو خراب کنم!

ابل گفت: بشین‌‌‌‌‌!

بی قرار بود، در اتاق راه‌ می رفت.
فکر کردم او، آلیس را به من سپرده است، شاید اگر من هم جای او بودم، عصبانی می شدم.
اگر بلایی سر آلیس میامد یا دستگیر می شد، من مقصر بودم!
از تصورش هم‌ دل درد گرفتم.


ابل گفت: مادر تو بینظیر بود و مطمئنم هست.
یه زن زیبا، باهوش و متین!
اما پدرت هیچوقت با من‌ خوب نمیشه و هیچوقت هم دلیلشو ازش نپرس! چون بهت نمیگه...

نه من، نه اون!

اما درباره ی آلیس...

هنوز براش زوده با اون موهای بلند شرابی و چشمای سبزش، تو کوچه خیابونای تهران، بگرده!

فضای بیرونو که خودت می دونی!
حالش بهتر شه، خودم میبرمش.

آدم گاهی چیزی می گوید و سریع پشیمان می شود، اما حرف، مثل پرنده است.
از دهان که بپرد، دیگر پریده و رفته.
برنمی گردد...

نمی دانم چرا ناگهان بی اختیار گفتم:
میگه دوستش ندارین، چون تا حالا بهش دست نزدین!
البته به من مربوط نیست!

با شعله ی آتش‌ در چشمان سیاهش، گفت:
بله، به تو اصلا مربوط نیست!


تو فقط هجده سالته!...
پس خوب کار کن، پول دربیار و از خانواده ت دورشو.

_چرا؟!

جواب نداد!

تا دم در رفت، برگشت، گفت:
اختر خانم، صداتو شنیده که برای بازار تجریش، اسنپ گرفتی.
اون بهم زنگ زد و گفت.


_اون که خونه نبود!


گفت: اون هیچوقت، از این خونه بیرون نمیره، ولی هیچوقت هم نمیشه راحت پیداش کرد!

گفتم: ببخشید آقای ابوالفضل...
شما، شغلتون، دقیقا‌ چیه؟!


لبخند تلخی زد و گفت:
اینم چیزی بود که نباید می پرسیدی...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی

من فقط سه روز مهلت داشتم و یک روز آن را از دست داده بودم، بر سر هیچ و پوچ!
بازار تجریش!

این اشتباه بزرگی بود...
در بازار نمی شد آلیس را شناخت!
حس می کردم رازی در درون این خانه نهفته است، که آن ها برای پنهان کردن آن، به من‌ احتیاج داشتند.

آلیس بیمار نبود، شاید غمگین بود، شاید عصبی یا عاشق بود، ولی مریض نبود!ممکن است فکر کنید یک دختر هجده ساله چگونه این ها را میفهمد؟!
این فقط احساس من به آلیس بود، آلیسی که چند سال از من بزرگتر بود و شباهت زیادی میان رویاها و رفتار خود با آلیس می دیدم.

حس متناقض آلیس، بیماری نبود!

اینکه چرا ابوالفضل از من خواسته بود از آلیس نگهداری کنم، سوال اصلی من بود!

ابوالفضل نمی دانست‌ پدرم فقط، سه روز به من مهلت داده است!
هم پدرم جدی بود، هم من، هم ابل!

پس روز دوم را نباید هدر می دادم، زودتر ماشین گرفتم.

نمی خواستم ماشین آن ها عقبم بیاید، نمی خواستم اختر خانم، وقت پنهان شدن داشته باشد یا وقت بازی درآوردن!حس می کردم این زن چیزهای زیادی می داند...

اتفافا به موقع رسیدم،
اختر در باغ در حال پهن کردن رخت ها و خواندن یک آواز قدیمی بود.

به کدام لهجه می خواند؟
نمی دانم، ولی لهجه داشت.
در این آواز از سوگ فرزند، حرف می زد!

یعنی اختر فرزندش را ازدست داده بود؟نمی دانستم، ولی متوجه شدم که اختر در حال پهن کردن رخت ها، اشک هایش را پاک می کند و دوباره به کارش ادامه می دهد...

پشت درختی پنهان شدم، تا واکنش های دیگرش را ببینم.
بعد از اینکه تمام لباس ها را روی بندرخت پهن کرد، داخل ساختمان رفت، در باز بود، آهسته پشتش داخل شدم!

متوجه ورود من نشد...
کفش هایم کتانی بود و بی صدا...

داد زد: آلیس... آلیس!

آلیس، در اتاقش را باز کرد، گیسوانش آشفته و چشمانش متورم بود.
معلوم بود که تمام شب گریه کرده است...

اختر گفت: بیا صبحونه تو بخور.

آلیس گفت: میل ندارم.

اختر گفت: به درک، بمیر!

آلیس متوجه حضور من شد...
دستم را به علامت هیس روی دهانم گذاشتم، که اختر متوجه من نشود.

اختر همچنان که پشتش به من بود و من پشت ستونی پنهان شده بودم، داد زد:
این رفیقت امروز نمیاد؟

آلیس گفت: /I don't know/

اختر گفت: به جهنم!

و رفت...

اختر به شدت ناراحت بود.
از من؟ او که مرا نمی شناخت!
از آلیس؟ چرا باید از عروس ابوالفضل ناراحت باشد؟

مگر اینکه ابوالفضل...
رابطه ی آن ها، شبیه یک خدمتکار و ارباب نبود!

به اتاق آلیس رفتم آهسته...
اختر در حیاط بود، متوجه من نشد.

به آلیس گفتم: من فقط امروز و فردا اینجام.

می خوام یه چیزی ازت بپرسم، هر چی میگم دقیق فکر کن و جواب بده!

تو در لندن پیش پزشک خاصی می رفتی؟!
مریضی خاصی داشتی؟

آلیس با تعجب گفت: نه!

