چیستا_وان
1.38K subscribers
399 photos
84 videos
1 file
94 links
آنچه نباید می دیدیم؛ می شنیدیم و یا می گفتیم

این کانال رسمی من نیست. کانال دوستان نزدیکتر من است که حسهایم را با آنها شریک میشوم. آدرس کانال رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
شنبه برای شنیدن خبرهای بد آماده ام#قصه
چیستایثربی

دوقسمتی
قسمت اول

گوشی را که برداشتم ؛ با همان صدای خواب آلود همیشگی اش گفت : کجایی؟
گفتم : خانه...گفت : همین الان خودت را برسان دفتر من....گفتم الان؟ دارم ناهار درست میکنم...گفت : الان ! یه سوژه ی فیلمنامه به ذهنم رسیده که میزنه توی پوز....گفتم باز هم توی پوز....و با خودم گفتم "چه علاقه ای داری همه ش توی پوز دیگران بزنی ؟ "...یک ساعت بعد از شیب تند سربالایی کوچه دفترشان بالا میرفتم.من پیرتر شده بودم ؛ یا شیب کوچه های زعفرانیه تندتر شده بود؟ نفس نفس میزدم و حس میکردم که خورشید نصف صورتم را بلعیده است.پاهایم به قیر آسفالت چسبیده بود.دفتر او ؛ آخرین خانه ی کوچه بود...گفتم :"لعنت ! باید سر کوه دفتر میگرفتی..آن هم کوچه ای که ماشین داخلش نمی شود ؟" نمیدانم چرا آن لحظه ؛ صدای قلب خودم را می شنیدم..اگر الان می مردم ؛ وصیت نامه هم ننوشته بودم،ناهار هم نخورده بودم ! و احتمالا چون مدتی بود فیلمنامه هم ننوشته بودم ؛ قبرم را در قطعه ی هنرمندان به من نمیدادند! همین چند وقت پیش گفتند سهمیه ی قبر دارد تمام میشود.نکند این عزیزی را که چند روز پیش فوت کرده بود ؛ در قبر من خوابانده بودند ؟ جوان و محبوب بود.خدا رحمتش کند.اما حالا دختر بیچاره ی من از کجا پول قبر پیدا کند ؟ در همین فکرها بودم که دختر جوانی در را روی من باز کرد..بی حجاب..با گیسوان زرد رنگ عروسکهای ارزان چینی...نمیدانستم کیست.اما هر که بود همه جایش جز صدایش به نظرم پلاستیکی آمد.مثل توپ پلاستیکی جلوی من غلتید وگفت : از این طرف لطفا...راه را بلد بودم.این موجود را چرا دنبال من فرستاده بودند؟هر کس که او را ترمیم کرده بود؛ کارش را خوب بلد نبود.خیلی اضافات داشت.عرق میریختم.مانتو به تنم چسبیده بود.گفت میخواین درش بیارین ؟ گفتم راحتم...مرا به سمت دیگر حیاط برد.گفتم مگر به دفتر نمی رویم ؟ گفت : نه.ایشان در زیر زمین است..تمرین آواز دارد.گفتم :آواز ؟ طوری نگاهم کرد انگار احمقم.به زیرزمین تاریک که رسیدیم چیزی نمی دیدم.مرد گفت : بشین چیستا.من الان میام.گفتم : ببخشید من از کی تاحالا چیستا شدم ؟ خانم یثربی ! خودش و توپ پلاستیکی زدند زیر خنده...گفت میبینی سحر؟ برای همین خل خلی هایش است که دوستش دارم.میخواستم جواب دندان شکنی بدهم.یاد ماجرای قبر افتادم.گفتم: ساکت چیستا...تو این فیلمنامه را می نویسی!
گفت :سحر تازه عمل کرده.نباید زیاد بخنده.فیلمو میفرستیم کن.برلین.مونترال..همه ی جوایزو درو میکنیم !گفتم راجع به چیه؟! گفت :سحر فیلمو بذار.گفتم : فیلم چیه ؟گفت ؛ میخوام نسخه ایرانیشو بنویسی...../بقیه پست بعد

#چیستا_یثربی
داستان_کوتاه
#مجموعه_نامه_ها
#چیستا_وان
این.مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده و لینک اینستاگرام اوست
برگرفته از اینستاگرام اصلی چیستا یثربی.
آدرس اینستاگرام چیستا_یثربی
@yasrebi_chista



@chista_1
@chista_yasrebi
..
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista

گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان

#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها

#داستان_کوتاه

هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi