چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_سی_و_دوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره... گفتم؛ کدوم حقیقتو؟ علی گفت : یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن ؛ منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش ، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات ، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود؛ اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد؛ خیریه مادر سیمین... گفتم؛ ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند؛ علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود؛ منصور بهارو دوست داشت؛ در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود ؛ سمانه!.... اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه ی اونا کار میکرد؛ مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود؛ پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه... دختره رو بیرون کرد، شب توی برف... منصور فقط هیجده سالش بود؛ همسن آرش؛ نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه... فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن ... پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت.... املاکو به اسم بهار کرد ، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن ، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین... برای خیریه ، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!.....
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ی ملکای اون زندگی کنن؛ اون همه زمین و خونه، همه، دست قیم بهار بود؛ یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود؛ البته فقط تا هیجده سالگی بهار؛ بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه؛ ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود.... اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره... همه باور میکردن؛ چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه.....گفتم : گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پولدوست؟ آخه چرا؟ علی گفت؛ مفصله... مشکات گفت؛ اینجا نه؛ جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده؛ خودت میدونی چرا... برای روژان اصفهان خونه گرفتی؛ مدام میرفتی دیدنش؛ تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت؛ یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستا_یثربی

نیکان به من خیره شد؛ ترسیدم....گفتم:مثلا چه کاری؟! گفت:تو دخترباهوشی هستی. گفتم: خب ؟گفت: صبح ما رو اینجا پیدا میکنن!
خودتم میدونی! سهراب یا اون دوستت چیستا ؛ با هلکوپتر هم شده ؛ خودشونو به ما میرسونن... ؛ گفتم: خب چه بهتر! تو به کمک احتیاج داری، شاید من تنهایی نتونم!... گفت: گوش کن نلی! من دوستت دارم ؛ اما هنوز عاشقت نیستم ؛ یعنی عاشق هیچکی نیستم !... بعد ازرفتن پدر؛ یه جورایی؛ عشق؛ تو وجود من، مرد ! گفتم: خب،پس چرا بم پیشنهاد ازدواج دادی؟! گفت:الان نپرس! فقط با من بیا! گفتم:کجا؟ گفت: پیش عاقد ده؛ یامیگم؛ پسرش بیارتش اینجا ؛ با چند تا شاهد خونگی خودشون؛ همین نزدیکن...اون عقدمون میکنه؛ قبل از اینکه اون دو تا رفیق دیوونه ت برسن یا علیرضای لعنتی ؛ نلی؛ دل من ؛ تو عشقو یادم بده! بذار اول عروسی کنیم، بعد بم بگو عاشقی چیه؟ گفتم: چرا من؟!
عصبانی شد:صد بار گفتم هی سوال نکن ! زود ؛ کنترل خودش را به دست آورد؛ تو دختر با معرفتی هستی ؛ قیافه تم دوست دارم.شیطون و لجباز... خل بودنتم قشنگه! من تو بد باطلاقی افتادم ؛ فقط یه ازدواج میتونه منو نجات بده ؛ دخترای زیادی دور منن! میدونی؛ ولی من تو رو انتخاب کردم؛ چون مستقلی ؛رنج کشیده ای
ننر و مادی نیستی! فقط بگو آره! فردا که بیان ؛ مطمین باش نمیذارن! نه دوستای تو ؛ نه دوستای من!..... به چشمهایش نگاه کردم ؛ چرا دوستش داشتم؟! صداقت ؛ کودکی و بدجنسی را با هم داشت....اما درد کشیده بود ! دلم را زدم به دریا : من با تو حس خوبی دارم؛ حس داشتن یه دوست؛ اما نه شوهر هنوز ! باشه؛ ولی منم شرطایی دارم؛ هم اجازه ی طلاقو باید به من بدی؛ هم تا وقتی من اجازه ندادم؛ به من دست نمیزنی! گفت: باشه ؛ مهریه ام چک سفید امضاء....
خوبه؟دیگه چی؟ فقط عجله کن! میترسم یه دفعه ؛ یکیشون با بالن خودشو برسونه ! گفتم: هر چی الان گفتم، قبول میکنی؟ قول؟ گفت: قول مردونه! گفتم: نه؛ از مردونه ؛ زنونه ش خیری ندیدیم ؛ همه رو مینویسیم؛ امضا بااثر انگشت! گفت:مگه قانون مجلسه؟ گفتم:مهمتر از اون! حالا این عاقدت کجاست؟ گفت: دارم بش زنگ میزنم. گوش کن! به هیچکس نمیگیم!حتی به دوستت چیستا؛ یا سهراب ؛ یا حتی خونواده ت!... اونا میدونن دخترشون درستو از غلط تشخیص میده...این یه رازه ؛ حتی علیرضا نباید بفهمه؛ هیچکی! خبرنگارا؛ مردم ؛ این فقط راز قلب ماست! عاقدم قابل اطمینانه. گفتم: باشه: فقط نمیفهمم چرا انقدر عجله ای و یواشکی؟ گفت: تو دردسری افتادم که راه حلش ازدواجه...ولی بی سر و صدا...
به هیچ دختری جز تو اعتماد ندارم ، اونا سریش میشن ؛ واسه پول؛ تیپ یا شهرت؛ دورم میپلکن؛ تو خودتی.... حست واقعیه !تو ....نمیفهمی چه گنجی هستی دختر ! گفتم : این دردسر تو ؛ دامن منم میگیره؟! گفت : نه؛ مربوط به منه؛ ولی هر دو باید رازدار باشیم. اسممون امشب میره تو شناسنامه ی هم ؛ تو دختر مستقلی هستی. مطلقه ای؛ اجازه ت دست خودته؛ اما فقط من و تو باید بدونیم که زن و شوهریم،نه هیچکس دیگه! خب؟!....


