چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_سوم

همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!

اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟

مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.

فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!

چشم باز می کنم...

می گوید: تو خواب، ناله می کردی!

گفتم: عروسی بنازه!

گفت: پس دیگه نخواب...

گفتم: خوابم میاد...

اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.

عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !

تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...

داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!

عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...

کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!

دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.

از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.

پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:

_های مرد، چند بار می خونی؟
همون‌ بار اول، سرمو تکون دادم‌، یعنی خلاص!

موقع خواندن‌ عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...

فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!

عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..

_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!

بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.

_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!

همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.

بناز، روبنده اش را کنار زد...

همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.

سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...

گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!

بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!

سارا نفهمید...

بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن‌ خواهر!
من قسم خوردم!

بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!‌

بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن‌ برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!

همه‌ چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که‌ کسی نفهمید چه شده!

عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!

فرمانده گفت: بُکش!

سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.

بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!

برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.

فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!

دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی

#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33

بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_پنجم

صدای تیر بود و خیلی نزدیک!

کسی به در می کوبد...
درویش است.

_بچه ها آماده باشید، باید برید.

طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟

_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...

_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!

طاها‌ می گوید: صدای تیر، چی بود؟

_دم‌ مرزه دیگه... سر و صدا هست.

می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک‌ خونه بود.

فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!

می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...

فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!

_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان‌ از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!

می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!

وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم‌ اینجا.

طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی‌ هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن‌ سر پل ذهاب!

پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.

من‌ حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!

سریع لباس پوشیدیم‌...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم‌ ندارم.

پدر گریه می کند...

_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!

در ماشین‌ فرمانده، راننده مسلح است.

_چرا اسلحه؟

_ سردار گفتن!

به پیرزن‌ می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!

می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!

برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.

فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.

می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران‌ نمی شید!

می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!

می گویم: مگه باز جنگ شده؟

جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!

برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان‌ است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.

کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری‌، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!

فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!

سرم‌ به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!

می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...

فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم‌...

درِ طرف من، باز می شود...

زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!

فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟

زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!

خودت‌ گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو‌ نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...

نگاهم می کند، زیباست.

می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!

می گوید: به تو نمی زنم بچه!

او، بناز آل طاهاست!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هشتم

شب شد...
شبی تیره تر از تمام شب های عمرم!

شب زلزله که فرمانده ی آب ها، مرا گروگان‌گرفت، بیهوش بودم، اما این‌ بانوی فرمانده ی گیسو طلا، بیهوشم نمی کند!

جلوی آینه، نشسته است، فاتح و بردبار...
نه قصه می گوید، نه حرف می زند...
رازی را می داند که من نمی دانم!

چشمانش را لحظه ای می بندد، آنچه می بیند، خوب نیست!
به سرعت، چشمانش را باز می کند، منتظر است.

می گویم: داره دیر میشه!
شب اول تموم‌ شد و تو هنوز، چیزی نگفتی من بنویسم!

می گوید: همه شو گفتم!

احساس می کنم ملکه ای قدرتمند، رعیتش را، مسخره می کند...
من‌ حریف او هستم، شاید مردها حریفش نباشند، من یک زن‌ عاشقم!

داد می زنم: فقط گفتی سعید با تو‌ نموند!

لبخند می زند:
_من چنین چیزی گفتم؟
نه!
عقلش، تو پایگاهشون بود، دلش، پیش من! ولی من تمام یه مرد رو می خواستم، نه‌ نصفه نیمه!

می گویم: به هر حال سعید، پسر یه شهیده!
پدرش، اول جنگ شهید شد...
مادرش، دوباره ازدواج کرد و‌ مادر من، بدنیا اومد...
نمی تونست به هم رزمای پدرش، پشت کنه!

بناز می گوید: می دونم!
سرباز باید به فرمانده ش وفادار باشه!برای همین نکشتمش!
وگرنه فکر می کنی کسی می تونه بنازو، بازی بده و زنده بمونه؟

اون‌ دست خودش نبود، قلبش برای ایران می تپید.
ما هم، با ایران، جنگی نداشتیم اون موقع...
بعد از جریان بمباران شیمیایی حلبچه، ایران کم‌، کمکمون نکرد، اما چیزی که ما می خواستیم، اونا‌ نفهمیدن!

