#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت110
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دهم
از چشمان یاسر می گریزم...
تنش بوی تپه های دور و ناآشنا می دهد.
پشت پدرم پناه می گیرم...
حتی اگر پدر راستینم نباشد. من او را پدرم می دانم... معلم مادرم را.
دلم می خواهد جیغ بزنم.
طاها از پنجره به بیرون نگاه می کند.
چرا ساکت است؟
تمام این مدت، حرفی نزده است!
او واقعا دلش برای من نمی سوزد؟
یا او هم رازهایی دارد که نمی خواهد بگوید؟
داد می زنم:
_هی..فرمانده ی تاریکی!
یاسر با تعجب نگاهم می کند...
_تو پدر منی؟
_بله!
_و پدر آرزو؟
_نه... درباره ی آرزو وظیفه ی خانواده شه که حرف بزنن...
شما تنی نیستید!
فرمانده می خواهد از اتاق بیرون برود.
به سمتش می دوم...
با او می روم.
_صبر کن! این چی می خواد؟
چیزی رو که می خواد بهش بده بره!
_اون زندگی از دست رفته شو می خواد.
اون دوربینا...
هیچوقت نذاشتن یه عقد علنی با مادرت داشته باشه.
همه ی این سال ها، شوهرش بود و همه ی این سال ها عاشقش بود... اما پنهانی!
استاد می گفت، فکر می کنم این تنها راهه که یاسر و آوین، فعلا با هم زندگی نکنن...
یاسر فراری بود. خون به پا می شد.
یاسر شوهرش بود، پدرت فقط از خانواده، نگهداری می کرد. مثل یک عمو!
پدرت همیشه یا درس می داد یا اتاق خودش بود.
حتی طبقه ی دوم خونه تون، زندگی می کرد.
اون به قولش وفا کرد.
چشم فرمانده خیس است...
می گویم:
بهم بگو چی شد؟
پدر آوین کی بود؟
دوربین کار کی بود؟
کی با این ازدواج مخالف بود؟
_دوربین به دستور من بود.
اون اتاق، مرزی بود.
خیلیا می رفتن اونور مرز، ولی من نگفتم فیلمو پخش کنن.
گفتم:
پدربزرگم واقعا کیه؟
اون فیلمو پخش کرد؟
_نه... اون اول جنگ مُرد.
آوین شش ماهه بود تو شکم مادرش...
مادربزرگت، بعدش دیگه عروسی نکرد!
_خب پس چرا دروغ گفتین؟
_چون من دوست خودمو کشتم!
این جنگه! و کثیف...
من دوست دبستانی خودمو کشتم!
پدر آوینو... عمدی نبود!
به ما حمله کردن و اون ترسیده بود!
هی بی خودی شلیک می کرد.
اگه پناهگاهمون لو می رفت، تمام لشکرمون، کشته می شد.
می دونستم ترسیده.
بلند می خندید و شلیک می کرد...
گفتم بره بخوابه...
تو رختخواب چراغ روشن کرد و شروع کرد بلند خندیدن.
چون همه ی پادگان در خطر بود، بالشتو گذاشتم رو صورتش که نخنده، اما ترسید، مقاومت کرد.
دیگه نفهمیدم چی شد...
بالشو که برداشتم مرده بود!
من دوست خودمو کشتم...
تا لشکرم، نجات پیدا کنه!
سعید بچه بود...
فرستادیمش شهر دیگه پیش اقوامش..
گفتیم پدرت شهید شده...
مادر آوین هیچوقت ازدواج نکرد.
هنوز فکر می کنه شوهرش، تو جنگ شهید شده!
من چطور می تونستم به اون زن بگم، شوهرش، دوستمو، خودم کشتم؟
اونم فقط برای اینکه ترسیده بود و داشت، لشکرو لو می داد.
نمی خواستم بکشمش...
زیر بالش، خفه شد...
و تو دختر یاسری! یاسر تندرو، با اون رفیقش.
_کدوم رفیق؟!
_اون فقط یه رفیق واقعی داره.
طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت110
#قسمت_صد_و_دهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت110
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دهم
از چشمان یاسر می گریزم...
تنش بوی تپه های دور و ناآشنا می دهد.
پشت پدرم پناه می گیرم...
حتی اگر پدر راستینم نباشد. من او را پدرم می دانم... معلم مادرم را.
دلم می خواهد جیغ بزنم.
طاها از پنجره به بیرون نگاه می کند.
چرا ساکت است؟
تمام این مدت، حرفی نزده است!
او واقعا دلش برای من نمی سوزد؟
یا او هم رازهایی دارد که نمی خواهد بگوید؟
داد می زنم:
_هی..فرمانده ی تاریکی!
یاسر با تعجب نگاهم می کند...
_تو پدر منی؟
_بله!
_و پدر آرزو؟
_نه... درباره ی آرزو وظیفه ی خانواده شه که حرف بزنن...
شما تنی نیستید!
فرمانده می خواهد از اتاق بیرون برود.
به سمتش می دوم...
با او می روم.
_صبر کن! این چی می خواد؟
چیزی رو که می خواد بهش بده بره!
_اون زندگی از دست رفته شو می خواد.
اون دوربینا...
هیچوقت نذاشتن یه عقد علنی با مادرت داشته باشه.
همه ی این سال ها، شوهرش بود و همه ی این سال ها عاشقش بود... اما پنهانی!
استاد می گفت، فکر می کنم این تنها راهه که یاسر و آوین، فعلا با هم زندگی نکنن...
یاسر فراری بود. خون به پا می شد.
یاسر شوهرش بود، پدرت فقط از خانواده، نگهداری می کرد. مثل یک عمو!
پدرت همیشه یا درس می داد یا اتاق خودش بود.
حتی طبقه ی دوم خونه تون، زندگی می کرد.
اون به قولش وفا کرد.
چشم فرمانده خیس است...
می گویم:
بهم بگو چی شد؟
پدر آوین کی بود؟
دوربین کار کی بود؟
کی با این ازدواج مخالف بود؟
_دوربین به دستور من بود.
اون اتاق، مرزی بود.
خیلیا می رفتن اونور مرز، ولی من نگفتم فیلمو پخش کنن.
گفتم:
پدربزرگم واقعا کیه؟
اون فیلمو پخش کرد؟
_نه... اون اول جنگ مُرد.
آوین شش ماهه بود تو شکم مادرش...
مادربزرگت، بعدش دیگه عروسی نکرد!
_خب پس چرا دروغ گفتین؟
_چون من دوست خودمو کشتم!
این جنگه! و کثیف...
من دوست دبستانی خودمو کشتم!
پدر آوینو... عمدی نبود!
به ما حمله کردن و اون ترسیده بود!
هی بی خودی شلیک می کرد.
اگه پناهگاهمون لو می رفت، تمام لشکرمون، کشته می شد.
می دونستم ترسیده.
بلند می خندید و شلیک می کرد...
گفتم بره بخوابه...
تو رختخواب چراغ روشن کرد و شروع کرد بلند خندیدن.
چون همه ی پادگان در خطر بود، بالشتو گذاشتم رو صورتش که نخنده، اما ترسید، مقاومت کرد.
دیگه نفهمیدم چی شد...
بالشو که برداشتم مرده بود!
من دوست خودمو کشتم...
تا لشکرم، نجات پیدا کنه!
سعید بچه بود...
فرستادیمش شهر دیگه پیش اقوامش..
گفتیم پدرت شهید شده...
مادر آوین هیچوقت ازدواج نکرد.
هنوز فکر می کنه شوهرش، تو جنگ شهید شده!
من چطور می تونستم به اون زن بگم، شوهرش، دوستمو، خودم کشتم؟
اونم فقط برای اینکه ترسیده بود و داشت، لشکرو لو می داد.
نمی خواستم بکشمش...
زیر بالش، خفه شد...
و تو دختر یاسری! یاسر تندرو، با اون رفیقش.
_کدوم رفیق؟!
_اون فقط یه رفیق واقعی داره.
طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت110
#قسمت_صد_و_دهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2