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /با حروف انگلیسی

#ادبیات

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را هم ؛ مثل سایر اصناف ؛ رعایت میفرمایید.





#چیستایثربی
#کانال_رسمی

@chista_yasrebi




#کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را ؛ پشت هم داشته باشند...درود

@chista_2
Chista Yasrebi:
@chista_yasrebi


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی

آن روزها ؛ عقربه های ساعت مثل طناب دار بودند...
تکان تکان می خوردند ؛ اعدامت می کردند ؛...
لهت می کردند ؛...
اما جلو نمی رفتند ؛ زمان نمی گذشت!

محسن را کمتر می دیدم ؛ فقط در پیست اسکیت ؛ سلامی می دادیم و بعد ؛ تکنیک جدیدی...

کم کم ؛ کار به جایی رسید که
می گفت :

دیگه چیزی ندارم بهت یاد بدم ؛ هر چی بلد بودم ؛ یادت دادم.

از این به بعد دیگه ؛ فقط تمرین و تمرین و نگاه کردن به پای قهرمانا و مربیای اسکیت....
فیلم اسکیت حرفه ای زیاد ببین!

گفتم : می دونم ؛ تا همین جاشم ؛ لطف کردی...

نگاهی از سر شانه ؛ به من انداخت و گفت:
لطف !؟
لابد ازدواج کردنم ؛ عین لطف
می دونی !

ولی از دید من ؛ ازدواج کردن ؛ یعنی با هم بزرگ شدن ؛ رشد کردن....این کجاش اشکال داره؟

گفتم : اشکالی نداره محسن...ولی
می دونی آرزوی من همیشه ؛ چی بوده ؟
یه درخت باشم...

ریشه هام توی خاک ؛ شاخه هام پر از میوه...

هر رهگذری که از کنارم می گذره ؛ میوه ای به رایگان بچینه و ببره....مهربونی ؛ دانشی اگه بلدم ؛ کمکی اگه از دستم برمیاد...

تنم که خاکه و خاک میشه...
تا وقتی زنده ام ؛ شاخه هام ؛ میوه باشه ؛ برای رهگذرای گرسنه ای که نیاز دارن...

ازدواج مسئولیت میاره !

گفت : نمی خوام درباره ش حرف بزنم ؛ تا وقتی با خودت به نتیجه نرسیدی ! بلاتکلیفی ...
شایدم اینجوری تظاهر میکنی.شاید خوب میدونی وقت نمیخوای....
جوابت به من ؛ منفیه !

سکوت کردم ؛ گفت :

می خوام برم پیش حامد ؛ حالش خوب نیست.

گفتم : منم باهات میام ؛
گفت : یه موضوع مردونه ست ؛
نمی تونم به تو بگم !

می دونی که دو ماه دیگه ؛ عده ی مریم تموم میشه ؛ و اونا می تونن قانونا ؛ با هم ازدواج کنن.

گفتم : چه قشنگ !

گفت : چیش قشنگه ؟

گفتم : عشقشون !
معلوم نیست کدومشون پیچکه ؛ کدومشون دیوار !

گاهی که حال حامد خیلی بد میشه ؛ فکر می کنم پیچکیه که به دیوار مریم ؛ تکیه کرده...

اما خیلی وقتا ؛ حس می کنم ؛ مریم لطیف و شکننده ست...
باهوشه ؛ ولی ترد و آسیب پذیره !

شاید اونه که به دیوار حامد تکیه کرده...

روز اولی که حامد رو دیدم ؛
نمی شناختمش.
حتی نمی دونستم قهرمان والیباله !
ولی محکم بود و مرد...خیلی استوار و باوقار ! روی همون ویلچر !

فکر کردم چه خوشبخته ؛ زنی که
تکیه گاهش ؛ حتی مردی روی ویلچر باشه ؛ اما تا این حد استوار !

خیلی عشقشون زیباست...
اینکه معلوم نیست کدوم پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟!
و جاشون مدام عوض میشه !

جای پیچک و دیوار ؛ ولی هر دو ؛ با هم رشد می کنن.

پیچک نباشه ؛ دیوار هم نیست و برعکس...دیوار با پیچکه که عطر و رنگ و بو داره ؛ وگرنه یه مشت سنگ و خاکه....

گفت : ماچی ؟!
گفتم : محسن جان !...می خواستی بری پیش حامد !

گفت : نه جدی...ما چی !
کدوممون پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟

گفتم : ما دو تا ؛ بدبخت تر از اونیم که هیچکدوم پیچک باشیم و دیوار...

هنوز داریم یاد می گیریم محسن !
هنوز داریم امتحان پس میدیم ‌!

گفت : فقط یه سوال ! مطمئن باش حسودی نیست...

اگه من وضع مالی خوبی داشتم ؛ اگه به جای این اتاق اجاره ای ؛ یه خونه ی خوب داشتم...

یا یه مدرک دانشگاه ....
فکر می کردی ؛ اهدافمون نزدیک تر بشه ؟

گفتم : وای محسن ؛ بحث پول و مدرک نیست !
بحث نوع نگاهه !

یه نگاه ممکنه ؛ خیلی سرشار باشه ؛ خیلی بفهمه ؛ ولی طرف درس خونده نباشه !
تو مثل خود من ؛ هنوز خامی !

گفت : اگه خونه داشتم ؛ اونوقت زنم می شدی ؟! مگه نه؟
افت داره ته جنوب شهر ؛ تو یه اتاق ؛ زندگی کردن ؟!

گفتم : فکر می کنی چون جنوب شهر؛ تو یه اتاق ؛ زندگی می کنی ؛ زنت
نمی شم ؟! خدایا !

وای... چقدر بچه ای محسن !
همینه که منو ازت دور می کنه ! به خدا ؛ همین منو ازت دور میکنه...

از یه ور میگی ؛ ازدواج یعنی با هم ؛
رشد کردن ؛ از یه ور بحث پول و مدرکو وسط میکشی ؟!...
همین منو ازت دور می کنه محسن ! ....بزرگ شو ! بزرگ شو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Chista Yasrebi:
@chista_yasrebi


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی

آن روزها ؛ عقربه های ساعت مثل طناب دار بودند...
تکان تکان می خوردند ؛ اعدامت می کردند ؛...
لهت می کردند ؛...
اما جلو نمی رفتند ؛ زمان نمی گذشت!

محسن را کمتر می دیدم ؛ فقط در پیست اسکیت ؛ سلامی می دادیم و بعد ؛ تکنیک جدیدی...

کم کم ؛ کار به جایی رسید که
می گفت :

دیگه چیزی ندارم بهت یاد بدم ؛ هر چی بلد بودم ؛ یادت دادم.

از این به بعد دیگه ؛ فقط تمرین و تمرین و نگاه کردن به پای قهرمانا و مربیای اسکیت....
فیلم اسکیت حرفه ای زیاد ببین!

گفتم : می دونم ؛ تا همین جاشم ؛ لطف کردی...

نگاهی از سر شانه ؛ به من انداخت و گفت:
لطف !؟
لابد ازدواج کردنم ؛ عین لطف
می دونی !

ولی از دید من ؛ ازدواج کردن ؛ یعنی با هم بزرگ شدن ؛ رشد کردن....این کجاش اشکال داره؟

گفتم : اشکالی نداره محسن...ولی
می دونی آرزوی من همیشه ؛ چی بوده ؟
یه درخت باشم...

ریشه هام توی خاک ؛ شاخه هام پر از میوه...

هر رهگذری که از کنارم می گذره ؛ میوه ای به رایگان بچینه و ببره....مهربونی ؛ دانشی اگه بلدم ؛ کمکی اگه از دستم برمیاد...

تنم که خاکه و خاک میشه...
تا وقتی زنده ام ؛ شاخه هام ؛ میوه باشه ؛ برای رهگذرای گرسنه ای که نیاز دارن...

ازدواج مسئولیت میاره !

گفت : نمی خوام درباره ش حرف بزنم ؛ تا وقتی با خودت به نتیجه نرسیدی ! بلاتکلیفی ...
شایدم اینجوری تظاهر میکنی.شاید خوب میدونی وقت نمیخوای....
جوابت به من ؛ منفیه !

سکوت کردم ؛ گفت :

می خوام برم پیش حامد ؛ حالش خوب نیست.

گفتم : منم باهات میام ؛
گفت : یه موضوع مردونه ست ؛
نمی تونم به تو بگم !

می دونی که دو ماه دیگه ؛ عده ی مریم تموم میشه ؛ و اونا می تونن قانونا ؛ با هم ازدواج کنن.

گفتم : چه قشنگ !

گفت : چیش قشنگه ؟

گفتم : عشقشون !
معلوم نیست کدومشون پیچکه ؛ کدومشون دیوار !

گاهی که حال حامد خیلی بد میشه ؛ فکر می کنم پیچکیه که به دیوار مریم ؛ تکیه کرده...

اما خیلی وقتا ؛ حس می کنم ؛ مریم لطیف و شکننده ست...
باهوشه ؛ ولی ترد و آسیب پذیره !

شاید اونه که به دیوار حامد تکیه کرده...

روز اولی که حامد رو دیدم ؛
نمی شناختمش.
حتی نمی دونستم قهرمان والیباله !
ولی محکم بود و مرد...خیلی استوار و باوقار ! روی همون ویلچر !

فکر کردم چه خوشبخته ؛ زنی که
تکیه گاهش ؛ حتی مردی روی ویلچر باشه ؛ اما تا این حد استوار !

خیلی عشقشون زیباست...
اینکه معلوم نیست کدوم پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟!
و جاشون مدام عوض میشه !

جای پیچک و دیوار ؛ ولی هر دو ؛ با هم رشد می کنن.