گفتم: هیچوقت پدرت بهت نگفته بود که باید پیش پزشک اعصاب بری؟

گفت: نه! چرا می پرسی؟
من، تئاتر کار می کردم!

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نهم
نویسنده: #چیستایثربی

به آلیس گفتم: به من گفتن که تو مشکل دو شخصیتی داری، بعضی وقتا مهربونی، بعضی وقتا عصبانی میشی و همه چیز رو بهم میریزی!

آلیس گفت: اگه کارایی که با من می کنن، با تو می کردن، عصبانی نمی شدی؟
همه چیز رو بهم نمیریختی؟

گفتم: مثلا باهات چیکار می کنن؟

آلیس گفت: یعنی تو نمی دونی؟

گفتم: نه!

آلیس گفت: همه چیز رو کنترل می کنن، من هیچ اجازه ای ندارم.
هیچ کاری رو نمی تونم خودم انجام بدم.
اختر مثل سایه مراقبمه.

گفتم: این اختر کیه؟

گفت: من نمی دونم!
اونا با هم مدام حرف می زنن، من نمی فهمم.
بنظر میاد که مستخدم باشه.


به مغزم فشار آوردم ببینم پدرم، چیزی در این مورد گفته بود یا نه!
ولی نه، در خانواده ی ما، کسی به اسم اختر نبود.

به آلیس گفتم: اینکه ابوالفضل از من خواسته که از تو نگهداری کنم، فقط یه دلیل میتونه داشته باشه و اون اینکه...

آلیس گفت: چی؟

گفتم: اختر نمی تونه با تو حرف بزنه، ابل می خواد تو حرف بزنی!
صدای تو رو می خواد، واکنش های تو رو می خواد...

آلیس گفت: به چه دردش میخوره؟

گفتم: منم می خوام همینو بفهمم!


دوروبرم را نگاه کردم، بنظرم همه چیز عادی بود!

گفتم: آلیس، بیا با هم بگردیم!

گفت: دنبال چی؟

گفتم: یه دوربین، یه ضبط، یه چیزی، مثل دوربین مخفی، یه دوربین مدار بسته.
حس می کنم یکی داره ما رو نگاه می کنه!

آلیس لبخندی زد و گفت:
من که جالب نیستم، تو رو نمی دونم!

گفتم: آلیس، یه موضوعی هست...
یه موضوعی بین ابوالفضل، پدرت و اختر...
پدر من، یه چیزایی می دونه، ولی هیچی نمیگه.
من مطمئنم ما داریم توسط کسی یا کسانی کنترل میشیم، مطمئنم دارن به ما نگاه می کنن، وگرنه تو اصلا، احتیاج به مراقبت نداری!

اونا می خوان من حرف بزنم، تو حرف بزنی، من سوال کنم و تو جواب بدی.
اونا به حرف زدن تو احتیاج دارن!

آلیس گیج شده بود...
گفت: ابوالفضل دیشب می خواست منو بزنه، اختر نذاشت.

گفتم: پس به حرف اختر گوش میده!

گفت: همیشه!

اطرافم را نگاه کردم، هر جایی می توانست یک دوربین مخفی باشد!
احساس خوبی نداشتم.
دیگر دوست نداشتم در آن خانه بمانم، اما رها کردن آلیس هم در آن شرایط، آسان نبود.

گفتم: آلیس من برمی گردم...

بیرون رفتم، به پدرم زنگ زدم، گفت:
هنوز اونجایی؟

گفتم: دیگه میام. ببین پدر، شما چیزی در مورد این ابوالفضل می دونین که به من نگفته باشین؟!

گفت: چطور؟

گفتم: وقتی اسمش اومد، خیلی عصبانی شدین!

گفت: بچه نوکر، همیشه بچه نوکر می مونه.

گفتم: بله؟

گفت: جلوی مادرت نمی خواستم بگم، چون اصلا از این نوع حرف زدن من، خوشش نمیاد.

ابل، از خاندان ما نیست!
در واقع، اونا، بچه ی مستخدمشونو، بزرگ کردن، سال ها بعد، خدا به عمه ی من، یه بچه میده، ولی نمی تونه، اونو، مثل ابوالفضل، دوست داشته باشه...

گفتم: یعنی اون برادرش که مرده، بچه ی واقعی بوده و ابوالفضل بچه ی مستخدم؟

گفت: آره.

گفتم: بچه ی اختر؟

گفت: اختر اونجاست؟

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یاداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_دهم
نویسنده: #چیستایثربی


همسرایی کلاغ ها در پشت پنجره، مثل همخوانی یک گروه کُر بود که مرثیه ای را به شکل حماسی می خواند.
مرثیه ای برای عزا...

زمان و مکان فراموشم شده بود...

آلیس یک ساعتی بود که داشت آرایش می کرد و اَبل هنوز نیامده بود.
مدام فکرم درگیر جمله پدرم بود:
" ابل از خاندان مانیست!"

به آلیس گفتم: چرا انقدر آرایش می کنی؟تو خودت زیبایی!

گفت: ابل دوست داره!
وسایل آرایشم اون خریده.
همیشه میگه موقع آرایش، برای من آواز بخون!
بهش میگم، تو که اینجا نیستی؟
میگه: صداتو، هرجا باشم می شنوم!

و دوباره شروع به خواندن کرد...
ترانه ی جدید جنیفر لوپز بود، صدایش خوب بود.
به درد تئاتر موزیکال هم می خورد.

گفتم: واقعا دوسِش داری؟

گفت: تو لندن، خیلی دوست بودیم.
خیلی به من و پدرم کمک می کرد.
مرد جذابیه، خودتم می بینی!
اگه بد اخلاق نباشه، اگه یه کم منو دوست داشته باشه، دیگه فرار نمی کنم برم سفارت.
من خودم خواستم باهاش ازدواج کنم!

گفتم: دو روزه اینجام و هیچ پرخاشگری و تغییر حالتی در تو ندیدم!
دلم می خواد پزشک خانواده مون هم، معاینه ت کنه.‌‌

گفت: وای! نه... ابل ناراحت میشه‌!
اون به دکتر خودش، فقط اطمینان داره.

دکترش گفته: ورشکستگی بابا، این ازدواج سریع و مهاجرت ناگهانی، باعث شده من یه کم‌ تحت استرس باشم، همین.

_شغل ابل چیه؟

_اینجا رو نمی دونم. تو لندن شرکت کار آموزشو معرفی مانکن ها، کار می کرد.
بهترین مربیا زیر دستش بودن.

_تو رو هم می خواست مانکن کنه؟

_نه، من تئاتر می خوندم، اما بعد از ازدواجمون، خواهش کرد یک شب به جای مانکنی که نیامده، روی صحنه برم!این‌ خالکوبی، جای اون شبه!
همه ‌دخترا باید یه صلیب شکسته، روی بازومون خالوبی می کردیم.

گفتم: ببینم، چرا ورم کرده؟

دستش را کشید: چیزی نیست!

اما بازویش قرمز و متورم بود...

گفتم: انگار موقع خالکوبی، یه چیز زائد، وارد بدنت شده، ببینم...
دوباره دستش راکشید.

گفتم: مثل یه تراشه ست...

گفت: درد نداره!
ابل شبا پماد می زنه، خوب میشه.


تراشه، زیر پوست آلیس‌چکار می کرد؟

داشت ریمل می زد که ابل رسید،
انگار نه انگار که آن ابل خشمگین صبح بود!
می خندید...

گفت: تو امشب نمی تونی بری آیدا، خیابونا شلوغه.
این مردم ابله برای گرونی بنزین، ریختن بیرون! همه جا سربازه!

_چرا بهشون میگی ابله؟
از صبح دم بازار، صداشونو شنیدم!
خب از کجا بیارن بدن؟

_کار کنن، کار..‌.
مثل من، پول دربیارن!
با شلوغ کاری که چیزی درست نمیشه!

_دستشون خالیه. همه مثل تو سرمایه ندارن! چطوری کار کنن؟
تو خوشحالی اونا کتک می خورن؟

_حقشونه‌‌‌‌‌‌‌‌، اغتشاش، هیچوقت نتیجه نداده!

_میخوام برم خونه!
پدر مادرم نگرانن.

_امشب مهمون مایی!
اختر، اتاق آبی رو آماده کن! اتاق آبی!

چقدر آشنا بود!...
به خانه زنگ زدم.
کسی نبود! نت قطع بود!

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_یازدهم
نویسنده: #چیستایثربی

گاهی وقت ها در زندگی از ماجرایی، گریزی نداری! راه فراری نیست...
پس بهتر است که به یک نیروی برتر در قلبت، اعتقاد داشته باشی‌ و بعد از آن، به هوش و توانایی خودت.
باید تا می توانی، شکست ناپذیر باشی، مجبوری!
دست کم باید سعی ات را بکنی.

بیرون شلوغ بود...
صدای گلوله، فریاد و هیاهو می آمد.
نت قطع بود.
نمی دانم چرا تلفن خانه جواب نمی داد!برای‌ پدر و مادرم نگران بودم.
باید آن شب را آنجا می ماندم.

اتاق آبی، هر چه که بود، مرا یاد سلول زندان انداخت...
دیوارهای آبی، چراغ کوچک آبی و یک‌ تخت چوبی با رو تختی آبی، همین و تمام!
و یک‌ تنگ‌ آب و لیوان.
حتی یک‌ پریز برق در اتاق نبود که آدم، گوشی اش را شارژ کند!

اَبُل گفت: اینجا راحتی؟

جوابی ندادم...
می دانستم با آن همه پلیس ضد شورش در خیابان، ممکن نبود هیچ ماشینی مرا ببرد یا ابل لطف کند و خودش مرا برساند.

زندگی ام در آن لحظه قفل شده بود...
نگران همه بودم.
پدر مادرم، دوستانم و مردم طفلی در برف و سرمای خیابان و این‌ درگیری وحشتناک...

ابل گفت: ببین شاید از من دلخور باشی، ولی شاید مجبور شی چند روز، اینجا بمونی!
پس بهتره بداخلاق نباشی!

در را بست...
چند روز!
غیر ممکن بود!

می دانستم روی آن تخت آبی خوابم نخواهد رفت.
کم کم خستگی غلبه کرد و چشمانم نیمه بسته شد.

با صدای جیغی از خواب پریدم.
فریاد وحشتناک یک زن...
از طبقه ی بالا!

سریع از اتاقم بیرون دویدم.
اختر خانم نمی دانم از کجا پیدایش شد!مقابلم ایستاد.

گفت: برگرد اتاقت!
دعوای زن و شوهر، عادیه، بهتره دیگران دخالت نکنن!
چون اونا فردا آشتی می کنن.
برگرد تو اتاق خودت!

گفتم: چیکارش داره می کنه؟
چرا جیغ میزنه؟

اختر پوزخندی زد و گفت:
بگو کِی جیغ نمیزنه؟
شبها، همیشه شخصیتِ دومش میاد.
تو تاحالا ندیدی!
مثل یک جانی روانی میشه!
بیچاره پسره خودشو بدبخت کرد با این ازدواجش!

گفتم: این جیغ از درده.
باید برم بالا...

دستم را گرفت...

گفتم: تو زنی مثلا!
باید از همجنست، دفاع کنی!
ممکنه دختره آسیب ببینه!

_تو هنوز هیچی نمی دونی بچه! هیچی!اگه ابُل نبود، آلیس الان تو انگلیس، گوشه ی زندان بود!
تو شخصیت دومش، به چند نفر حمله کرده بود.
ابل با این ازدواج، فراریش داد...

چشمان اختر، در تاریکی، مثل دو لامپ زرد پرمصرف، چشمم را می زد.

دستم را رها کردم و از پله ها بالا دویدم...

آخرین جمله ای که از اختر شنیدم، این بود:
پشیمون میشی دختر!

در اتاق آلیس را کوبیدم.
از داخل قفل بود...

داد زدم: به پلیس زنگ می زنم ابل!
درو باز کن.

_زنگ بزن! من میگم این‌ خانم دزده!
تو خونه ی من چیکار می کنه؟
کسی هم به سودت، حرف نمی زنه.

آلیس امشب تمرین داره. تو دخالت نکن!داره آماده میشه...
مگه نه آلیس؟

صدای گریه ی آلیس، بیتابم می کرد!داشتم راز مخوفی را می فهمیدم...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_دوازدهم
نویسنده: #چیستایثربی

با "کاش" و "شاید" هیچ چیز تغییر نمی کند و هیچ چیز به عقب بر نمی گردد.
آدم ها برای بودنشان در جایی دلیل دارند، همانگونه که برای نبودنشان!

این دلایل را همیشه بعدها می فهمیم...
حکمت برخی چیزها را هم شاید هرگز نفهمیم، اما می دانیم بی حکمت نیست!

حضور من، پشت در اتاق آلیس، و در زدن های من، باعث شد صدا قطع شود...

چند دقیقه ای طول کشید تا ابل در را باز کرد.
موهایش کمی آشفته بود، ولی سر و وضعش مرتب بود و بوی تند ادکلنی می داد که مرا یاد بیمارستان میانداخت.

با خشم گفت: چیه؟!

گفتم: یه صداهایی شنیدم!

گفت: به ما چه تو خوابت نمیره...
ما هم باید لال مونی بگیریم؟

گفتم: صدا از اینجا میامد.
فکر می کنم آلیس داد می زد.

سکوت شد...

ابل با یک‌ دستش به در، به من خیره شد.
گفت: تو اصلا می دونی کار چیه؟
می دونی که اگه یک روز کارتو انجام ندی، صد روز عقب میافتی؟
می دونی رقابت تو بازار کار، به ثانیه ها بستگی داره؟

با تعجب گفتم: ببخشید، یعنی شما الان داشتید کار می کردید؟!
چه کارِ پر سر و صدایی!

همانطور در چهره ی من خیره ماند...

گفت: اطراف خونه ی ما، خونه های دانشجویی زیاده.
ترسیدم بری بیرون، قاطی اونا، بلایی سرت بیاد!
بد کردم نگهت داشتم؟
چرا نمیذاری به حال خودمون باشیم؟فردا صبح میری خونه ت و همه چیز تموم میشه!
حالا اجازه میدی کارمونو بکنیم؟

مکثی کردم...

گفت: برو دیگه آیدا!

حس می کردم کف دست هایش، تخم مرغ، املت می کنند، از بس، از شدت خشم، داغ و برافروخته بود.
نرفتم...

اختر، پایین پله ها ایستاده بود و نگاه می کرد.

ابل گفت: اختر بیا اینو ببر!

اختر گفت: چموشه! نمیاد!
از اول گفتم بچه ی این خانواده رو وارد زندگیت نکن!
اینم مثل باباشه!

گفتم: حق ندارین پشت بابای من حرف بزنین!
اگه به گفتن باشه، منم خیلی حرف ها دارم بگم.

ابل، خنده ی عصبی کرد و گفت:
جدی؟
مثلا چی؟

خودم راکنترل کردم چیزی درباره ی بچه مستخدم نگویم!
من فعلا درباره ی کار ابل، کنجکاو شده بودم.

گفتم: شما آلیسو زندانی کردین!
نمیذارین هیچ‌جا بره!

ابل دوباره خنده ای عصبی کرد و گفت:
آلیس جان، یه لحظه بیا!

صدای پای آلیس را شنیدم که نزدیک شد، معلوم بود کفش پاشنه بلند، به پا دارد.
کنار ابل ایستاد، به من نگاه نمی کرد...
به نقطه ای دور دست خیره بود، لباس مجلسی نازکی تنش بود با چکمه های بلند.

آرایشش به همان غلظت بود که عصر، خودش را درست کرده بود.
فقط رژلب و ریملش، روی صورتش مالیده بود.
معلوم بود که گریه کرده!
موهای شرابی بلندش از دو طرف، روی شانه هایش ریخته بود.

گفتم: چی شده آلیس جان؟

گفت: ببخشید صدا کردیم!
این کارِ شبانه ی ماست.

_کدوم کار؟

_همین دعوا... تا کاری رو که می خواد نکنم‌، منو ول‌ نمی کنه!
کار هر شبشه!

هر شب، یه لباس جدید، یه شوی جدید...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_سیزدهم
نویسنده: #چیستایثربی


قطره اشکی از سبزه زاران چشمان آلیس روی گونه اش غلتید.
نمی توانستم آنجا بایستم و ببینم یک مرد، زنی را اذیت می کند...

گفتم: یعنی چی که هر شب، همینه؟

ابل گفت: آلیس خیلی لباس دوست داره، عاشق خریده!
کار ما تو انگلیس این بود که فقط راه بریم و خرید کنیم!

بله من بهش کارت بانکی نمیدم، پولم نمیدم، چون نباید بیاد بیرون یا بشناسنش، ولی خودم هر روز براش لباس میخرم.

این چکمه رو می بینی، من امروز براش خریدم.
لباسشو می بینی، مال فرانسه ست.
می دونی چند خریدم؟
خب، یه روزی که بهت اطمینان کنم، سه اتاق لباساشو نشونت میدم!

گفتم: خب چرا میخری؟!

گفت: چون لازم دارم...
من و آلیس یه قرارداد با هم بستیم، حالا دیگه باید بدونی.
آلیس خودت میگی یا من؟

آلیس گفت: من چیزی یادم نمیاد!
ما قراردادی نبستیم!
تو بهم گفتی تهران تئاتر بازی می کنم...

ابل گفت: همین تئاتره!
آلیس هر شب در قالب یکی از نقش ها میره، میشینه جلوی موبایل من و...

گفتم: نمی خواد بقیه شو بگی!
حتما میذاری فضای مجازی!

گفت: چه اشکال داره؟
مثلا آلیس، مارلین دیتریش میشه و رقص مدل اونو بازی می کنه.
مدونا میشه، مرلین مونرو،‌ همه!...

آلیس بلده خودشو گریم کنه، ما کلی کلاه گیس و لباسای فانتزی جمع کردیم!
آلیس بااستعداده! جای همه ی اونا حرف میزنه و بازی می کنه.
کارشه، تئاتر خونده.

من خرجشو میدم، اون از مهارتش استفاده می کنه.
ما ظاهرا زن و شوهریم، اما قرارمون یه قرار کاریه!
ما می خوایم پولدار شیم و تو می دونی که اینکار نتیجه ش چیه؟!
اینستاگرام داری؟

_بله.

_خب بزن "آلیس در سرزمین عجایب!"

گوشی ام را از جیب درآوردم، باورم نمی شد!
آلیس تقریبا اندازه ی بازیگران معروف خارجی، فالور داشت.
هویتش نوشته شده بود، انگلیسی-ایرانی!

گفتم: خب این چیه؟!
اصلا قشنگ نیست که آدم از همسر خودش توی لحظه های رقص و آواز فیلمبرداری کنه، اونم با این لباسا، بعد بذاره اینستاگرام!

گفت: تعداد لایکارو می بینی!
فالورارو می بینی!
همه عاشقشن...

من اینکارو کردم، من برای آلیس آگهی می گیرم...

خیلی از شرکتای تبلیغاتی حاضرن برای اینکه آلیس فقط عطرشونو تبلیغ کنه، میلیونی بپردازن!

آلیس یه چهره ی محبوب و مشهوره، ولی نباید لو بره!

هیچکس نباید آلیس واقعی رو بشناسه!

آلیس اینجا زندانی نیست، ولی نباید آفتابی شه، چون آلیس، درسرزمین عجایبه!

جایی که هیچکس نمی دونه کجاست و کیه!
مهم اینه مردم دوسش داشته باشن!

می بینی هر کدوم از این فیلما، تو یه دکور خاص گرفته شده.
اینجا تا بخوای اتاق داریم و اون باغ بزرگ!
نقش رو من‌ تعیین می کنم!
این پست رو ببین...

اینجا آلیس، تیلورسویفت شده، ببین چه خوب می خونه! عین خودش!

چیزی به سمت ابل پرتاب شد!

آلیس عطرش را به سمت او پرتاب کرد و از اتاق بیرون دوید...

ابل دیر فهمید که آلیس گریخته است!

حتی اختر شوکه بود!


#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_چهاردهم
نویسنده: #چیستایثربی

آلیس مانتو و شالش را از آویز کنار در، برداشت و گریخت، اما
ابل دنبالش نرفت...

گفتم: خیابونا شلوغه. بلایی سرش نیاد!

ابل گفت: از شلوغی میترسه، برمی گرده!
کجا رو داره بره بدون پول؟
سفارت هم که الان تعطیله!

گفتم: و حتما تو ردیابیش می کنی، همونطور که ما رو تو بازار تجریش، پیدا کردی!
زیر پوست بازوش، یه تراشه گذاشتی!درسته؟

به موبایلش نگاه کرد و گفت:
نت لعنتی!
باز قطع شد. امشب چند بار قطع و وصل شد...

گفتم: کاش پدر مادرم زنگ میزدن!خودشون که گوشی رو برنمیدارن...
نگرانم!
امکان نداشت پدرم بذاره من این ساعت شب بیرون باشم!
یعنی چی شده؟

با خونسردی گفت:
حتما اونام جایی گیر کردن که آنتن نمیده!
نمیدونم...
این شب لعنتی تموم شه، شاید همه چیز درست شه.

گفتم: کاش اون موقع که اینستاگرام آلیسو دیدم، برای اونا پیام میذاشتم.
اس ام اس که جواب نمیدن!
اون موقع، نت وصل بود...
چطور حواسم نبود!

گفت: حواست به آلیس پرت شد...
دوست داشتی جای اون باشی، نه؟

_نه! من دوست ندارم هیچ جوری، برده ی کسی باشم!

_ به هر حال من کارفرمای توام و تو کارمند من!
البته یه کارمند دروغگو!
من پذیرفتمت، می دونی چرا؟

_ دروغگو نیستم!

_ به من دروغ گفتی و دروغگوی خوبی هم نیستی!
تو، کنکور رد شدی! منتظر جوابش نیستی!
جوابا سه ماهه که اومده!

هول کردم...

گفتم: خب دارم برای کنکور سال بعد می خونم!
میخوام رشته مو عوض کنم!
دیگه رشته ی خودم کنکور نمیدم!دوستش ندارم، برای همین گفتم منتظرم!

گفت: دروغای دیگه هم گفتی!
گفتی یه کم‌ انگلیسی می دونی، اما خیلی ضعیفی! خیلی!
گفتی پدر مادرت روت حساسن، اما تا این وقت شب، نگرانت نشدن! وگرنه میامدن خونه ی من!...
اینه حساسیت؟

گفتم: شاید اتفاقی افتاده!

گفت: فردا ممکنه نت، بطور کامل قطع شه!
اونوقت، می دونی چقدر ضرر به من وارد میشه؟
تا سه هفته ی دیگه از شرکت های خارجی، آگهی گرفتم...
اگه نتونم بذارم کانال و اینستاگرام آلیس؟
می دونی چقدر بدهی بالا میارم؟!

چشمانش ترسناک شده بود...
به گوشی ام نگاه کردم.

به چه کسی باید زنگ می زدم تا درباره ی پدر مادرم بپرسم یا نجات بخواهم؟

ابل کمی به من نزدیک تر شد و گفت:
کی جبران ضرر منو می کنه؟

گفتم: قطعی نت مگه تقصیر منه؟
از صبح، هی قطع و وصل می شد!

گفت: من و تو از یه ریشه ایم و مثل هم دروغگو!
نگران آلیس نیستم، چون با ردیاب، بالاخره پیداش می کنم، اگرم پیداش نکردم، خودش برمی گرده، قبلا هم فرار کرده!
من الان نگران ضرری هستم که بهم وارد میشه!

اگه نت نباشه، یعنی آلیس نیست!
یعنی شرطبندی نیست!
یعنی آگهی نیست!
آی پی آلیس مال انگلیسه!
اونجا، نت دارن و امشب منتظر پست جدیدن!

خیلی نزدیک شده بود...
ترسیدم...
حسم می گفت حالش عادی نیست...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پانزدهم
نویسنده: #چیستایثربی

در دنیای به این‌ کوچکی و در اتاق به آن تَنگی، منِ تنها، به کجا باید پناه می بردم تا آن مرد که حالِ عادی نداشت، بیشتر از این به من نزدیک نشود؟

ناگهان یاد حرف مادرم افتادم...

همیشه می گفت:
در شرایط سخت، باید به افراد، شوک وارد کنی!

شوک!
این چیزی بود که اَبُل لازم داشت!

ناگهان با بلندترین صدایی که از حنجره ام در میامد، داد زدم:
اختر خانم!
اختر خانم!
آقا ابوالفضل حالش بده!

مادرم راست می گفت.
شوک کار خودش را کرد.
ابل دچار خماری یا هر حس و حالی شده بود، چنان با فریاد من، برق از سرش پرید که با وحشت، خودش را به طرف در کشید!

با چشمان گشاده از ناباوری، به من خیره شد.
تمام حس و حالاتش، تغییر کرد.

مادرش به در کوبید و پسرش را صدا زد...

ابل پشت در بود.

بی اختیار و شوکه شده، در را باز کرد...

مادرش با نگرانی گفت:
چت شده ابل؟ قلبته؟

ابل با نفرت نگاهش را از من گرفت، تازه متوجه ترفندم شده بود!
چون همه چیز، خیلی سریع رخ داد.

سر‌ اختر داد زد: نیا تو!

و با فشار در، می خواست اختر را دور کند...

به خودم گفتم: بدو آیدا!
یا حالا، یا هیچوقت!

به طرف در رفتم، دست اختر را گرفتم و با لحن مهربانانه ای گفتم:
بیاین تو اختر خانم‌‌‌...
شما که غریبه نیستید!

رنگ صورت ابل خان، مثل گچ دیوار شده بود.
انگار خون به قلبشون نمی رسید.‌‌
خیلی ترسیدم!
ببخشید اینجوری داد زدم، ولی ترسیدم...!
یعنی داشتن می افتادن که داد زدم!

ابل با خشم داد زد:
من هیچیم نیست!

اختر با مهربانی، بازویش را گرفت و گفت:
بشین ابل جان، ترسیدم خدایی نکرده دوباره حمله باشه!

بشین، انقدر حرص نخور!
آلیس خودش میاد!
می دونم به پدرش قول دادی از دخترش مراقبت کنی، ولی خب، اون دختر، عادی نیست....
تقصیر ما چیه؟
هر روز یه جوره!
آروم ابل جان، الان برات آب میارم.

با عجله گفتم:
نه، من میارم!


هنوز آن دو جواب نداده، از اتاق بیرون دویدم...
از تلفن ثابت راهرو، به خانه مان زنگ زدم.
باز آن ساعت شب، هیچکس برنمی داشت!
دیگر داشتم از نگرانی می مردم.

موبایل هایشان را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.


می خواستم اسنپ بگیرم.
نت خط، باز قطع‌‌ بود.

ابل و مادرش، از اتاق بیرون آمدند.
سریع گوشی را پنهان کردم...


ابل گفت: این کوچه نزدیک دانشگاهه، پشتش هم، زندانه!
امشب این طرفا هیچ ماشینی نمیاد!


با لحن‌ محکمی گفتم:
من باید برم خونه!
اگه آلیس بود، می موندم، ولی فکرشم نکنید که بدون آلیس، یک دقیقه هم اینجا بمونم!

اسنپ نمیاد، باشه!
صد و ده که جواب میده!
به پلیس زنگ میزنم!

ابل گفت:‌‌ میل خودته!‌
ولی پلیس تو این مسائل، دخالت نمی کنه.
مساله خانوادگیه.....


من با اجازه ی پدرت، می خواستم از تو خواستگاری کنم...

_چی؟!

_دوستت دارم آیدا.... از بچه گی...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد..

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_شانزدهم
نویسنده: #چیستایثربی

بعضی وقت ها جهان مثل مسلسل است.
گلوله، پشت گلوله بر تو می بارد، زخم برمیداری.
تا می خواهی بلند شوی، گلوله ای دیگر!

مانده ای چرا نمی میری؟!
شاید برای اینکه درد بکشی...
شاید گلوله ها قرار نیست تو را بکشند، فقط قرار است به یادت‌ بیاورند چقدر آسیب پذیری و چقدر آدمی درد می کشد!

حالِ من درآن لحظه، وقتی که ابل آن جمله را گفت، چنین بود...

می دانستم که دروغ می گوید، می دانستم که نمایش بازی می کند، اما دلیلش را نمی دانستم!

به او گفتم: نصف شبی یادتون افتاده خواستگاری کنین؟
اونم تو وضعیتی که بیرون شلوغه و می دونین من اینجا زندانی ام!

فکر می کنین خوشحال میشم؟
فکر می کنین می رقصم و از شادی در و دیوارو می بوسم، یا جلوی پای شما زانو می زنم و تشکر می کنم که این لطف رو در حق من کردین!

نه آقا!...
اولا شما زن دارین، دوما من هیچ علاقه ای به شما، دیدگاهتون، فکرتون و نوع پول درآوردنتون ندارم.

ابل گفت: خانواده ی شما بزودی ورشکست میشه، حتما می دونی!
من می تونم کمک خوبی باشم.
فقط می خواستم بگم، هم دوستت دارم، هم می خوام کمک کنم!

_دیگه اینو نگید که دوستم دارین آقا!
شما سال ها خارج بودین و منو ندیدین، بزرگ شدن منو، فکر منو.

شما چیو دوست دارین؟
چشم و ابروی منو؟!
شما چیو می بینین؟
صورت و ظاهر منو؟
هیچ می دونین درون من چی میگذره؟ نه!
شما حتی یک ساعتم پای حرفای من نشستین؟ نه!

مردا، با چشم و ابرو عروسی می کنن؟
مردا با جسم زن، عروسی می کنن؟
پس میشه یه عروسک رباتی ساخت که نقش یه زن رو خوب، بازی کنه، خیلی هم از من و آلیس زیباتر باشه!

ابل گفت: به هر حال این ساعت شب نمی تونی بری، بهتره امشبو بمونی.

_غیرممکنه!
با تقاضای ازدواجی که کردین، معلوم شد نقشه دارین!
اصلا دارم شک می کنم به همه چیز...
به اینکه بین اون همه دختر، منو انتخاب کردین و به اینکه اصلا چرا من باید اون آگهی رو، اون روز ببینم!
می خوام فکر کنم و ببینم چطور این آگهی رو دیدم، از بین اون همه آگهی روزنامه!

ابل و اختر نگاهی بهم کردند...

اختر گفت: دخترم ابل از بچگیش تو رو دوست داشت.

گفتم: پس یه بچه، یه بچه ی دیگه رو دوست داشته!
یه دوازده ساله، یه پنج ساله رو دوست داشته و بعد هزار اتفاق میافته تا آدما بزرگ میشن!

اون می دونه تو ذهن من چی می گذره؟یا من می دونم تو ذهن اون چی می گذره؟ نه!
پس نمی تونیم بگیم عشق دوازده سالگی هنوز پا برجاست!
آدما عوض میشن، شرایط عوض میشه...

ابل گفت: من آلیس رو دوست ندارم آیدا!آلیس فقط نمایشِ وسیله ی کارمه.

_اینو که می دونم و دلم براش میسوزه و حق داره فرار کنه!

در باز شد، آلیس وارد شد...

معلوم بود که همه ی حرف های ما را شنیده...

گفت: آیدا از اینجا برو، خواهش می کنم فرار کن...
این مرد، مریضه!
حتما بهت نگفته که مادرت موقع برگشت از محل کار، تیر خورده.
پدرت هم بعد از شنیدن خبر، بیهوشه!
برو!...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفدهم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس گفت: برو !
به طرف در رفتم تا بیرون یک ماشین در بست بگیرم.
پایم را داخل باغ گذاشتم، چیزی از پشت به من حمله کرد.

روی زمین افتادم...
نفس های چسبناک سگی را پشت سرم می شنیدم.
چشمانم را بستم، منتظر بودم گاز بگیرد...

جیغ زدم!
هرگز در آن باغ، سگی ندیده بودم!

گاهی آدم باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند و آن سگ در آن لحظه، بدتر از آن خانه بود.

ابل سوتی کشید و سگ کنار رفت.
داشت میخندید...

_ تربیت شده ست.
از غریبه ها خوشش نمیاد، ولی گاز نمیگیره.

گفتم: تو این خونه سگ نبود!

داشتم خودم را می تکاندم، ابل با لحن مرموزی گفت:
فکر کردی دو بار آمدی پیش آلیس، می دونی تو این خونه، چیا هست و چیا نیست؟

_مادرم کدوم بیمارستانه؟!
قلبم داره وایمیسه.

_جاش امنه...
بیمارستان خوبیه!
خاله ت هم پیششه، پدرت هم توی همون بیمارستانه.
الان وجود تو اونجا به دردی نمیخوره!مادرتو عمل کردن و گلوله رو درآوردن.

_گلوله به کجاش خورده؟
چطوری وسط جمعیت گلوله خورده؟
مادر من که سیاسی نیست!

گفت: امروز خیلیا گلوله خوردن.
اونم داشته از مدرسه برمی گشته، وسط جمعیت گیر می کنه‌، باید خدارو شکر کنی که به بازوش خورده!
یه معلم دیگه به گردنش خورده و تمام!

گفتم: آخه چرا؟
مگه این مردم چه گناهی کردن؟
گلوله؟
اونم به آدم های بی دفاع!
خدایا...

خنده ای عصبی کرد و گفت:
هیچکس هیچ گناهی نداره! هیچوقت!فقط همه زمان و مکان غلطی بدنیا اومدیم و غلط بزرگ شدیم.
خیلی غلط...
آدم بد وجود نداره دختر!
زمان بد وجود داره، زمان عوضی، مثل الان!

شب، همیشه سگا رو باز می کنم و تو نمی دونستی!
مایکل هم پرتت کرد زمین، پسر باهوشیه!
وحشی نیست، وظیفه ش مراقبت از این خونه در برابر غریبه هاست.
کارشو انجام داد!

امشب هیچ ماشینی پیدا نمی کنی.
پیدام کنی، بیمارستان راهت نمیدن.
اونجا غلغله ست!

دیدی آلیس هم ماشین‌ پیدا نکرد...
از کوچه های تاریک بیرون، ترسید و برگشت.
امشب پیش آلیس بمون!
صبح می برمت بیمارستان.

مانده بودم چه کنم...
آن باغ به اندازه ی کافی بزرگ بود و رسیدن به در طول می کشید.
آیا امشب با این گیرودار و تیراندازی ها، ماشینی این بالا می آمد؟
بدتر از همه چرا انقدر خوابم گرفته بود!من فقط عصر، یک‌ کیک و آبمیوه خوردم که اختر خانم آورد.
هیچوقت آن ساعت خوابم نمی گرفت!

صدای آلیس در گوشم هنوز می پیچید:
این مرد مریضه، از اینجا برو!

قدمی به سمت پله برداشتم، سرم گیج رفت.
دستم را به نرده گرفتم که نیفتم.

ابل داد زد: اختر بیا... داره میافته.

دیگر هیچ چیز یادم نیست!
جز یک تشک بلند که روی آن بودم، در یک اتاق گرم‌ و زنی که زیر لحاف آبی نقره، روی تخت خوابیده بود.

حتما آلیس بود!

خوابیدم...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: #چیستایثربی

نصفه شب با کابوسی وحشتناک، از خواب پریدم.
خواب دیدم زنده در یک قبر، زندانی هستم.
کمی آب می خواستم...
نمی خواستم در آن تاریکی، تنها بیرون بروم.

آهسته دستم را روی لحاف آلیس گذاشتم و آرام گفتم:
آلیس جان، من یه کم آب می خوام.
با من میای؟

آلیس زیر لحاف تکانی خورد، ولی بلند نشد...
دستم را کمی محکم تر روی لحاف فشار دادم، لحاف را کنار زدم.

یاخدا!
از ترس سرم به دیوار خورد!
آلیس نبود!
یک زن دیگر بود، یک زن میانه سال، بسیار زیبا، با موهای بلند مشکی و نگاهی وحشی!
بیدار بود!

_ببخشید من تو اتاق شما خوابیدم؟
به من گفتن باید اینجا بخوابم، فکر کردم آلیسه!

_من و آلیس نداریم، فرقی نمی کنه، اسم منم النازه.

_ببخشید ازخواب، بیدارتون کردم.
می خواستم برم آب بخورم، تنهایی می ترسیدم، می خواستم با آلیس برم.

الناز گفت: حالا با من میری.
ناراحتی نداره!

مانده بودم که آن زن، آنجا چه می کند و چرا جای آلیس خوابیده است؟

زیبایی اش، راز آلود بود.
پشت گیسوان بلند مشکی اش راه افتادم...
مرابه آشپزخانه برد، یک لیوان آب برداشتم و درحالی که می خوردم به من خیره نگاه کرد...

_از دور دیده بودمت، پس آیدا تویی!

_چطور؟

_اینجا خیلی در موردت حرف میزنن، فامیل ابلی نه؟!

_بله، شما چطور؟
منظورم اینه شما هم فامیلین؟

خندید...

_فامیل؟ خدا نکنه!

_پس...

_ابل فردا همه‌ رو میبره از اینجا، می دونستی؟

_کجا؟

_باغ!

_باغ؟!
هیچکس حرفی از باغ به من نزد!
من صبح باید برم بیمارستان، مادرم تیر خورده!

_نمیذاره بری!‌
می دونم کاری می کنه که با ما بیای.

_باغ کجاست؟

_بیرون شهر، خیلی دوره.
نمی دونم!
فقط می دونم کوه رو رد می کنی، رودخونه رو رد می کنی، سد رو رد
می کنی، بعد میپیچی تویه خاکی، میری، میری... وقتی دیگه هیچ خونه ای نبود، باغ رییس شروع میشه.

توش یه ساختمون بزرگ پنج طبقه ست...
هیچوقت درمورد باغ باهات حرف نزده؟

_نه!

_مال مادربزرگش بوده.

_مادربزرگش، فامیل ما؟

_آره.

_نه، نمی دونم!
من هیچی از این‌ خانواده نمی دونم!

_به هرحال همه ی اموالشون به ابل رسیده.
می دونی که بچه ی مستخدمشون رو به فرزندی قبول کردن، هرچند وقت یه بار، مارو میبره باغ.

_چرا؟

_برای اینکه پلیس بهش شک نکنه، از این خونه و سروصداهاش، خیلی شکایت شده...
صدای ما بلنده!

گفتم: کی هستین شما؟
مگه‌ بیشتر از دو نفرید؟
مگه جز شما و آلیس، زن دیگه ای تو این خونه هست؟

خندید و گفت:
الان هفت نفریم، بعضی وقتا،پونزده،یابیست.
اما توی باغ پنجاه نفری میشیم،توی پنج طبقه! وحالاپنجاه ویکی.خوش اومدی آیدا...

باوحشت گفتم:نه... من هیچ‌جانمیام!
_اون وادارت میکنه،نمیدونستی؟ازاول نبایداستخدام میشدی.میدونی کی روزنامه رو برات آورد؟
گفتم:نه،روزنامه روی میز بود.چطور؟
گفت:
ولش کن.توی شهرِ زَنا، همه چیزو میفهمی...

شهر ما !

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