قسمت#نهم#داستان#پستچی#چیستا_یثربی
رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.ماه پیشونی دودی! نترس!در اتاق که بسته شد.انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد.در ماشین پدر، فقط سکوت.هیچ چیز نپرسید.فقط گفت :مادرت خوب بود؟گفتم نه.گفت :خب چیستا،به قول خودت، یکی بود، یکی نبود.تموم شد!گفتم نه پدر!یکی بود.یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!هر دو سکوت کردیم.روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش.دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.به اداره پست رفتم.گفتند:دو روز است نیامده.نشانی خانه اش را داشتم.ته ته ته شهر.چقدر باید میرفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود!کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند.انگار به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند.شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود.من غریبه بودم.در زدم.صدای محکم زنی گفت :کیه؟در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود،ولی نه آنقدرکه نفهمم موهایش طلایی است.شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم.خیره به من نگاه کرد:چیستاخانم؟ گفتم سلام.گفت :بیا تو! دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود.سبزه، مشکی و پر از نشاط.با سر به من سلام داد.حدس زدم ریحانه ؛ دختر خاله علی است.مادر گفت:ترشی میندازیم میفروشیم.کمک خرجه.گفتم:زیاد نمیمونم خانم.فقط...گفت:فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش میکردم.گم میشد.به موقع خودش پیدا میشد:تو قرنطینه ست!قرنطینه؟بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی.حاجی داره میفرستتش.سریه! نمیتونه بت زنگ بزنه.بوسنی؟!کف حیاط نشستم.بوسنی کجاست!ببخشید نمیتونم نفس بکشم.آب! گفت:طفلی دختر.بد عاشق شدی.نه! سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_نهم
@chista_yasrebi
رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.ماه پیشونی دودی! نترس!در اتاق که بسته شد.انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد.در ماشین پدر، فقط سکوت.هیچ چیز نپرسید.فقط گفت :مادرت خوب بود؟گفتم نه.گفت :خب چیستا،به قول خودت، یکی بود، یکی نبود.تموم شد!گفتم نه پدر!یکی بود.یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!هر دو سکوت کردیم.روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش.دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.به اداره پست رفتم.گفتند:دو روز است نیامده.نشانی خانه اش را داشتم.ته ته ته شهر.چقدر باید میرفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود!کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند.انگار به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند.شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود.من غریبه بودم.در زدم.صدای محکم زنی گفت :کیه؟در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود،ولی نه آنقدرکه نفهمم موهایش طلایی است.شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم.خیره به من نگاه کرد:چیستاخانم؟ گفتم سلام.گفت :بیا تو! دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود.سبزه، مشکی و پر از نشاط.با سر به من سلام داد.حدس زدم ریحانه ؛ دختر خاله علی است.مادر گفت:ترشی میندازیم میفروشیم.کمک خرجه.گفتم:زیاد نمیمونم خانم.فقط...گفت:فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش میکردم.گم میشد.به موقع خودش پیدا میشد:تو قرنطینه ست!قرنطینه؟بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی.حاجی داره میفرستتش.سریه! نمیتونه بت زنگ بزنه.بوسنی؟!کف حیاط نشستم.بوسنی کجاست!ببخشید نمیتونم نفس بکشم.آب! گفت:طفلی دختر.بد عاشق شدی.نه! سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_نهم
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_نهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
دوستان خواننده
#شیداوصوفی
دیشب دو قسمت هشت و نه با هم همزمان منتشر شد
اما در سایتهای قصه فقط
#قسمت_نهم را میبینیم!
انگار که کسی
#قسمت_هشت را ندیده است!!.....
تقاضا داریم که قسمتهای
#هشتم و
#نهم
را که به هم وابسته هستند ؛ با هم منتشر کنید و مخاطبان نیز باهم بخوانند
با سپاس
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی
دیشب دو قسمت هشت و نه با هم همزمان منتشر شد
اما در سایتهای قصه فقط
#قسمت_نهم را میبینیم!
انگار که کسی
#قسمت_هشت را ندیده است!!.....
تقاضا داریم که قسمتهای
#هشتم و
#نهم
را که به هم وابسته هستند ؛ با هم منتشر کنید و مخاطبان نیز باهم بخوانند
با سپاس
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_نهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
بعضی وقتها آدم حس میکند که چه اتفاقی دارد میافتد ؛ و بعضی وقتها هرگز!.... همه چیز مثل یک کلاف سردرگم است.سرنخ را پیدا نمیکنی! اوضاع من؛ روزهای بعد از واقعه، چنین بود.پدر و مادرم خیلی زود ؛ به زندگی روزمره ی خود باز گشتند ؛ و برادر و خواهرم هم ؛ مثل همیشه؛ در عالم خود بودند. بودند و نبودند.دنیای دیگران برایشان وجود نداشت. من هنوز صبحها همشهری میخریدم و دور آگهی های استخدام منشی، مترجم یا تایپیست را خط میکشیدم. اما بیفایده بود. ترس خروج از خانه پیدا کرده بودم.نمیتوانستم بیرون بروم.حتی همشهری صبحها را پدرم برایم میخرید ؛ تا کفش میپوشیدم و پایم را داخل راه پله میگذاشتم ؛ چنان طپش قلب و دل دردی میگرفتم که باید به اتاقم برمیگشتم. موبایلم سایلنت بود؛ سیم تلفن را کشیده بودم. فقط دوستی داشتم که میتوانست جای مادرم باشد.شاید بیست و دو سالی از من بزرگتر بود.معلم زبان آلمانی ام بود.فقط به او میتوانستم اطمینان کنم؛ نویسنده بود؛خودش میگفت آنقدر با من صمیمی است که فکر میکند فقط هفت هشت سال از من بزرگتراست؛ و واقعا هم همین حس را داشت.او هم جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.مدتها بعد بود که فهمیدم واقعا کیست و تاتر و سینما هم کار میکند.خودش چیزی نمیگفت.حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.رنج عمیقی را در عمق چشمهایش ؛حس میکردم.بالاخره دل به دریازدم و خلاصه ماجرا را به او گفتم.ساکت گوش داد ؛ پرسید: شهرام نیکان؛ فقط برای پس دادن کیف آمده بود؟ گفتم :گمونم؛ البته ؛ لطف کرد؛ مخارج تکمیلی بیمارستانو داد.چطور؟ گفت:میشناسمش!...برای پس دادن کیف؛معمولا یکی از آدمهایش را میفرسته ؛به خصوص اگر چنین اتفاقی هم ؛ افتاده باشه و پای پلیس هم وسط!...امکان نداره خودش بیاد! او هم از جمع فراریه...بد جور!یک مدل دیگه ی ما! گفتم :شاید عذاب وجدان داشته!درسته من قرصمو نخورده بودم ؛ یه کم هم پر حرفی کردم؛ رفتارم خیلی نرمال نبود ؛ ولی آخه آدم به یه غریبه که برای شغل تایپست اومده ؛ میگه :بیا گردنمو بمال؟! گفت:چند روز گذشته؟ گفتم :شش! گفت : و هیچ خبری!... درسته؟ گفتم :بله؛ نه نیکان؛ و نه اون آقا سهراب. فقط آقاسهراب؛ هر روز ؛ زنگ میزنه؛ حالمو از پدرم میپرسه. گفت:روز هفتم ؛ نیکان زنگ میزنه.گفتم :علم غیب داری؟ گفت:نه.این جماعتو میشناسم .فردا زنگ میزنه و بت پیشنهاد کار میده! شش روز صبر کرده؛ تو زنگ بزنی.به هر بهانه ای !...آدم مغروریه! خیلی...تو نزدی! روز هفتم ؛ روز اونه! حالا ببین!و روز هفتم رسید و گوشی زنگ خورد.شهرام نیکان بود.با همان سلام؛ شناختمش...اما خودش را با نام فامیل معرفی کرد؛ احوالپرسی سرد و معمولی ؛ و آخرش: وقت دارید امروز یه ربع بیاین دفتر ما؟!
#او_یک_زن
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده ؛ و لینک تلگرام رسمی او فراموش نشود.حق معنوی نویسنده؛ مثل حقوق همه اصناف جامعه؛ قابل احترام است.سپاس
@chista_yasrebi
@chista_2
دومی؛ کانال خاص قصه فقط
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
بعضی وقتها آدم حس میکند که چه اتفاقی دارد میافتد ؛ و بعضی وقتها هرگز!.... همه چیز مثل یک کلاف سردرگم است.سرنخ را پیدا نمیکنی! اوضاع من؛ روزهای بعد از واقعه، چنین بود.پدر و مادرم خیلی زود ؛ به زندگی روزمره ی خود باز گشتند ؛ و برادر و خواهرم هم ؛ مثل همیشه؛ در عالم خود بودند. بودند و نبودند.دنیای دیگران برایشان وجود نداشت. من هنوز صبحها همشهری میخریدم و دور آگهی های استخدام منشی، مترجم یا تایپیست را خط میکشیدم. اما بیفایده بود. ترس خروج از خانه پیدا کرده بودم.نمیتوانستم بیرون بروم.حتی همشهری صبحها را پدرم برایم میخرید ؛ تا کفش میپوشیدم و پایم را داخل راه پله میگذاشتم ؛ چنان طپش قلب و دل دردی میگرفتم که باید به اتاقم برمیگشتم. موبایلم سایلنت بود؛ سیم تلفن را کشیده بودم. فقط دوستی داشتم که میتوانست جای مادرم باشد.شاید بیست و دو سالی از من بزرگتر بود.معلم زبان آلمانی ام بود.فقط به او میتوانستم اطمینان کنم؛ نویسنده بود؛خودش میگفت آنقدر با من صمیمی است که فکر میکند فقط هفت هشت سال از من بزرگتراست؛ و واقعا هم همین حس را داشت.او هم جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.مدتها بعد بود که فهمیدم واقعا کیست و تاتر و سینما هم کار میکند.خودش چیزی نمیگفت.حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.رنج عمیقی را در عمق چشمهایش ؛حس میکردم.بالاخره دل به دریازدم و خلاصه ماجرا را به او گفتم.ساکت گوش داد ؛ پرسید: شهرام نیکان؛ فقط برای پس دادن کیف آمده بود؟ گفتم :گمونم؛ البته ؛ لطف کرد؛ مخارج تکمیلی بیمارستانو داد.چطور؟ گفت:میشناسمش!...برای پس دادن کیف؛معمولا یکی از آدمهایش را میفرسته ؛به خصوص اگر چنین اتفاقی هم ؛ افتاده باشه و پای پلیس هم وسط!...امکان نداره خودش بیاد! او هم از جمع فراریه...بد جور!یک مدل دیگه ی ما! گفتم :شاید عذاب وجدان داشته!درسته من قرصمو نخورده بودم ؛ یه کم هم پر حرفی کردم؛ رفتارم خیلی نرمال نبود ؛ ولی آخه آدم به یه غریبه که برای شغل تایپست اومده ؛ میگه :بیا گردنمو بمال؟! گفت:چند روز گذشته؟ گفتم :شش! گفت : و هیچ خبری!... درسته؟ گفتم :بله؛ نه نیکان؛ و نه اون آقا سهراب. فقط آقاسهراب؛ هر روز ؛ زنگ میزنه؛ حالمو از پدرم میپرسه. گفت:روز هفتم ؛ نیکان زنگ میزنه.گفتم :علم غیب داری؟ گفت:نه.این جماعتو میشناسم .فردا زنگ میزنه و بت پیشنهاد کار میده! شش روز صبر کرده؛ تو زنگ بزنی.به هر بهانه ای !...آدم مغروریه! خیلی...تو نزدی! روز هفتم ؛ روز اونه! حالا ببین!و روز هفتم رسید و گوشی زنگ خورد.شهرام نیکان بود.با همان سلام؛ شناختمش...اما خودش را با نام فامیل معرفی کرد؛ احوالپرسی سرد و معمولی ؛ و آخرش: وقت دارید امروز یه ربع بیاین دفتر ما؟!
#او_یک_زن
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده ؛ و لینک تلگرام رسمی او فراموش نشود.حق معنوی نویسنده؛ مثل حقوق همه اصناف جامعه؛ قابل احترام است.سپاس
@chista_yasrebi
@chista_2
دومی؛ کانال خاص قصه فقط
@chista_yasrebi هم اکنون
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
در پیج رسمی
#چیستایثربی
تو مث خواب گل سرخ ؛ لطیفی مث خواب....
بزودی در
#کانال
ادرس اینستاگرام رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /اینستاگرام
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
در پیج رسمی
#چیستایثربی
تو مث خواب گل سرخ ؛ لطیفی مث خواب....
بزودی در
#کانال
ادرس اینستاگرام رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /اینستاگرام
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛ اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد...حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛ اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !.... مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم...! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛ برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت...! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛ بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها ؛ مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه "مدرن تاکینگ" پخش میشد ؛ که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت ؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم.....
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت...
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !....
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ ...خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.اما نمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم....
گفتم: خصوصی !...گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان....
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش...
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده.... و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد...
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ....
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی...
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره....
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند....
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
به آدرس :
Yasrebi_chista/instagram
آدرس #کانال_داستانهای_چیستایثربی ؛ که قسمتها پشت هم می آید.
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛ اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد...حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛ اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !.... مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم...! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛ برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت...! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛ بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها ؛ مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه "مدرن تاکینگ" پخش میشد ؛ که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت ؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم.....
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت...
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !....
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ ...خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.اما نمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم....
گفتم: خصوصی !...گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان....
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش...
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده.... و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد...
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ....
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی...
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره....
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند....
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
به آدرس :
Yasrebi_chista/instagram
آدرس #کانال_داستانهای_چیستایثربی ؛ که قسمتها پشت هم می آید.
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_نهم_پستچی ۲
#پستچی
رمان_ایرانی
#جلد_دوم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_خصوصی_پستچی ۲
ادمین کانال
آیدی
@ccch999
#پستچی
رمان_ایرانی
#جلد_دوم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_خصوصی_پستچی ۲
ادمین کانال
آیدی
@ccch999
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_نهم
مارکز گفت:
باید این پسر رو زودتر پیدا کنیم.
پدرش، سردار جنگ بوده، یا بالاتر.... به ما چه؟!
مهم اینه که این پسر، الان مریضه، قدرت کار مناسب یا درس خوندن نداره، تنها کاری که از دستش برمیاد، همینه!
حتما مادرش، مریض حال تر از اونه، وقتی میبینه پسرش اینجوری شده!
یه پسر سی ساله، الان باید به یه جایی رسیده باشه، به خصوص که بچه ی یه خانواده ی نظامیه،
ولی اون فقط، خشونت بلده!
همه رو با اسلحه ش می ترسونه،
آدم ها رو تهدید به مرگ می کنه.
البته منو تهدید نکرد، ولی اگه یه ذره دیگه، اونجا می موندم، اینکار رو می کرد!
حالا مهم اینه که اتفاقی برای دیگران نیفته، چون همه مثل ما نمی دونن که اسلحه ی اون؛فشنگ نداره...
ممکنه باهاش برخورد کنن!
بازپرس حرف مارکز را تایید کرد و گفت:
بله، ما تو هندورابی، به هیچ وجه نمیذاریم که افراد با خودشون سلاح حمل کنن، نه سلاح گرم و نه سرد...
