آدم گاهی با گاو زندگی کند، ارجح است تا با این آدمهای لعنتی
گابریل گارسیا مارکز
پاییز پدر سالار
گابریل گارسیا مارکز
پاییز پدر سالار
پریروز رفتم برای خودم یک رادیوی کوچک مدل قدیمی خریدم. خیلی هم گران....چون نایاب بود...
سالها بود رادیوی آنتن دار این مدلی نداشتم و سالها بود که جز در تاکسیها ، رادیو گوش نکرده بودم.
حس غریبی بود
رادیو داشت یک آهنگ عهد بوق پخش میکرد..
مربوط به سالهای جنگ ایران و عراق...
بی اختیار گریه ام گرفت.
دخترم تعجب کرد:
سالها بود گریه ات را ندیده بودم..
تازه تو هیچوقت بلند گریه نمیکنی مامان!
گفتم : این بار حسم گفت بلند گریه کنم. باید با چیزهایی خداحافظی کنم...
دخترم گفت :
با آخرِ پستچی؟
گفتم:
نه پستچی آخر نداره...
با آخرِ داستان آوا...
دلم نمیخواست اینجوری تموم شه ، ولی میشه !
دستِ من نیست...
مثل اتفاقات سال ۸۶ که دست من نبود!
خیلی درگیر این داستان شدم...بیشتر از حد یک رمان....
دخترم گفت :
هیچ فرقی از سال ۸۶ تا حالا نکردی! اون موقع هم درگیر فیلم "دعوت" شدی و ...
گفتم: چرا....
دیگه جز خدا ، میدونم که هیچکس و هیچ چیز الوهیت نداره....
پس به آدمها امید نمیبندم ...
آدمهایی که زندگیمو هدر دادن یا زندگی بقیه رو.... اونم آدمهای آلوده به اسم دین! طفلکی دین...
تو مراقب باش مثل من ساده نباشی دختر ...
الان فقط دوستهای خوب میخوام
مرد یا زن فرقی نمیکنه !....
آخر رمان آوا ، قطعا شوک بزرگی برای دوستدارانش خواهد بود، ولی باید تاب آورد.
چون واقعیت همیشه یکلبه ی تلخ دارد...
و نوع مواجهه ی ما با آن لبه تلخ مهم است. قسمتهای آخر داستان ، اول در گروه واتساپ من میاید .
کمی که حالم بهتر شد ، در اینستاگرام و کانال رسمی و قصه.
آدرس کانالها را که دارید
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال قصه چیستایثربی
چیستایثربی
سالها بود رادیوی آنتن دار این مدلی نداشتم و سالها بود که جز در تاکسیها ، رادیو گوش نکرده بودم.
حس غریبی بود
رادیو داشت یک آهنگ عهد بوق پخش میکرد..
مربوط به سالهای جنگ ایران و عراق...
بی اختیار گریه ام گرفت.
دخترم تعجب کرد:
سالها بود گریه ات را ندیده بودم..
تازه تو هیچوقت بلند گریه نمیکنی مامان!
گفتم : این بار حسم گفت بلند گریه کنم. باید با چیزهایی خداحافظی کنم...
دخترم گفت :
با آخرِ پستچی؟
گفتم:
نه پستچی آخر نداره...
با آخرِ داستان آوا...
دلم نمیخواست اینجوری تموم شه ، ولی میشه !
دستِ من نیست...
مثل اتفاقات سال ۸۶ که دست من نبود!
خیلی درگیر این داستان شدم...بیشتر از حد یک رمان....
دخترم گفت :
هیچ فرقی از سال ۸۶ تا حالا نکردی! اون موقع هم درگیر فیلم "دعوت" شدی و ...
گفتم: چرا....
دیگه جز خدا ، میدونم که هیچکس و هیچ چیز الوهیت نداره....
پس به آدمها امید نمیبندم ...
آدمهایی که زندگیمو هدر دادن یا زندگی بقیه رو.... اونم آدمهای آلوده به اسم دین! طفلکی دین...
تو مراقب باش مثل من ساده نباشی دختر ...
الان فقط دوستهای خوب میخوام
مرد یا زن فرقی نمیکنه !....
آخر رمان آوا ، قطعا شوک بزرگی برای دوستدارانش خواهد بود، ولی باید تاب آورد.
چون واقعیت همیشه یکلبه ی تلخ دارد...
و نوع مواجهه ی ما با آن لبه تلخ مهم است. قسمتهای آخر داستان ، اول در گروه واتساپ من میاید .
کمی که حالم بهتر شد ، در اینستاگرام و کانال رسمی و قصه.
آدرس کانالها را که دارید
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال قصه چیستایثربی
چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سیب.
بانو
#سیمین_غانم
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
خدایا مارا ناامید نکن
فقط همین
@chista_yasrebi
بانو
#سیمین_غانم
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
خدایا مارا ناامید نکن
فقط همین
@chista_yasrebi
تو آن طرف ، بیداری
من این طرف ، خواب
تو آن طرف ، خوابی
من این طرف بیدار.... .
رویاهای ما
هرگز سوار یک قطار نمیشوند..
رویاهای من،
به سراغِ چشمان تو میروند ،
رویاهای تو ،
به سراغِ تمام چشمانِ غمگین جهان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مینیمال
#شعر_کوتاه
#شعر_عاشقانه
#شعر_اجتماعی
#مینیمالها
#کلیپ
#موزیک_ویدیو
میکس
#سریال_خارجی
#موزیک
#موسیقی
#شعر و #آهنگساز
#بابک_قادری
#خواننده
#وحید_آژنگ
#ترانه
#چه_خوبه
من این طرف ، خواب
تو آن طرف ، خوابی
من این طرف بیدار.... .
رویاهای ما
هرگز سوار یک قطار نمیشوند..
رویاهای من،
به سراغِ چشمان تو میروند ،
رویاهای تو ،
به سراغِ تمام چشمانِ غمگین جهان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مینیمال
#شعر_کوتاه
#شعر_عاشقانه
#شعر_اجتماعی
#مینیمالها
#کلیپ
#موزیک_ویدیو
میکس
#سریال_خارجی
#موزیک
#موسیقی
#شعر و #آهنگساز
#بابک_قادری
#خواننده
#وحید_آژنگ
#ترانه
#چه_خوبه
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت108
#چیستا_یثربی
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هشتم
از آن لحظه ها بود که سکوت، صدا را می شکست.
از آن لحظه ها بود که نفس ها در سینه به تنگی افتاده بود.
از آن لحظه ها که هیچ کلمه ای برای نجات نبود!
به پدرم نگاه کردم...
امواج تیره ای از او، به سمت من می رسید!
به روژانو نگاه کردم...
نگاهش را از من، ربود، انگار می دانست که من می دانم پدرم دارد جاهایی را دروغ می گوید!
او مجبور است از کسی یا چیزی دفاع کند!
داد زدم:
بسه آقا یاسر! این بازی رو تمومش کن.
این سوره رو نخون! آیه به هرکس برسه اون آدم مجبوره دروغ بگه، چون باید از حیثیت کسی یا چیزی دفاع کنه!
یاسر انگار تازه متوجه من شده بود، گفت:
دفاع می کنه یا می ترسه؟!
به سردار نگاه کرد...
سردار از پنجره به بیرون خیره شده بود، گویی اصلا در اتاق نبود!
همانگونه که از پنجره به آسمان نگاه می کرد، گفت:
یاسر، بعضی وقت ها ترس نیست، بعضی وقت ها کینه ست، نفرته، بعضی وقت ها، پشیمونیه...
هر کسی برای خودش دلایلی داره.
تو به زور، از پدر آوا می خوای که بهت چی بگه؟
درباره ی مردی که همه عمر کمین کرده؟!
من، ناگهان همه چیز را دیدم!
پسر و دختر جوان و زیبایی، در دشت می دویدند.
آوین و یاسر بودند که تازه، عقد کرده بودند و یاسر دنبال آوین، می دوید، آوین با شال قرمزش فریاد می کشید، فریادهای شادمانه ی یک نو عروس...
آن طرفتر، پشت تپه، مردی با تفنگی پُر و کینه ای که خاک را می فشرد، هوا را چنگ می زد!
و صدای سردار را شنیدم:
می دونی اون مرد، کی بود؟!
_پدر آوین؟
_نه! پدر سعید! شوهر اول مادر آوین...
اون زنش رو، ول می کنه، و به کوه و بیابون می زنه.
محلیا صداش می زدن: مرد بیابونی...
همرزم من، رفیق من، کمکم تغییر عقیده میده، عوض میشه!
به این نتیجه می رسه که باید با افراد دیگه ای دوست بشه، فکر می کنه که تو این جنگ و انقلاب، سرش کلاه رفته!
که فریبش دادن!
می خواد جبران کنه!
من باید می کشتمش، خیلی ها باید می کشتنش.
فرار می کنه...
اونور مرز، اسم و فامیلشو عوض می کنه.
زنشرو، طلاق غیابی میده.
مادر سعید، خیلی جوون بود، شوهر دومش، مرد خوبی بود، ولی، کُرد نبود.
بگذریم...
اون مرد عاصی، همرزم سابق من، که ما همه جا میگیم شهید شده، زنده ست!
پدر سعید صادقی!
اون از من متنفره! نه ازخودم! از اینکه سال هاست دشمنشم...
از اینکه من از وطنم، از حقانیت انقلابم و عقیده م دفاع می کنم.
_نمی فهمم...
شما دوست بودید و بعد، اختلاف عقیده پیدا کردید!
دیگه چرا این همه کینه؟
_اون با تمام نظام، دچار اختلاف میشه...
تو ارتش، شکنجه ش میدن، فرار می کنه و خب نتیجه ش، یک مرد تنهای آسیب دیده...
دختر زن سابقش رو، بی آبرو کرد، چون، این مدرک هارو لازم داشت!
همینو می خوای بدونی یاسر؟
دوربین، کار پدر آوین نبود!
کار همرزمِ سابق من بود!
پدر سعید صادقی، که ما همه جا گفتیم شهید شده، همه جا گفتیم رفیق من بوده!یه روزی رفیق من بود، حالا پیداش کنم می کشمش، یا اون، منو می کُشه...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت108
#قسمت_صد_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت108
#چیستا_یثربی
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هشتم
از آن لحظه ها بود که سکوت، صدا را می شکست.
از آن لحظه ها بود که نفس ها در سینه به تنگی افتاده بود.
از آن لحظه ها که هیچ کلمه ای برای نجات نبود!
به پدرم نگاه کردم...
امواج تیره ای از او، به سمت من می رسید!
به روژانو نگاه کردم...
نگاهش را از من، ربود، انگار می دانست که من می دانم پدرم دارد جاهایی را دروغ می گوید!
او مجبور است از کسی یا چیزی دفاع کند!
داد زدم:
بسه آقا یاسر! این بازی رو تمومش کن.
این سوره رو نخون! آیه به هرکس برسه اون آدم مجبوره دروغ بگه، چون باید از حیثیت کسی یا چیزی دفاع کنه!
یاسر انگار تازه متوجه من شده بود، گفت:
دفاع می کنه یا می ترسه؟!
به سردار نگاه کرد...
سردار از پنجره به بیرون خیره شده بود، گویی اصلا در اتاق نبود!
همانگونه که از پنجره به آسمان نگاه می کرد، گفت:
یاسر، بعضی وقت ها ترس نیست، بعضی وقت ها کینه ست، نفرته، بعضی وقت ها، پشیمونیه...
هر کسی برای خودش دلایلی داره.
تو به زور، از پدر آوا می خوای که بهت چی بگه؟
درباره ی مردی که همه عمر کمین کرده؟!
من، ناگهان همه چیز را دیدم!
پسر و دختر جوان و زیبایی، در دشت می دویدند.
آوین و یاسر بودند که تازه، عقد کرده بودند و یاسر دنبال آوین، می دوید، آوین با شال قرمزش فریاد می کشید، فریادهای شادمانه ی یک نو عروس...
آن طرفتر، پشت تپه، مردی با تفنگی پُر و کینه ای که خاک را می فشرد، هوا را چنگ می زد!
و صدای سردار را شنیدم:
می دونی اون مرد، کی بود؟!
_پدر آوین؟
_نه! پدر سعید! شوهر اول مادر آوین...
اون زنش رو، ول می کنه، و به کوه و بیابون می زنه.
محلیا صداش می زدن: مرد بیابونی...
همرزم من، رفیق من، کمکم تغییر عقیده میده، عوض میشه!
به این نتیجه می رسه که باید با افراد دیگه ای دوست بشه، فکر می کنه که تو این جنگ و انقلاب، سرش کلاه رفته!
که فریبش دادن!
می خواد جبران کنه!
من باید می کشتمش، خیلی ها باید می کشتنش.
فرار می کنه...
اونور مرز، اسم و فامیلشو عوض می کنه.
زنشرو، طلاق غیابی میده.
مادر سعید، خیلی جوون بود، شوهر دومش، مرد خوبی بود، ولی، کُرد نبود.
بگذریم...
اون مرد عاصی، همرزم سابق من، که ما همه جا میگیم شهید شده، زنده ست!
پدر سعید صادقی!
اون از من متنفره! نه ازخودم! از اینکه سال هاست دشمنشم...
از اینکه من از وطنم، از حقانیت انقلابم و عقیده م دفاع می کنم.
_نمی فهمم...
شما دوست بودید و بعد، اختلاف عقیده پیدا کردید!
دیگه چرا این همه کینه؟
_اون با تمام نظام، دچار اختلاف میشه...
تو ارتش، شکنجه ش میدن، فرار می کنه و خب نتیجه ش، یک مرد تنهای آسیب دیده...
دختر زن سابقش رو، بی آبرو کرد، چون، این مدرک هارو لازم داشت!
همینو می خوای بدونی یاسر؟
دوربین، کار پدر آوین نبود!
کار همرزمِ سابق من بود!
پدر سعید صادقی، که ما همه جا گفتیم شهید شده، همه جا گفتیم رفیق من بوده!یه روزی رفیق من بود، حالا پیداش کنم می کشمش، یا اون، منو می کُشه...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت108
#قسمت_صد_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
لطفا در کانال یوتیوب من عضو شوید
به دلیل مشکلات پیش آمده
فعلا پیج من پرایوت است
فعلا پیج من پرایوت است
و این کانال از این لحظه ادمین دارد
من به هیچ وجه تلگرام ندارم
من به هیچ وجه تلگرام ندارم