پیچک نباشه ؛ دیوار هم نیست و برعکس...دیوار با پیچکه که عطر و رنگ و بو داره ؛ وگرنه یه مشت سنگ و خاکه....

گفت : ماچی ؟!
گفتم : محسن جان !...می خواستی بری پیش حامد !

گفت : نه جدی...ما چی !
کدوممون پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟

گفتم : ما دو تا ؛ بدبخت تر از اونیم که هیچکدوم پیچک باشیم و دیوار...

هنوز داریم یاد می گیریم محسن !
هنوز داریم امتحان پس میدیم ‌!

گفت : فقط یه سوال ! مطمئن باش حسودی نیست...

اگه من وضع مالی خوبی داشتم ؛ اگه به جای این اتاق اجاره ای ؛ یه خونه ی خوب داشتم...

یا یه مدرک دانشگاه ....
فکر می کردی ؛ اهدافمون نزدیک تر بشه ؟

گفتم : وای محسن ؛ بحث پول و مدرک نیست !
بحث نوع نگاهه !

یه نگاه ممکنه ؛ خیلی سرشار باشه ؛ خیلی بفهمه ؛ ولی طرف درس خونده نباشه !
تو مثل خود من ؛ هنوز خامی !

گفت : اگه خونه داشتم ؛ اونوقت زنم می شدی ؟! مگه نه؟
افت داره ته جنوب شهر ؛ تو یه اتاق ؛ زندگی کردن ؟!

گفتم : فکر می کنی چون جنوب شهر؛ تو یه اتاق ؛ زندگی می کنی ؛ زنت
نمی شم ؟! خدایا !

وای... چقدر بچه ای محسن !
همینه که منو ازت دور می کنه ! به خدا ؛ همین منو ازت دور میکنه...

از یه ور میگی ؛ ازدواج یعنی با هم ؛
رشد کردن ؛ از یه ور بحث پول و مدرکو وسط میکشی ؟!...
همین منو ازت دور می کنه محسن ! ....بزرگ شو ! بزرگ شو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Chista Yasrebi:
@chista_yasrebi


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی

آن روزها ؛ عقربه های ساعت مثل طناب دار بودند...
تکان تکان می خوردند ؛ اعدامت می کردند ؛...
لهت می کردند ؛...
اما جلو نمی رفتند ؛ زمان نمی گذشت!

محسن را کمتر می دیدم ؛ فقط در پیست اسکیت ؛ سلامی می دادیم و بعد ؛ تکنیک جدیدی...

کم کم ؛ کار به جایی رسید که
می گفت :

دیگه چیزی ندارم بهت یاد بدم ؛ هر چی بلد بودم ؛ یادت دادم.

از این به بعد دیگه ؛ فقط تمرین و تمرین و نگاه کردن به پای قهرمانا و مربیای اسکیت....
فیلم اسکیت حرفه ای زیاد ببین!

گفتم : می دونم ؛ تا همین جاشم ؛ لطف کردی...

نگاهی از سر شانه ؛ به من انداخت و گفت:
لطف !؟
لابد ازدواج کردنم ؛ عین لطف
می دونی !

ولی از دید من ؛ ازدواج کردن ؛ یعنی با هم بزرگ شدن ؛ رشد کردن....این کجاش اشکال داره؟

گفتم : اشکالی نداره محسن...ولی
می دونی آرزوی من همیشه ؛ چی بوده ؟
یه درخت باشم...

ریشه هام توی خاک ؛ شاخه هام پر از میوه...

هر رهگذری که از کنارم می گذره ؛ میوه ای به رایگان بچینه و ببره....مهربونی ؛ دانشی اگه بلدم ؛ کمکی اگه از دستم برمیاد...

تنم که خاکه و خاک میشه...
تا وقتی زنده ام ؛ شاخه هام ؛ میوه باشه ؛ برای رهگذرای گرسنه ای که نیاز دارن...

ازدواج مسئولیت میاره !

گفت : نمی خوام درباره ش حرف بزنم ؛ تا وقتی با خودت به نتیجه نرسیدی ! بلاتکلیفی ...
شایدم اینجوری تظاهر میکنی.شاید خوب میدونی وقت نمیخوای....
جوابت به من ؛ منفیه !

سکوت کردم ؛ گفت :

می خوام برم پیش حامد ؛ حالش خوب نیست.

گفتم : منم باهات میام ؛
گفت : یه موضوع مردونه ست ؛
نمی تونم به تو بگم !

می دونی که دو ماه دیگه ؛ عده ی مریم تموم میشه ؛ و اونا می تونن قانونا ؛ با هم ازدواج کنن.

گفتم : چه قشنگ !

گفت : چیش قشنگه ؟

گفتم : عشقشون !
معلوم نیست کدومشون پیچکه ؛ کدومشون دیوار !

گاهی که حال حامد خیلی بد میشه ؛ فکر می کنم پیچکیه که به دیوار مریم ؛ تکیه کرده...

اما خیلی وقتا ؛ حس می کنم ؛ مریم لطیف و شکننده ست...
باهوشه ؛ ولی ترد و آسیب پذیره !

شاید اونه که به دیوار حامد تکیه کرده...

روز اولی که حامد رو دیدم ؛
نمی شناختمش.
حتی نمی دونستم قهرمان والیباله !
ولی محکم بود و مرد...خیلی استوار و باوقار ! روی همون ویلچر !

فکر کردم چه خوشبخته ؛ زنی که
تکیه گاهش ؛ حتی مردی روی ویلچر باشه ؛ اما تا این حد استوار !

خیلی عشقشون زیباست...
اینکه معلوم نیست کدوم پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟!
و جاشون مدام عوض میشه !

جای پیچک و دیوار ؛ ولی هر دو ؛ با هم رشد می کنن.

پیچک نباشه ؛ دیوار هم نیست و برعکس...دیوار با پیچکه که عطر و رنگ و بو داره ؛ وگرنه یه مشت سنگ و خاکه....

گفت : ماچی ؟!
گفتم : محسن جان !...می خواستی بری پیش حامد !

گفت : نه جدی...ما چی !
کدوممون پیچکه ؛ کدوم دیوار ؟

گفتم : ما دو تا ؛ بدبخت تر از اونیم که هیچکدوم پیچک باشیم و دیوار...

هنوز داریم یاد می گیریم محسن !
هنوز داریم امتحان پس میدیم ‌!

گفت : فقط یه سوال ! مطمئن باش حسودی نیست...

اگه من وضع مالی خوبی داشتم ؛ اگه به جای این اتاق اجاره ای ؛ یه خونه ی خوب داشتم...

یا یه مدرک دانشگاه ....
فکر می کردی ؛ اهدافمون نزدیک تر بشه ؟

گفتم : وای محسن ؛ بحث پول و مدرک نیست !
بحث نوع نگاهه !

یه نگاه ممکنه ؛ خیلی سرشار باشه ؛ خیلی بفهمه ؛ ولی طرف درس خونده نباشه !
تو مثل خود من ؛ هنوز خامی !

گفت : اگه خونه داشتم ؛ اونوقت زنم می شدی ؟! مگه نه؟
افت داره ته جنوب شهر ؛ تو یه اتاق ؛ زندگی کردن ؟!

گفتم : فکر می کنی چون جنوب شهر؛ تو یه اتاق ؛ زندگی می کنی ؛ زنت
نمی شم ؟! خدایا !

وای... چقدر بچه ای محسن !
همینه که منو ازت دور می کنه ! به خدا ؛ همین منو ازت دور میکنه...

از یه ور میگی ؛ ازدواج یعنی با هم ؛
رشد کردن ؛ از یه ور بحث پول و مدرکو وسط میکشی ؟!...
همین منو ازت دور می کنه محسن ! ....بزرگ شو ! بزرگ شو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی