چیستا_وان
1.38K subscribers
399 photos
84 videos
1 file
94 links
آنچه نباید می دیدیم؛ می شنیدیم و یا می گفتیم

این کانال رسمی من نیست. کانال دوستان نزدیکتر من است که حسهایم را با آنها شریک میشوم. آدرس کانال رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
@chista_1

میدانم در این کانال ؛ فقط دوستان صمیمی تر من هستند. پس میتوانم دو کلمه با آنها دردل کنم.


نوشتن و انتشار
#او_یکزن

درفضای مجازی ؛ یک داغ بر دلم بود که بر کاغذ و بعد صفحه ی موبایل ؛ جاری شد....

نوشتنش اصلا آسان نبود؛ چون داستان دلم است با ساختاری چند روایتی و چند لحنی....و من در آن خانم چیستا یثربی خوب همیشگی نیستم. تحقیر شدم....و کسانی که در عمرشان تحقیر شده اند ؛ این #حس را خوب میفهمند.....

من باید در این داستان ؛ نه فقط از خودم ؛ که از شرف و حیثیت زن دفاع کنم. جایی که آقای کارگردانی در واقعیت به من میگوید :

زن مطلقه ؛ اگر صیغه شود ؛ صواب کرده ؛ وگرنه حیاتش هم ؛ مکروه است....

شهرام نیکان را هرگز معرفی نمیکنم.
باید همه چیز این قصه درحد قصه و راز بماند....

اما گویی به سیم آخر زده ام....
به قول دخترم :

#چیستای_عاصی
خانواده شدم!

دلایلش زیاد است....مرا
#عاصی
کردند.به رویم نمی آورم ؛ و دردم را با هنر و ادبیات ؛ آرام میکنم...

کلمه ؛ شفاست...کلمه درمانی میکنم
با خواندن کتابهای خوب ؛ حال خودم را خوب میکنم.....

یک روز که حالم خیلی بد بود ؛ بازیگر مردی که خوب میشناسید ؛ به من گفت:

تقصیر خودت است!....خیلی ساده ای و زود؛ بدی ها را فراموش میکنی.آدم از یک سوراخ ؛ دو بار گزیده نمیشود!...


ممنون که گفتی دوست من....

اخیرا دوباره به یک پیشنهاد کاری "نه" گفتم....
چون تو بودی و دیدی چگونه ناجوانمردانه ؛ گزیده شدم....

و دیگر نمیخواهم آسیب ببینم....

دردهایمان را بنویسیم ؛
حتی اگر هیچکس نخواند...بعد با صدای بلند برای خدا بخوانیم !
کاری که من از کودکی کرده ام و اکنون خداوند ؛ دوستان زیادی را صدا کرده که در دور هم خوانی ؛ زیر نور خداوندی بنشینند و به داستان های من گوش دهند....مرسی خدا که دوستان خوبی برایم پیدا کردی....من عرضه ی پیدا کردن دوست هم ؛ نداشتم....

من فقط بلدم ماهیهای مرده را از زمین جمع کنم و در آب بیندازم ؛ به امید اینکه باز ؛ زنده شوند....نیکان میگفت:
همین هم کار مهمیست.....
از او ممنونم که انگیزه ی نوشتن این قصه را به من داد....

خودش میگفت:اسم واقعی ام را بنویس...برایش مهم
نبود...
#نخواستم!

من و او ؛ کم از این جامعه ؛ زخم نخورده ایم....

اما قصه که تمام شود ؛..... برای فالورهایی که قصه را دنبال کرده اند ؛ یک سورپرایز دارم....

نپرسید چی؟
سورپرایز را نباید بدانید....

همینقدر بگویم که اگر شنیدید چیستا ؛ فیلم یا تاتر جدیدی شروع کرده است ؛ قطعا نیکان بازیگر آن خواهد بود....

مردی که درس بزرگی به من داد :

تحقیر شدن ؛ شکست خوردن و دوباره برخاستن....
#چیستایثربی
#رستم و #سهراب
#حماسه_ی_جاودان

روزی #رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران می رود، پس از شکار به خواب می رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بيداری از رخش اثری جز رد پای او نمی بيند. درپی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد می کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسياری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پيدا کنند. رستم با خشنودی می پذيرد.

در بارگاه شاه سمنگان رستم با #تهمينه روبرومی شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای آن روز رستم مهره ای را به عنوان يادگاری به تهمينه می دهد و می گويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ايران می شود و اين راز را با کسی در ميان نمی گذارد.

پس از چندی که #سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می پرسد. مادر حقيقت را به او می گويد و مهره نشان پدر را بر بازو او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می شنود، تصميم می گيرد که ابتدا به ايران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.

افراسياب با حيله با عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به ياری او می فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله ور می شود و کاووس شاه، رستم را به ياری می طلبد، رستم و سهراب باهم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شايد او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نيرنگ به او می گويد که رسم آنان اين است که در دومين نبرد پيروز، حريف را از پای درمی آورند.

ولی در نبرد بعدی که رستم پيروز آن است به سهراب رحم نمی کند و همين که او را از پای در می آورد، مهره نشان خود را در بازوی او می بيند. سهراب اينک به نوشداروی که نزد کاوس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کينه از دادن آن خودداری می کند. پس از آنکه او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فانی را وداع گفته است.

#چیستایثربی


#چیستا_وان
چرا مدام این داستان را تکرار میکنم؟
چه ربطی به #او_یکزن دارد،

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi مفتخرم که دیالوگهای من در رمانهای مختلف،از جمله
#او_یکزن؛چنین در صفحه دوستان ؛پست و منتشر میشود.گمانم؛ پاداشم را برای شبهای طولانی بیخوابی در رمان سخت او؛یکزن گرفته ام.
#چیستایثربی
باز هم پایان محبوب قسمت 103
به انتخاب
#فالورهای_عزیز
#او_یکزن
#جیستایثربی


#چیستا_وان
@chista_1
چیستا_وان:
چند کلمه درباره
#ماوقع این روزها با صمیمی ترها


دوستان من میدانید که زندگی همیشه به یک منوال نیست..مثلا من ؛ پارسال این موقع ؛ خیلی شاد بودم...الان نیستم!...
شاکی نیستم.اما شاد نیستم !


....پارسال این موقع ؛ انتشار #پستچی ؛ در اینستاگرام را شروع کردم و هرگز تصورش را هم نمیکردم دوستان و دشمنان به این زیادی پیدا کنم! ..

افرادی که بگویند پستچی زندگی واقعی خودش نیست؟! حتی اقوام!....از چه میترسند؟.....آنها که چیزی نمیدانند؛ آنها کی با من بوده اند؟.....هر چه میخواهند بگویند...کاش زندگی واقعی خودم نبود براستی! من این زندگی را هروله کرده ام...و به دخترم دیروز گفتم :مجبورم تا پایانش بایستم.

و الان صمیمی ترین دوستان محل کارم ؛ در تاتر یا شورای نویسندگان و سینما ؛ انگار مرا مقصر میدانند که چرا اول؛ جریان حاجعلی را به آنها نگفته ام!...


خب این قرار بود یک راز زندگی خصوصی من باشد ! و اگر لجبازی یک شب خاص من و خورده شدن حق ما ؛ در یک مسابقه نبود ؛ شاید هرگز ماجرا را نمینوشتم و انهمه واکنش مثبت دوستان و فالورها.

با گفتنش ؛ چیزی به دست نیاوردم....شاید شما از خواندنش لذت بردید ؛ یا ببرید...

ممنونم...اما افراد خانواده رفتار نامناسبی دور از شان و سنشان ؛ نشان دادند ! و حتی سعی کردند روی دخترم که معمولا عاقلتر از این حرفهاست ؛ تاثیر بگذارند! پیج و کانال و توهین بود که بسویم سرازیر میشد و میشود...
.اما چه باک! من شما را دوست دارم و پستچی را حقیقتا زیسته ام و چه اشتباهات دردناکی در آن ؛ مرتکب شده ام.....

من پستچی را نوشتم که هم درددل ؛ و خاطره ای گفته باشم و هم بگویم :

برای شکست ؛ همیشه #زود است...


امروز اقایی بعد از مطب دکتر ؛مرا شناخت؛ به دوستش گفت : این #چیستایثربی است؟

دوستش گفت :نه!شبیهشه.به خصوص عینکش! .ولی اونکه انقدر داغون نیست!

راستش داغان بودم؛تب داشتم.گریه کرده بودم ؛ دلم پر بود.قرار نیست همیشه بگو و بخند باشیم.

نویسنده هم انسان است؛بازنمیخواهم درباره ی مشکلات خانه حرف بزنم!

اما من هم مادر یک جوان و دختر یک بانو هستم که هر کدام انتظاراتی از من دارند و برآورده نمیشود و دوستانم که جملگی رفتند.
از صبح که بلند میشوم ؛میدوم و آخر هم به کارهای ضروری ترم نمیرسم و از این جهت از ناشر گرفته تا افراد خانواده ؛ همه؛ از من شاکی اند !ازچه؟نمیدانم!

نه به خاطر نوشتن قصه.برای اینکه دنیای مجازی را دروغ و ناندانی عده ای تازه به دوران رسیده میدانند! و میگویند جای تو نیست!تو نویسنده ای! نه مدل لباس یا بازیگر یا فلان خانم که به ترکیه پناهنده شده ! تو دنیایت از آنها جداست!در حالیکه اقوام خودشان همه اینستا دارند!

از طرفی میان فالورهایم؛ دوستان بسیار خوبی پیدا کرده ام که میدانم هیچ کجای جهان؛دیگر نمیتوانم شبیه آنها را پیدا کنم ! مرد و زن...و از طرفی همکارانم ؛ مدام متلک میپرانند که خودتان دلیلش را حدس میزنید!

پریروز جشنی بود و من یکی از صاحبان جشن؛یادشان رفت به من بگویند!

:وقتی شاکی شدم؛ گفتند:مگر در این دنیا زندگی نمیکنید؟! کارت دعوت و تلفن لازم نبود!در صورتی که به بقیه؛تلفنی هم که شده ؛ خبر داده بودند!خب می آمدیددیگر !عجبا!باید میگفتم.جشن مهم نیست!اصلا نمیامدم.کار داشتم.... اما
قدردان باشید آقا!
#حرمت نگه دارید

گفت:مگر اینکه ملکه ی تخت روان باشید و فالورهایتان باید شما را بیاورند!
این را کسی به من گفت ؛ که سالها پیش که جوانکی تازه وارد به نقد تاتر و سینما بود؛ بارها سفارشش را به این و آن کرده بودم،و چقدر از او دفاع کرده بودم!
من نسبت به ستاره ها ؛ فالورهای زیادی ندارم..کانالم هم که چه بگویم!هر چقدر مطالب جالب؛ با کمک چند دوستم و تلاش خودم ؛ از اینور و آنور برایتان پیدا میکنم که جای دیگری نیست؛ میبینم ؛ رفته اید! نیستید! و جذب کانالهای جوک؛یا تبلیغ ؛ و بده بستان لینک شده اید...180 کا درزمان پستچی کجا ؟و حالا کجا؟!کجا رفتند آن دوستان؟!
در صورتی که به جد میگویم:کیفیت کانال من؛به مراتب #بهتر و متنوع تر از قبل شده؛ و من خیلی حرفهای اصلی یا خبرهای لحظه ای و گزارش مراسم و زندگی ام را در کانالم میگذارم....

باید هم بگذارم...


#کانال_من است نه ملا نصر الدین !

باید از خودم و مراسمم و دوستانم ،عکس بگذارم؛باید شما را از اتفاقات دور و برم خبر کنم!
حالا به اینجا رسیدیم!



#او_یکزن؛ چهار قسمت دیگر تمام میشود و اگر دارم طولش میدهم؛ چون میخواهم حالم خوب باشد و دوقسمت دو قسمت بگذارم تا در دو شب تمام شود ؛و یکی از بازیگرهای من هم به ایران برگشته باشد!
میدانید دردم از چیست؟!
رنج میکشی و کسی دردت را نمیفهمد....فکر میکنند دنبال فالوری!من فالور مرده که نمیخواهم!و شما زندگان به بیمارستان هم که بروم با منید! میدانم! زنده اید و با وفا!

معلوم است که همه ی وقایع #او_یکزن واقعی نیست! ولی میکس سخت و خلاقانه ای که
@chista_yasrebi

@chista_1 من تو را نوشتم؟
یا تو مرا؟
چرا نمیتوانیم همدیگر را تمام کنیم ای زن!
#او_یکزن
#چیستایثربی
#چهار_قسمت_آخر...بزودی
@chista_yasrebi
شمارش معکوس
مراحل آخر صحافی
#او_یکزن در چاپخانه
نشر
#کوله_پشتی
66961628


ما همه ؛
#او_یکزن هستیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official

فردا ساعت #سه به بعد در ؛غرفه نشر کوله پشتی ؛ شما راخواهم دید با
#او_یکزن
#چیستا_یثربی
#نشر_کوله_پشتی


نمایشگاه کتاب.شهر آفتاب.سالن A3 . راهروی 6.غرفه 28