اونجا همه همدلیم و برابر!
هیچکس، هیات حاکمه نیست!همه با هم، تقسیم کار می کنیم.
همه حق دارن نظرشون رو بگن و این نظرات به همه پرسی گذاشته میشه.
همه، حق کار دارن، چون همه حق زندگی دارن.
ما توی هندورابی، فقیر نداریم، ثروتمند هم نداریم.
همه، مثل همیم.
من چنین جامعه ای رو دوست دارم....
ببینید، این بچه ی سردار، الان زیر خط فقره...
تو سی سالگی، داره راه پله تمیز می کنه و شیشه میشوره.
کار عیب نیست، ولی اون می تونست با کمی تحصیل، شغل بهتری پیدا کنه....
معلومه تحصیلاتشو ول کرده و کسی حواسش، بهش نبوده...
اعصابش بهم ریخته که میاد تو کمد مردم!...
به قول سینیور مارکز، وقتی دیگران رو تهدید کنه، ممکنه دیگران بترسن و یه بلایی سرش بیارن، پس بهتره زودتر پیداش کنیم!
تلفن بازپرس زنگ زد...
رنگش پرید و گفت:
اتفاقی افتاده!
سوار ماشین بازپرس شدیم و مقابل خانه ی ما ایستادیم.
زن طبقه ی اول، بی حجاب، در خیابان ایستاده بود و فریاد می کشید:
مردم، یه مرد، تو خونه ی منه... میخواد منو بکشه!
زن، تازه به این ساختمان آمده بود و هرگز قبل از آن عبدی را ندیده بود!
عبدی با اسلحه اش از خانه، بیرون دوید و گفت:
باید بمیری!
زن گفت:
برای چی دیوونه؟!
و پشت بازپرس پنهان شد...
بازپرس گفت:
چی شده؟
عبدی گفت:
این زن، جاسوسه!
باید، اعدام شه!
زن گفت:
جاسوس باباته!
عبدی گفت:
به بابای من فحش میدی مهره ی فاسد؟
براندازِ نجس؟
حالا مطمئنم جاسوسی!
بگو ببینم، برای کی کار می کنی؟
دو تابعیتی هستی، آره؟!
چقدر بهت پول میدن که خبر بفرستی اونور؟
اعتراف کن!
تا نزدمت، اعتراف کن که جاسوسی!
از صبح تا حالا پشت لپ تاپت نشستی، گزارش رد می کنی؟!
آقایون شما بگید!
یه زن عادی، از صبح تا شب، بدون کارِ خونه، میشینه پای سیستم؟
نه بچه ای، نه آشپزی، نه شوهرداری!
شوهرتم دیدم بیچاره املت میخوره.
خجالت نمیکشی؟
صبح زود، خودم اعدامت می کنم تا شوهرتم، خبردار نشه!
یه مفسد کمتر، بهتر!
مارکز جلو رفت! سمت عبدی.
ترسیدم...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_نهم
مارکز گفت:
باید این پسر رو زودتر پیدا کنیم.
پدرش، سردار جنگ بوده، یا بالاتر.... به ما چه؟!
مهم اینه که این پسر، الان مریضه، قدرت کار مناسب یا درس خوندن نداره، تنها کاری که از دستش برمیاد، همینه!
حتما مادرش، مریض حال تر از اونه، وقتی میبینه پسرش اینجوری شده!
یه پسر سی ساله، الان باید به یه جایی رسیده باشه، به خصوص که بچه ی یه خانواده ی نظامیه،
ولی اون فقط، خشونت بلده!
همه رو با اسلحه ش می ترسونه،
آدم ها رو تهدید به مرگ می کنه.
البته منو تهدید نکرد، ولی اگه یه ذره دیگه، اونجا می موندم، اینکار رو می کرد!
حالا مهم اینه که اتفاقی برای دیگران نیفته، چون همه مثل ما نمی دونن که اسلحه ی اون؛فشنگ نداره...
ممکنه باهاش برخورد کنن!
بازپرس حرف مارکز را تایید کرد و گفت:
بله، ما تو هندورابی، به هیچ وجه نمیذاریم که افراد با خودشون سلاح حمل کنن، نه سلاح گرم و نه سرد...
اونجا همه همدلیم و برابر!
هیچکس، هیات حاکمه نیست!همه با هم، تقسیم کار می کنیم.
همه حق دارن نظرشون رو بگن و این نظرات به همه پرسی گذاشته میشه.
همه، حق کار دارن، چون همه حق زندگی دارن.
ما توی هندورابی، فقیر نداریم، ثروتمند هم نداریم.
همه، مثل همیم.
من چنین جامعه ای رو دوست دارم....
ببینید، این بچه ی سردار، الان زیر خط فقره...
تو سی سالگی، داره راه پله تمیز می کنه و شیشه میشوره.
کار عیب نیست، ولی اون می تونست با کمی تحصیل، شغل بهتری پیدا کنه....
معلومه تحصیلاتشو ول کرده و کسی حواسش، بهش نبوده...
اعصابش بهم ریخته که میاد تو کمد مردم!...
به قول سینیور مارکز، وقتی دیگران رو تهدید کنه، ممکنه دیگران بترسن و یه بلایی سرش بیارن، پس بهتره زودتر پیداش کنیم!
تلفن بازپرس زنگ زد...
رنگش پرید و گفت:
اتفاقی افتاده!
سوار ماشین بازپرس شدیم و مقابل خانه ی ما ایستادیم.
زن طبقه ی اول، بی حجاب، در خیابان ایستاده بود و فریاد می کشید:
مردم، یه مرد، تو خونه ی منه... میخواد منو بکشه!
زن، تازه به این ساختمان آمده بود و هرگز قبل از آن عبدی را ندیده بود!
عبدی با اسلحه اش از خانه، بیرون دوید و گفت:
باید بمیری!
زن گفت:
برای چی دیوونه؟!
و پشت بازپرس پنهان شد...
بازپرس گفت:
چی شده؟
عبدی گفت:
این زن، جاسوسه!
باید، اعدام شه!
زن گفت:
جاسوس باباته!
عبدی گفت:
به بابای من فحش میدی مهره ی فاسد؟
براندازِ نجس؟
حالا مطمئنم جاسوسی!
بگو ببینم، برای کی کار می کنی؟
دو تابعیتی هستی، آره؟!
چقدر بهت پول میدن که خبر بفرستی اونور؟
اعتراف کن!
تا نزدمت، اعتراف کن که جاسوسی!
از صبح تا حالا پشت لپ تاپت نشستی، گزارش رد می کنی؟!
آقایون شما بگید!
یه زن عادی، از صبح تا شب، بدون کارِ خونه، میشینه پای سیستم؟
نه بچه ای، نه آشپزی، نه شوهرداری!
شوهرتم دیدم بیچاره املت میخوره.
خجالت نمیکشی؟
صبح زود، خودم اعدامت می کنم تا شوهرتم، خبردار نشه!
یه مفسد کمتر، بهتر!
مارکز جلو رفت! سمت عبدی.
ترسیدم...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نهم
نویسنده: #چیستایثربی
به آلیس گفتم: به من گفتن که تو مشکل دو شخصیتی داری، بعضی وقتا مهربونی، بعضی وقتا عصبانی میشی و همه چیز رو بهم میریزی!
آلیس گفت: اگه کارایی که با من می کنن، با تو می کردن، عصبانی نمی شدی؟
همه چیز رو بهم نمیریختی؟
گفتم: مثلا باهات چیکار می کنن؟
آلیس گفت: یعنی تو نمی دونی؟
گفتم: نه!
آلیس گفت: همه چیز رو کنترل می کنن، من هیچ اجازه ای ندارم.
هیچ کاری رو نمی تونم خودم انجام بدم.
اختر مثل سایه مراقبمه.
گفتم: این اختر کیه؟
گفت: من نمی دونم!
اونا با هم مدام حرف می زنن، من نمی فهمم.
بنظر میاد که مستخدم باشه.
به مغزم فشار آوردم ببینم پدرم، چیزی در این مورد گفته بود یا نه!
ولی نه، در خانواده ی ما، کسی به اسم اختر نبود.
به آلیس گفتم: اینکه ابوالفضل از من خواسته که از تو نگهداری کنم، فقط یه دلیل میتونه داشته باشه و اون اینکه...
آلیس گفت: چی؟
گفتم: اختر نمی تونه با تو حرف بزنه، ابل می خواد تو حرف بزنی!
صدای تو رو می خواد، واکنش های تو رو می خواد...
آلیس گفت: به چه دردش میخوره؟
گفتم: منم می خوام همینو بفهمم!
دوروبرم را نگاه کردم، بنظرم همه چیز عادی بود!
گفتم: آلیس، بیا با هم بگردیم!
گفت: دنبال چی؟
گفتم: یه دوربین، یه ضبط، یه چیزی، مثل دوربین مخفی، یه دوربین مدار بسته.
حس می کنم یکی داره ما رو نگاه می کنه!
آلیس لبخندی زد و گفت:
من که جالب نیستم، تو رو نمی دونم!
گفتم: آلیس، یه موضوعی هست...
یه موضوعی بین ابوالفضل، پدرت و اختر...
پدر من، یه چیزایی می دونه، ولی هیچی نمیگه.
من مطمئنم ما داریم توسط کسی یا کسانی کنترل میشیم، مطمئنم دارن به ما نگاه می کنن، وگرنه تو اصلا، احتیاج به مراقبت نداری!
اونا می خوان من حرف بزنم، تو حرف بزنی، من سوال کنم و تو جواب بدی.
اونا به حرف زدن تو احتیاج دارن!
آلیس گیج شده بود...
گفت: ابوالفضل دیشب می خواست منو بزنه، اختر نذاشت.
گفتم: پس به حرف اختر گوش میده!
گفت: همیشه!
اطرافم را نگاه کردم، هر جایی می توانست یک دوربین مخفی باشد!
احساس خوبی نداشتم.
دیگر دوست نداشتم در آن خانه بمانم، اما رها کردن آلیس هم در آن شرایط، آسان نبود.
گفتم: آلیس من برمی گردم...
بیرون رفتم، به پدرم زنگ زدم، گفت:
هنوز اونجایی؟
گفتم: دیگه میام. ببین پدر، شما چیزی در مورد این ابوالفضل می دونین که به من نگفته باشین؟!
گفت: چطور؟
گفتم: وقتی اسمش اومد، خیلی عصبانی شدین!
گفت: بچه نوکر، همیشه بچه نوکر می مونه.
گفتم: بله؟
گفت: جلوی مادرت نمی خواستم بگم، چون اصلا از این نوع حرف زدن من، خوشش نمیاد.
ابل، از خاندان ما نیست!
در واقع، اونا، بچه ی مستخدمشونو، بزرگ کردن، سال ها بعد، خدا به عمه ی من، یه بچه میده، ولی نمی تونه، اونو، مثل ابوالفضل، دوست داشته باشه...
گفتم: یعنی اون برادرش که مرده، بچه ی واقعی بوده و ابوالفضل بچه ی مستخدم؟
گفت: آره.
گفتم: بچه ی اختر؟
گفت: اختر اونجاست؟
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نهم
نویسنده: #چیستایثربی
به آلیس گفتم: به من گفتن که تو مشکل دو شخصیتی داری، بعضی وقتا مهربونی، بعضی وقتا عصبانی میشی و همه چیز رو بهم میریزی!
آلیس گفت: اگه کارایی که با من می کنن، با تو می کردن، عصبانی نمی شدی؟
همه چیز رو بهم نمیریختی؟
گفتم: مثلا باهات چیکار می کنن؟
آلیس گفت: یعنی تو نمی دونی؟
گفتم: نه!
آلیس گفت: همه چیز رو کنترل می کنن، من هیچ اجازه ای ندارم.
هیچ کاری رو نمی تونم خودم انجام بدم.
اختر مثل سایه مراقبمه.
گفتم: این اختر کیه؟
گفت: من نمی دونم!
اونا با هم مدام حرف می زنن، من نمی فهمم.
بنظر میاد که مستخدم باشه.
به مغزم فشار آوردم ببینم پدرم، چیزی در این مورد گفته بود یا نه!
ولی نه، در خانواده ی ما، کسی به اسم اختر نبود.
به آلیس گفتم: اینکه ابوالفضل از من خواسته که از تو نگهداری کنم، فقط یه دلیل میتونه داشته باشه و اون اینکه...
آلیس گفت: چی؟
گفتم: اختر نمی تونه با تو حرف بزنه، ابل می خواد تو حرف بزنی!
صدای تو رو می خواد، واکنش های تو رو می خواد...
آلیس گفت: به چه دردش میخوره؟
گفتم: منم می خوام همینو بفهمم!
دوروبرم را نگاه کردم، بنظرم همه چیز عادی بود!
گفتم: آلیس، بیا با هم بگردیم!
گفت: دنبال چی؟
گفتم: یه دوربین، یه ضبط، یه چیزی، مثل دوربین مخفی، یه دوربین مدار بسته.
حس می کنم یکی داره ما رو نگاه می کنه!
آلیس لبخندی زد و گفت:
من که جالب نیستم، تو رو نمی دونم!
گفتم: آلیس، یه موضوعی هست...
یه موضوعی بین ابوالفضل، پدرت و اختر...
پدر من، یه چیزایی می دونه، ولی هیچی نمیگه.
من مطمئنم ما داریم توسط کسی یا کسانی کنترل میشیم، مطمئنم دارن به ما نگاه می کنن، وگرنه تو اصلا، احتیاج به مراقبت نداری!
اونا می خوان من حرف بزنم، تو حرف بزنی، من سوال کنم و تو جواب بدی.
اونا به حرف زدن تو احتیاج دارن!
آلیس گیج شده بود...
گفت: ابوالفضل دیشب می خواست منو بزنه، اختر نذاشت.
گفتم: پس به حرف اختر گوش میده!
گفت: همیشه!
اطرافم را نگاه کردم، هر جایی می توانست یک دوربین مخفی باشد!
احساس خوبی نداشتم.
دیگر دوست نداشتم در آن خانه بمانم، اما رها کردن آلیس هم در آن شرایط، آسان نبود.
گفتم: آلیس من برمی گردم...
بیرون رفتم، به پدرم زنگ زدم، گفت:
هنوز اونجایی؟
گفتم: دیگه میام. ببین پدر، شما چیزی در مورد این ابوالفضل می دونین که به من نگفته باشین؟!
گفت: چطور؟
گفتم: وقتی اسمش اومد، خیلی عصبانی شدین!
گفت: بچه نوکر، همیشه بچه نوکر می مونه.
گفتم: بله؟
گفت: جلوی مادرت نمی خواستم بگم، چون اصلا از این نوع حرف زدن من، خوشش نمیاد.
ابل، از خاندان ما نیست!
در واقع، اونا، بچه ی مستخدمشونو، بزرگ کردن، سال ها بعد، خدا به عمه ی من، یه بچه میده، ولی نمی تونه، اونو، مثل ابوالفضل، دوست داشته باشه...
گفتم: یعنی اون برادرش که مرده، بچه ی واقعی بوده و ابوالفضل بچه ی مستخدم؟
گفت: آره.
گفتم: بچه ی اختر؟
گفت: اختر اونجاست؟
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2