چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_هشتم

زمان گاهی فقط در جا می زند.
من، میان برزخ مانده ام.
طاها خواب است...
همه خوابند.

آهسته لباس می پوشم...
میان ویرانه های شهری، که زمانی خانه ی مادری ام بود، قدم می زنم.

ذهنم را مرتب می کنم...
مادرِ من در حوالی سال ۷۸، وقتی پدرم در جریان کوی دانشگاه، ماموریت روزنامه نگاری در تهران داشته، باردار بوده...
سراسیمه، راهی تهران می شود.
در تهران مقابل زندان پدر، شلوغ می کند، هیاهو به پا می کند، او را دستگیر می کنند، و بعد به یاری سعید صادقی، برادرش و وساطت فرمانده، آزاد می شود.

یک چیزی این وسط، جور در نمیاید...
اگر او تیر ۷۸، در زندان باردار بوده، من چطور مهر ۷۹ بدنیا آمده ام؟

قطعا نمی توانسته مرا باردار باشد، اما آرزو را هم نمی توانست باردار باشد... آرزو متولد فرودین ۷۸ است.
یعنی قبل از ماجرای کوی دانشگاه، قبل از تیرماه!

صداهایی در سرم می شنوم.
شبیه صدای خواهر درویش...
انگار او در سرم می خندد.

باید با کسی صحبت کنم.
کسی که حقیقت را بداند.
دایی سعید!
او حتما همه چیز را می داند، ولی هرگز به من نخواهد گفت و نمی گذارد من وارد چشمهایش شوم...

بی هدف راه می روم‌.
آن ها می رسند...
نزدیک صبح است.
سارا، فرمانده و بهمن...
با دیدن من میان ویرانه ها، تعجب می کنند.

می گویم: خوابم نمی برد.
چشمانشان تاریک است، گویی هیچکدام، چیزی نمی دانند.

فرمانده را صدا می کنم...

_آقا... باید با شماحرف بزنم.

سارا و بهمن به اتاقک ما می روند.
فرمانده بزحمت چشمهایش را باز نگه داشته است.
معلوم است که خسته است.

می گویم:
شنیدم عکس برادر خانمتون، همیشه همراهتونه... میشه ببینم؟!

با تعجب می گوید:
برای چی؟

و گویی نگاه مرا می خواند.
عکس را از میان کیف جیبی اش نشانم می دهد.

پسری جوان، شکل من، موهایش رنگ موهای من... و لبخندش در عکس، شکل لبخند من!

فرمانده، فقط آهسته می گوید:
خیلی شبیه خواهرش بود.

گریه ام می گیرد...
"من چرا شبیه اونام؟!
این مرد کی بوده؟

فرمانده، عکس را از من می گیرد و نگاه می کند:
وقتی مادرت اومد تهران، دنبال پدرت... فقط یه دختر هفده ساله بود.
این ‌پسر، اون موقع یه جوون بود که هنوز شغلی نداشت.
یاسر ما، بیست سالش بود، یه جوون لباس شخصی... همین!

تحت تاثیر من بود.
هنوز نمی دونست می خواد چکاره شه!اما جریان امضا و نامه‌رو می دونست.
نامه ی سردارا...

اون بچه، بدون اینکه بدونه چیکار می کنه، مادرت رو به دردسر انداخت، خودش نفهمید چیکار می کنه.

یه بچه ی بیست ساله، که فقط می خواست کسی جلوش به مقدساتش، فحش نده!

مادرت عصبانی بود، حرف های خطرناکی می زد، یاسر کتکش زد.
مادرت، از خودش دفاع کرد، با سنگ، یاسر رو زد؛ گرفتنش، بردنش حبس.

هنوز مادر و پدرت ازدواج نکرده بودن، نامزد بودن...
پدرت، اون موقع فقط، استاد مادرت بود.
اما حکم‌ مادرت، بد سنگین شد!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی