چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_دو


باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...

پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...

آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...

فرمانده ی‌‌ قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!

مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این‌ دختر، معذب می شود.

با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!

کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟

این ها را سعید صادقی می داند که به‌ اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.

کمی ‌دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟

لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.

بیرون می رود...

مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.‌‌‌‌
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.

دخترک، بناز، ناآرام است...

_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.

_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!

_چرا نگام‌ نمی کنی؟

مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.

دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، ‌‌یک‌ جمله را مدام تکرار می کرد:

داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!

و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده‌ بودند...

دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....

_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!

این جمله را دیشب گفته بود...

مرد خاکسپاری را تمام‌ کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.

دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟

مرد لبخند‌ می زند...

بناز مثل بچه ها سوال می کند...

مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ‌ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....

_یعنی گولم زدی؟ نه!‌‌‌....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!

_ما نمی تونیم. تو زنِ...

_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم‌ قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اون‌فقط...
مگه من‌ خوب نبودم برات؟

_مساله این‌ نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش ‌منتظرمه!

_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!

بناز، یک قدم جلو می آید...

انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را‌ می گیرد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
آوا

#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در کانال فوق👆👆👆👆👆میاید
پشت هم
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_سه

بناز طوری جلو می آید که انگار می خواهد با گیسوان بلندش، جلوی آفتاب یا جهان را بگیرد.
می خواهد جهان را در آن لحظه‌، جاودان کند، اما سرلشکر مو روشن، با جهان، همدست است.

بناز وقتی به او می رسد که مرد، کوله بارش را روی شانه انداخته و چون آفتاب دور می شود.

بناز فریاد می زند:
می خوای یه زن تنهارو تو این کوه و کمر ول کنی و بری؟!

سرلشکر برمی گردد و از روی شانه می گوید:


این کوه و کمر خونه ی توئه!
خونه ی من نیست!

من برادرت و زنشو اینجا خاک کردم!
برو پیش روژانو، خودتو نجات بده ...

حتی از دست من!

بناز چند قدم جلو می رود،داد میزند :

_تو دیشب منو دوست داشتی!

سرلشکر به او خیره می شود:

_من همیشه تو رو دوست دارم....

بعنوان دختری که یک بار، ماسکمو رو صورتش گذاشتم و نفسش رو نجات دادم،

و دیشبم، باز نفست قطع شد!
باید کمکت می کردم دختر عزیز...



عشق ورزی بعضی وقت ها، نفس بخشیدن به یه نفر دیگه ست!


و خداوند ، اونو حلال می کنه!

وقتی یه نفر داره میمیره، نفس بخشیدن حلاله.

حالا اینو بدون!

عشق ورزی... یعنی اتفاقی که دیشب، بین من و تو افتاد، یه جور یادگاریه.

یادگاری از دو بار ملاقات ما با همدیگه....
و دو بار نفس مصنوعی من به تو!

یه روزی هم، من به نفس نیاز پیدا
می کنم بناز!


و اون روز، دلم می خواد تو، به من نفس بدی، از نفس جوون و تازه ت.

عشق ورزی همیشه، نشونه ی عشق زن و شوهری نیست عزیز.



تو برای چریک بودن، زاده شدی، نه برای غذا پختن و دیگ سابیدنِ من!

عشق ورزی تو، یعنی اوجِ آزادگی تو بناز !



یعنی می تونی مردی رو دوست داشته باشی،
مردی که تو بچه گی، نجاتت داده و توی جوونی در بدترین زمان سوگت،
هم آغوشِت بوده...


و بعد، هر کدوم باید، آزادانه زندگی کنید!
هر کدوم، راه خودتونو برید...

تو وطنتی بناز!


من یه روز، به نفس جوون تو، نیاز پیدا می کنم دختر خوب!

و اون روز منتظرم که تو هم، نشون بدی که رفیق منی....

همونجور که اون دختری که از چهارده سالگیش، منتظر منه، نشون داد!

بناز ساکت است...

سرلشکر لبخند می زند:


تو برای گردگیری، جارو، آشپزی، منتظر یه مرد بودن و مدام بچه زاییدن، بدنیا نیامدی!


خودت، اینو خوب می دونی که عاشق چی هستی!


عاشق اون هدفی که هستی، برو‌‌.
حتی بخاطرش بمیر.... مثل من!

بناز می گوید:
برای اون دختر می خوای بمیری؟

سرلشکر سر تکان می دهد:

نه! ای کاش عشقی که به خاکم داشتم، به اون دختر داشتم!


من این خاک رو، حتی از مسلک و حکومتش، بیشتر دوست دارم.
این راز ، بین ما باشه...

اینجایی که من الان وایسادم ، خاک من نیست، خاک توست بناز!

ازش مراقبت کن...
من رفیقتم، روی من حساب کن!

فقط کافیه صدام کنی، می دونی کجا پیدام کنی!


تو هم همیشه رفیق من باش، من به تو نیاز پیدا می کنم.


به قدرتت، انرژیت، به شورت، جوونیت و شجاعتت!

من برای اون دختر برنمی گردم، برای خاکم برمی گردم!
چیزای زیادی فهمیدم...


باید خاکم رو نجات بدم، از چیزهایی که داره آلوده ش می کنه.


اینو میفهمی سرباز بناز؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
قسمت124 آوا امشب در اینستاگرام رسمی چیستایثربی منتشر شد
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت124
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار

"جهان شبیه تو نیست...
نمی تواند باشد...
کاش نباشد‌.

مردی که آدم را رها می کند و می رود، از اول نباید می آمد.
از اول نباید امید را در دل آدم پدید می آورد و می رفت...

من این نهال امید را ، امروز از دلم جدا می کنم.
جای آن چیزی می کارم که به دردم بخورد...
با کسی میروم که یک بچه به من بدهد!

چیزی که تو به من ندادی!

مراقب بودی...
خوب حواست بود که بچه ای به من ندهی!

دختری که در کودکی، مورد آزار شیاطین قرار گرفته، لیاقت مادری بچه ی تو را نداشت، ‌نه ؟

خداحافظ مردِ روشنِ خوب.
دیگر هرگز مرا نمی بینی!

سرباز بناز...."


بناز ، نامه را مچاله می کند و زمین
می اندازد.
دو ماه است که از اتاقِ روژانو ، بیرون نیامده است.

روژانو ، کم کم برای او نگران می شود.
تا به حال ، اندوه یک چریک را ندیده است.

نمی تواند باور کند رفتن آن
مردِ مو روشن، دخترک دلاور را چنین زمینگیر کرده باشد...

بناز ، در کودکی آسیب دیده است.

حالا ، مادرش از غم مرگ پسرش، مرده و برادر و زن برادرش به شکل ناجوانمردانه ای به قتل رسیده اند...

خودش چند سرباز بیگناه ایرانی را ناآگاهانه کشته و خواهرش به جای او، در زندان ایرانیهاست.

نمی داند چه کند...

مردی یک شبه به او عشق میورزد.

مردی که طعم شیرین آغوش و عشق را به او می آموزد، ولی آن مرد؛ چون باد است.

ماندنی نیست...

شاید آن مرد نمی دانسته که آغوش یک زن ، اسلحه نیست که یک‌ شب بگذاری و فردا برش داری.


آغوش عاشقانه ی یک‌ زن، هویت اوست!

و بناز آغوشش را، عاشقانه روی آن مرد گشوده بود.
فقط به روی او...
که عزیز بود و هم تبارش...

روژانو هنوز نمی داند عشق یعنی چه!...


ولی حدس می زند، عشق باید شیرین و دردناک باشد‌ و هیچکس نمی دانست که تقصیر هیچ کس نیست!

آن مردِ مو روشن، آدم ها را سخت عاشق خودش می کند.
نه فرمانده ی این‌جنگ است ، نه کاره ای در اینجا....

فقط آمده آدمها را عاشق خودش کند و برود.

دستِ خودش نیست!

روژانو ، نامه ی مچاله شده ی بناز را دوباره می خواند.

یک نفس، دو نفس...
چشمانش را می بندد.

مرد مو روشن را می بیند.
کمی آنطرفتر...
مرز لبنان!

آمده است برای خداحافظی با رفیقش، در لبنان...

می خواهد لباس رزم را در آورد.
تازه از بوسنی آمده و دیگر نمی خواهد بجنگد.

می خواهد به ایران برگردد و با دختری که منتظر اوست، ازدواج کند.

روژانو، بناز را صدا می کند...

_عاشقشی؟!
پس بخاطرش بجنگ!

الان لبنانه!
ایران برسه، دیگه دیره...

اگه زود راه بیفتی، زود میرسی.
لباس سربازی، تنت نکن!

یک زن باش! یک زن کامل و ازش باردار شو!

اونوقت همیشه مال توئه!
حتی اگر نخواد...

یک پسر، یک پسر، ازش به دنیا بیار! از خونِ آل طاها...

