دوستان خواننده
#شیداوصوفی
دیشب دو قسمت هشت و نه با هم همزمان منتشر شد
اما در سایتهای قصه فقط
#قسمت_نهم را میبینیم!
انگار که کسی
#قسمت_هشت را ندیده است!!.....
تقاضا داریم که قسمتهای
#هشتم و
#نهم
را که به هم وابسته هستند ؛ با هم منتشر کنید و مخاطبان نیز باهم بخوانند
با سپاس
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی
دیشب دو قسمت هشت و نه با هم همزمان منتشر شد
اما در سایتهای قصه فقط
#قسمت_نهم را میبینیم!
انگار که کسی
#قسمت_هشت را ندیده است!!.....
تقاضا داریم که قسمتهای
#هشتم و
#نهم
را که به هم وابسته هستند ؛ با هم منتشر کنید و مخاطبان نیز باهم بخوانند
با سپاس
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…