کنترل منطقه ی ما، باید دست خودمون باشه، نه ایران و نه هیچ دولت دیگه!

_برای همین، هفت تا سربازو کشتی؟

_اسلحه م، اتومات بود!
باید می رفتم سراغ فرمانده شون!

ماموریت بنازِ کم سن، کشتن همه ی فرمانده هایی بود که پاشونو میذاشتن روی قلعه ی شنیِ ما!

_اما، اون، چهار سال قبلش، یه دختر بچه ی کرد رو، نجات داده بود!

_بله! همون یه لحظه تردید، کارمو خراب کرد، وگرنه، غافلگیرش کرده بودم...
می زدمش!

_نمی زدی!
می دونستی خواهرت، عاشقشه!
به خاطرِ جوونمردیش...
اونا، گاهی، همو می دیدن، سارا می رفت پیشش، به بهانه های مختلف...
اونم، به سارا می گفت، تو رو کنترل کنه!

می گوید: حس سارا، اولش، فقط یه حس ساده ی دخترونه بود...
حس یه ناجی، وسط صحرا!

من‌ که از کمپ فرار کردم، اون دستور داد، سارارو، جای من نگه دارن!

فکر می کرد، برای نجات سارا، برمی گردم!
باید قاتل سربازاشو، مجازات می کرد!

اگه حامله بودم‌، لااقل، نه‌ ماه وقت داشت فکر کنه که باهام‌ چی کار کنه!

اگه به سارا، حسی نداشت، همون اول، منو کشته بود!
می دونستم، برای همین برنگشتم!

_اینا تشکر نداره؟

_چرا آوا!
برای همین، وقتی بعثیای کثافت، برادرم و زنشو، کشتن، نوزادشونو، فرستادم برای سردار...

پیام دادم: بچه ی بنازه، نگهش دار!
به همه بگو‌ بناز حامله بود که نکشتمش!

من طاها رو، بهش هدیه دادم!
بچه ی داداشِ عزیزمو...

طاها، تک پسر طایفه ماست!
طاهای عزیز‌ آل طاها.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_سوم

همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!

اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟

مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.

فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!

چشم باز می کنم...

می گوید: تو خواب، ناله می کردی!

گفتم: عروسی بنازه!

گفت: پس دیگه نخواب...

گفتم: خوابم میاد...

اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.

عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !

تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...

داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!

عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...

کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!

دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.

از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.

پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:

_های مرد، چند بار می خونی؟
همون‌ بار اول، سرمو تکون دادم‌، یعنی خلاص!

موقع خواندن‌ عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...

فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!

عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..

_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!

بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.

_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!

همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.

بناز، روبنده اش را کنار زد...

همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.

سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...

گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!

بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!

سارا نفهمید...

بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن‌ خواهر!
من قسم خوردم!

بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!‌

بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن‌ برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!

همه‌ چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که‌ کسی نفهمید چه شده!

عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!

فرمانده گفت: بُکش!

سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.

بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!

برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.

فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!

دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی

#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33

بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_پنجم

صدای تیر بود و خیلی نزدیک!

کسی به در می کوبد...
درویش است.

_بچه ها آماده باشید، باید برید.

طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟

_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...

_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!

طاها‌ می گوید: صدای تیر، چی بود؟

_دم‌ مرزه دیگه... سر و صدا هست.

می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک‌ خونه بود.

فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!

می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...

فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!

_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان‌ از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!

می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!

وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم‌ اینجا.

طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی‌ هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن‌ سر پل ذهاب!

پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.

من‌ حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!

سریع لباس پوشیدیم‌...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم‌ ندارم.

پدر گریه می کند...

_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!

در ماشین‌ فرمانده، راننده مسلح است.

_چرا اسلحه؟

_ سردار گفتن!

به پیرزن‌ می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!

می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!

برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.

فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.

می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران‌ نمی شید!

می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!

می گویم: مگه باز جنگ شده؟

جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!

برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان‌ است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.

کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری‌، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!

فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!

سرم‌ به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!

می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...

فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم‌...

درِ طرف من، باز می شود...

زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!

فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟

زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!

خودت‌ گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو‌ نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...

نگاهم می کند، زیباست.

می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!

می گوید: به تو نمی زنم بچه!

او، بناز آل طاهاست!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هفتم

هیچکس نمی تواند بگوید که هرگز مقصر نبوده است...
هیچکس نمی تواند بگوید که همه ی کارهایش درست بوده!

آدم سیاه و سفید نداریم، این کنش ها و واکنش های ماست که در لحظه، از ما آدم خوب یا بد می سازد!

اگر به شب آبگیر برگردم، رفتار من کودکانه بود!
حالا‌ که به دور نگاه می کنم، دیگر آن رفتارها را تکرار نمی کنم، ولی آن شب، یک دخترکِ تازه عروس عاشق، شاید حق داشت.

حالا زمان فرق کرده...
رنج کشیده ام!

بناز،‌ در را می بندد و می گوید:
سارا می گفت قلمت، مثل روح خود ماست، یه اسب اصیل، تو دشت پر از دشمن!

می گویم: سارا از کجا، متنای منو خونده؟

می گوید: نمی دونم...
اون، دو کلمه با کسی حرف بزنه، همه چیزو می فهمه، حالام فهمیده قلم تو خوبه!

من احتیاج دارم یکی به کردی بنویسه، بعد به انگلیسی ترجمه میشه!
فوریه، سه روز دیگه، باید جایی باشم و قول دادم تو رو هم بفرستم خونه ت.

کار خاصی باهات ندارم، جز اینکه با قلم دلت، همون قلمی که سارا میگه، چیزایی رو که من میگم بنویسی.
تمام چیزایی رو که تا حالا شنیدی، فراموش کن دختر!

می گویم: پدرشوهر من، پدر پسر تو، مرد خوبیه نه؟

می گوید: پسر من؟!

می گویم: مگه طاها پسر تو نیست؟

می خندد!
خنده ای کشدار و طولانی...
از همان خنده های معروف بناز!
که تا هفت صحرا شنیده می شود!

می گوید: اون جوجه خروس؟
معلومه نه!

می گویم: پسر ساراست؟

می گوید: نه دختر، نه!
فکر کردی که چنین موجودی، می تونه از سارا بدنیا اومده باشه؟

لحظه ای شک می کنم...

می گویم: بچه ی کیه؟
شوهر من، بچه ی کیه؟

می گوید: عجله نکن بچه!
به اونجا هم می رسیم، می خوام، از یه ذره قبل ترش شروع کنم.

می گویم: من تا ندونم شوهرم، پسر کیه اصلا نمی تونم بنویسم!
من تا حالا فکر می کردم، اون پسر ساراست، یا پسر تو!

دوباره می گوید: اون جوجه خروس؟!

_میشه این کلمه رو، هی تکرار نکنی!

سکوت می کند...

_باشه! از اول شروع می کنیم، من با دایی تو، سرباز سعید صادقی، طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده، از اون کمپ فرار کردم.

سعید هرگز مبارز نشد!
هیچوقت هم رزم ما نبود!
همیشه شک داشت... تو برزخ بود!
یاد هفت تا دوستش میفتاد که من کشته بودم!

و می گفت: به هرحال اونا، رفقای من بودن، من با قاتلشون، ازدواج کردم!

من سرش داد می زدم، می گفتم:
اون خطبه ای که اون پیرمرد، تو کمپ دشمن، به زورِ یه دیکتاتور، برای ما خوند، برای من بی ارزشه!
تو آزادی که بری!
تو شوهر من نیستی، هیچ جا هم ننوشتن!

می گفت:خدا!...

می گفتم: در پیشگاه خدا هم، جز دیکتاتوری اون سردار، چیزی ننوشتن!
نه من به اون ازدواج راضی بودم، نه تو!
این فقط یه نقشه بود برای اینکه من فرار کنم...

بله سعید کمک کرد، اما بعدش...
داییت به ما خیانت کرد!

_یعنی چی؟

_بعد از یه مدت، سعید، جاسوسِ اون سردار شد!
دیر فهمیدم، بین عقل ودلش نتونسته بود کنار بیاد...
ظاهرش، عاشق من بود، ولی عقلش، تو پایگاه، مونده بود.

برای اون سردار، خبر می برد.
پسرک... سعید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#قسمت_سی__و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هشتم

شب شد...
شبی تیره تر از تمام شب های عمرم!

شب زلزله که فرمانده ی آب ها، مرا گروگان‌گرفت، بیهوش بودم، اما این‌ بانوی فرمانده ی گیسو طلا، بیهوشم نمی کند!

جلوی آینه، نشسته است، فاتح و بردبار...
نه قصه می گوید، نه حرف می زند...
رازی را می داند که من نمی دانم!

چشمانش را لحظه ای می بندد، آنچه می بیند، خوب نیست!
به سرعت، چشمانش را باز می کند، منتظر است.

می گویم: داره دیر میشه!
شب اول تموم‌ شد و تو هنوز، چیزی نگفتی من بنویسم!

می گوید: همه شو گفتم!

احساس می کنم ملکه ای قدرتمند، رعیتش را، مسخره می کند...
من‌ حریف او هستم، شاید مردها حریفش نباشند، من یک زن‌ عاشقم!

داد می زنم: فقط گفتی سعید با تو‌ نموند!

لبخند می زند:
_من چنین چیزی گفتم؟
نه!
عقلش، تو پایگاهشون بود، دلش، پیش من! ولی من تمام یه مرد رو می خواستم، نه‌ نصفه نیمه!

می گویم: به هر حال سعید، پسر یه شهیده!
پدرش، اول جنگ شهید شد...
مادرش، دوباره ازدواج کرد و‌ مادر من، بدنیا اومد...
نمی تونست به هم رزمای پدرش، پشت کنه!

بناز می گوید: می دونم!
سرباز باید به فرمانده ش وفادار باشه!برای همین نکشتمش!
وگرنه فکر می کنی کسی می تونه بنازو، بازی بده و زنده بمونه؟

اون‌ دست خودش نبود، قلبش برای ایران می تپید.
ما هم، با ایران، جنگی نداشتیم اون موقع...
بعد از جریان بمباران شیمیایی حلبچه، ایران کم‌، کمکمون نکرد، اما چیزی که ما می خواستیم، اونا‌ نفهمیدن!

کنترل منطقه ی ما، باید دست خودمون باشه، نه ایران و نه هیچ دولت دیگه!

_برای همین، هفت تا سربازو کشتی؟

_اسلحه م، اتومات بود!
باید می رفتم سراغ فرمانده شون!

ماموریت بنازِ کم سن، کشتن همه ی فرمانده هایی بود که پاشونو میذاشتن روی قلعه ی شنیِ ما!

_اما، اون، چهار سال قبلش، یه دختر بچه ی کرد رو، نجات داده بود!

_بله! همون یه لحظه تردید، کارمو خراب کرد، وگرنه، غافلگیرش کرده بودم...
می زدمش!

_نمی زدی!
می دونستی خواهرت، عاشقشه!
به خاطرِ جوونمردیش...
اونا، گاهی، همو می دیدن، سارا می رفت پیشش، به بهانه های مختلف...
اونم، به سارا می گفت، تو رو کنترل کنه!

می گوید: حس سارا، اولش، فقط یه حس ساده ی دخترونه بود...
حس یه ناجی، وسط صحرا!

من‌ که از کمپ فرار کردم، اون دستور داد، سارارو، جای من نگه دارن!

فکر می کرد، برای نجات سارا، برمی گردم!
باید قاتل سربازاشو، مجازات می کرد!

اگه حامله بودم‌، لااقل، نه‌ ماه وقت داشت فکر کنه که باهام‌ چی کار کنه!

اگه به سارا، حسی نداشت، همون اول، منو کشته بود!
می دونستم، برای همین برنگشتم!

_اینا تشکر نداره؟

_چرا آوا!
برای همین، وقتی بعثیای کثافت، برادرم و زنشو، کشتن، نوزادشونو، فرستادم برای سردار...

پیام دادم: بچه ی بنازه، نگهش دار!
به همه بگو‌ بناز حامله بود که نکشتمش!

من طاها رو، بهش هدیه دادم!
بچه ی داداشِ عزیزمو...

طاها، تک پسر طایفه ماست!
طاهای عزیز‌ آل طاها.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_نهم

گیجم!

_یعنی طاها، هیچ‌نسبتی با سردار نداره؟
یه مردِ کُرده؟

بناز می گوید: بله!
تنها فرزند برادرم، که تازه عروسی کرده بود، با زن تحصیل کرده ش،
برای کاری، باید می رفتن سلیمانیه، بچه رو نبردن...
شبونه، بعثیا، ریختن اتاقشون، سلاخیشون کردن...

اگه مبارزه، مسلحانه بود، همه شونو می زد، ولی ناجوونمردا، شبونه به اتاق، حمله کردن.

مادرم، خبرو که شنید، دووم‌ نیاورد، یه گوشه افتاد!
بی کلام، بی حرکت...
مثل یه گیاه...

سارا هم، که جای من، تو خاکِ ایران، زندانی بود...

من با اون‌ نوزادِ طفلی چیکار می کردم؟

فکر کردم بفرستمش برای فرمانده، هم‌ سارا رو آزاد کنه، هم‌ این‌ بچه، یه جای امن بزرگ شه!

شنیده بودم فرمانده، هوای خانواده خودشو داره!

طاها، در خطر بود، حالا تک‌ پسرِ طایفه ی ما بود!
دو برادر دیگه مم، قبلا کشته شده بودن.

می بینی! طاهای تو، تنها مردِ باقیمونده ی یادگارِ پدرمه!
بچه ای که‌ من، نتونستم بزرگش کنم!من فقط، کار با اسلحه رو بلد بودم!

نفس کشیدنم سخت شده است...

می پرسم: کیا می دونن؟

_الان‌ فقط من، سارا و اون مرد، سردارِ شما!

می گویم: نباید حالا بهش بگید!همیشه سردار رو، پدرش می دونست!

داد می زند: پدر خودشم، فرمانده بود!شجاع، وطن دوست‌ و مبارز!
بالاخره یه روز، باید بفهمه!

می لرزم...

می گوید: تب داری بچه!
بخواب!

گفتم بقیه شو بگو!
سارا چی شد؟

_آزاد شد، اما تغییر کرده بود.
با‌کسی حرف نمی زد...

مادرم مُرد...
سارا رفت سوریه، پزشکی بخونه، دانشگاه دمشق.
دیگه‌ نمی تونست فضای عراقو، تحمل کنه.

دمشق، قوم‌ و خویش داشتیم، اما خواهرم، طفلی، خوش شانس نبود!
تو تمام طایفه، باهوش ترین زن بود، بگذریم...

ناله می کنم: می خوام بدونم.
چرا سارا، طرد شد؟

چشمانش را می بندد...
اکنون صدایش را از دورها می شنوم، انگار من، جای او می بینم و می شنوم...

فرمانده و سارا، در گودالی‌ عمیق گیر افتاده اند، در سوریه...

فرمانده‌ می گوید:
گفتم، دنبالم نیا!
ببین من باید این‌ عملیاتو، تنهایی تموم می کردم!
حالا با تو‌ چیکار کنم؟!

سارا می گوید: حس می کردم خطرناک باشه، فکر کردم شاید، دیگه نبینمتون!

خواب دیدم یه نماز شب طولانی می خونید که هیچوقت، تموم نمیشه!
منم‌ می خوام، اون نمازو با شما بخونم!
این‌ تنها کاریه که برام مونده!

فرمانده می گوید: تو این‌ گودال، یه نفرم، به زور می تونه، نفس بکشه، باید بفرستمت بیرون...
من نماز دو نفره، با کسی نمی خونم!

سارا می گوید: من زخمی شدم!

فرمانده نزدیک می شود، پای سارا را می بیندکه از آن، خون، روان است...

فرمانده می گوید: خدا کنه نشکسته باشه‌!
دردش زیاده طفلی! می دونم...

ببین، من‌ نه دکترم‌، نه مَحرمتم!
ولی باید زخمو شست و بخیه زد، وگرنه خونریزی بیشتر میشه!

سارا می گوید: خودم، انجام میدم.

فرمانده لبخند تلخی می زند...

_بخیه رو خودت نمی تونی!
باید یه مَحرمیت بخونیم سارا!
باید، تمام مسیر رو بغلت کنم!مجبوریم...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی