چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
چنین پیداست که در دفاع از وطنمان، سهل انگاری زیادی شده است.! ما تا به حال اعتنایی به این مساله نداشته ایم ، و به کسب و کارمان پرداخته ایم.... اما حوادث اخیر نگرانمان کرده است‌‌‌‌‌....
نجات‌وطن به ما پیشه ورها و کاسبها محول شده است، ولی مابرای چنین تکلیفی ساخته نشده ایم ، هرگز هم ادعای قابلیتش را نداشته ایم.سوء تفاهمی در‌ میان است که نابودمان خواهد کرد

فرانتس کافکا
داستان
نوشته ای قدیمی

خوانش اصل داستان با صدای من :
در گروه واتساپ چیستایثربی
بزودی
ادمین واتساپ
09122026792
ادمین کمکی در تلگرام
@ccch999
@ccch999ادمین کانال من
برای ثبت نام کانال پستچی دو
@ccch999
در تلگرام

واتساپ
09122026792
Audio
www.old2music.ir
کورس
قایق شکسته
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_109
#چیستا_یثربی
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_نهم

دنیا، دنیاست و قوانین خودش را دارد.
یکی از این قوانین، مستوری است.
فقط خدا، از راز دل های ما، آگاه است.

من و روژانو؛ شاید می توانستیم چیزهایی از گذشته را ببینیم، ولی نمی توانستیم وارد قلب آدم ها شویم!

ما فقط می دیدیم...
انگار که فیلمی می دیدیم، ولی از ذهنیت کارگردان، خبر نداشتیم، یک حلقه ی گمشده وجود داشت.

چرا من چند لحظه ی مهم را نمی دیدم؟
و آن چند لحظه، انگار تمام جهان بود!سردار چرا ناگهان شروع به صحبت کرد؟!
یاسر برای چه آنگونه آشفته بود؟!

این اتفاق، یعنی رسوایی دختری به نام آوین، بیست سال پیش اتفاق افتاده بود!
چرا یاسر دنبال ماجرا بود؟!
همه فراموش کرده بودند، آوین با پدر من ازدواج کرده بود و یک خانواده ی شاد داشت.
یاسر هم با روژانو، ازدواج کرده بود و از هم جدا نمی شدند.

یاسر چرا دوباره دردهای گذشته را زنده می کرد؟
دنبال چه چیزی میگشت؟
دنبال جواب کدام سوال بود؟

به روژانو آهسته می گویم:
باید باهات حرف بزنم.

_می دونم چی می خوای بگی!
ما همه چیزرو نمی تونیم ببینیم دختر!
به دلت رجوع کن و از دلت بخواه، که اتاق تاریک رو برات روشن کنه!

منظورش را نفهمیدم!
من بارها از خدا خواسته بودم که حقیقت را بفهمم، ولی جوابی نبود.

یاسر به من خیره شد، گویی که اولین بار انسانی، مرا در جهان کشف می کرد.
از نگاهش ترسیدم...
هیچ کلمه ای، نمی توانست‌ نگاه یاسر را در آن لحظه توصیف کند!

وارد چشمانش شدم!...
یک سال از ازدواج اجباری مادرم و استاد می گذرد...
فرزندی ندارند...
مادرم افسرده است. همیشه کنار پنجره نشسته، بیصدا اشک می ریزد.
انگار صدای شیهه ی اسبی را از دور می شنود و یک لحظه، یال سرخ اسب مردی را می بیند که از آن دورها می گذرد...
مرد از جهان می گریزد، می آید، نزدیک می شود، می شتابد، تا او را با خود ببرد.

پدرم نمی تواند بیقراری آوین را ببیند!مادرم عاشق یاسر است...
حالا دیگر همه می دانند دوربین ها، فقط شب زفاف یک‌ تازه عروس و داماد را ضبط کرده بودند!
عابد به همه می گوید که خودش؛ آن ها را عقد کرده بود.

پدرم می گوید:
از من جداشو آوین!
سه ماه‌ صبر کن، بعد باهاش برو...
برید یه جای دور...
زندگی، فقط یه بار به آدم داده میشه.
ازدواج من‌ و تو مصلحتی بود!
فقط برای این که بتونی از کوه برگردی و نَمیری.
می دونم هیچوقت منو، دوست نداشتی!‌
نمی خوام اینجوری ببینمت‌.‌ برو باهاش!

مادرم شک دارد...
یاسر با روژانو ازدواج کرده، درون مادرم انگار چیزی سوخته و به خاکستر بدل شده.

سه ماه بعد، زنی شب هنگام، کنار جاده ایستاده، روژانو به او می رسد و می گوید:
برای من، زن اول و دوم معنی نداره، فقط عشق، معنی داره، خوشبختش کن!

و آن شب، آوین وارد حجله ای می شود که دو شاهد دارد. روژانو و درویش!
آوین، حجله اش، قلب معشوقش است. مردش، یاسر...

استاد، سه ماه پیش، طلاقش داده و این راز را، فقط آن ها می دانند و من!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت109
#قسمت_صد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت110
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_دهم

از چشمان یاسر می گریزم...
تنش بوی تپه های دور و ناآشنا می دهد.

پشت پدرم پناه‌ می گیرم...
حتی اگر پدر راستینم نباشد. من او را پدرم می دانم... معلم مادرم را.

دلم می خواهد جیغ بزنم.
طاها از پنجره به بیرون نگاه می کند.
چرا ساکت است؟
تمام این مدت، حرفی نزده است!
او واقعا دلش برای من نمی سوزد؟
یا او هم رازهایی دارد که نمی خواهد بگوید؟

داد می زنم:
_هی..فرمانده ی تاریکی!

یاسر با تعجب نگاهم می کند‌...

_تو پدر منی؟

_بله!

_و پدر آرزو؟

_نه... درباره ی آرزو وظیفه ی خانواده شه که‌ حرف بزنن...
شما تنی نیستید!

فرمانده می خواهد از اتاق بیرون برود.
به سمتش می دوم...
با او می روم.

_صبر کن! این چی می خواد؟
چیزی رو که می خواد بهش‌ بده بره!

_اون زندگی از دست رفته شو می خواد.
اون‌ دوربینا...
هیچوقت‌ نذاشتن یه عقد علنی با مادرت داشته باشه‌.
همه ی این سال ها، شوهرش بود و همه ی این سال ها عاشقش بود... اما پنهانی!

استاد می گفت، فکر می کنم‌ این تنها راهه که یاسر و آوین، فعلا با هم زندگی نکنن...
یاسر فراری بود. خون به پا می شد.
یاسر شوهرش بود، پدرت فقط از خانواده، نگهداری می کرد. مثل یک عمو!
پدرت همیشه یا درس می داد یا اتاق خودش بود.
حتی طبقه ی دوم خونه تون، زندگی می کرد.
اون به قولش وفا کرد.

چشم فرمانده خیس است...

می گویم:
بهم بگو چی شد؟
پدر آوین کی بود؟
دوربین کار کی بود؟
کی با این ازدواج مخالف بود؟

_دوربین به دستور من بود.
اون اتاق، مرزی بود.
خیلیا می رفتن اونور مرز، ولی من نگفتم فیلمو پخش کنن.

گفتم:
پدربزرگم واقعا کیه؟
اون فیلمو پخش کرد؟

_نه... اون اول جنگ مُرد.
آوین شش ماهه بود تو شکم مادرش...
مادربزرگت، بعدش دیگه عروسی نکرد!

_خب پس چرا دروغ گفتین؟

_چون من دوست خودمو کشتم!
این جنگه! و کثیف...
من دوست دبستانی خودمو کشتم!
پدر آوینو... عمدی نبود!

به ما حمله کردن و اون ترسیده بود!
هی بی خودی شلیک می کرد.
اگه پناهگاهمون لو می رفت، تمام لشکرمون، کشته می شد.
می دونستم ترسیده.
بلند می خندید و شلیک می کرد...

گفتم بره بخوابه...
تو رختخواب چراغ روشن کرد و شروع کرد بلند خندیدن.
چون همه ی پادگان‌ در خطر بود، بالشتو گذاشتم رو صورتش که نخنده، اما ترسید، مقاومت کرد.
دیگه نفهمیدم ‌چی شد...
بالشو که برداشتم مرده بود!

من دوست خودمو کشتم...
تا لشکرم، نجات پیدا کنه!
سعید بچه بود...
فرستادیمش شهر دیگه پیش اقوامش..
گفتیم پدرت شهید شده...
مادر آوین هیچوقت ازدواج نکرد.
هنوز فکر می کنه شوهرش، تو جنگ شهید شده!

من چطور می تونستم به اون زن بگم، شوهرش، دوستمو، خودم کشتم؟
اونم فقط برای اینکه ترسیده بود و داشت، لشکرو لو می داد.
نمی خواستم بکشمش...
زیر بالش، خفه شد...‌
و تو‌ دختر یاسری! یاسر تندرو، با اون رفیقش.

_کدوم‌ رفیق؟!

_اون فقط یه رفیق واقعی داره.
طاها...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت110
#قسمت_صد_و_دهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
nefrin/artosh
mybestsong.blogfa.com
آرتوش
درد و نفرین بر سفر

#پستچی دو
#پستچی_دو
#جلد_دوم پستچی
قسمت پانزدهم
اکنون

ادمین کانال خصوصی پستچی دو
@ccch999


لطفا این قسمت را کودکان نخوانند.


#درد_و_نفرین_بر_سفر
#خواننده : #آرتوش
#شاعر : #پرویز_وکیلی
#موسیقی : #پرویز_مقصدی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
در قصه خوب
همه چیزها را‌‌‌ نباید گفت
کجا میرویم
کجا میاییم
سر کار میرویم یا نه
....

اینها کم کم‌ معلوم‌ میشود و
چندان مهم نیست.


هر کس میتواند مدتی اصلا هیچ جانرود.
در قصه ی خوب
فقط
چیزهایی را باید گفت
که دیگران هرگز نمیگویند
و هیچ جا نمیشود گفت !
سلام
خوبی عزیزم
صبح قسمت جدید داستان رو خوندم.
توی درد دل های دوستانه مون اون روزها برام از وحشتت در زناشویی گفته بودی. این وجهش برام آشنا بود ولی توی این قسمت چند تا مورد ذهنم رو درگیر کرده.
اولی اینه که فشار زندگی و درک نشدن ها از دو جوانی معمولی که از روزگار جوانی خواسته ساده ای از دنیا دارن و اونم زیر یه سقف به آرامش رسیدنه چی می تونه بسازه. جوان هایی که قربانی مصالح بالاتری ها میشن. تا جایی که لحظات امن و آرامش و لذتشون میشه میدان جنگ. تا بعدش یکی خاطراتش رو در ناخودآگاهش حل کنه و دیگری دست به استغفار برداده.
جسارتت رو تحسین می کنم‌. من هرگز مثل تو نمی تونم باشم. کما اینکه شک دارم رمانی که شخصیت هاش وام گرفته از خودم و همسرم و اطرافینمون هست رو چاپ کنم یا نه. رمانی که جان و دل منه...
با همه این ها به نظرم به اشتراک گذاشتن این بخش ها صرفا زندگی نامه نویسی نیست. تامل میخواد و کمی هوشمندی که از پس صحنه های داستان مطلب وسیع تری رو درک کنیم. اما چبستا نمی تونم نگم که چقدر دلم برای این دو نفر سوخت. طبقه سوم حانه خوش فکر نکنم فقط به خاطر سوختن دختر صاحبخانه طبقه سوخته باشه. احتمالا بخش سوخته زندگی دو عاشق در روزگار خوشی شون اونجا رقم خورده.
اینا اگر واقعی هم باشن با هوشمندی به استعاره بدل شدن.
نکته بعدی که برام جالب شد شخصیت استاد علی بود که همیشه انگار تو لفاف پیچیده بود و ما سایه ای از شخصیتش رو میدیدیم.
به رفاقت باهات مفتخرم دوستم

مهدیه عطاردی
شاعر
گرافیست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ادمین تلگرام برای راهنمایی گروه واتساپ
@ccch999
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت111
#چیستا_یثربی
#قصه
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_یازدهم

وقتی کسی عصبانیست و بقیه نیستند، حتما دلیلی دارد‌...

ما چند نفر بودیم، اما فقط فرمانده عصبانی بود و یاسر، سرگشته...
انگار به آخر خط رسیده بود.
یاسر، منتظر جواب بود، اما فرمانده ناگهان‌ وسط معرکه، داستان را عوض کرد...

پدرم، آرام بود.
مادرم هم همینطور...
بقیه نگاه های کنجکاوی داشتند.
انگار حرف هایی نگفته و دردناک‌ در دلشان بود، اما سکوت کرده بودند...

دایی من اصلا به یاسر نگاه نمی کرد،
طاها هیجان زده بود، گویی این مراسم، با نشاطش کرده بود.

روژانو، نگاهش را به زمین دوخته‌، بی حرکت بود...

سارا به نظر می رسید می خواهد چیزی بگوید، ولی با سرسختی، جلوی خودش را می گرفت...

بناز چشمانش می درخشید، حالش، کاملا خوب به نظر می رسید.
جوان و زیباتر شده بود، گویی پیروز شده بود!

نمی دانم چرا هیچکس درباره ی بهمن حرفی نمی زد!
گویی هیچکس نگرانش نبود.
شاید همه می دانستند او کجاست، ولی به روی خود نمی آوردند!

می خواستم به طاها بگویم:
همه ش نقشه بود لعنتی؟
اینکه معلمم شدی؟
اینکه عاشقم شدی؟
اما طاها چنان‌ لبخند عاشقانه ای به من زد که حرفم یادم رفت!

فرمانده متوجه شد....
داد زد: پسر مگه تو، دوست یاسر نیستی؟بهشون بگو!

_هستم...
هروقت تو نبودی، اون بود...
حتی از اونور مرز، خودشو می رسوند.

سارا گفت:
طاها، پدرت بخاطر تو...

طاها فریاد زد:
بخاطر من نه... بخاطر تو!
تو کادوی اونی، نه من!

حالا یه سوال!
این همه دروغ چی بود، همه گفتید؟!

همه،‌ رو برگرداندند. ترسیده..‌.

طاها گفت: یاسرجان‌، شما ماجرای تجاوز به مادرت! این دروغا چی بود؟!
لازم‌ نبود اصلا!
ما می دونیم مادرتو شکنجه دادن، تا جای تو رو پیدا کنن و‌‌‌‌ نتونستن!
اونم‌ جای تو رو نمی دونست، همین!

دروغ بعدی، خانم آوین‌!‌‌‌‌
درباره ی اینکه یاسر روانیه!
لازم نبود پنهان کنید عاشقشید و بدون عقد رسمی... بگذریم!
جلوی آوا، نمی خوام اینجا بگم....
بعدا به خودش میگم!

جناب استاد، سارا و بناز، برادر زنده ای ندارن!
لازم‌ نیست‌ اینجوری از فرمانده ت، دفاع کنی!

دروغ چهارم‌، جناب سردار!
شما خودت، فیلمو پخش کردی.
هم دستور دوربین و هم پخش فیلم، کار خودت بود.
کشتن پدر آوین‌ تصادفی نبود!
اون، ضد همه تون شده بود!
عنان بریده بود!
و خیلی‌ چیزا می دونست و می خواست بره اونور مرز‌...
پس کشتیش! وظیفه ت بود.....
دلیل پخش فیلمم می دونی ! یا یادت‌ بیارم؟!...
بهت مهلت میدم خودت بگی...

دروغ بزرگتر اما، مال ساراست، خانم دکتر عزیز!
شما عاشق این مَردید واقعا؟
چه معامله ای انجام شد که شما جای من، آزاد شدید؟
یه نوزاد کُرد، به چه دردِ سردار ایرانی می خورد؟
من کیم؟!
تو خونه ی اون، چیکار می کنم؟
چرا‌‌ اون باید بچه ی یه خانواده ی کردِ دو آتشه رو نگه داره؟
چرا برای کشتن سربازاش، بناز رو تنبیه نکرد؟
چه معامله ای با بنازِ پونزده ساله کرد که بناز، منو بهش داد؟
من کیم؟!

سارا داد زد: توخفه شو !...

بناز خندید:‌ بژی طاها!

فرمانده، کلتش را درآورد.
دست مرا ناگهان‌ از پشت گرفت...

_این دخترو میبرم!
یاسر، اگه معامله کرد، برش می گردونم.

طاها جلو دوید...
اما دیر شده بود!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت111
#قسمت_صد_و_یازده
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
ادمین گروه واتساپ
@ccch999