اونوقت، دیگه نمی تونه تو رو فراموش کنه!

چون از تو، بچه داره...

بناز می گوید:
اون حواسش هست، باهوشه!
منو نمی پذیره!

روژانو لبخندی می زند:

_تو یک چریکی!
پس مثل یه چریک بهش شبیخون بزن!

یالله بناز!...بجنب سرباز !....



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج


کوه نیست، فقط یک تکه سنگ است...
راه نیست، فقط یک قدم است...
دریا نیست، فقط یک جرعه آب است.

بناز نمی داند، سوار چند ماشین شده، تمام راه ها را به چشم برهم زدنی پیموده است.

دشت نیست، فقط عطر آغوش توست!

شب است...
سرباز بناز می لرزد.


سرد است و او پیراهن نازک زنانه ی کردی به تن دارد که روی آن بارانی پوشیده، باران تندی میبارد.

نگهبان ها از او می پرسند:
با کی کار داری؟

و او حتی نمی تواند جواب دهد!
نه اینکه اسم سرلشکرِ مو روشن را نداند!


می داند که بردن نام او در اینجا خطرناک است.

نگهبانی به داخل اتاق سردارها می رود:
_یک دختر کرد خیس، دم در ایستاده و میلرزه...

سرلشکر مو روشن، سرش را بالا می گیرد...


بناز را می بیند، به سمت او می رود، و می گوید:


موش آب کشیده شدی دختر!

بناز می گوید:
بارونی تنمه!

سرلشکر می گوید:
لبنان چیکار می کنی؟!


سرما میخوری بچه، برو خودتو خشک کن.

بعد بگو ماموریتت چیه؟
باز، کردها تو رو فرستادن؟!

بناز می گوید:
"بله!"

سرلشکر اتاقی را به او نشان می دهد،

یک دست لباس گرم مردانه به او می دهد.
می گوید:


من جز پیرهن سربازی چیزی ندارم!
خودتو خشک کن وگرنه سرما میخوری بچه!

بناز فریاد می زند:
میشه انقدر به من نگی بچه!
و در را باز می کند...

سرلشکر چشم هایش را می بندد، می گوید:
اینجوری جلوی من نیا!

بناز می گوید:
ما محرمیم. اون شب...

سرلشکر می گوید:
اون شب، اون شب بود!
جسد‌ برادر و زن برادرت کنارمون...
هیچی بین ما خونده نشد!

بناز می گوید:
یعنی گناه؟!

سرلشکر می گوید:


نه! تو ایام جنگ، گناه نداریم!
کرد، لر، فارس و عرب هم نداریم!
کنار همیم...

امااخلاق که داریم!
از بچگیت... فقط می خواستم تو آسیب نبینی بچه ی شیرین!

این گناه بزرگیه؟!

تا بناز می آید لباس سربازی را تن کند، صدای گلوله ای شنیده می شود!


همهمه ای در کمپ، سر می گیرد.
غافلگیر شده اند!
صدای اسلحه ها...


ولی مساله، جنگ تن به تن، و گلوله به گلوله از یک دیوار مرزی است!

سرلشکر به خود قول داده‌ که دیگر در هیچ جنگی شرکت نکند...

بناز می گوید:
الان کمپتون رو میفرستن‌ هوا!

سرلشکر می گوید:
کمپ من نیست!
اومدم با دوستم خداحافظی کنم.

_مال هم وطنات که هست!
تو تک تیراندازی!
همه‌ میگن که تک تیرانداز ماهری هستی!نمی خوای بهشون کمک کنی؟

_من دیگه آدم نمیکشم، حتی اگه کشته شم...

بناز اسلحه اش را برمی دارد و زیرلب می گوید:

دستات‌ غیرت ندارن؟

به سمت دیوار می رود...


داد می زند:
هی ایرانیا، من کُردم، کرد همسایه، میفهمید؟!


می خوام بهتون کمک کنم، افرادتون کمه!

از آن لحظه به بعد، سرلشکر مو روشن ، بناز کوچک را، که با بمباران شیمیایی حلبچه، به سرفه افتاده است ، نمی بیند!


زنی را که در آغوش او آرام می گیرد، نمی بیند!
زنی را که یک شبه به او عشق می ورزد، نمی بیند!

زنی را که به او، عشق ورزی ،
یاد می دهد نمی بیند!

یک سرباز دلاور را می بیند، پشت دیوار مرزی...

سرباز بناز ، درحال بالا رفتن از دیوار است!




#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت125
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی